🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت45
#غزال
تا شب به همین روال گذشت.
فیلم دیدن می گفتن می خندیدن.
مثل یه دورهمی خانوادگی بود انگار.
محمد که خواب ش می یومد و خوابوندم و از اتاق بیرون اومدم!
شایان و ندیدم!
با چشم دنبال ش گفتم که اقا محمد رضا یکی از دانشجو ها گفت:
- رفت بالا استاد.
سری تکون دادم و پله ها رو بالا رفتم.
که یه راست با اعصابی خورد پایین اومد شایان و زیر لب تکرار می کرد:
- حساب تو می رسم اشغال دارم برات.
و سریع پله ها رو پایین رفتم.
کت شو برداشت و سمت در رفت که جلوی در وایسادم و گفتم:
- چی شده؟کجا داری می ری؟
با عصبانیت گفت:
- برو کنار کاریه برمی گردم.
به در چسبیدم و گفتم:
- با ای عصبانیت کجا داری می ری نگرانم من.
شایان کنارم زد و گفت:
- باید حساب یکی رو برسم برمی گردم.
و از در زد بیرون دنبال ش رفتم که سمت ماشین رفت و گفت:
- بریم ویلای چنار.
و نشست بادیگارد هم نشست پشت فرمون و با سرعت از ویلا خارج شد.
نگران برگشتم داخل همه می پرسیدن چی شده که گفتم نمی دونم.
باید می رفتم دنبالش اما کجا؟
سریع سمت خونه سرایدار رفتم و در زدم بیرون اومد و گفتم:
- سلام حاجی ببخشید مزاحم شدم شما می دونید ادرس ویلای چنار کجاست؟
سری تکون داد و گفت:
- اره دخترم چند فرسخ با اینجا فاصله داره.
ادرس داد برگشتم داخل و سویچ ماشین و برداشتم رو به دانشجو ها گفتم:
- می شه مراقب محمد باشید تا من برگردم؟
سری تکون دادن و سریع سمت ماشین رفتم و پشت فرمون نشستم!
اب دهنمو قورت دادم و به ماشین نگاه کردم.
قبلا بابا یادم داده بود اما خیلی وقت بود پشت فرمون ننشسته بودم.
بسم الله ی گفتم و روشن ش کردم با کنترل درو باز کردم و از ویلا بیرون زدم.
سعی کردم گاز بدم تا زود تر برسم به ویلا چنار.
دلم گواه بد می داد و حس می کردم اتفاق بعدی قراره بیفته!
#رمان