آقا جان به هر ضرب و زوری بود، جویدن آدامس را شروع کرد. ظاهراً از طعم آن بدش نیامده بود. چند لحظه بعد، یک مشتری وارد مغازه شد که میخواست به خانهشان تلفن بزند. وقتی دید تلفن مجهز به قفلبند شده است، کمی جیبهایش را برای پول خرد گشت؛ اما به بهانۀ اینکه الان خرد ندارد، از آقاجان برای بازکردن قفلبند، سکه خواست. آقاجان که سکهها را توی ظرف سوهان قم ریخته بود، با نگاهی که معصومیت و صداقت از آن میبارید، گفت: «خدا شاهده یکدانه پنش تومنیَم توی دخل نداریم!»
وقتی مشتری رفت، آقاجان به ظرف سوهان قم که بیرون از دخل بود، اشاره کرد و گفت: «دومین درسِ بازارِ یاد گرفتی؟»
#داستان_طنز
#کافه_کتاب
#مهرداد_صدقی
https://eitaa.com/joinchat/3202613567C4556fdbc7d