انگشت های پاهاش را خم و راست کرد و فکر کرد «حالا چرا گریه نمی کنم؟» یاد خاله پری افتاد که در مجلس ختم جناب سرهنگ، زبان می گرفت و یک جمله در میان می گفت «دیگه اشکی برام نمونده...» غریبه ها که رفتند و ماندند خودمانی ها، خاله پری گفت «سی سال تموم شب و روز اشکمو درآورد، بسه دیگه.
#زویا_پیرزاد
#طعم_گس_خرمالو
#کافه_کتاب
#کتاب_بخوانیم
https://eitaa.com/joinchat/3202613567C4556fdbc7d
آرمن نگاه به سقف پرسید: «تو و پدر قبل از اینکه عروسی کنید عاشق هم شدید؟» هول شدم، سؤال ناگهانی، رفتار پیشبینی نشده و هر چیزی که از قبل خودم را برایش آماده نکرده بودم، دستپاچهام میکرد و آرمن خدای این کارها بود. حالا به سقف زل زده بود و منتظر جواب من بود. پا شدم و کنار پنجره ایستادم. یاد روزهای گذشتهام افتادم که دبیر جبر قرار نبود از من درس بپرسد و پرسیده بود و بلد نبودم معادلهی روی تخته سیاه را حل کنم. نگاههای همکلاسیها را پشت سرم حس میکردم و از زیر چشم دبیر ریاضیات را میدیدم که بیحوصله و منتظر با انگشت روی میز ضرب یورتمه گرفته بود. خیس عرق بودم و قلبم بهشدت توی دلم میزد. میگفتم خدایا کمکم کن این لحظهها را زود بگذرانم… چشم به درخت کُنار و پشت به پسرم گفتم: «من هم مثل تو از ریاضی خوشم نمیاومد»
#کتاب_تایم
#کتاب_بخوانیم
#زویا_پیرزاد
#چراغ_ها_را_من_خاموش_میکنم
https://eitaa.com/joinchat/3202613567C4556fdbc7d
یکی بود، یکی نبود. دوتا خواهر بودند که همه چیزشان شبیه هم بود. چشم و ابرو، دماغ و دهن، کیفهای مدرسه، خوراکی زنگهای تفریح. روزی این دو خواهر ـ» دوقلوها عاشق شنیدن قصههایی بودند که از خودم میساختم و قهرمانهای قصه خودشان بودند. هنوز داشتم آسمان ریسمان میبافتم که پلکهایشان سنگین شد. پایان همیشگی قصهها را تکرار کردم. «از آسمان سهتا سیب افتاد ـ» آرمینه خوابآلود گفت «یکی برای گوینده.» آرسینه با خمیازه ادامه داد «یکی برای شنونده.» بوسیدمشان و گفتم «یکی هم برای ـ» سهتایی باهم گفتیم «همهٔ بچههای خوب دنیا.»
#چراغ_ها_را_من_خاموش_می کنم
#زویا_پیرزاد
#کتاب_بخوانیم
https://eitaa.com/joinchat/3202613567C4556fdbc7d