گل مجسمه ی شطرنج باز را با آب دریا درست کرده بودم. گل آن چشم های سیاه و کشیده، آن بینی باریک و آن صفحه ی شطرنج مخلوط خاک و آب دریا بود، نمک داشت و عطرش با همه ی گل های دنیا فرق می کرد. خواسته بودم کتاب شعر بدهم دستش. گل کتاب شعر به دست هایش نچسبد. براش شطرنج ساختم. هر مهره را پیش چشم های او صیقل دادم، چشم های سیاهش صیقلی تر می شد. صفحه را سوار کردم روی زانوانش، مهره را چیدم روی صفحه ... مجسمه را تمام کردم و شبانه آن را روی پایه ی سنگی میدان شهر وصل کردم ... انداختندم توی این زندان. شاید چیزی دزدیده بودم، شاید هم فهمیده بودند گل مجسمه را با آب دریا درست کرده ام. استفاده از آب ممنوع بود. آب تنی هم ممنوع بود. عطر شور هم ممنوع بود.  https://eitaa.com/joinchat/3202613567C4556fdbc7d