انگشت های پاهاش را خم و راست کرد و فکر کرد «حالا چرا گریه نمی کنم؟» یاد خاله پری افتاد که در مجلس ختم جناب سرهنگ، زبان می گرفت و یک جمله در میان می گفت «دیگه اشکی برام نمونده...» غریبه ها که رفتند و ماندند خودمانی ها، خاله پری گفت «سی سال تموم شب و روز اشکمو درآورد، بسه دیگه.
#زویا_پیرزاد
#طعم_گس_خرمالو
#کافه_کتاب
#کتاب_بخوانیم
https://eitaa.com/joinchat/3202613567C4556fdbc7d
حضور خدا...
شاید خداوند، در هیچ جای دیگرِ هستی، مثلِ معصومیتِ کودکی، خودش را این گونه آشکار نکرده باشد،
خداوند در معصومیتِ کودکان، مثل برفِ زمستانی می درخشد.
من گاهی از شدت وضوح خداوند در کودکان پر از هراس می شوم و دلم شروع به تپیدن می کند.
دلم آنقدر بلند بلند می تپد که بهت زده میدوم تا از لای انگشتان کودکان خداوند را بر گیرم...
از کتابِ روی ماه خداوند را ببوس
اثرِ مصطفی مستور
#کافه_کتاب
#کتاب_بخوانیم
https://eitaa.com/joinchat/3202613567C4556fdbc7d
آرمن نگاه به سقف پرسید: «تو و پدر قبل از اینکه عروسی کنید عاشق هم شدید؟» هول شدم، سؤال ناگهانی، رفتار پیشبینی نشده و هر چیزی که از قبل خودم را برایش آماده نکرده بودم، دستپاچهام میکرد و آرمن خدای این کارها بود. حالا به سقف زل زده بود و منتظر جواب من بود. پا شدم و کنار پنجره ایستادم. یاد روزهای گذشتهام افتادم که دبیر جبر قرار نبود از من درس بپرسد و پرسیده بود و بلد نبودم معادلهی روی تخته سیاه را حل کنم. نگاههای همکلاسیها را پشت سرم حس میکردم و از زیر چشم دبیر ریاضیات را میدیدم که بیحوصله و منتظر با انگشت روی میز ضرب یورتمه گرفته بود. خیس عرق بودم و قلبم بهشدت توی دلم میزد. میگفتم خدایا کمکم کن این لحظهها را زود بگذرانم… چشم به درخت کُنار و پشت به پسرم گفتم: «من هم مثل تو از ریاضی خوشم نمیاومد»
#کتاب_تایم
#کتاب_بخوانیم
#زویا_پیرزاد
#چراغ_ها_را_من_خاموش_میکنم
https://eitaa.com/joinchat/3202613567C4556fdbc7d
داشت شروع می شد که خفه اش کردم. درست وسط جمله بود که نقطه گذاشتم. نمی خواستم کلام تمام شود. نمی خواستم جمله معنا پیدا کند. نیمه شب بود، گمانم. ناگهان آمد. یا بهتر بگویم داشت می آمد که من یک گام پس رفتم. نقطه را گذاشتم و عقب کشیدم. نقطه را گذاشته بودم وسط کلمه. حتا فرصت تمام شدن کلمه را هم نداده بودم چه برسد به تمام شدن جمله. نمی دانم نقطه را کجای کلمه گذاشته بودم. شاید روی دال یا بر قوس واو یا روی لبه ی دندانه ی سین. بس که با شتاب این کار را کرده بودم. بس که می ترسیدم. دست هام انگار مرتکب قتل شده باشند، از هیجان و اضطراب می لرزیدند. انگار کسی را نیامده کشته بودم. دست هام را گذاشته بودم روی گلوش و فشار داده بودم. وقتی داشت خفه می شد، چیزی نگفت. تقلا نکرد. التماس نکرد. فقط نگاهم کرد. صبر کرد تا ذره ذره بمیرد.
#کتاب_بخوانیم
#مصطفی_مستور
#حکایت_عشقی_بی_قاف_بی_شین_
بی_نقطه
https://eitaa.com/joinchat/3202613567C4556fdbc7d
مادر امین شاخه گل را از دستم گرفت و مرا بوسید. اولین بار بود که زنی، غیر از مادرم، مرا میبوسید. حتی عمه بتول هم چنین کاری نکرده بود؛ چون وسواس داشت و به قول او من هَپَلی [از شخصیتهای برنامه تلویزیونی محله بهداشت؛ ارائهگر نقش میکروب و آلودگی] بودم. وقتی مادر امین جلوتر از من وارد خانه شد، فوراً جایِ بوس را پاک کردم که بعداً به جهنم نروم.
