🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید
#حمید_باکری
قسمت 🔟
یک همچو آدمی هر کسی را که، هر چند ضعف داشته باشد، به دنبال خودش می کشد. من حالا افتخار می کنم که به دنبال او کشیده شده بودم. چون او واقعا در تمام زندگی اش آدم دل رحمی بود. به من خیلی محبت داشت. اصلا یادم نمی آید با من بلند حرف زده باشد. شاید خیلی پیش می آمد که حقش بود و باید سر من فریاد می زد، ولی چیزی نمی گفت و وقتی اعتراض من را شنید می گفت:
" من آدم ضعفی هستم، فاطمه، تو از آدم ضعیف چه انتظاری داری؟! "
می گفتم: " دست کم باید… "
می گفت: "من حق ندارم، یعنی بهتر است بگویم قدرتش را ندارم تمام مشکلات تو را حل کنم. "
تا از خودم و بچه ها می گفتم و می گفتم باید به ما هم برسد و با ما هم باشد می گفت:
" من مسئوليت دارم باید بروم. در قبال تو هم مسئوولم، خودم می دانم. منتها شما را چون حق خودم می دانم احساس می کنم، تو و بچه ها هم راضی هستید و… اینجوری می توانم راحت تر از خیلی چیزها بگذرم. "
به خاطر همین حرف های حمید است که ایمان دارم او در اوج علاقه به ما از پیش مان رفت. همه می دانستند اگر حمید از جبهه برگرد امکان ندارد جای دیگر برود، و فقط می توانند بیایند خانه و پیداش کنند.
تمام وقتش را می گذاشت برای من و بچه ها.
سعی می کرد همان وقت کم را هم با ما باشد و حتماً یک کاری انجام بدهد که مفید جلوه کند. تمام این کارها را می کرد تا من آن لبخند رضایت را ازش دریغ نکنم.
یک بار می خواست صبح زود بلند شود برود که براش تخم مرغ بار گذاشتم و آبجوش برگشت ریخت روی احسان و کاملا سوزاندش. او اصلاً با احسان کاری نداشت. من بی تابی می کردم و گریه هم و او فقط می گفت:
" تا تو آرام نشوی من بچه را نمی برم دکتر. "
من لباس های بچه را قیچی می کردم تا نسوزد و او باز خونسرد می گفت:
" تا تو آرام نشوی... "
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم