#قسمت_نهم
#افق
نگاهی به اطراف کردم چند درخت همراه با شمشاد های سبز در باغچه ی قرار داشتند خودم را کنار باغچه رساندم در گوشه ای پنهان شدم تا ماشین حمل زباله وارد بیمارستان شود .
نیم ساعتی طول کشید تا ماشین سفید رنگ برزگی وارد بیمارستان شد.
در حالی فردی از ماشین پیاده شد ،خودش را به سمت سطل بزرگ آن طرف حیاط رساند من به سمت ماشین رفتم تمام حواسم به اطراف بود که ماموری در آنجا نباشد خودم را به ماشین رساندم و با یک حرکت وارد انبوهی از زباله شدم هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که مقدار زیادی زباله روی سرم ریخته شد از بوی زباله ها حالت تهوع در وجودم ایجاد شد .
نفسم داشت قطع می شد ،کمی که گذشت به بوع تعفن برانگیزشان عادت کردم ماشین حرکت کرد فکر می کنم از چند خیابان گذر کرد تا سرم را از لابه لای زباله ها بیرون کشیدم
نگاهم را به اطراف چرخاندم ماشین وارد خیابان فرعی شده بود با حرکتی از ماشین بیرون پریدم صدای تظاهرات مردم از خیابان اصلی به گوش می رسید آه سردی کشیدم یاد مردم بی گناه قم افتادم که در هوای شهریور ماه کشته شده بودند .
تا خانه محمد رضا فاصله ی زیادی نبود تصمیم گرفتم پیاده خودم را به آنجا برسانم باید مراقب مامورین بودم.
بعد نیم ساعت پیاده روی خودم را جلوی خانه محمد رضا دیدم .
قلبم ❤️ تند تند می زد نمی دانستم باید چه طور خبر مجروح شدنش را به خانواده بدهم.
نویسنده :تمنا🌱😍