🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 توی چشم هاش زل زدم و گفتم: - اگه کار تو باشه هنوز مونده بترسی! در اتاق باز شد و محمد خابالود اومد بیرون. امشب بچه ام کاملا خواب ش بهم خورده بود. سمت ش رفتم و بغلش کردم و گفتم: - جان مامانی جان عزیزدلم چرا بیدار شدی؟ چشاش از بی خوابی باز نمی شد و با ناله گفت: - اون شیدای زشت بدجنس اومد تو خوابم ترسیدم بیدار شدم. همه خنده اشون گرفت. نگاه اخر مو به شیدا که از حرص سرخ شده بود انداختم و توی اتاق رفتم. محمد و روی تخت خابوندم و خودمم کنارش خوابیدم تا خواب ش ببره. یه نیم ساعتی گذشت که محمد خوابیده بود و خودمم داشت خوابم می برد که گوشی زنگ خورد. کیف ام توی سالن بود و صدای گوشی تا اینجا می یومد. اروم بلند شدم و از اتاق بیرون زدم درو اروم بستم که محمد بیدار نشه. بقیه انگار دیگه خواب شون نبرده بود که همون جا نشسته بودن. سرجام نشستم و گوشی رو از توی کیف در اوردم شایان بود. این گوشی رو شایان امشب اومدنی بهم داده بود که بهم زنگ بزنه. شیدا با مسخرگی گفت: - اقاتونن؟ محل ش نزاشتم و جواب دادم: - سلام. شایان لب زد: - سلام خانومم خوبی؟ لبخندی رو لبم نشست و گفتم: - خوبم تو خوبی؟کجایی؟ با لحن کشف کننده ای گفت: - یا خجالت می کشی مثل من حرف بزنی یا کسی پیشته کدوم درسته اولی یا دومی؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - دومی! خنده ای کرد و گفت: - خیلی خب یه ساعت دیگه کارم تمام می شه میام خیلی گرسنمه غزال. لب زدم: - خسته نه باشی چشم یه چیزی درست می کنم تا بیای. لب زد: - فدای تو فعلا عزیزم. خدانگهداری گفتم و قطع کردم. بلند شدم و به صغرا خانوم که داشت می رفت بخوابه گفتم: - صغرا خانوم بی زحمت می شه برین اتاق محمد بخوابین؟من می خوام برای شایان یه چیزی درست کنم گرسنه است محمد تنهایی می ترسه. لب زد: - می خواین خودم درست کنم خانوم؟ لبخندی زدم و گفتم: - نه شما برین کنار محمد بخوابین خودم درست می کنم. چشم ی گفت و رفت توی اتاق. توی اشپزخونه رفتم و تصمیم گرفتم استامبولی با سالاد درست کنم. اینجوری زود اماده می شد و خوشمزه هم بود. دست به کار شدم و بعد از 45 دقیقه کاملا اماده بود میز رو هم چیدم که شایان اومد بکشم. از اشپزخونه بیرون اومدم اول یه سری به محمد زدم که خواب بود و صغرا خانوم هم کنارش بود. توی سالن کنار بقیه نشستم تا شایان بیاد. گوشی رو دست گرفتم تا ببینم پیامی چیزی از شایان ندارم که مادر شیدا گفت: - چجوری با اخلاق گند این شایان خان می سازی؟ با نیش و کنایه حرف می زد درست مثل شیدا! انگار سوال همه بود که بهم خیره شده بودن. لب زدم: - شایان خیلی هم خوش اخلاقه ولی خوب با کسایی که خوشش نمیاد تند خو و بداخلاقی می کنه. و لبخندی زدم که در باز شد و شایان اومد داخل. سلامی کرد و بی توجه به همه حتی خانواده اش که من تعجب کردم حتی نپرسیدن ازدواج کردین یا هر چیزی سمت من اومد و گفت: - خوبی عزیزم؟محمد کجاست؟ همه با دیدن این رفتار شایان بهت زده شده بودن حتی شیدا. کت شو گرفتم و گفتم: - خوبم محمد خوابه بریم شام بخوری اماده است. لب زد: - اخ که چقدر گرسنمه خودت درست کردی؟هیچ دستپختی دستپخت تو نمی شه! سری تکون دادم و گفتم: - اره خودم درست کردم یه ابی به سر و صورتت بزن بیا. سری تکون داد و سمت روشویی رفت. کت شو روی مبل گذاشتم و توی اشپزخونه رفتم.