📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۹۸م
صبح زود، زنها با هم مشورت کردیم.
توی خانه جا کم بود و برای همهشان سخت بود. باید فکری میکردیم. عمویم گفت: «مدرسۀ اینجا الآن خالی است. بهتر است قفل مدرسه را باز کنیم تا آنجا هم مردم پناه بگیرند.»
با عمو و مردهای ده به طرف مدرسه رفتیم. مدرسه دو اتاق بزرگ و یک راهروی خوب داشت. از پشت شیشههای مدرسه، داخل را نگاه کردیم. عمو گفت: «وسیله بیاورید ببینم میشود قفل را شکست یا نه.»
وسیله آوردند و قفل مدرسه را شکستند. درِ مدرسه که باز شد، جارویی دست گرفتم و با بقیۀ زنها، داخل را جارو زدیم. بعد چند تا موکت و زیرانداز که مردم ده داده بودند، کف اتاقها و توی راهرو انداختیم.
موکتها رنگ و رو رفته بودند و خیلی کهنه. زنعمو و زنهای فامیل آمدند و همه توی مدرسه نشستیم. آنجا بهتر بود. حداقل ما زنها میتوانستیم پاهامان را دراز کنیم. زنعمو رفت و پیکنیکی آورد. چای درست کردیم و با زنها شروع کردیم به خوردن چای.
سیما و لیلا میپرسیدند: «فرنگیس، الآن گاوهایت چه کار میکنند؟ نمردهاند؟»
بغضم را خوردم و گفتم: «نه، نمردهاند. میدانم که میتوانند غذا پیدا کنند و بخورند.»
بعد هم با شوخی گفتم: «اگر مال من هستند، باید زرنگ باشند. باید خودشان را نجات دهند.»
یکی از زنهای فامیل ادامه داد: «اگر گاوهایت هم مثل خودت باشند، نسل عراقیها را نابود میکنند!»
بچهها از اینکه بعد از مدتها داشتیم شوخی میکردیم، خوشحال بودند و میگفتند: «کاش زودتر برگردیم.»
داشتیم حرف میزدیم که چند تا از مردها، از سمت جاده، هراسان سر رسیدند. میدویدند و تفنگهاشان دستشان بود. فریاد میزدند: «فرار کنید، از اینجا بروید... عراقیها و منافقین نزدیک اینجا هستند.»
سراسیمه از اتاقهای مدرسه بیرون آمدیم. مردم ده دور مردها حلقه زدند. یکی از مردها گفت: «منافقین نزدیک شیان هستند. سریعتر دور شوید.»
ما که قبلاً از روستای خودمان آواره شده بودیم. بقیۀ مردم ده هم مثل ما مجبور شدند به سمت روستایی به اسم شیطیل برویم. آن روستا امنتر بود.
توی راه، بچهها را نوبتی بغل میکردیم تا خسته نشوند. انگار قرار نبود سرگردانی ما تمام شود.
نزدیک روستا، سبزی زیادی دیدیم. از اینکه به جای سرسبزی رسیدهایم، خوشحال بودیم. باغی زیبا و پر از میوه سر راهمان بود. بچهها از دیدن باغ و میوههای آن خوشحال شدند. از جادۀ خاکی وارد باغ شدیم. تعدادمان زیاد بود.
صاحب باغ آنجا بود. تا ما را دید، ناراحت شد و گفت: «چه خبر است؟ کجا تشریف ؟! چرا وارد باغ من شدید؟»
از زور ناراحتی و حرص، تمام بدنش میلرزید. رو به او کردم و گفتم: «برای تفریح نیامدهایم. عراقیها نزدیک شده بودند، ما هم مجبور شدیم به این طرف فرار کنیم.»
سرش را تکان داد و گفت: «با من شوخی میکنید؟ عراقی کجا بود؟ عراق کجا، اینجا کجا؟»
همه شروع به پچپچ کردند. معلوم بود اصلاً از حملۀ عراقیها خبر ندارد. باور نمیکرد این همه آدم آواره شده باشند و
به خاطر آوارگی پناهندۀ باغش شدهاند.
از اینکه او اینقدر بیخبر و بیخیال توی باغش بود، شروع کردیم به خندیدن. وقتی دید داریم میخندیم، بیشتر عصبانی شد. دوباره گفت: «چرا مسخرهام میکنید؟ چرا به من میخندید؟ از باغ من بروید بیرون.»
خنده روی لبمان خشکید. همه ناراحت شدیم. خواستم جوابش را بدهم که داییام اشاره کرد کسی حرفی نزند. جلو رفت و گفت: «برادر، به خدا ما داریم فرار میکنیم. کاری به میوههای تو نداریم.»
مرد سرش را تکان داد و گفت: «آمدهاید پنجاه نفری میوه بچینید؟! دیگر چه برای خانوادهام میماند؟»
داییام دستش را به طرف مرد دراز کرد. صاحب باغ به سختی با دایی دست داد. دایی گفت ما از فلان طایفهایم، روستای گورسفید و آوهزین.
مرد کمی آرام شد. داییام دست روی شانۀ او گذاشت و برایش شعری کردی خواند. شعر دایی اثر خودش را کرد. مرد گفت: «صدایت قشنگ بود. شعرت هم قشنگ بود.»
لبخندی زد و به ما خیره شد. داییام گفت: می خواهی آوارهها را راه ندهی؟۹ کی باور میکند مردی از ایل کلهر به آوارهها پناه ندهد؟ باور کن برادر، ما روستا به روستا و به سختی تا اینجا رسیدهایم. اینجا کسی فامیل ما نیست. بیا و فامیل ما باش و میهمانمان کن.»
مرد، کتری و قوریاش را آورد و شروع کرد به چای ریختن. جلو رفتم و کمکش کردم. کمی که گذشت، داییام شروع کرد به خواندن مور. مرد صاحب باغ، همراه با دایی شعر میخواند. بعد زن و بچهاش را صدا زد. زنش هر چه تعارف کرد برویم
خانه ،نرفتیم. با شوخی گفتم: «از خانهات سیر شدهای؟! آن هم با این همه آدم.»
مرد بلند شد و نزدیک آمد. گفت: «بلند شوید و هر چه دلتان میخواهد میوه بکنید. نوش جانتان. امروز میهمان من هستید.»
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee