📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۱۰۳م
نزدیک که رسیدم، پرسید: «چرا ناراحتی؟» گفتم: «دنبال گوسالهام میگردم. گاوم که مرده.»
با خوشحالی گفت: «خبر خوبی برایت دارم. شنیدم گوسالهات را توی روستای کلهجوب علیا دیدهاند.»
با خوشحالی گفتم: «راست میگویی؟» خندید و گفت: «دروغم چیه؟»
کمی آب از او گرفتم و سر کشیدم. بقیۀ آب را روی روسریام خالی کردم. تا مدتی خیس میماند و خنک نگهام میداشت. خداحافظی کردم و بهسرعت راه افتادم.
روی جاده، شروع کردم به دویدن. اینطوری بهتر بود. اگر از توی خاک و دشت میرفتم، ممکن بود روی مین بروم.
چوب هنوز توی دستم بود. تمام دشت از خار و خاشاک پر بود. انگار زمین سوخته بود؛ بدون آب و بدون گیاه و خشک. آنقدر توپ به زمین خورده بود که زمین تکهتکه بود و سراسر سوخته.
خسته و کوفته به روستا رسیدم. نفسنفس میزدم. زنی با خوشرویی، دبۀ آبی آورد. حالم که جا آمد، گفتم: «گوسالهام را گم کردهام. شما این طرفها یک گوسالۀ غریبه ندیدهاید؟»
زن به علامت ندانستن سری تکان داد.
از پشت یکی از خانههای گلی، زنی بیرون آمد. زینب بود. او را میشناختم. چند بار توی مراسم فاتحه دیده بودمش. لباس خاکی تنش بود و معلوم بود مشغول کار بوده. لبخندی زد و پرسید: «آهای فرنگیس، دنبال چه میگردی؟»
آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «گوسالهام.»
وقتی لبخند زد، خوشحال شدم. اشاره کرد و گفت: «بیا، گوسالهات را پیدا کردهایم.
بیا ببر.»
باورم نشد. فکر کردم سر به سرم میگذارد، اما وقتی دیدم دارد جدی حرف میزند، دستها را رو به آسمان بلند کردم و گفتم: «خدایا، شکر.»
پشت سر زن راه افتادم. گفت: «میخواستم خودم برایت بیاورم، اما میدانستم قبل از من میآیی.»
با هم به در خانهشان رفتیم. از بیرون صدای گوسالهام را شنیدم و شناختم. با خوشحالی گفتم: «زینب، این صدای گوسالۀ من است!»
وارد حیاط شدیم. حیاط کوچک بود. گوشۀ حیاط، گوسالهام به چوبی بسته شده بود. طنابی به پایش وصل بود. سر بالا آورد و مرا نگاه کرد. با صدای بلند گفتم: «خدایا، شکرت.»
صدایم را شناخت. پایش را زمین کوبید و به طرفم آمد. زینب خندید و گفت: «فرنگیس، خوب میشناسدت. نگاه کن ببین چه کار میکند. این همه من تیمارش کردم، آن وقت برای تو پا بر زمین میکوبد!
وقتی به روستا برگشتم، دیدم توی روستا ول میگردد و خسته وگرسنه و تشنه است. باور کن نزدیک یک سطل آب را خورد.»
خندیدم و گفتم: «میداند از سرمایه زندگی همین گوساله برایم مانده. گاوم تلف شده، اما خدا را شکر که گوسالهام زنده است.»
زینب گفت: «خستهای. بیا تو یک چای برایت بریزم.»
با خوشحالی گفتم: «الان وقت چای خوردن نیست. باید برگردم. خدا خیرت بدهد. تو گوسالهام را نجات دادی و نگهداری کردی.
گوساله را جلو انداختم و خودم پشت سرش راه افتادم. روی جاده حرکت میکردم. چوب را کنار رانش میگذاشتم تا به چپ و راست برود. توی راه مرتب با گوسالهام حرف میزدم: «تو چطور این همه راه را آمدی؟ زیر باران توپ و بمب، چه بر سرت آمد...»
گوساله را برگرداندم و جلوی خانه بستم. حالا نوبت خانه بود. اما چیزی برای زندگی نداشتیم. وقتی میدیدم همه چیز نابود شده، حرصم میگرفت. تلویزیون و فرش و یخچالی برایم نمانده بود. توی خانه را جمع و جور کردم و وسایل کمی را که مانده بود، گوشهای گذاشتم.
روزهای اول به سختی چای درست میکردم. شبها نورافکنها روستا را روشن میکردند و ما میترسیدیم باز بمباران شروع شود. شبها روی پشتبام میخوابیدیم تا اگر صدامیها آمدند، ما را پیدا نکنند.
برق نبود و مردم از تاریکی میترسیدند. بالاخره مأموری آمد و برق را درست کرد. منبع آب را هم درست کردند و مردم دوباره آب و برق داشتند. اگرچه هنوز
چیزی نداشتیم، اما تصمیم گرفتیم توی روستا بمانیم.
یک روز صبح بود که عدهای وارد روستا شدند و توی اتاقک نزدیک منبع آب جا گرفتند. مردم را صدا کردند. کسانی که آنجا بودیم، رفتیم. نیروهای بازسازی بودند. گفتند بنیاد جنگزدگان توی گیلانغرب است و همه برویم ارزاق و خشکبار و آرد بگیریم.
وقتی از بنیاد آرد گرفتم و به خانه برگشتم، خیلی خوشحال بودم. حالا دیگر میتوانستم توی روستا بمانم. تشت را برداشتم و آب گرم تویش ریختم. آرد را قاطی کردم. بچهها دور دستم میچرخیدند و خوشحالی میکردند. خوشحال بودند از اینکه دارم نان میپزم. رحمان و سهیلا خمیر میخواستند. یک تکه خمیر دادم دستشان. رحمان گفت: «من تفنگ درست میکنم.» سهیلا هم گفت: «من یک تانک درست میکنم.»
وقتی تشت خمیر حاضر شد، با چیلیهایی که کنده بودم، آتش درست کردم و ساج را روی آتش گذاشتم. گلولههای خمیر را توی دستم ورز دادم و شروع کردم به نان پختن .
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee