🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت39
#غزال
سری تکون دادم و گفتم:
- ممنون.
#شایان
چند دقیقه گذشت که از نگاه کردن به تلوزیون و محمد دل کند و گوشه ی تخت دراز کشید جوری که گفتم الانه که از تخت بیفته پایین.
جالب اینجاست با روسری می خواست بخوابه!
لب زدم:
- با روسری می خوابی؟
با مکث گفت:
- اره.
چقدر این دختر خجالتی بود.
تا به حال دختری مثل و مانند ش ندیده بودم.
کلا همه چیش متفاوت بود.
با اینکه همسرش شده بودم هنوز از من خجالت می کشید!
زیاد بهش گیر ندادم و سعی کردم باهاش بسازم تا خودش یخ ش اب بشه.
یه ربع گذشت که اروم بلند شد فکر کرد من خوابیدم.
از اتاق زد بیرون به ال ای دی نگاه کردم که دیدم رفت توی اتاق محمد.
پتو رو روش مرتب کرد و وقتی خیالش راحت شد دوباره برگشت بالا و گرفت خوابید.
#رمان