eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
295 دنبال‌کننده
31.4هزار عکس
4.8هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 ✨ خاطرات شهید قسمت 7⃣9⃣ به این جا که می رسم دلم می خواهم برای پسرم از خون چشم حمید بگویم در آن دو شبی که توی جزیره مجنون بودیم. باباش گاهی چرتکی زد اما حمید اصلاً چشم روی هم نگذاشت، از خودم هیچی نمی گویم. حتی از خودم بد می گویم. تا بروم برسم به آن جا که باید بگویم خیلی ناغافل دیدم از چشم های حمید دارد خون می آید. از ترسم هم برای پسرم می گویم، که مجبورم کرد داد بزنم: «حمید! چشم هات... ترکش خورده؟» او نمی دید نمی فهمید چه می گویم. می خندید. برگشت زل زد به من گذاشت خودم بفهمم بعد از دو شبانه روز کار و بی خوابی مویرگ های چشمش پاره شده و آن خون.... به پسرم می گویم حمید با همین چشم های خونین خسته، توی مجنون، روی پل بود که... بعد می بینم حاشیه رفته ام. از اول می گویم. از آن جا که توی این عملیات دو گردان از لشکر ما بود، دو‌ گردان از لشکر نجف، و قرار بود عملیات طوری شروع شود که عراقی ها اصلاً بو نبرند ما آمده ایم. من با حمید بارها آمده بودم آن جا. و حالا با همین دو گردان، آرام، صبح اول وقت با آمدیم نهر ها را دور زدیم آمدیم توی جزیره پیاده شدیم. رفتیم خودمان را رساندیم به خاکریزی نزدیک پل و آن جا نگهبان را دیدیم. حمید همین جا بود که نگهبان را نشان داد. سکوتم را که شنید خودش بلند شد رفت. برای پسرم دلیل می آوردم که پام سنگین شده بود و شاید اگر می رفتم الان نبودم بگویم که حمید رفت نگهبان را خفه کرد تا به بقیه بگوید حرکت و به من بفهماند « دیدی ترس نداشت» بعد می گذارم پسرم آن دو گردان را ببیند که به دستور حمید و بدون حتی شلیک یک گلوله از روی پل رد می شوند می روند توی جزیره. عراقی ها را هم نشانش می دهم که اگر هم ما را می بینند فکر می کنند از خودشانیم . چون از طرف نشوه آمده بودیم و آن ها احتمال می دادند باید نیروهای کمکی خودی باشیم. تا هوا بخواهد روشن شود با مهتابی ها یک دایره درست کردیم وخبر دادیم به هلی کوپتر ها که بیایند. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 ✨ خاطرات شهید قسمت 8⃣9⃣ حمید گفت: « برو بگو رسیدیم! » به بیسیم چی گفتم سریع فرماندهی را بگیرد. فکر کنم آقا محسن بود که گفت: «صدات آشنا نیست. بده به همراهت صحبت کند!» حمید نبود. گفتم: « رفته جلو. » مجنون، روز اول تا ساعت هشت و نه صبح در دست ما بود. بدون شیلیک تیر و با آن همه اسیر . اما فردای آن روز .... به پسرم می گویم: « کاش فردا نمی رسید! » که پاتک ها را ببینیم. یا آتش را. و این که از راه خشکی موفق نبودیم و باید می رفتیم طرف نشوه. رفتیم. توپخانه داشت طلائیه را می زد. به حمید گفتم: « توپخانه مزاحم است. بگذار از کار بیندازیمش بعد حرکت‌ کنیم. » گفت: « اجازه بده تماس بگیرم.» سلسله مراتب را از یاد نمی برد. تماس گرفت، گفتند نه، ماموریت شما چیز دیگری است. گفتند تمام نیروتان را صرف ماموریت خودتان بکنید. به پسرم می گویم: « اگر