انگشت های پاهاش را خم و راست کرد و فکر کرد «حالا چرا گریه نمی کنم؟» یاد خاله پری افتاد که در مجلس ختم جناب سرهنگ، زبان می گرفت و یک جمله در میان می گفت «دیگه اشکی برام نمونده...» غریبه ها که رفتند و ماندند خودمانی ها، خاله پری گفت «سی سال تموم شب و روز اشکمو درآورد، بسه دیگه.
#زویا_پیرزاد
#طعم_گس_خرمالو
#کافه_کتاب
#کتاب_بخوانیم
https://eitaa.com/joinchat/3202613567C4556fdbc7d