من میتوانم عاشقت باشم؛
درست زمانی که دارم سیب های سرخ را با آب سرد میشورم.یا زمانی که به صدای کتری در حال جوش دارم گوش میکنم و عطر کیک داغ داخل فر را میبلعم.حتی زمانی که پیراهن آبی چهار خانه ی خیست را روی بند رخت میگذارم و حسودی میکنم ،به آغوشی که سهم بند رخت میشود....
حتی زمانی که روزنامه میخوانی و غرق در حوادث جورواجور شهر ،اخمی به صورتت مینشیند و حواست به من نیست.
یا زمانی که ظرف بزرگ شکر را ،از بالای کابینت برایم می آوری.
من،من میتوانم عاشقت باشم؛حتی با همین اتفاقات ساده و کوچک.
برای عاشق بودن؛
نیازی به داشتن شاهکار ترین ها کنار خود نیست
چون همین که روح تو با تمام روح من آمیخته است؛
شاهکارترین اتفاق دنیاست.
#شادی_ های_کوچک
#عاشقانه ها
#کافه_کتاب
#دلخوشی_ها
#حس_خوب_ زندگی
https://eitaa.com/joinchat/3202613567C4556fdbc7d
کلهکدو گفت شرط میبندم نمیتوانی این قصه را بنویسی و وسطهای قصه گریهات نگیرد. من گفتم شرط میبندم تو نمیتوانی این قصه را بشنوی و آخر سر نخندی. من شرطم را باختم. مثل همیشه. کلهکدو اما، شرطش را برد. مثل همیشه. برای خواهرانم
عیدی خپل به من می گوید: « کلهکدو». آبجی منیژه می گوید: « تو هم کلهکدو هستی و هم گوش دراز». می گوید: « تو خری. یه خر گامبوی بوگندو.» مادرم می گوید من خوشگل ترین بچهی عالم هستم و تنها کلهام کمی بزرگ است. مادرم راست نمیگوید. میخواهد من ناراحت نشوم. خودم میدانم که هم کلهام بزرگ است و هم گوشهام. تازه، زبانم هم میگیرد. وقتی میخواهم یک کلمه به منیژه بگویم آن قدر طول میکشد که خودم هم خسته میشوم، چه برسد به منیژ. من پدر ندارم. پدرم سه تابستان پیش مرد.
ظهر یکی از این مگسهای گندهی سبز رنگ را کشتم. هی مینشست روی دماغم، روی سرم، روی چشمهام. کشتمش و بعد سنجاق سر موهای آبجی منیژه را کردم توی شکمش. منیژه گفت: «قاتل! آدمکش!» داشت موهاش را شانه میزد که این را گفت.
#برشی_از _یک_داستان
#کتاب
#کافه_کتاب
#شادی_های_کوچک
#مصطفی_مستور
https://eitaa.com/joinchat/3202613567C4556fdbc7d
خدا هیچ وقت شما را تنها نمیگذارد …. خدا هیچ وقت به شما پشت نمیکند ……
#شادی
#دلخوشی
#کافه_کتاب
#زندگی
https://eitaa.com/joinchat/3202613567C4556fdbc7d
Touraj Shabankhani - Hanoozam (320).mp3
11.03M
#موزیک
#خاطره
#تورج_شعبانخانی
#کافه_کتاب
#آرامش
#دلخوشی
#رهایم_کن
اما زندگی همان شادی های کوچک ما بود …☁️🌱🌲
آدرس کانال ما
https://eitaa.com/joinchat/3202613567C4556fdbc7d
ادمین
@shadi1376
حس کرد کسی که نمی دانست کیست یا چیست ناگهان از او می خواهد بازی را رها کند؛ آن هم دقیقا زمانی که او دارد به بهترین شکل ممکن بازی میکند. برای اولین بار احساس کرد دارد چیزی را از دست می دهد که همیشه فکر می کرد تنها متعلق به خودش بوده است. حس کرد در بازی نابرابری فریب خورده است. مثل کودکی بود که ناگهان اسباب بازی اش را از او گرفته باشند. دلش خواست بزند زیر گریه. دلش خواست جیغ بکشد، اعتراض کند، التماس کند، فحش بدهد. دلش خواست برود وسط خیابان و رو به جایی که نمیدانست کجاست، فریاد بزند: «از جون من چی میخواهید؟»
شب ها قبل خواب سعی کنید سه دقیقه خودتون رو جای چیز دیگهای بذارید. می گفت سه دقیقه خیلی زیاده اما با تمرکز و تمرین زیاد می شه این کار رو کرد. مثلا جای یه برگ درخت توی یه جنگل تاریک. یا جای یه سنگ وسط بیابون. یا جای یه پیرمرد آب زیپو که نیم ساعت طول می کشه تا کفش های لعنتیش رو بپوشه. جای یه حشره. یه سیفون توالت. یه توپ فوتبال. یه تابوت. یه جفت کفش. جای یه قدیس، یه گربه. میگفت اگه مدتی این کار رو انجام بدید حس میکنید انگار دنیا داره توی روح تون نفس می کشه.
#برشی_از_ یک_ کتاب
#کافه_کتاب
#مصطفی_مستور
https://eitaa.com/joinchat/3202613567C4556fdbc7d
انگشت های پاهاش را خم و راست کرد و فکر کرد «حالا چرا گریه نمی کنم؟» یاد خاله پری افتاد که در مجلس ختم جناب سرهنگ، زبان می گرفت و یک جمله در میان می گفت «دیگه اشکی برام نمونده...» غریبه ها که رفتند و ماندند خودمانی ها، خاله پری گفت «سی سال تموم شب و روز اشکمو درآورد، بسه دیگه.
#زویا_پیرزاد
#طعم_گس_خرمالو
#کافه_کتاب
#کتاب_بخوانیم
https://eitaa.com/joinchat/3202613567C4556fdbc7d
حضور خدا...
شاید خداوند، در هیچ جای دیگرِ هستی، مثلِ معصومیتِ کودکی، خودش را این گونه آشکار نکرده باشد،
خداوند در معصومیتِ کودکان، مثل برفِ زمستانی می درخشد.
من گاهی از شدت وضوح خداوند در کودکان پر از هراس می شوم و دلم شروع به تپیدن می کند.
دلم آنقدر بلند بلند می تپد که بهت زده میدوم تا از لای انگشتان کودکان خداوند را بر گیرم...
از کتابِ روی ماه خداوند را ببوس
اثرِ مصطفی مستور
#کافه_کتاب
#کتاب_بخوانیم
https://eitaa.com/joinchat/3202613567C4556fdbc7d
آقا جان به هر ضرب و زوری بود، جویدن آدامس را شروع کرد. ظاهراً از طعم آن بدش نیامده بود. چند لحظه بعد، یک مشتری وارد مغازه شد که میخواست به خانهشان تلفن بزند. وقتی دید تلفن مجهز به قفلبند شده است، کمی جیبهایش را برای پول خرد گشت؛ اما به بهانۀ اینکه الان خرد ندارد، از آقاجان برای بازکردن قفلبند، سکه خواست. آقاجان که سکهها را توی ظرف سوهان قم ریخته بود، با نگاهی که معصومیت و صداقت از آن میبارید، گفت: «خدا شاهده یکدانه پنش تومنیَم توی دخل نداریم!»
وقتی مشتری رفت، آقاجان به ظرف سوهان قم که بیرون از دخل بود، اشاره کرد و گفت: «دومین درسِ بازارِ یاد گرفتی؟»
#داستان_طنز
#کافه_کتاب
#مهرداد_صدقی
https://eitaa.com/joinchat/3202613567C4556fdbc7d
تو زندگی خوبی داری. شوهرت بهت علاقه دارد. خیلی مهم است که یک نفر، فقط یک نفر..." کمی مکث کرد. انگار بغض راه گلویش را گرفت، اما زود به
خودش مسلط شد. "... یک نفر توی دنیا آدم را از ته دل دوست داشته باشد. میفهمی؟ حتا اگر بد دوست داشته باشد یعنی از طرز دوست داشتنش خوشت نیاید. توجهت را معطوف کن به زندگیات."
مجموعه داستان همه ی افق
#فریبا _وفی
#کافه_کتاب
#کتاب _بخوانیم
#برشی_از_یک_کتاب
به ما کتاب معرفی کنید❤❤
https://eitaa.com/joinchat/3202613567C4556fdbc7d