📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۱۰۱م
چند پاسدار و بسیجی و چند تا ارتشی کنار هم ایستاده بودند و از کسانی که میخواستند رد شوند، سؤال و جواب میکردند. میگفتند امنیت ندارد و نمیتوانند اجازه دهند رد شویم. التماس کردم و گفتم: «امنیت با خودم. شما میدانید من از کجا آمدهام؟ میدانید چقدر سختی کشیدم تا به بچهام برسم؟»
یکی از آنها که معلوم بود ارشد است، بالاخره گفت بگذارید برود. از سرازیری چهارزبر، با خوشحالی پایین آمدم. حالا دیگر به ماهیدشت نزدیک بودم.
فکر میکردم قلبم دارد از حرکت میایستد. وقتی چهارزبر را پشت سر گذاشتم، سهیلا نان میخواست و گرسنه بود. مدام میگفتم ناراحت نباش، الآن میرسیم. دست و پایم میلرزید. تمام بدنم یخ کرده بود. با اینکه هوا گرم بود، اما لرز داشتم. مدام از خودم میپرسیدم: «شوهر و پسرم را دوباره میبینم؟ آیا علیمردان و رحمان سالم هستند؟»
کمی که پیاده رفتم، ماشینی ایستاد و سوار شدم. دیگر چشمهایم جایی را نمیدید. حتی نفهمیدم راه چطوری طی شد. وقتی ماشین توی ماهیدشت ایستاد، بنا کردم به دویدن.
وقتی رسیدم و در زدم، پسرم رحمان در را باز کرد. همانجا روی زمین نشستم و سرم را به خاک مالیدم. سهیلا با تعجب به رحمان نگاه میکرد و رحمان با تعجب و خوشحالی مرا نگاه میکرد.
وقتی سر برداشتم، علیمردان را دیدم که گریه میکند. رحمان و سهیلا را توی بغل گرفتم و سرم را به آسمان بلند کردم و فریاد زدم: «خدایا، ممنون. خدایا، شکرت.»
پسرم سالم بود. شوهرم سالم بود. حالا دوباره همه با هم بودیم. با خودم گفتم: «دیگر دنیا را دارم و مشکلی نیست.»
خدا کمکم کرده بود تا به آنها رسیده بودم.
ریش علیمردان بلند شده بود. انگار توی همان چند روز، کلی پیر شده بود. موهایش تمام سفید شده بود. چشمهایش گود افتاده بود. جلو آمد و سهیلا و رحمان را از بغلم گرفت.
توی خانۀ پسرداییام، همه خوشحال بودند و میگفتند فکر کرده بودند کشته شدهام.
شوهرم کمی ناراحتی کرد و بعد دستش را به آسمان برد و گفت: «خدایا، شکرت که زنم و دخترم سالم هستند.»
به شوهرم گفتم: «علیمردان، اسم خدا را بیاور و بیا به خانه برگردیم.»
این بار بلند شد و گفت: «باشد. برویم!»
بالاخره خندید و گفت: «من که میدانم تو میروی. پس بهتر است که همه با هم باشیم. بمانیم یا بمیریم، باید با هم باشیم.»
موقع خداحافظی، پسرداییام خندید و گفت: «فرنگیس، مثل اسپند روی آتش می مانی. کمی میماندی، خستگیات در میرفت و بعد میرفتی.»
گفتم: «باید به من بگویی برو. طاقت نمیآورم. میخواهم بروم خانه. گاو و گوسالهام هنوز باید زنده باشند.»
خداحافظی کردیم و به سمت گیلانغرب راه افتادیم. سوار پیکانی شدیم و قرار شد دربست ما را به گیلانغرب ببرد. کمی که رفت، جلویمان را گرفتند. گفتند: «خطر دارد. روی مین میروید یا در اثر بمباران میمیرید. برگردید.»
این حرف را که شنیدم، با داد و فریاد گفتم : «خواهش میکنم بگذارید رد شویم. بمیریم بهتر از این است که آواره باشیم.»
چند نفر از نیروها که معلوم بود مال شهرهای دور بودند، سر تکان دادند و گفتند: «اجازه نمیدهیم. گیلانغرب هنوز کامل پاکسازی نشده. خطرناک است.»
همانجا روی زمین نشستم و گفتم: «یا رد میشوم یا همینجا میمانم، با همین بچهها.»
شوهرم گفت: «به خاطر خدا بگذارید برویم. زن من حرفی که بزند، انجام میدهد.»
وقتی گریههای من و بچهها را دیدند، با ناراحتی قبول کردند برویم. ولی گفتند: «دارید به دل دشمن میروید، به دل خطر.»
دستم را به آسمان بلند کردم و گفتم: «خدا به ما کمک میکند.»
وقتی سر جادۀ روستا پیاده شدیم، به علیمردان گفتم: «خودت بچهها را بیاور.»
پاهایم بیحس شده بود. احساس میکردم نمیتوانم بقیۀ راه را بروم. دو تا بچههایم، با خوشحالی دست پدرشان را میکشیدند و به سمت خانه میآمدند
وقتی که چشم باز کردم، جلوی در خانه بودم. اما چشمتان روز بد نبیند. همه چیز را غارت کرده بودند. بعضی وسایل خانه، از این خانه به آن خانه رفته بود. همه چیز به هم ریخته بود. هیچ چیز سر جایش نبود.
از گوساله و گاوم خبری نبود. کمی از علوفههاشان هنوز روی زمین مانده بود. نزدیک بود از ناراحتی روی زمین بیفتم، اما دست به دیوار گرفتم و وارد حیاط شدم.
گونیهای گندمی که علیمردان روز حمله گوشۀ حیاط گذاشته بود، تکهتکه و پاره .
همه جای حیاط به هم ریخته بود. وسایل خانۀ همسایه، توی حیاط ما بود. همه را خرد کرده بودند. وسایل خانۀ خودم نبود. فقط قابلمههایم را گوشۀ حیاط دیدم. تلویزیون و یخچال و وسایل خوب را برده بودند. کلید برق را زدم. خبری از برق نبود. آب هم نبود. همه جا سوت و کور بود. هیچ وقت خانه و زندگیمان را اینطور ندیده بودم. وحشتناک بود.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee