👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت97
#سارینا
یکی از بچه ها که پای سیستم بود گفت:
- پس به سلامتی قراره بهش فرصت بدی؟جنگ و دعوا تمامه؟
به سامیار نگاه کردم که ملتمس نگاهم می کرد و گفتم:
- همین یه بار و بهت فرصت می دم کار هاتو جبران کنی اگر اگر خطا کنی باز ذره ای بهم اسیب بزنی همه چی تمامه!
بلند شد اومد کنارم نشست و گفت:
- قول می دم جبران کنم همه چیز رو.
لبخندی رو لبم نشوندم که دلش قرص شد و دست کرد توی جیب ش یه جعبه در اورد.
باز شد کرد ناباور بهش نگاه کردم.
همون حلقه هایی بود که اون روز من توی پارک برده بودم دستمون کنیم و بعدش.
سامیار لب زد:
- موند پیشم راست ش دلم نیومد بندازم نمی دونم چرا شاید دلم از این روز ها خبر داشت.
حلقه رو دستم کرد و منم حلقه شو دست ش کردم.
سر بلند کردم که دیدم کاملیا با نفرت داره نگاهم می کنه.
وقتی دید دارم نگاهش می کنم لبخند مصنوعی زد و برگشت توی اشپزخونه.
بلند شدم و سمت اشپزخونه رفتم با شدت داشت محتویات توی قابلمه رو هم می زد.
لب زدم:
- اروم هم بزن.
برگشت نگاهی بهم انداخت و فقط سر تکون داد.
مدام می رفت توی فکر و اصلا انگار تو حال خودش نبود.
خواستم کمک ش کنم اما گفت برم و به کمک نیاز نداره.
برگشتم و کنار سامیار نشستم که حرف ش با کامیار رو قطع کرد و با لبخند نگاهی بهم انداخت و گفت:
- خوبی؟نمی خوای بری استراحت کنی؟
سری به عنوان منفی تکون دادم که دستمو توی دست ش فشرد.
کامیار گفت:
- دلم زن خواست بعد این عملیات حتما برای خودم استین بالا می زنم.
نگاهی بهش کردم و گفتم:
- تو خودت خواستی مخفی باشی؟
دستاشو قلاب کرد پشت گردن ش و گفت:
- نو!من بچه بودم بابامو تحدید کرده بودن سر جون من به همین دلیل مخفی شدم!بعدش هم به عنوان نیروی مخفی بودم دیگه! تا الان ولی بعد این عملیات دیگه نمی خوام مخفی باشم!
سری تکون دادم و گفتم:
- سختت نیست دوری از خانواده؟
اه کشید و گفت:
- من که مثل تو عزیز دوردونه نیستم عادت کردم!مجبور شدم که عادت کنم!
اهانی گفتم و دلم براش سوخت.
وسایل و برداشتم و گفتم:
- بیا سر تو پانسمان کنم.
تو فکر رفت و گفت:
- از وقتی سامیار رو بخشیدی چه مهربون شدی قبل ش خیلی وحشی بودی!
خندیدم و گفتم:
- مقصر داداشته.
یه لگد محکم حواله ی سامیار کرد و گفت:
- نگو تو بودی هی اعصاب اینو بهم می ریختی رو من خالی می کرد خجالت بکش.
سامیار نیش شو وا کرد و گفت:
- امشب کوکم هر چی بگی می کشم!
کامیار از جیب ش یه پلاستیک حالت چهار گوش کوچیک در اورد انداخت تو بغل سامیار و گفت:
- اگه راست می گی بکش!
سامیار متعجب گفت:
- این که شیشه است.
انداخت تو بغل کامیار و گفت:
- گمشو بابا.
کامیار خندید و گفت:
- پی زر نزن بگی هر چی بگی می کشم اندازه توان ت مایه بزار
#رمان