eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
294 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
681 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت31 صبح با صدای زهرا بیدار شدم زهرا: نرگس ،عروس خانم پاشو دیگه - چی شده زهرا ،تو اینجا چیکار میکنی؟ زهرا: واا خوب خونمه اینجاهااا ،تازه پاشو آقا داماد بیرون منتظرته ( بلند شدم و نشستم) ،داماد؟ زهرا: دختره امروز باید برین ازمایشگاه دیگه ( اصلا یادم رفته بود ) بلند شدم از پنجره نگاه کردم بیچاره تو ماشین نشسته بود - وااییی زهرا ،آبروم رفت زهرا: آبرو که هیچ،الان فک کنم پشیمونم شده باشه بلند شدم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم چادرمو سرم کردم - بریم درو باز کردیم زمانی از ماشین پیاده شد زمانی: سلام - سلام ،ببخشید اصلا یادم رفته بود زهرا: به خاطر اینکه ،اینقدر عروس خانممون عاشقه زمانی: اشکالی نداره ،بفرمایید بریم منو زهرا عقب ماشین نشستیم و حرکت کردیم سمت آزمایشگاه آزمایش که دادم ضعف کردم و روصندلی نشستم آقای زمانی هم رفت چند تا کیک و آبمیوه خرید آورد ( زهرا خندش گرفت) زهرا: بخور عزیزم این آبمیوه و کیک شفاست ( خودمم خندم گرفت) با آشنایی که اقای زمانی داشت سر یه ساعت جوابمونو آماده کردن جواب مثبت بود زهرا پرید تو بغلم : واااییی تبریک میگم نرگسی - زهرا جان زشته اینکارا ،هرکی ندونه فک میکنه ترشی بودماا اقای زمانی حرفمونو شنید و خندش گرفت زهرا: اها ببخشید ،آخه خیلی خوشحال شدم من برم یه زنگ به خونه بزنم همه منتظرن - برو بعد رفتن زهرا اقای زمانی اومد نزدیک تر زمانی: تبریک میگم - ( سرخ صورتمو حس میکردم، لبخندی زدم) به شما هم تبریک میگم زهرا اومد و باهم سوار ماشین شدیم ،توی راه زهرا گفت جایی کار داره و پیاده شد از ماشین توی راه اقای زمانی نزدیک گل فروشی پیاده شد و رفت داخل یه دسته گل نرگس خرید و آورد زمانی: بفرمایید - خیلی ممنونم زمانی: خانم اصغری ،میدونم که مادرم اومده باهاتون صحبت کرده ،شرمندم به خدا ،نمیدونم چی بهتون گفته که اینقدر بهم ریخت شما رو - نه چیزه مهمی نبود ،فقط یه درخواستی داشتم! زمانی: بفرمایید - من حس مادرتونو درک میکنم ،چون مادر خودمم خیلی نقشه ها داره واسه زندگی من ،اگه میشه بزارین جشن و بگیرن زمانی: چشم ولی به شیوه خودم - خیلی ممنونم اقای زمانی منو رسوند خونه و رفت ••••• 🍁 • • 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت32 زهرا و مامان هر روز میرفتن خرید من حوصله این کارا رو نداشتم ،میدونستم زهرا سلیقه اش از من بهتره یه هفته ای وسیله هامو کم و بیش خریدیم پدر اقای زمانی هم یه آپارتمان به ما هدیه داد زمان اینقدر کم بود که خیلی از وسیله ها رو نتونستیم بخریم گذاشتیم واسه بعد عروسی یه روز به همراه مامان و زهرا و اقا جواد و اقای زمانی جهیزیه رو بردیم خونه خودمون چیدیم چه حس قشنگی بود بعد تمام شدن کار بابا با چند پرس غذا اومد پیشمون واقعن خیلی گشنمون بود منم چون حساس بودم اول بو کشیدم همه بهم نگاه میکردن ویه دفعه زدن زیر خنده بابا: نرگس جان ،خاله معصومه ات درست کرده ،گفتم بریزه داخل این ظرفا زهرا: وااییی دست مادر شوهرم درد نکنه ،بخور نرگسی ،تا تلف نشدی فردا با اقای زمانی رفتیم واسه خرید حلقه و لباس زهرا همراهمون نیومد و این انتخابمو سخت تر میکرد اولین خریدمون یه قرآن کوچیک بود بعد رفتیم طلا فروشی یه حلقه خیلی ساده گرفتم واسه اقای زمانی هم یه انگشتر نقره گرفتیم چون جشن عقدمون ساده بود یه مانتو کتی با شلوار سفید و روسری شیره ای رنگ گرفتم ولی واسه جشن خیلی گشتیم تا چیزی پیدا کنم که هم شیک باشه هم باحجاب بلاخره چشمم به یه لباس افتاد به اقای زمانی نشون دادم - این خوبه؟ زمانی( یه لبخندی زد ) : بله قشنگه یه پیراهن بلند سفید حریر که لبه های دامن پر بود از گلای سفید و صورتی خریدمون که تمام شد اقای زمانی منو رسوند خونه و رفت وارد خونه شدم ،زهرا شروع کرد به کل کشیدن مامان اومد سمتم: مبارکت باشه مادر - خیلی ممنون صبح چون عقدمون بود ،اخر شب به کمک زهرا و آقا جواد سفره عقد و چیدیم خیلی قشنگ شده بود سفره اقا جواد و زهرا هم هی فرتی فرتی از خودشون عکس میگرفتن واسه عقد آرایشگاه نرفتم صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم نگاه کردم آقای زمانیه - سلام آقای زمانی: سلام ،خواب بودین؟ - هاا ،نه یعنی اره اقای زمانی خنده اش گرفت: میخواستم بگم عاقد ساعت ۱۰میاد - الان ساعت چنده؟ اقای زمانی: هشت - یا خداا باشه ،ممنون که گفتین فعلن خداحافظ اصلان نزاشتم بیچاره خداحافظی کنه تن تن رفتم حمام یه دوش گرفتم و برگشتم توی اتاقم ،زهرا هم اومده بود زهرا: به به ،عروس خانم ،عافیت باشه - ساعت چند زهرا؟ زهرا: هشت و نیم - وایی دیر شد زهرا: اووو کو تا ظهر - زهرا عاقد ساعت ۱۰میاد زهرا: واییی خاک عالم، چقدر زود،چرا آماده نشدی؟ - دارم اماده میشم دیگه زهرا: من برم به مامان بگم پس - برو یعنی تا ساعت ۱۰کشید تا آماده بشم صدای مهمونا رو میشنیدم ،از پنجره نگاه کردم ،ماشین اقای زمانی و پدرش هم دیدم چادرمو سرم کردم و رفتم بیرون با مهمونا سلام و احوالپرسی کردم رفتم کنار سفره عقد روی صندلی نشستم بعد مدتی عاقد اومد با اومدن عاقد ،اقای زمانی هم اومد کنارم روی صندلی نشست ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب 🍁ادامه دارد ... ••••• 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت33 حس عجیبی داشتم ، انگار روی زمین نبودم ،بعد خوندن خطبه عاقد ،بار سوم بله رو گفتم و بعد نوبت اقای زمانی شد که اونم بله رو گفت همه شروع کردن به صلوات فرستادن بعد منو اقای زمانی نه نه حسام عزیززم چند لحظه به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم حسام: مبارکت باشه نرگسم - مبارک شما هم باشه بعد تک تک مهمونا اومدن تبریک گفتن پدر و مادر حسام هم اومدن کنارمون نسرین: تبریک میگم بهتون ( نسرین خانم ،اومد زیر گوشم گفت): واسه جشن امشب حتمن برو یه ارایشگاه ( منم لبخندی زدم ) : چشم بعد خداحافظی کردن و رفتن مهمونا هم کم کم رفتن زهرا: نرگس جان ،لباساتو جمع کردی ؟ - لباس چرا جمع کنم؟ زهرا: واییی از دست تو دختر،خونت رفتی چه میخوای بپوشی ،نکنه بعد عروسی میخوای بیای همینجا - نه یادم نبود ،الان میرم جمع میکنم رفتم توی اتاقم لباسامو جمع کردم گذاشتم داخل چمدون در اتاق باز شد نگاه کردم دیدم حسامه حسام :( اومد جلو و دستمو گرفت) کاری نداری نرگسم - نه ،مواظب خودت باش حسام : چشم ( پیشونیمو بوسید و رفت) منم کارامو رسیدم و به همراه بابا رفتم آرایشگاه اینقدر حساس بودم نزاشتم زیاد ارایششم کنن اولین بار بود که آرایش میکنم واقعن تغییر کرده بودم نزدیکای غروب بود که به بابا زنگ زدم اومد دنبالم روم نمیشد به حسام زنگ بزنم بیاد ارایشگاه دنبالم ••••• 🍁 • • 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت 34 رفتم خونه و مامان با اسپند اومد استقبالم ،زهرا هم پرید تو بغلم زهرا: چقدر ماه شدی آجی کوچیکه - ماه بودم اجی بزرگه رفتم توی اتاقم و لباس جشن و از کمد بیرون آوردم و پوشیدم - زهرا؟ زهرا؟ زهرا اومد توی اتاق : وااااییی عزیززززم ،خوشگل کی بودی تو ؟ - اقا حسام زهرا: واقعنم راست گفتی ،الان بیاد ببینه تورو که از خوشحالی پس میافته - زبونت لال بشه ،خدا نکنه ،بیا زیب لباسو بالا ببر برام زهرا:عع اینجوریاست ،باشه صبر کن آقا حسام خودش بیاد زیب و بالا ببره برات باااای - ععع دختره خل و دیونه ،کجا رفتی ؟ - مامان؟ مامان مامان : جانم - اگه میشه زیب لباسمو بالا ببرین مامان: چشم - قربونتون برم من مامان: خدا نکنه زهرا: نرگس اقا حسام اومد - باشه مامان و زهرا رفتن منم داشتم دنبال روسریم میگشتم - ای خدا من چقدر دست و پا چلوفتی ام در اتاق باز شد حسام اومد داخل،با یه کت و شلوار مشکی با یه پیراهن سفید ،چقدر جذاب شده بود تو این لباس اومد نزدیکم ،چند لحظه ای سکوت بین ما حکم فرما بود فقط به چشماش نگاه میکردم که چقدر قشنگه و چقد، ته ریشی که داشت چهره اشو جذاب تر کرده بود حسام: چقدر زیبا شدی نرگسم -تو هم خیلی خوشگل و جذاب شدی مرد من حسام : بریم خانومم - بریم ولی یه مشکلی هست حسام: چی؟ - روسریم آب شده رفته تو زمین حسام: ( خنده اش گرفت)خوب بگو چه رنگی بود بگردیم پیداش کنیم - سفید شروع کردیم به گشتن اتاق یه دفعه صدای در اومد - کیه ؟ زهرام بیام داخل؟ - بیا زهرا اومد داخل و ما رو نگاه کردو خندش گرفت - به چی میخندی؟ زهرا: میبینم سخت مشغول گشتن هستین دنبال این میگردین؟ - واییی زهرا خدا چیکارت کنه ( یع بالشت و پرت کردم سمتش) زهرا: اخ اخ ،نکن عروس خانم ،اقا داماد پشیمون میشه میره هاا ( نگاهی به حسام کردم که فقط داشت میخندید) روسری مو سرم کردم ،یه کم از موهام از روسری بیرون زده بود که حسام گفت: نرگسمم نمیشه موهاتو ببندی از تو آینه یه نگاهی کردم فهمیدم منظور حرفشو روسریمو باز کردم و میخواسم موهامو ببندم که اومد گیره رو از دستم گرفت حسام: با اجازه میخوام خودم ببندم برات - منم لبخندی زدمو نگاهش کردم نوازش دستاش روی موهام خیلی آرامش بخش بود موهامو بست و روسریمو لبنانی بستم و چادرمو حسام گذاشت روی سرم حسام : بریم نرگسم؟ - بریم از همه خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت تالار ••••• 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت35 حسام: نرگسم توی تالار شاید بعضی افراد یه حرفایی بزنن ولی تو به دل نگیر - چشم حسام : چشمت بی بلا - حسام حسام : جانم - خیلی دوستت دارم حسام: منم خیلی خیلی دوستت دارم ،خدا رو هم شکر میکنم تو رو تو زندگیم قرار داده بعد یه مدتی ،ایستاد از ماشین پیاده شد رفت و چند دقیقه بعد با کیک و آب میوه برگشت خندم گرفت حسام: بفرما بخور شاید اونجا چیزی نخوری - دستتون درد نکنه بعد یه ساعت رسیدیم تالار حسام: نرگس جان،من میرم سمت آقایون هر موقع صدات زدم بیا بیرون بریم - چشم از ماشین پیاده شدیم صدای آهنگ میاومد رسیدیم دم ورودی بانوان مادر حسام بیرون اومد ،یه لباس مشکی بلند که تا زانو چاک داشت،سرشونه هاشم لخت بود حسام: مامان مگه من نگفتم هیچ آهنگی زده نشه نسرین: حسام جان دختر عموهات ناراحت بودن ،عزیزم یه شبه چه اشکالی داره حسام: یا همین الان میرین صدای اونو قطعش میکنین یا الان دست نرگس و میگیرم و میرم ( یه لحظه ترسیدم ،از ترس هیچی نمیتونستم به هیچ کدومشون بگم) نسرین: باشه الان میرم میگم دیگه نخونن حالا بیاین برین داخل حسام: من نمیام ،نرگس و ببرین نسرین: وایی چرا ،الان همه منتظر تو هستن یعنی چی نمیای ؟ حسام: مادر من خانم ها حجابشون درست نیست من بیام نرگس جان مواظب خودت باش ،من میرم اگه کاری داشتی زنگ بزن - چشم همراه نسرین جون رفتم وارد شدم یعنی هم اونا با دیدن من تعجب کردن هم من با دیدنشون واقعن حسام حق داشت که نیومد داخل بعد رفتم سمت جایگاه عروس و داماد نشستم نسرین: نرگس جان نمیخوای این چادرت و دربیاری یه نگاهی به اطرافم کردم دیدم خیلی از اقایون داخل سالن درحال فیلمبرداری هستن - نه راحتم اینجوری ( یه نگاه نارضایتی به من کردو رفت) ••••• 🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁 • 🍁ادامه دارد ... •••••• دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت 36 حوصلم سر رفته بود ،گوشیمو گرفتم برنامه قرآن داشتم ،شروع کردم به خوندن یه دفعه یه دختری با یه پیراهن کوتاه مشکی جذب ،حلقه ای اومد کنارم نشست حسام از چی تو خوشش اومده ،؟ (به چادرم دست زد) از این چادرت خوشش اومده ؟ حیف اون همه محبتی که من بهش کردم و لیاقت محبتمو نداشت ( لبخندی زدم): تمام شد ؟ دختره ی پرو ( بلند شد و رفت ) اعصابم خورد شده بود ، دلم میخواست هر چه زودتر مراسم تمام شه برم از اینجا بعد از شام اقایون یکی یکی اومدن داخل منم چادرمو کشیدم جلوی صورتم ، از پشت چادر میدیدم که چه راحت به هم دست میدن و همدیگه رو لمس میکنن چشمامو بستمو ذکر میگفتم خدایا خودت کمکم کن یه دفعه صدای حسام و شنیدم حسام: نرگسم ( سرمو بالا کردم و اشک تو چشمام حلقه بست ،با اومدن حسام یه نفس آرومی کشیدم ) حسام: فدای اون چشمای قشنگت بشم ،ببخشید که سخت گذشت - با اومدنت همه چی از یادم رفت حسام: بریم عزیزم بلند شدیم و حسام دستمو گرفت و رفتیم که مادرش اومد نزدیکمون: کجا دارین میرین؟ حسام: خونمون،با اجازه از تالار که بیرون اومدیم صدای آهنگ و جیغ و دست بلند شد سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونمون توی راه هیچی نگفتیم میدونستم که چقدر حال حسام بدتر از منه حسام حتی هیچ کدوم از دوستاشو واسه عروسی دعوت نکرد چون میدونست هیچ کدومشون نمیان ماشین و گذاشتیم پارکینگ وسوار آسانسور شدیم ،رسیدیم طبقه دوم حسام در و باز کرد یه بسم الله گفتم و وارد خونمون شدم خونه ی من و حسام ،خونه ای که بوی عشق و محبت میداد حسام رفت توی اتاق و لباسشو عوض کنه منم چادرمو درآوردم روی مبل نشستم چند لحظه ای منتظر شدم ولی حسام نیومد رفتم در اتاق و باز کردم دیدم حسام روی سجاده ،سجده کرده و داره گریه میکنه یاد اون شب تو شلمچه افتادم کنارش نشستم - حسام جان چرا گریه میکنی؟ من کار اشتباهی انجام دادم سرش و بلند کردو بغلم کرد حسام: گریه ام به خاطر اینه که نمیدونم چه کاره خوبی انجام دادم که خدا تو رو به من داده - ( خندم گرفت) اگه اینجوریه پس برو کنار منم سجده برم گریه کنم حسامم خندید - آقا حسام میدونی که من شام نخوردم ؟ حسام : بله میدونم ،چون خودمم شام نخوردم - عع پس برو یه چیزی درست کن بخوریم حسام : چشم حسام رفت و منم لباسامو عوض کردم یه بلوز شلوار پوشیدمو موهامو هم گیس کردم رفتم بیرون اولین شام زندگی مشترکمون املت بود که بهترین شام زندگیم بود ••••• 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت37 اینقدر حرف واسه گفتن داشتیم که تا اذان صبح بیدار بودیم بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم نزدیکای ظهر بود که بیدار شدم حسام هنوز خواب بود دست و صورتمو شستم و صبحانه رو آماده کردم بعد رفتم حسام صدا زدم - حسام جان ؟ ( چشماشو نیمه باز کرد) حسام: جانم - پاشو صبحانه آماده است حسام : دستت درد نکنه صبحانه مونو خوردیم لباس پوشیدیم رفتیم سمت گلزار شهدا حسام دستمو گرفت و رفتیم سمت شهدا ،نشستیم حسام : دفعه قبل که اومدیم باهم ،ما محرم هم نبودیم ولی الان دستامون تو دستای همه -حسام حسام: جانم - شلمچه اون شب چرا داشتی گریه میکردی حسام: نرگس جان ،من قبل از اینکه تو رو ببینم ،تمام زندگیم شده بود شهدا ،همیشه دلم میخواست منم برم و شهید بشم چند تا از دوستام رفته بودن سوریه و همه شو شهید شدن پدر و مادرم راضی نبودن به رفتنم منم از شهدا میخواستم که کمکم کنن ولی نمیدونستم کمکشون به من ،ازدواج با گلی مثل تو بود ، - ( صدام میلرزید)یعنی الان به رفتن فکر نمیکنی؟ حسام: مگه میشه فکر نکنم ،توکل کردم به خدا ،هر چی صلاح میدونه همونو برام رقم بزنه خوب حالا من بپرسم ؟ - در مورد چی؟ حسام : اینکه ،کی عاشقم شدی ؟ ( خندم گرفت ، از حرفش): از همون بار اول که دیدمت ،اول فکر میکردم یه حس گناهه ولی هیچ وقت این حس از بین نمیرفت تا اون شب تو بین الحرمین ،واقعن متوجه شدم که این مدت هیچ گناهی جز عشق در یک نگاه نبود حسام: پس خانم خانوما اونجوری هم که سربه زیر نشون میدادی نبودی کلک -حالا تا آخر عمر هی تیکه ننداز به ما حسام: بابا اصلا من زودتر از تو عاشقت شدم خوبه؟ حسام : پس خوش به حال من ،حالا نرگسی میتونم واسه بچه هامون لااقل بگم - بد جنس ،اره میتونی ••••• 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت38 حسام بعد از تمام شدن درسش ،رفت داخل یه شرکت صادرات واردات استخدام شد منم اینقدر عاشق زندگیم شده بودم که درسمو رها کردم زیاد اهل بیرون رفتن نبودم دلم میخواست فقط تو خونه خودمون که بوی عشق و زندگی میداد باشم یه شب مادر حسام تماس گرفت که یه مهمونی گرفته برای خداحافظی مارو هم دعوت کرد منم لباسمو پوشیدم اماده شدم تا حسام بیاد باهم بریم در خونه باز شد حسام با دوتا گل نرگس وارد خونه شد حسام: سلام بر نرگس خودم - سلام بر اقای خودم ،خسته نباشی اقا حسام : شما هم خسته نباشی ،تقدیم با عشق - دستت درد نکنه حسام جان اماده شو بریم حسام: چشم بانو سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم توی راه از شیرینی فروشی یه جعبه شیرینی خریدیم و حرکت کردیم استرس عجیبی داشتم نمیدونستم چی درانتظارمه از ماشین پیاده شدیم حسام زنگ و زد در باز شد یه حیاط خیلی بزرگ که پر بود از درخت گوشه حیاط هم یه استخر بود مادر حسام اومد بیرون منو بغل کرد: سلام عزیزم خوش اومدی - سلام نسرین جون ،خیلی ممنون نسرین: خوبی حسام جان حسام : سلام مامان جان ،شکر شما خوبین؟ نسرین: خوبم ،بیاین بریم داخل وارد خونه شدیم انگار عروسی رفته بودیم ،مرد و زن با تیپای مختلف حسام نگاهی به من کرد: نرگسی ،میخوای بریم خونه ؟ ( لبخندی زدم ): نه عزیزم توکنارمی حالم خوبه با همه احوالپرسی کردیم رفتیم یه گوشه نشستیم یه دفعه همون دختر که داخل تالار بود اومد سمتمون خوبی حسام ( حسام سرش پایین بود واصلا نگاه نکرد): سلام &حسام جان از وقتی ازدواج کردی تحویل نمیگیریااا حسام : استغفرالله ،نرگس جان پاشو بریم بالا حسام دستمو گرفت و رفتیم بالا در اتاق و باز کردم حسام: اینجا اتاق من بود - چه اتاق قشنگی داشتی حسام ولی به اتاق خودمون که نمیرسه حسام روی تخت دراز کشید ،منم کنارش نشستم - حسام ؟ حسام: جانم - تو چه طوری بین این خانواده بزرگ شدی ولی مثل اونا نشدی؟ حسام: چرا قبلن مثل خودشون بودم ،تا وقتی که با یاسر آشنا شدم تمام زندگیم عوض شد صدای در اتاق اومد نسرین جون بود: بچه ها بیاین شام آماده است - چشم حسام : نرگس جان میخوای برم غذا رو بیارم بالا؟ - نه عزیزم زشته،بریم با حسام رفتیم پایین رفتیم کنار میز نشستیم بوی غذا حالمو به هم میزد ولی سعی کردم حواسمو به یه چیز دیگه پرت کنم حسام یه غذا کشید برام دیگه نمیتونستم تحمل کنم ( آروم حسام و صدا کردم): حسام جان ••••• 🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁 • 🍁ادامه دارد ... •••••• دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت39 دوباره از جام بلند شدم و رفتم سمت سرویس یعنی اینقدر بالا آوردم که دلم درد گرفت حسام به در میزد: نرگس ،نرگس درو باز کن دروباز کردم حسام : چرا اینجوری شدی تو ،چیزی خوردی؟ ( اینقدر بالا اورده بودم اصلا جون حرف زدنم نداشتم ) حسام : بیا بریم بیمارستان رفتیم و عذر خواهی کردیم ،از پدر و مادر حسام هم خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم رفتیم سمت بیمارستان یه سرم وصل کردن بهم بعد یه آزمایش گرفتن نیم ساعت بعد زهرا و اقا جواد اومدن - شما اینجا چیکار میکنین،حسااام تو خبر دادی؟ زهرا: اول اینکه سلام ،دومم زنگ زدم به گوشیت جواب ندادی ،زنگ زدم واسه اقا حسام گفت اینجایی - خوب حالا چرا اومدین من حالم خوبه زهرا: بععععله از سرم روی دستت مشخصه - ببخشید اقا جواد ،مزاحم شما هم شدیم اقا جواد: نه بابا این چه حرفیه ،انشاءالله که چیز خاصی نیست حسام: من برم ببینم جواب آزمایش اومده یا نه - زهرا خانم ،حالا نری به مامان و بابا بگی ! یه کم راز دار باش زهرا: قول نمیدم ولی سعی خودمو میکنم - چی میکشه این اقا جواد از دست تو زهرا: هیچی ولا پاکه پاکه اقامون بعد ده دقیقه حسام اومد زهرا: خوب چی شد؟ جواب اومد؟ - حسام جان اتفاقی افتاده؟ حسام اومد کنارم زیر گوشم گفت: مبارکه نرگسم ،داریم بابا و مامان میشیم از خوشحالی اشک میریختم زهرا: واااییی خدااا ،دیونمون کردین چی شده اقا حسام حسام: تبریک میگم بهتون ۹ ماه دیگه خاله میشین ( زهرا از خوشحالی یه جیغ بنفشی کشید) اقا جواد: هیییسسسس زهرا جااان ،زشته خانوم زهرا اومد سمتم بغلم کرد: واااییی آجی خوشگلم مبارکت باشه - زهرا جان دستم سرم وصله ،خواهر ی دردم میاد زهرا: باید برم به مامان زنگ بزنم - دختره دیونه ،ساعتت و نگاه کن اول این موقع شب خبر فوتی میدن زهرا: عع راست میگی! فردا میرم خونه ،باید از بابا شیرینی بگیرم - بیچاره بابای من که به هر بهونه ازش شیرینی میگیری - حسام جان سرمم تموم شده بگو بیان درش بیارن حسام :چشم ••••• 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت40 زندگیمون قشنگ تر از قبل شده بود با پا گذاشتن این کوچولو توی قلبم دوماه گذشت تا حالت تهوع م کمتر بشه حسام هم روزی ۱۰۰ بار زنگ میزد تا حالمو بپرسه مامان و زهرا هم هر روز میاومدن بهم سر میزدن یه روز تا غروب حسام زنگ نزد برام دلشوره ی عجیبی گرفتم منم چند بار زنگ زدم براش ولی گوشیش خاموش بود غذا رو آماده کردم که در خونه باز شد حسام: سلام - سلام عزیزم مثل همیشه نبود بعد سلام کردن حسام رفت توی اتاق لباسشو عوض کرد اومد - خوبی حسام جان ( یه لبخند کمرنگی زد): خوبم،تو چه طوری؟ - منم خوبم سر شام حسام فقط با غذاش بازی میکرد - حسام جان اتفاقی افتاده ؟ حسام: نه عزیزم خستم فقط بعد شام حسام رفت تو اتاق و خوابید منم میزو جمع کردم و ظرفارو شستم رفتم خوابیدم نصفه های شب صدای گریه شنیدم ترسیدم بلند شدم نگاه کردم حسام نیست از اتاق رفتم بیرون و دیدم حسام سجده کرده و داره گریه میکنه قلبم از دهنم داشت میاومد بیرون رفتم کنارش نشستم - حسام جان ،چرا گریه میکنی؟ حسام سرشو بلند کردو اشکاشو پاک کرد حسام: ببخش خانومم بیدارت کردم! - قلبم داره میاد تو دهنم ،چی شده؟ حسام دستاشو گذاشت روی سرش و گفت: نرگس یاسر شهید شده - یا فاطمه زهرا ،یا فاطمه زهرا منم شروع کردم به گریه کردن . حسام: نرگسی ،تو رو خدا گریه نکن ،واست خوب نیست - واییی حسام مادرش خبردارشده حسام: مادر یاسر خودش خواب دیده بود ،میدونست که یاسر شهید شده - واااییی الهی قربون اون دلش برم حسام : نرگس جان ،تو رو جون حسام گریه نکن تا اذان صبح بیدار بودیم بعد خوندن نماز رفتم خوابیدم ،صبح که بیدار شدم حسام نبود شمارشو گرفتم ،بعد چند تا بوق جواب داد - الو حسام حسام: سلام نرگسم ،خوبی؟ - سلام ،کجا رفتی ؟ حسام: قراره امروز پیکر یاسر و بیارن ،دارم میرم خونشون - حسام جان آدرسشو بفرست منم بیام حسام: نمیخواد ،تو وضعیتت خوب نیست بمون خونه - عع حسام ،اگه آدرسو نفرستی زنگ میزنم واسه خانم موسوی ،آدرسو میگیرمااا حسام: باشه ،آماده شو خودم میام دنبالت - قربونت برم من باشه آماده شدم ،رفتم پایین منتظر شدم تا حسام بیاد وقتی حسام اومد باهم رفتیم سمت خونه اقای ساجدی ••••• 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت41 سر کوچه هجله ای درست کرده بودن اشک مهمان صورتم شد وارد حیاط خونه شدیم حسام بیرون ایستاد ،من وارد خونه شدم رفتم گوشه ای نشستم مادر آقای ساجدی ،عکس پسرش و گرفته بود تو بغلش و هیچی نمیگفت ،حتی گریه هاشم خشک شده بود خواهرای اقای ساجدی گریه میکردن و از تنهایی برادرشون حرف میزدن بعد نیم ساعت ،پیکر اقای ساجدی رو آوردن با اومدن تابوت همه شیون سرداده بودن مادر آقای ساجدی بلند شد و رفت داخل یه اتاق با یه کت و شلوار دامادی برگشت مادر آقای دامادی: یاسر جان دم رفتن گفته بودی برام لباس دامادی بخر ،گفتی ایندفعه برگشتم میرم خاستگاری یاسر مادر ،بلند شو بریم برات خاستگاری یاسر جان دومادیت مبارکت باشه صدای گریه ها بلند شد بعد چند دقیقه دوستای اقای ساجدی اومدن و زیر تابوت و گرفتن و رفتن انگار با رفتن پسر ،مادر جان داد😭 مادر مات و مبهوت کت و شلوار و دستش گرفته بود و دم نمیزد کمی بعد حسام صدام کردو رفتم بیرون حسام : نرگس جان خوبی؟ ( اشک میریختم و گفتم): حسام مادرش حسام : نرگسی بریم خونه ،حالت خوب نیست به اصرار حسام رفتیم خونه حالم اصلا خوب نبود ،همش مادر ساجدی جلوی چشمام بود ،که چه طور آروم به پسرش نگاه میکرد واسه تشیع پیکر ساجدی،حسام منو نبرد همراه خودش ،زنگ زده بود واسه زهرا ،زهرا اومد پیشم منم مثل مرده ها یه گوشه کز کرده بودم و اشک میریختم زهرا: نرگس جان ،آجی خوشگلم ،اگه به فکر خودت نیستی ،به فکر اون بچه معصوم تو شکمت باش اون چه گناهی کرده که گیر تو افتاده - وااایی زهراا تو ندیدی مادرشو ، زهرا: خدا انشاءالله بهشون صبر بده ولی به خدا کاره تو هم درست نیستااا ، نزدیکای غروب بود که حسام اومد بادیدنش فهمیدم که چقدر سخت از بهترین دوستش جدا شد حسام اومد سمتم و دستمو گرفت: خوبی نرگسم ؟ زهرا: چه خوبی اقا حسام،از صبح تا الان داشت گریه میکرد ،به خدا این دختر دیونه است حسام: شرمنده زهرا خانم،مزاحم شما هم شدیم زهرا: این چه حرفیه ،به خدا دلم میخواد نرگس و خفه اش کنم ،یه کم حرف گوش نمیده ،شاید به حرف شما گوش بده حسام یه نگاهی به من کرد، با نگاه حسام قلبم آروم گرفتم نگاهش پر از حرفای قشنگ بود که جلوی زهرا نمیتونست بگه زهرا: خوب من دیگه برم حسام: زهرا خانم ،زنگ بزنین اقا جواد هم بیاد دور هم باشیم زهرا: آقا جواد امشب تا دیر وقت سرکاره ،در ضمن شام درست کردم ،یه کم غذا بدین این دختره بخوره طفلک اون بچه داخل شکمش از گرسنگی تلف میشه آخر (حسام خندید): چشم ،دستتون درد نکنه ،میخواین برسونمتون؟ زهرا: نه خودم میرم ،نرگس تنها نباشه بهتره ••••• 🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁 • 🍁ادامه دارد ... •••••• دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت42 بعد از رفتن زهرا ،حسام رفت یه کم غذا آورد ،نشست کنارم سرشو گذاشت روی شکمم حسام: نرگس جان ،بچه امون گشنه اشه هااا ،صدای گریه اشو میشنوم ،نمیخوای یه چیزی بخوری ( میدونستم حالش بدتر از منه ،ولی چیزی نمیگفت،این منو دیونه میکرد) غذا رو گرفتم و خوردم حسام : آفرین دختر خوب ،الان کوچولومونم سیر شده اینقدر خسته بودم که رفتم توی اتاق خوابیدم با صدای اذان صبح بیدار شدم رفتم بیرون دیدم حسام درحال قرآن خوندنه وضو گرفتم چادرمو سرم کردم، سجاده مو یه کم عقب تر از سجاده حسام پهن کردم ایستادم به نماز خوندن بعد از تمام شدن نماز سجاده مو بردم کنار سجاده حسام گذاشتم حسام: قبول باشه نرگسم - قبول حق باشه آقا حسام جان حسام: جانم - فردا بریم بهشت زهرا؟ حسام: چشم سرمو گذاشتم روشونه اش - بلند تر بخون اقای من صدای خوندن قرآن، اونم با صدای حسام ارومم میکرد انگار بچه درون شکمم از شنیدن صدای پدرش هم جون گرفت چشمامو باز کردم و دیدم یه بالش زیر سرم بود بلند شدم دیدم حسام داخل آشپز خونه داره صبحانه آماده میکنه حسام : بیدار شدی ؟ - سلام حسام: سلام به روی ماهت پاشو بیا ،که بچه ام گشنه اش شده - چشم بعد از خوردن صبحانه رفتیم سمت بهشت زهرا وارد بهشت زهرا شدیم ،یه فاتحه ای خوندیم و رفتیم سمت گلزار شهدا ،رفتیم سرخاک ساجدی نشستیم فاتحه ای خوندیم حسام با دستاش جلوی اشکاشو میگرفت حسام: نرگس میدونی ،من و یاسر با هم اسم نوشته بودیم واسه رفتن به سوریه؟ اسم یاسر افتاد و رفت ،منم تنها موندم روزی که خبر شهادتش و دادن همون روز اسم منم افتاد ( با شنیدن این حرف ،دنیا رو سرم آوار شد الان اومدی اینجا به دوستت خبر خوش بدی یا داری منو آماده میکنی بیمعرفت) چیزی نگفتم و بلند شدم - بریم حسام جان ( حسام حالمو فهمید،بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه ،رفتیم توی راه هیچ حرفی نزدیم وقتی رسیدیم خونه ،من رفتم توی اتاق و دراز کشیدم) ••••• 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت43 حسام بعد از چند ساعت اومد توی اتاق منم چشمامو به بهونه خواب بستم اومد کنار تخت نشست حسام: میدونم که خواب نیستی، چه طور میتونم باور کنم که با اون حالت الان خوابیده باشی ( اشک از گوشه چشمم روی بالشت سرازیر شد ) حسام: نرگسی اگه تو نخوای من هیچ جا نمیرم -چه طور میتونم جلوی کسی رو بگیرم که دلش به موندن نیست ،من عاشق تو شدم ،تو هم عاشق خانم بی بی زینب شدی من کجا و عشق تو کجا بغضم شکست و صدای گریه ام بالا گرفت حسام بغلم کرد تا آروم بشم اما هیچ چیزی این دل آشوبمو آروم نمیکرد بعد از گریه های زیاد خوابم برد توی این مدت اینقدر حالم بد بود که وضعیت جسمی خوبی نداشتم یه هفته ای گذشت و من نمیدونستم ،چند روز دیگه حسام پیشم میمونه یه روز شروع کردم به تمیز کردن خونه و غذا درست کردن میز و چیدم ،منتظر حسام شدم که در خونه باز شد حسام با دوتا شاخه گل نرگس وارد خونه شد حسام : هوووممم ، این بو از خونه ماست؟ - بله حسام: وایی که چقدر گرسنمه - لباست و عوض کن بیا حسام: بفرماید ،یکی برای مادر ،یکی برای بچه - خیلی ممنون گلا رو داخل گلدون گذاشم ،بعد گذاشتمش روی میز خونه بوی گل نرگس پیچیده بود حسام اومد و شروع کردیم به غذا خوردن - حسام جان،کی باید بری؟ حسام یه نگاهی به من انداخت: باشه بعدن صحبت میکنیم - الان بگو ،لطفا حسام: ۱۰ روز دیگه ( با گفتن این حرف ،انگار شماره معکوس زندگیم شروع شد) - به پدر مادرت هم خبر دادی؟ حسام: اره - چیزی نگفتن؟ حسام: مامان یه کم گریه کرد و آخرش راضی شد ( چیزی ،نگفتم و مشغول غذا خوردن شدم) ••••• 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت44 اصلا نمیدونستم تو این ده روز چیکار باید بکنم چقدر کار عقب مونده دارم یه روز نوبت دکتر داشتم دکتر برام سونو گرافی ۴ ماهگی نوشت به اصرار من رفتیم سونوی سه بعدی گرفتیم ولی حسام راضی نبود ،میگفت ضرر داره صبر کن خودش وقتی دنیا اومد میفهمی جنسیتش چیه سونو که رفتیم حسام هم همراه من اومد داخل اتاق دکتر از مانیتور تمام اجزای بچه رو بهش نشون داد خوشحالی تو صورت حسام موج میزد چه پدر خوبی میشی تو دکتر بهمون گفت بچه پسره شب شام رفتیم خونه بابام اینا بعد شام ،حسام ماجرای رفتنشو گفت همه به من نگاه میکردن زهرا اومد سمتم: نرگس تو واقعن اجازه دادی ،آقا حسام بره - بغضمو خوردم: اره زهرا: تو واقعن رسمأ دیونه ای زهرا یه گوشه ای نشست و حرفی نمیزد ،فقط به من نگاه میکرد همه سکوت کرده بودن منم یه دفعه گفتم - خوب مثلان اومدیم مهمونیااا زهرا خانم ،نمیخوای واسه خواهر زاده ات اسم انتخاب کنی؟ صدام میلرزید یه کاغذ و خودکار برداشتم - اول بابا جون ،یه اسم بگین بابایی،نوه اتون پسره هااا بابا یه لبخندی که پر از غم بود زد : امیر - خوب مامان جون شما یه اسم بگین! ( مامان با گوشه روسریش اشکشو پاک میکرد): رضا -خوب حالا نوبت اقا جواد،شما هم یه اسم بگین آقا جواد: محمد حسن - هومم این قشنگه -خوب حالا نوبت خاله زهراست (زهرا اشک میریخت و چیزی نمیگفت) - عع زهرا ،تو که اینقدر ناز نازی نبودی ،بگو دیگه ،یه اسم بگو زهرا: علی رفتم کنار حسام نگاهش کردم اشکام جاری شد - حالا نوبت بابا حسامه ( حسام نگاهی به من انداخت ،اشک تو چشماش جمع شد ) حسام: هر چی تو انتخاب کنی منم همونو دوست دارم - نه دیگه من میخوام بدونم تو چی دوست داری حسام: علی اصغر -خوب منم اسم حسین و دوست دارم کاغذا رو پیچوندم و داخل یه ظرفی ریختم بردم سمت حسام - یکیشو بردار حسام یکی از کاغذا رو برداشت و بازش کرد حسام: نوشته حسین نشستم کنارش : خوب تصویب شد ،حسین میزاریم صدا گریه ی زهرا بلند شد ،دیگه نمیتونست تحمل کنه و رفت توی اتاق آقا جوادم همراش رفت ما هم زود خداحافظی کردیم و رفتم خونه ••••• 🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁 • 🍁ادامه دارد ... •••••• دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت45 هشت روز مونده بود به رفتن عشقم چقدر این روزها زمان زود میگذره صبح از خواب بیدار شدم ،ولی حسی به ادامه زندگی نداشتم تصور اینکه دیگه حسام کنارم نباشه دیونم میکرد صدای زنگ گوشیم و شنیدم وبلند شدم نگاه کردم حسام بود ( اشک تو چشمام جمع شد،یعنی بازم این اسمو رو صفحه گوشیم میبینم ) - جانم حسام: سلام برنرگسی خودم - سلام عزیزم حسام: خوبی نرگسم ؟ - اره حسام: حسین اقای ما چه طوره ؟- ( چقدر زود اسمشو به زبون آوردی،چقدر زود دلبریهات برای پسرت شروع شده ، نکنه خودت هم باور داری که دیگه نمیبینیش) حسام: الو نرگسی، چرا جواب نمیدی؟ - (صدام میلرزید): جانم حسام: آماده شو ،دارم میام دنبالت بریم جایی - چشم حسام: الهی فدای چشم گفتنت بشم ،فعلن یاعلی گوشی از دستم افتاد و نشستم روی تخت ،بعد رفتنت کی قربون صدقه ام بره کی آرومم کنه خدایا چقدر سخت داری امتحانم میکنی خدایا هنوز ترکشای امتحان قبلیت خوب نشدهاااا به سختی از جام بلند شدم و آماده شدم رفتم پایین چند دقیقه بعد حسام هم اومد سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم انگار متوجه شد که خیلی گریه کردم نمیدونستم کجا داریم میریم بعد نیم ساعت حسام ایستاد حسام: پیاده شو عزیزم ( از ماشین پیاده شدیم و حسام دستمو گرفت ،دستای سردم در دستان گرمش جون گرفت) حسام( خندید) : نرگسی فک کنم باید بهت بخاری وصل کنم اینجوری بچه مون برفکی دنیا میاد ( باخنده اش ،خندم گرفت ) ••••• 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت46 وارد یه مغازه شدیم،که دور تا دور مغازه پر بود از لباسای بچه گانه حسام: سلام سعید جان خوبی؟ سعید: به ! حاج حسام ،خوبی داداش - سلام سعید : سلام آبجی ،خوش اومدین حسام: سعید جان ،لباس نوزادی ،پسرونه میخوام سعید : چشم ،مبارکتون باشه حسام : قربونت برم ( نفسم داشت بند میاومد ، حسام رفت یه صندلی اورد ) حسام: نرگس جان بشین اقا سعید یه عالم لباس نوزادی نشون حسام داد چشماش با دیدن لباسا ،برق میزد حسام: سعید داداش ،الان اینا زیادی کوچیک نیست ( سعید خنده اش گرف) مثل اینکه بچه اولته هاا ،نه داداش اندازه اش میشه حسام یه نگاهی به من انداخت حسام: نرگس خانم،بیا تو هم یه نظری بده ، من که عاشق همه شون شدم ( حتی جون حرف زدن نداشتم به زور کلمه ها رو زبونم جاری میشد) - هر کدوم که خودت خوشت اومد بخر حسام: باشه، باز بعدن نگیااا این قشنگ نبود ،اون قشنگ بودااا - شما هر چی بخرین قشنگه گوشیمو درآوردم و شروع کردم به گرفتن فیلم میخواستم وقتی نیست ،با دیدن فیلماش کمی آروم بشم احتمالن امروز بهترین روز زندگیشه که با چه عشقی داره برای بچه ای که هنوز ندیده و لمسش نکرده خرید میکنه و من با دیدنش ،تمام وجودم درحال تیکه شدن بود بعد از خرید کردن ،حرکت کردیم ،توی راه از یه رنگ فروشی ،یه رنگ خرید و رفتیم سمت خونه حسام رفت یکی از اتاقها رو خالی کرد شروع کرد به رنگ زدن منم رفتم مشغول غذا درست کردن شدم صدای خوندنش تا آشپز خونه میاومد بعد چند ساعت حسام صدام کرد حسام: نرگسی،یه لحظه بیا رفتم سمت اتاق درو باز کردم سقف اتاق و آبی آسمونی کرده بود دیوارها رو سبز پسته ای حسام: چه طوره؟ - خیلی قشنگ شده حسام: حالا حسودیت نشه هاا،اتاق خودمونم یه رنگ صورتی میزنم (خندم گرفت، حسادت،اونم به پدر پسرم ) - من از صورتی خوشم نمیاد حسام: عع فک کردم همه دخترا عاشق صورتی ان که - ولی من دوست ندارم حسام: خوب چه رنگی دوست داری ،بگو برات همونو میزنم - لیمویی حسام : ای به چشم وقتی برگشتم برات رنگ میزنم ( برگشتن،یعنی بر میگردی ) - انشاءالله ••••• 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت47 بعد از خشک شدن رنگ ،حسام وسیله های اتاق و به سلیقه خودش چید یه خیلی ستاره به سقف اتاق چسبوند که وقتی شب میشد ستاره ها روشن میشدن منم از لحظه لحظه کاراش فیلم میگرفتم یه روز مونده به بود به رفتنش این کاش زمان می ایستاد ،تا من زندگی کنم 😔 ای کاش میتونستم جلوی تو رو بگیرم ،التماس کنم که تنهامون نزاری اما حیف که از چشمات میشد ذوق رفتن رو دید چرا اینقدر این چشما عاشق رفتنه عشقی که حتی ،زن و بچه اشو هم به فراموشی سپرد خدایا آرومم کن خدایا کمکم کن تو این لحظه های آخر نشکنم توی اتاق حسین روی تختش دراز کشیدم و به فیلمایی که از حسام گرفتم نگاه میکردم صدای باز شدن در خونه رو شنیدم اشکامو پاک کردمو از اتاق بیرون رفتم تو دست حسام یه ساک بود حسام: سلام بر مامان نرگسم من خیره شده بودم به ساکی که قرار بود تمام عشقمونو توش جا بده حسام نزدیکتر اومد با دستاش صورتمو لمس کرد حسام: نرگسی ،چرا اینقدر خودت و اذیت میکنی؟فکر میکنی نمیدونم چه حالی داری؟ ( خودمو انداختم توی بغلش) چه طور میتونم اینقدر بی تفاوت باشم ،من دارم عشقمو به جای بدرقه میکنم که نمیدونم بر میگرده یا نه من دارم اسماعیلمو به قربانگاهی میفرستم که نمیدونم معجزه ای بر حال دلم میشه یا نه 😭 من زجه میزدم و حسام دم نمیزد ،من گلایه میکردم و حسام نوازشم میکرد اینقدر گریه کردم که بیحال شدم بعد از تمام شدن گریه هام حسام شروع کردن به گریه کردن با دیدن اشکاش خنجری تو قلبم فرو میکرد حسام: نرگسم منو ببخش،منو ببخش که تو این وضعیتت تنهات میزارم ،نرگسی نزار پاهام با دیدن اشکات بلغزه - الهی نرگس فدات بشه ،ببخش منو ،بغض داشت خفم میکرد ،دسته خودم نبود اقا حسام : حاضر شو بریم جایی - چشم ،هر چی توبگی ( جون بلند شدن نداشتم ،حسام لباسمو آورد و تنم کرد ،زیر بغلمو گرفت و باهم رفتیم ،کجا رو نمیدونم ) ••••• 🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁 • 🍁ادامه دارد ... •••••• دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت48 اینقدر خسته بودم که خوابم برد تو ماشین حسام: نرگسم ،عزیزم ،بیدار شو رسیدیم ( چشمامو باز کردم ،دیدم رسیدیم امام زاده صالح) به کمک حسام از ماشین پیاده شدم و رفتیم داخل امام زاده از حسام جدا شدم و رفتم داخل امام زاده خودمو کشان کشان رسوندم دم ضریح نشستم کنار ضریح اقا جان ،نیومدم که بخوام جلوی رفتنش و بگیری ،نه من اینقدر خودخواه نیستم اقا جان ،ازت میخوام کمکش کنی چقدر سخته این جمله رو گفتن آقا جان ازت میخوام به عشقش برسونیش ،همونجور که من به عشقم رسیدم با گفتن این جمله از حال رفتم چشمامو باز کردم دیدم تو بیمارستانم و یه سرم دستم زده حسامم دستش توی موهاش بود و گریه میکرد - ببخش حسام جان ( سرشو بلند کردو اومد سمتم،پیشونیمو بوسید ) حسام: تو منو ببخش ،که اینقدر اذیتت کردم - ( اشک تو چشمام سرازیر شد ) دیگه این حرف و نزن با گفتن این حرفت نفسم بند میاد حسام: باشه چشم ،الان خوبی؟ - اره خوبم ،تشنمه! حسام: چشم الان میرم برات یه آب معدنی میخرم - نه ،آب میوه و کیک میخوام حسام: چشم ••••• 🍁 • • 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت49 به اصرار من آخرین شب زندگیمونو تو اتاق حسین خوابیدیم تا صبح بیدار بودم و به صورت حسام نگاه میکردم بعد اذان صبح ،به حسام کمک کردم که وسیله هاشو داخل ساک بزاره عکس سونوگرافی که گرفته بودیم و گرفت و گذاشت لای قرآن کوچیکش بعد چند ساعت ،مامان و بابا و زهرا و آقا جواد اومدن خونه ما واسه خداحافظی از حسام منم خیلی خودمو کنترل کردم که هیچ اشکی نریزم صدای زنگ آیفون و شنیدم اومده بودن دنبال حسام حسام خواسته بود هیچ کس همراش نره فرودگاه ،چون میدونست اون موقع جدایی سخت میشه برام داخل یه ظرفی آب ریختم و با گل نرگس تزیینش کردم چادرمو سرم کردم و رفتیم پایین حسام از همه خداحافظی کرد و اومد سمتم حسام: نرگسم مواظب خودت هستی دیگه؟ - اره حسام: مواظب پسرمونم هستی دیگه؟ - اره حسام: مواظب اون چشمای قشنگت هم هستی دیگه ؟ - اره حسام( آروم زیر گوشم گفت): میدونی که خیلی عاشقتم دیگه؟ - ( اشک از چشمام سرازیر شد ): اره حسام: پس یا علی - حسام جان حسام : جانم - قول بده که، اگه اتفاقی برات افتاد ،منم ببری باخودت ( اشک از چشماش سرازیر شد ،گوشه لباسشو گرفتم): قول بده حسام حسام: چشم - برو در پناه خدا حسام: یا علی حسام سوار ماشین شد و رفت منم خیره به نگاه رفتنش شدم کاسه آب از دستم افتاد روی زمین و شکست منم با شکستن کاسه شکستم نشستم روی زمین و بغض این چند ماهی رو شکوندم مامان و زهرا هم با من هم نوا شدن ••••• 🍁 • • 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁عشق در یک نگاه🍁 قسمت50 مامان و بابا خیلی اصرار کردن که برم خونشون .ولی نمیتونستم ، فقط تو خونه خودم بود که میتونستم حسام و پیدا کنم زهرا شبها میاومد تا تنها نباشم ولی اگه تمام دنیا هم میاومدن کنارم نمیتونستن جای خالی حسام و پر کنن دو روز از رفتن حسام گذشته بود و من بی تاب دیدنش نزدیک ظهر بود که تلفن خونه زنگ خورد با هر بار صدای زنگ ،تمام تنم میلرزید گوشی رو برداشتم - بله * سلام نرگسم ( باورم نمیشد ،حسام بود ،از شوق دوباره شنیدن صداش گریه ام گرفت) حسام: الو نرگس ،الو - جانه دلم حسام : جانت سلامت خانم ،خوبی نرگسی - کدوم عاشق و دیدی که در فراق عشقش خوب باشه حسام: ععع نرگسم ،قرارمون یادت رفت؟ - شما به بزرگیه خودتون عفو کنین ! حسام : (خندید) هر چند درجایگاهی نیستم که ببخشم ولی قبول میکنم - چقدر دلم برای صدات تنگ شده بود حسام: نرگسم ،پسرمون چه طوره ؟ - خوبه ،پسرت هم منتظر دیدنته حسام: الهی فدای جفتتون بشم - خدا نکنه حسام: خانومم ،زیاد نمیتونم حرف بزنم ،الانم با کلی پارتی بازی تونستم تماس بگیرم ،مواظب خودت و گل پسرمون باش - چشم ،تو هم زود به زود زنگ بزن حسام: باشه چشم ،خیلی دوستت دارم - ما بیشتر آقا حسام: یا علی - یا علی با صحبت کردن با حسام ،یه چند روزی حالم خوب بود در نبود حسام،فیلما و عکساش میشدن همدم تنهایی ام زهرا هر چند وقت یه بار می اومد دنبالم و باهم میرفتیم بیرون چند باری هم باهم رفتیم دانشگاه پیش خانم موسوی نزدیکای عید بود اولین عیده زندگی مشترکمون بود و حسام کنارم نبود بابا اومد دنبالم و منو با خودش برد خونه وقتی وارد خونه شدم زهرا داشت سفره هفت سین و یه گوشه خونه تزیین میکرد زهرا: به خانم خانما ،لباست و عوض کن بیا بقیه کاراش باتوعه هاا لباسمو عوض کردم و برگشتم کنارش نشستم زهرا: بیا عزیزم رنگ کردن تخم مرغا دستای تو رو میبوسه یه لبخندی زدمو شروع کردم به نقاشی تخم مرغا ساعت ۸ شب سال تحویل بود دلم شور میزد شوره حسام،که اینکه شاید زنگ بزنه خونه و من نباشم صدای زنگ در اومد زهرا چادرشو سرش گذاشت و رفت درو باز کرد از پنجره نگاه کردم ،اقا جواد بود در باز شد و اومدن داخل آقا جواد: سلام مامان: سلام پسرم خوبی؟ - سلام آقا جواد اقا جواد : خیلی ممنون چند دقیقه بعد بابا هم به جمع ما اضافه شد همه دور هفت سین نشسته بودن منم یه گوشه ای نشستم همه چشماشون بسته بود و دعا میخوندن ای کاش میشد التماس کنم برای عزیز منم دعا کنن... ••••• 🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁 • • •ادامه دارد.... دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت51 سال تحویل شد و همه به هم تبریک گفتیم نیم ساعت بعد تلفن خونه زنگ خورد زهرا گوشی رو برداشت نمیدونستم داره باکی صحبت میکنه که اینقدر خوشحاله زهرا: نرگس خانم ،بیا یه نفر پشت خطه کارت داره - با من؟ کیه؟ زهرا: بیا خودت میفهمی عزیز جان گوشی رو برداشتم - الو ( با شنیدن صدای حسام نشستم روی زمین ) حسام: نرگسم ،عیدت مبارک خانومم - عید تو هم مبارک اقا حسام: شرمندم ،که این لحظه کنارت نیستم - دشمنت شرمنده، همین که الان صداتو میشنوم ،به یه دنیا میارزه ! کی بر میگردی حسام جان حسام: بعد عید بر میگردم خانومی ، پسر گلمون چه طوره؟ - خوبه ، ،اونم مثل من ندیده عاشقت شده حسام: شرمنده تونم حلالم کنین - حسام جان ،نمیشه بیشتر زنگ بزنی ،تا صداتو بشنوم حسام: شرمنده خانومی ،اینجا اوضاع زیاد مناسب نیست،واسه همین اجازه نمیدن زیاد صحبت کنیم - باشه عزیزم حسام: نرگسم ،کاری نداری ،باید قطع کنم ،بچه های دیگه باید تماس بگیرن با خانواده هاشون - مواظب خودت باش حسام: تو هم مواظب خودت و پسرمون باش ،خیلی دوستت دارم ،یا علی با قطع شدن تماس ،گریه ام شدت گرفت تمام امیدم این بود که قراره زود برگرده در نبود حسام از خونه غافل شده بودم با زهرا رفتیم خونه رو تمیز کردیم و باهم رفتیم بازار یه کم خرید واسه خونه کردیم آخرای عید بود و من خوشحال برای دیدن عشقم ••••• 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت52 از آخرین تماسمون ،حسام دیگه تماس نگرفت، دلشوره گرفتم ،ولی خودمو قانع میکردم به اینکه حتمن اجازه نداره زنگ بزنه ،یا حتمن خطا خراب شده دلشوره امانمو بریده بود چند شب ،پشت سر هم خوابهای آشفته میدیم با دیدن خوابها ،دلواپسی و دلشوره هام زیاد شد یه روز صدای زنگ در اومد چادرمو سرم کردم در و باز کردم بابا بود لباس مشکی به تن داشت - سلام بابا جون بابا: سلام دخترم - اتفاقی افتاده؟ بابا: نه بابا جان، لباست و بپوش بریم جایی ( توی راه دلم مثل سیر و سرکه میجوشید ،مسیری که میرفتیم سمت معراج بود ،تپش قلبم شدت گرفت ) - بابا جون داریم میریم معراج؟ ( بابا دستش اشکای چشمشو پاک میکرد رسیدیم معراج و زهرا و مامان و اقا جواد با چند نفر دیگه هم بودن) دلم نمیخواست از ماشین پیاده شم دلم نمیخواست چیزی به من بگن که نمیتونم باورش کنم دست و پام میلرزید بابا در و برام باز کردو زیر بغلمو گرفت زهرا و مامان با دیدنم شروع کردن به گریه کردن وارد یه اتاقی شدیم یه تابوت وسط اتاق که با پرچم ایران تزیین شده بود نشستم کنار تابوت به عکس روی تابوت نگاه کردم عکس حسام من بود زبونم نمیچرخید شروع کردم به پاره کردن پلاستیک دور تابوت که بابا و زهرا اومدن جلو و نذاشتن باز کنم منم جیغ میکشیدم - برین کنار، مگه حسام من اینجا خوابیده نیست ،مگه این تابوت عشق من نیست ،چرا نمیزارین ببینمش ( بعد ها متوجه شدم که به خاطر پرتاب بمب ،سر حسام از بدنش جدا شده بود و به همین خاطر نمیزاشتن ببینمش) حسامم بلند شو ،حسام نمیزارن صورت خوشگلت و برای آخرین بار ببینم حسامم بهشون بگو ،من بدون تو میمیرم اقای من مگه قول ندادی اتاقمونو رنگ بزنی ، تو که بد قول نبودی عشق من اینقدر عاشق رفتن بودی که حتی دلت نمیخواست پسرت و بغل کنی حسام من بدون تو چیکار کنم، مگه قول نداده بودی منم همرات میبری چقدر بی وفایی چقدر راحت فراموش کرد اینقدر گریه کردم که از هوش رفتم ••••• 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت53 چشمامو باز کردم دیدم توی بیمارستانم مامانم کنارم بود اشک میریختم و چیزی نمیگفتم ای کاش همه اینها یه خواب بود ،پس چرا بیدار نمیشم چقدر این خواب طولانیه چقدر دردآوره به همراه مامان و بابا به سمت گلزار رفتیم جمعیت زیادی اومده بودن برای تشیع پیکر حسام منم یه گوشه ای نشستم و حساممو بدرقه خاک میکردم با به خاک سپردن حسام ،تمام وجودم سرد شد انگار حسام با رفتنش ،عشقمونو هم برده بود ، بین جمعیت پدر و مادر حسامو دیدم ،رفتم کنارشون سلام کردم ولی نسرین جون حتی نگاهمم نکرد بعد از مراسم رفتم خونه خودمون بابا همه رو فرستاد خونه خودش موند کنارم منم رفتم توی اتاق حسین ،سجاده حسامو پهن کردم نماز خوندم ،بعد نماز کمی دعا و قرآن خوندم که روی سجاده خوابم برد خواب دیدم حسام داخل یه اتاقه که کنارش یه ظرف پر از میوه است با دیدنم لبخندی زد و از جاش بلند شد و اومد سمتم پیشونیمو بوسید - حسام جان اینجا کجاست؟ حسام: اینجا خونه ماست ،من سر قولم هستم نرگسم ،منتظرم هر چه زودتر بیای یه دفعه از خواب بیدار شدم تمام بدنم خیس عرق شده بود ،با خوابی که دیدم،حالم خیلی بهتر شده بود کسی جز خودم علت حال خوبمو نمیدونست یه روز به همراه زهرا رفتیم مطب دکتر منتظر نشستیم تا نوبتم بشه - زهرا جان زهرا: جانه دلم - اگه یه موقع من نبودم ،مواظب حسینم هستی؟ زهرا: دیونه ،میخوای فرار مغزها بشی - نه دختره ی خل ،منظورم از رفتن ،مرده باشم زهرا: ععع زبونت و گاز بگیر ،مگه عمرت دست خودته که داری این چرت و پرتا رو میگی تازه شم ،حسینت ،مادر میخواد نه خاله - خوب تو مادرش باش زهرا: بیخود ،من خاله شم ،همین ،خودت باش ازش مواظبت کن - چقدر تو لجبازی دختر زهرا: الان پاشو بریم نوبتمون شد ،ببینیم چه گلی به سر نی نیمون زدی این مدت ••••• 🍁نویسنده: فاطمه_ب 🍁 • • •ادامه دارد.... دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه 💗 قسمت54 بعد از مطب دکتر ،سوار ماشین شدیم ورفتیم دارو خونه ،نسخه ای که دکتر داده بود و دارو بگیریم زهرا: نرگس جان ،نسخه رو بده من برم دارو رو بگیرم - نه خودم میرم ،بد جایی وایستادی،تو باش اگه افسر اومد جریمه ات نکنه زهرا: باشه، مواظب خودت باش رفتم دارو خونه نسخه رو تحویل دادم ،نشستم تا اسممو بخونن چشمم به یه پستونک زنجیری افتاد گوشیم زنگ خورد ،زهرا بود - جانم آجی زهرا: نرگس جان اون سمت افسر اومده بود، اومدم این سمت خیابون -: باشه عزیز & خانم اصغری - زهرا جان صدام زدن ،فعلن - ببخشید ،اون پستونگ آبی ،زنجیر داره هم اگه میشه بزاری حساب میکنم پستونکو تو دستم گفتم از این ور خیابون به زهرا نشون میدادم از خیابون داشتم رد میشدم که یه دفعه یه ماشین اومد سمتم ------------------------------------- راوی زهرا: - تو ماشین منتظر نرگس شدم ،دیدم از داروخونه اومده بیرون داخل دستش یه چیزی آویزون بود و میخندید و نشونم میداد نفهمیدم چی بود یه دفعه یه ماشین زد به نرگس یا حسین یا حسین بدو بدو خودمو رسوندم بالا سرش - نرگس ،نرگس اجی بلند شو خداایاااا یکی زنگ بزنه آمبولانس بیاد کل ملت دورمون جمع شده بودن بعد ده دقیقه آمبولانس اومد همراهشون رفتم شماره جواد و گرفتم - الووو جوااادد جواد: زهرا چی شده، چرا گریه میکنی - جواددد نرگسس جواد: نرگس چی شده ؟ شمرده حرف بزن - جواد نرگس تصادف کردم جواد: یا فاطمه زهرا ،الان کدوم بیمارستانی - نمیدونم ،تو راهیم جواد : باشه رسیدی خبرم کن کدوم بیمارستان رفتین ،من خودمو میرسونم - باشه بعد از رسیدن به بیمارستان ،نرگس و بردن اتاق عمل منم آدرس و واسه جواد فرستادم ،ازش خواستم بره به مامان و بابا خبر بده چون خودم نمی دونستم چه جوری بگم بعد نیم ساعت جواد به همراه مامان و بابا اومدن مامان همینجور خودشو میزد و میاومد گریه ام شدت گرفت رفتم تو بغل مامان - ماماااان همش تقصیر من بود ای کاش من میرفتم دارخونه ای کاش اصلا نمیرفتم اون سمت خیابون مامان: زهرا آروم تر حرف بزن چه خاکی به سرمون شد نزدیک دو ساعت عمل طول کشید بعد دوساعت دکتر اومد بیرون همه رفتیم سمتش بابا: اقای دکتر ،دخترم چه طوره؟ دکتر: متاسفم ،به خاطر ضربه ای که به سرش خورد خونریزی داخل کرده بود،نتونستیم نجاتش بدیم ،بچه هم وضعیت خوبی نداره مامان بیچاره از حال رفت و منم داشتم دیونه میشدم اصلا باورم نمیشد که نرگس رفته باشه بابا هم میزد تو سرش اوضاع خوبی نبود نرگس و از اتاق بیرون منم دویدم سمتش - نرگسم پاشو ،نرگس خواهری حسین تو رو میخواد ،پاشو نرگسی نرگسی مگه نگفتم حق نداری بری مگه نگفتم از حسینت مراقبت نمیکنم نرگس پاشو ،پاشو مامان از حال رفته پاشو بابا رو نگاه کن داره تو سرش میزنه نرگس بابا دق میکنه جواد اومد سمتم و بغلم کرد من هی میزدم تو سینه اش - ولم جوااادجوااد آجی مو دارن میبرن جواد جواد بزار برم جلوشونو بگیرم نرگسم نباید حسینشو تنها بزاره اینقدر جیغ و داد زدم که از هوش رفتم ••••• 🍁 • • 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت55 چند ساعتی بیهوش بودم و به زور چشمامو باز کردم روی تخت دراز کشیده بودمو به دستم سرم وصل بود جواد اومد سمتم جواد: خوبی زهرا جان ملافه رو کشیدم روی سرمو گریه میکردم یاد حرف دکتر افتادم دکتر گفته بود حسینم حالش خوب نیست از تخت بلند شدم جواد: چیکار میکنی زهرا ، سرمت هنوز تمام نشده سرمو از دستم کشیدم بیرون و خون از دستم روی زمین میریخت دستمو گذاشتم روی جای سرمو رفتم از اتاق بیرون جوادم همراهم میاومد جواد : چیکار میکنی زهرا ،این کارا چیه ؟ رفتم سمت بخش نوزادان از پشت شیشه ها دنبال حسینم میگشتم - جواد حسین کجاست ؟ جواد: بردنش اتاق مراقبتهای ویژه - منو ببر پیشش جواد: زهرا جان از دستت داره خون میاد بریم پیش پرستار ( سرش داد کشیدم): گفتم منو ببر پیش حسین جواد : خیلی خوب ،آروم باش. بریم رسیدیم به یه اتاق ،خواستم برم داخل نزاشتن از پشت شیشه نگاهش میکردم یه عالم دستگاه و اکسیژن بهش وصل بود - الهی بمیرم برات - جواد بریم بهشت زهرا جواد: زهرا جان ،خانومم چرا اینجوری میکنی با خودت! - جواد تو رو خدا بریم بهشت زهرا جواد: اول بریم دستتو به پرستارا نشون بده ،چشم هر جا خواستی میبرمت پرستار ضخم دستمو پانسمان کرد و رفتیم سمت بهشت زهرا از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت مزار حسام خودمو انداختم روی سنگ قبرش - دلت نسوخت واسه نرگس دلت واسه تنهایی هاش نسوخت دلت واسه آغوش گرفتن بچش نسوخت میگن شهدا زنده ان ،یعنی تو دیدی پر پر شدن نرگس و دم نزدی دیدی اون دستگاه هایی که دور بچه ات و حلقه زده بودن و چیزی نگفتی این رسم عاشقی نیست اقا حسام عشق یعنی برای معشوق جان دادن ولی تو فقط تماشا کردی تماشای درد کشیدن نرگس و اقا حسام تو رو به همون خانمی که براش رفتی بجنگی قسم تو رو به عشق نرگس به خودت قسم حسین و نبر به حسین کمک کن حسین و برای من بزار جواد کنارم بود و گریه میکرد بعد از مدتی حالم یه کم بهتر شده بود رفتیم سمت بیمارستان یه دقیقه هم نمیتونستم از حسین جدا بشم حتی خاکسپاری نرگس هم نرفتم نمیتونستم امانتی و که بهم سپرده بود و تنها بزارم بعد چند روز ،دستگاه هارو از حسین جدا کردن ،حالش خوب شده بود ولی به خاطر زود دنیا اومدنش باید چند وقت دیگه هم تحت مراقبت قرار میگرفت مامان و بابا هر روز میاومدن بیمارستان و ازم میخواستن برم خونه استراحت کنم ولی من نمیرفتم و میگفتم حالم درکنار حسین خوبه یه روز جواد اومد بیمارستان برام غذا و لباس آورده بود نشست کنارم - جواد جواد: جانم - نرگس ، میدونست که میخواد بره ،اما من دیونه باورم نکردم نرگس حسین و سپرد دست من جواد میخوام حسین و پیش خودم نگه دارم اجازه میدی ؟ جواد ( اشک تو چشماش جمع شد): چرا که نه ( سرمو گذاشتم رو شونه اش) : تو خیلی خوبی بعد از یه هفته ،حسین کاملا حالش خوب شد و از بیمارستان مرخصش کردیم از جواد خواستم اول بریم بهشت زهرا حسین توی بغلم آروم آروم خوابیده بود بود! رسیدیم بهشت زهرا همراه جواد حرکت کردم سمت مزار نرگس نشستم روی زمین حسین و گذاشتم روی خاک - نرگسی ،خواهرم شرمنده که دیر اومدم ،دلم نمیخواست بدون حسینت بیام پیشت نرگسی بوش کن نرگس حسین مثل تو آرومه ،آروم آروم مثل خودت ،از تنهاییش شکایت نمیکنه خواهری ،رسیدی به معشوقت ؟ نرگسی ،دعا کن حسین و اونجوری که تو و اقا حسام میخواین بزرگش کنم دعا کن بعدش رفتیم سمت مزار اقا حسام - اقا حسام دستتون درد نکنه ،حسین و بخشیدین به من اقا حسام، شرمنده ام به خاطر اون حرفا حلالم کنین یه هفته بعد یه مهمونی ساده گرفتیم و رفتیم سر خونه زندگیمون با ورود حسین به زندگیمون ،زندگیمون رنگ و بوی جدیدی گرفته بود حسین هر سال که بزرگتر میشد چهره اش شبیه حسام میشد و اخلاقش شبیه نرگس بعد از مدتی خدا به ما یه دختر داد اسمشو گذاشتیم زینب حسین و زینب ،اینقدر با هم خوب بودن که یه لحظه از هم جدا نمیشدن امروز حسین هفت سالش شده و زینبم ۴ سال اولین روز مدرسه رفتن حسین بود همه سوار ماشین شدیم و اول رفتیم سمت بهشت زهرا حسین اول رفت سرخاک نرگس ،یه کم حرف زد ،بعد رفت سمت مزار حسام نرگس جان ،اقا حسام ،ببینین حسینتون چه اقایی شده برای خودش ممنونم که حسین و به ما هدیه دادین ••••• 🍁نویسنده: فاطمه_ب 🍁 🔶پـــــــــایـــــــان🔶 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