🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت18
#غزال
با صدایی که عصبی تر شده بود گفت:
- دقیقا چرا؟
منم با عصبانیت گفتم:
- من چطور می تونم همسر کسی بشم که هیچ علاقه ای بهش ندارم؟
گفت:
- شاید علاقه به وجود اومد.
منم گفتم:
- خوب ما می گیم من به شما علاقه مند شدم اما شما که نیستی فردا شاید شما به یکی دیگه علاقه مند شدی راحت منو کنار می زارین.
یکم فکر کرد و گفت:
- من توی محضر توی دفترنامه ازدواج رسمی ثبت می کنم هیچ زنی رو بعد از تو نمی گیرم اگر من زن گرفتم تو می تونی طلاق بگیری خوبه؟
دستمو به سرم گرفتم و گفتم:
- نه بازم جواب من منتفیه.
نفس شو فوت کرد و عصبانیت شو روی پدال گاز خالی کرد.
خیلی زود رسیدیم شمال جلوی یه ویلا که دقیق کنار دریا بود.
ارباب زاده بوقی زد که در توسط بادیگارد ها باز شد و عده ی زیادی بادیگارد اینجا بود.
چه خبره؟
ماشین و نگه داشت و گفت:
- پیاده شو محمدم برو داخل.
سری تکون دادم و پیاده شدم.
در عقب و باز کردم و محمد و بغل کردم و سمت عمارت رفتم.
وقتی خواستم برم داخل شنیدم که یکی از بادیگارد ها گفت:
- ارباب زاده پیداش کردیم.
داخل رفتم و دیگه نفهمیدم چیو گفتن.
محمد و روی مبل خابوندم و خودمم روی مبل نشستم.
کاری نداشتم انجام بدم پس یکم تی وی نگاه کردم اما همش فکرم پیش حرف های ارباب زاده بود.
من واقعا نمی تونستم باهاش ازدواج کنم!
#رمان