آن روز آن توپخانه را از کار می انداختیم شاید جاده باز می شد. آن پل محاصره نمی شد و حمید هم...» و موتور را نشانش می دهم که من و حمید سوارش هستیم. نگرانی توی صورت هامان موج می زند از این که نیرو کم آورده ایم. هی به پشت سر خیره می شویم. زیر لب چیزهایی می گوییم که نمی گذارم نه او‌ نه‌ شما بشنوید. همان جاست که می بینیم پل دارد محاصره می شود، حدود ساعت ده. ما نزدیک‌ پل، سنگر گرفته بودیم و عراقی ها داشتند می آمدند از روی پل بیایند طرف ما. حمید رفت نیروهای دو طرف جاده را دست هم بدهد که.... ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 ✨ خاطرات شهید قسمت 9⃣9⃣ می گذارم پسرم دلخوش باشد به این که حالا مرا هم پشت سر حمید می بیند قدم به قدمش می روم، تنهاش نمی گذارم. آتش را هم نشانش می دهم، آتش آر پی جی و تیربار را، که از ساختمانی کنار پل به طرف ما نشانه رفته اند. حالا همان لحظه ای است که حمید و من از آتش آر پی جی می افتیم. لحظه ی سختی است برای من که ببینم او دومتری من افتاده و من فقط شکمم زخمی شده و آتش نگذارد پیشش بمانم، بروم خودم را بیندازم توی کانال وفقط داد بزنم: «حمید!» انگار دستورش داده باشم سریع برگردد. بعد بلند تر دادبزنم «حمید!» انگار دستور به بقیه داده باشم بروند بیاورندش. حالا بچه ها را نشان پسرم می دهم که خودشان را به آب و آتش می زنند تا بروند حمید را از روی پل بیاورند و نمی توانند. تیر می خورند، ترکش می خورند و نمی توانند. صداش هم می زنند، به اسم، تا بلند شود خودش بیاید. اما مگر می شود؟ مگر می تواند؟ مغز نظامی لشکر افتاده آنجا، روی پل، و ما نمی توانیم برویم و من درد دارم نمی بینم. فقط می بینم دو نفر زخمی می شوند برای آوردن حمید. زمزمه ها را هم یادم می آید که هر کس هر جا بود، زیر لب و گاهی بلند می گفتیم «حمید!» خودم یادم نیست. به پسرم هم همین را می گویم، که چقدر طول کشید بیهوش شدم. تا آخرین لحظه سعی کردم چشم هام را باز نگه دارم که آمدن حمید را ببینم و نتوانستم. نه توانستم حمید را ببینم نه بقیه را، که چطور می دوند، چطور تیر و ترکش می خورند، چطور حمید باز همان جا می ماند و من بیهوش، با جیپ فرستاده می شوم عقب و در خواب و بیداری و هر جا می رسم داد می زنم «حمید!» حالا مهدی را نشان پسرم می دهم که خبردار شده حمید چی شده و کجاست و بچه ها دارند به آب و آتش می زنند بروند بیاورندش عقب. عصبانی است، پیامش را با یک پیک می رساند که: « شما به حمید کار نداشته باشید، بگذارید همان جا بماند. به کار خودتان برسید.» ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 ✨ خاطرات شهید قسمت 0⃣0⃣1⃣ لرزش دستش را هم نشان پسرم می دهم تا بفهمد چه دردی در سینه دارد که می خواهد بگوید: «نمی خواهم کسی به خاطر حمیدم حتی یک زخم کوچک بردارد.» یا بعد « اگر قرار باشد کسی را بیاورند نمی خواهم آن کس فقط حمید باشد.» بعد تنهایی مهدی را نشان پسرم می دهم. که دارد نامه برای آسیه و احسان حمید می نویسد تا دردش را با برادرزاده هاش بگوید، تا فراموش کند خیلی ها حاضر بودند شهید بشوند ولی جنازه حمید را با خودشان بیاورند عقب. شاید به خاطر همین حس بود که دعا کرد جنازه ی خودش هم پیدا نشود. حالا مجبورم زخم مهدی را نشان پسرم بدهم که خطرناک است و اگر نرسانندش عقب....