– امین جان، ببین کی اومده دیدنت…
امین، با دیدن من، به جای نشان دادن اشتیاق و خوشحالی، بلافاصله سرش را توی سطلی که کنار رختخوابش گذاشته بودند، خم کرد… مادرش با خحالت گفت: «نمیدونم کدوم دوستش به زور بهش تخممرغ گندیده داده و پسرم رو به این روز انداخته.»
رنگم پرید و ملتمسانه به امین نگاه کردم که مبادا مرا لو بدهد! امین هم، به خاطر اینکه به عیادتش رفته بودم، چیزی نگفت. خواستم جلوتر بروم، اما امین با دست اشاه کرد که زیاد نزدیک نشوم. مادرِامین فوراً پنجره را باز کرد و گفت: «فکر کنم به بوی عطرت حساسیت داره.» توی دلم گفتم: «چی سوسول!» اما، برای اینکه خودم را خوب نشان دهم، گفتم: «عطرش مال مشهده. پارسال خودم خریدمش. امروز زدم که به تبرکش حال امینم ایشالله زودتر خوب بشه.»
#آبنبات_هل_دار
#مهرداد_صدقی
#کتاب_بخوانیم
https://eitaa.com/joinchat/3202613567C4556fdbc7d
یکی بود، یکی نبود. دوتا خواهر بودند که همه چیزشان شبیه هم بود. چشم و ابرو، دماغ و دهن، کیفهای مدرسه، خوراکی زنگهای تفریح. روزی این دو خواهر ـ» دوقلوها عاشق شنیدن قصههایی بودند که از خودم میساختم و قهرمانهای قصه خودشان بودند. هنوز داشتم آسمان ریسمان میبافتم که پلکهایشان سنگین شد. پایان همیشگی قصهها را تکرار کردم. «از آسمان سهتا سیب افتاد ـ» آرمینه خوابآلود گفت «یکی برای گوینده.» آرسینه با خمیازه ادامه داد «یکی برای شنونده.» بوسیدمشان و گفتم «یکی هم برای ـ» سهتایی باهم گفتیم «همهٔ بچههای خوب دنیا.»
#چراغ_ها_را_من_خاموش_می کنم
#زویا_پیرزاد
#کتاب_بخوانیم
https://eitaa.com/joinchat/3202613567C4556fdbc7d
فکر میکردم آدم ها
همان طور که آمده اند ،می روند.
نمی دانستم که نمی روند.می مانند.
ردشان می ماند؛
حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند.....
#فریبا_وفی
#رویای_تبت
#نشر_مرکز
#کتاب_بخوانیم
https://eitaa.com/joinchat/3202613567C4556fdbc7d
گل مجسمه ی شطرنج باز را با آب دریا درست کرده بودم. گل آن چشم های سیاه و کشیده، آن بینی باریک و آن صفحه ی شطرنج مخلوط خاک و آب دریا بود، نمک داشت و عطرش با همه ی گل های دنیا فرق می کرد. خواسته بودم کتاب شعر بدهم دستش. گل کتاب شعر به دست هایش نچسبد. براش شطرنج ساختم. هر مهره را پیش چشم های او صیقل دادم، چشم های سیاهش صیقلی تر می شد. صفحه را سوار کردم روی زانوانش، مهره را چیدم روی صفحه ... مجسمه را تمام کردم و شبانه آن را روی پایه ی سنگی میدان شهر وصل کردم ... انداختندم توی این زندان. شاید چیزی دزدیده بودم، شاید هم فهمیده بودند گل مجسمه را با آب دریا درست کرده ام. استفاده از آب ممنوع بود. آب تنی هم ممنوع بود. عطر شور هم ممنوع بود.
#دستکش_قرمز
#کتاب_بخوانیم
#سپیده_شاملو
https://eitaa.com/joinchat/3202613567C4556fdbc7d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گردو چینی
#قسمتی از کتاب
#جیبی پر_ از_ بادام_ و_ ماه
نوشته ی
#ژیلا_ تقی زاده
#کتاب_بخوانیم
https://eitaa.com/joinchat/3202613567C4556fdbc7d