چی بگویم؟....می روند مهدی را سوار قایق می کنند که برگردد. از کجا می دانستند و می دانستیم که مهدی هم با یک گلوله ی آرپی چی گم می شود و آب و جلو چشم نیروهاش. مهدی یک بار به من گفت: «حمید که نیست انگار هیچ چیز سر جای خودش نیست.» گفتم: « تو که، او که....» گفت: « به هرکاری دست می زنم پیش نمی رود. نمی دانم چی کار کنم.» این جور وقت ها بدجوری ساکت می شد. بعد وقتی حرف می زد جگر آدم را آتش می زد. گفت: « من بدبخت شده ام، صمد، نه من، لشکر هم دیگر آن لشکر قدیم نیست.» کمرش شکست. ما هم این را می دانستیم، ولی جوری وانمود می کردیم که دست کم‌ او روحیه داشته باشد بماند، لشکر از هم‌ نپاشد... و وقتی او هم رفت ....چی بگویم؟ ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 ✨ خاطرات شهید قسمت 1⃣0⃣1⃣ مجبورم نگذارم پسرم دلسرد شود. مجبورم برش دارم ببرمش به قبل از همین عملیات و براش تعریف کنم که برای حمید پیغام رسیده که احسانش مریض ست. باید حتما خودش را برساند. من آن جا بودم دیدم. گفت: «نچ!» لب گزید. راه رفت. زیاد راه رفت. به آسمان نگاه کرد. زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. وقتی رسید به من گفت: «لا اله الا الله» گفتم: «چی شده حمید؟» گفت: « وسوسه می کند این شیطان... که بلند شوم بروم.» گفتم: « خب برو. این حق احسان است.» گفت: « نمی توانم. اگر بروم پام سست می شود می مانم. آن هم حالا و با این عملیات...» گفت: «نچ» گفت: «لا اله الا الله!» بعد باز خانمش تماس می گیرد می گوید آسیه هم تب کرده. وقتی حمید دلیل می تراشد مجبور می شود بگوید: «تب نیست. آبله است. بلند شو بیا، مَرد!» حمید می گوید: «دیگر نمی توانم. باشد بعد....بعدِ عملیات.» قبل از رفتن، وقتی نشستیم توی قایق، همین جا بود که مهدی آمد حمید را صدا زد و یک کیسه کوچک کشمش پرت کرد براش. حمید گرفتش. خندید. گفتم: « حالا پارتی بازی می کنید؟ پس ما چوب سیگاریم این جا؟» مهدی گفت: «چوب سیگار نیستی سروری.» آمد نزدیک تر گفت: «تو را بعد می بینم، بی انصاف. ولی حمید را...به دلم برات شده که...دیگر نمی بینم. » گفتم: « زبانت را گاز بگیر. قارداش!» حالا وقتی یاد گریه اش می افتم و نگاهش به آنجا که حمید رفته بود، می فهمم چرا خودش هم رفت و نیامد، می فهمم چرا این قدر احسان و آسیه را محبت می کرد یا سعی می کرد در آن یک سال براشان پدری کند. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 ✨ خاطرات شهید قسمت 2⃣0⃣1⃣ به پسرم می گویم مطمئن باشد او حتی اگر یک درجه تب می کرد من یک لحظه هم آن جا نمی ماندم و می آمدم، ولی حمید فقط گفت لا اله الا الله و رفت. رفت که رفت. بی دلیل نیست که دست پسرم را می گیرم می برمش جایی که حمید دارد نماز صبحش را با زیارت عاشورا می خواند و وقتی می پرسم چرا می گوید: « اگر هم نخوانم شان نمی توانم راحت تصمیم بگیرم.» یا وقت عملیات ببرمش صف اول و حمید را نشانش بدهم بگویم: « او همیشه و همه جا و توی هر عملیاتی اول بود. حتی جلوتر از نیرو های اطلاعات عملیات که باید جلوتر از همه‌ حرکت کنند.» یا ببرمش جایی که امکانات به عملیاتی نرسیده وهمه توی محاصره اند و در دو متری مرگ و خیلی ها دارند ناسزا به خیلی ها می گویند و او فقط می گوید: «الله بنده سی» تا دل ها را آرام کند. یا بعد ببرمش نشانش بدهم که اگر هم فرمانده بوده اند، هیچ وقت به رخ هیچ کس نکشیده اند و در سخت ترین لحظه ها نمی شد از بقیه فرق شان گذاشت. یا ببرمش جایی که حمید نشسته دارد دستور می دهد باید تمام بچه های جا مانده را بیاورند عقب و نمی توانند و هی خون خونش را می خورد و به خودش بد می گوید که نتوانسته. مهدی را هم نشانش می دهم که همین حال را داشته که نه توانسته حمید را بیاورد نه بقیه را. به پسرم می گویم: «شاید به خاطر همین حس هاست که هر دوشان نیامدند....تا تسلای خاطری برای خانواده ی نیروهای مفقودالاثر شان باشند.» پسرم به حرف می آید می گوید: «اگر سالم بر می گشتند چی می شد؟» می گویم: «مطمئنم نمی توانستند به چشم هیچ‌کدام از پدر مادرهای نیروهاشان نگاه کنند....که عزیزشان را سپرده اند به آن ها و آن ها...چی بگویم؟ » می‌گویم حالا وقت گریه است، حتی اگر پسر آدم نتواند یا نخواهد بفهمد این گریه از درد نیست، از حسرت است، از حسادت است به رفتن آن دو برادر، حمید و مهدی، که هر دوشان را گلوله ی آر پی جی از من جدا کرد. در تمام این روز ها و هر لحظه زمان اجازه بدهد سعی می کنم از این گلوله های آر پی جی برای پسرم بگویم تا بفهمد مثل آن ها بودن و مثل آن ها رفتن یعنی چی...اگر بغض بگذارد. ⬅️ پایان ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
! 🔺شهادت : 2اسفند 🔺شهادت : 6اسفند 🔺شهادت : 8 اسفند 🔺شهادت : 9 اسفند 🔺شهادت : 10اسفند 🔺شهادت : 17 اسفند 🔺شهادت :18اسفند 🔺شهادت : 23 اسفند 🔺شهادت : 24 اسفند 🔺شهادت : 25اسفند 🔺شهادت "26اسفند 🍃سالگرد شهادت همه شهدای عزیز بالاخص شهدای اسفندماه را گرامی میداریم. 🍃اسفندماه هفته و هم هست که این موضوع به قابلیت این ماه افزوده است... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🎨اینفوگرافیک | ۶ اسفند سالروز شهادت سردار رشید اسلام شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
امام ما باید فکر کند. ما دست‌های امامیم و هر فکری کرد ما باید عمل کنیم. #شهیدحمیدباکری @shahedane
‍ 🍃باکری را همه می‌شناسند، نامش که برده می‌شود، و خدمت در پسِ ذهن‌ها نقش می‌بندد. دو برادر بودند که قلبشان برای می‌تپید و دوشادوش یکدیگر در راهِ همین انقلابِ نوپا جانفشانی می‌کردند. 🍃قلم اینبار از حمید بنویسد... ، مبارزه را از برادر بزرگترشان آموخته بود. اویی که به دست رژیم شاه به رسید. قد می‌کشید اما روح بلندش وَرای گنجایش زمین بود، آنقدر بزرگ که هیچ چیز آرامَش نمی‌کرد. 🍃به و لبنان رفت تا دوره های چریکی را بیاموزد و از آنجا به برای ادامه تحصیل اما خبرِ استقرارِ امام در ، حمید را به آنجا کشاند! تمامِ فکر و ذکرش بود. خدمت به مردمی که حالا بانگِ انقلاب سر داده بودند و خونشان را به پایِ این نهالِ نوپا می‌ریختند. 🍃رنگ و بویِ را که دید، گویی روحش به رسید، خستگی ناپذیر بود و هیچ چیز روحِ بزرگش را آرام نمی‌کرد. حتی وقتی در مشغول شد، چندی بعد پست و میز و صندلی را رها کرد و به خاکِ جبهه پناه برد. خدمتِ پشتِ میز کارِ حمید نبود...او مرد بود و میدان جنگ! 🍃بی‌وقفه در بود، اصلا انگار متولد شده بود تا خستگی را شکست دهد. شاید هم به قول "استراحت را گذاشته بود بعد از "! شهادتی که در اتفاق افتاد و پیکری که هیچ گاه از بازنگشت اما آنچه حاکم است، است به حمید که در دلها مانده... 🍃فرمانده ؛ این روزها به چون تویی نیاز داریم...کسی که خسته نشود و دردِ مردم را بفهمد...درد مردم را درد خودش بداند، به کسی نیاز است که دلبسته به و منصب و میز نباشد! 🍃از آنجایی که تو هستی تا جایی که ما ایستاده ایم فرسنگ‌ها فاصله است؛ برای روحِ زمین‌گیرمان بخوان...شاید نفسِ تو زنده مان کند! 🍃گرچه شهادت، طلوعِ جاودانگی تو بود اما... فرمانده ✍️نویسنده : 🌺به مناسبت سالروز شهادت 📅تاریخ تولد : ۱ آذر ۱۳۳۴ 📅تاریخ شهادت : ۶ اسفند ۱۳۶۲ 🕊محل شهادت : جزیره مجنون، عراق 🥀مزار شهید : 🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰 کلام شهید؛ به مسئله ولایت یقین داشت و معتقد بود که فقط با این طریق می‌توان انسان شد و لا غیرانسانی خالص بود به‌راستی‌که شیعه علی علیه السلام بود، در همه حال خدا را می‌دید و رضایت او را در نظر داشت و از من شیطانی فرار می‌کرد. ظواهر دنیا در نظر او خیلی کم‌ارزش می‌نمود و از وابستگی‌های شرک‌آلود به‌شدت وحشت داشت و فرار می‌کرد، اهل عمل بود نه اهل حرف و بالا‌خره تمام حرف‌هایش را در شهادتش گفت و دعای همیشگی او در نماز که با التماس از خدا می‌خواست (اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک) شهید 🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⤴️ شهیدی که از شدت بی خوابی مویرگ های چشمش پاره شده بود و خون میآمد ... 🌷شهید 🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‍ بچه‌ها را جمع کرد و گفت: «برادرانم! این مأموریت که قرار است ان شاءالله انجام دهیم، نامش است. کسی که عاشق شهادت نیست، نیاید! بقای جامعه اسلامی در سایه شهادت، ایثار، تلاش و مقاومت شماست. اگر درچنین شرایطی از خودمان نگذریم و به جهاد نپردازیم، ذلت و انحطاط قطعی خواهد بود.» 🕊🌹🕊🌹🕊 زمانی فرا می رسد که تمام می شود و رزمندگان امروز به سه دسته تقسیم می شوند: 1⃣ دسته ای به مخالفت با گذشته خود بر می خیزند و از گذشته خود می شوند 2⃣ دسته ای راه بی تفاوت می گزینند و در مادی خود غرق می شوند و همه چیز را فراموش می کنند. 3⃣ دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند کرد. پس از خدا بخواهید که با وصال از عواقب زندگی بعد از در امان بمانید. 🎋 نوشته ای از شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم