🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 7⃣9⃣
به این جا که می رسم دلم می خواهم برای پسرم از خون چشم حمید بگویم در آن دو شبی که توی جزیره مجنون بودیم. باباش گاهی چرتکی زد اما حمید اصلاً چشم روی هم نگذاشت، از خودم هیچی نمی گویم. حتی از خودم بد می گویم. تا بروم برسم به آن جا که باید بگویم خیلی ناغافل دیدم از چشم های حمید دارد خون می آید. از ترسم هم برای پسرم می گویم، که مجبورم کرد داد بزنم: «حمید! چشم هات... ترکش خورده؟»
او نمی دید نمی فهمید چه می گویم. می خندید. برگشت زل زد به من گذاشت خودم بفهمم بعد از دو شبانه روز کار و بی خوابی مویرگ های چشمش پاره شده و آن خون....
به پسرم می گویم حمید با همین چشم های خونین خسته، توی مجنون، روی پل بود که...
بعد می بینم حاشیه رفته ام. از اول می گویم. از آن جا که توی این عملیات دو گردان از لشکر ما بود، دو گردان از لشکر نجف، و قرار بود عملیات طوری شروع شود که عراقی ها اصلاً بو نبرند ما آمده ایم. من با حمید بارها آمده بودم آن جا. و حالا با همین دو گردان، آرام، صبح اول وقت با آمدیم نهر ها را دور زدیم آمدیم توی جزیره پیاده شدیم. رفتیم خودمان را رساندیم به خاکریزی نزدیک پل و آن جا نگهبان را دیدیم. حمید همین جا بود که نگهبان را نشان داد.
سکوتم را که شنید خودش بلند شد رفت. برای پسرم دلیل می آوردم که پام سنگین شده بود و شاید اگر می رفتم الان نبودم بگویم که حمید رفت نگهبان را خفه کرد تا به بقیه بگوید حرکت و به من بفهماند « دیدی ترس نداشت»
بعد می گذارم پسرم آن دو گردان را ببیند که به دستور حمید و بدون حتی شلیک یک گلوله از روی پل رد می شوند می روند توی جزیره. عراقی ها را هم نشانش می دهم که اگر هم ما را می بینند فکر می کنند از خودشانیم . چون از طرف نشوه آمده بودیم و آن ها احتمال می دادند باید نیروهای کمکی خودی باشیم. تا هوا بخواهد روشن شود با مهتابی ها یک دایره درست کردیم وخبر دادیم به هلی کوپتر ها که بیایند.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 8⃣9⃣
حمید گفت: « برو بگو رسیدیم! »
به بیسیم چی گفتم سریع فرماندهی را بگیرد. فکر کنم آقا محسن بود که گفت: «صدات آشنا نیست. بده به همراهت صحبت کند!»
حمید نبود. گفتم: « رفته جلو. »
مجنون، روز اول تا ساعت هشت و نه صبح در دست ما بود. بدون شیلیک تیر و با آن همه اسیر . اما فردای آن روز ....
به پسرم می گویم: « کاش فردا نمی رسید! »
که پاتک ها را ببینیم. یا آتش را. و این که از راه خشکی موفق نبودیم و باید می رفتیم طرف نشوه. رفتیم. توپخانه داشت طلائیه را می زد.
به حمید گفتم: « توپخانه مزاحم است. بگذار از کار بیندازیمش بعد حرکت کنیم. »
گفت: « اجازه بده تماس بگیرم.»
سلسله مراتب را از یاد نمی برد. تماس گرفت، گفتند نه، ماموریت شما چیز دیگری است. گفتند تمام نیروتان را صرف ماموریت خودتان بکنید.
به پسرم می گویم: « اگر آن روز آن توپخانه را از کار می انداختیم شاید جاده باز می شد. آن پل محاصره نمی شد و حمید هم...»
و موتور را نشانش می دهم که من و حمید سوارش هستیم. نگرانی توی صورت هامان موج می زند از این که نیرو کم آورده ایم. هی به پشت سر خیره می شویم. زیر لب چیزهایی می گوییم که نمی گذارم نه او نه شما بشنوید. همان جاست که می بینیم پل دارد محاصره می شود، حدود ساعت ده. ما نزدیک پل، سنگر گرفته بودیم و عراقی ها داشتند می آمدند از روی پل بیایند طرف ما. حمید رفت نیروهای دو طرف جاده را دست هم بدهد که....
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 9⃣9⃣
می گذارم پسرم دلخوش باشد به این که حالا مرا هم پشت سر حمید می بیند قدم به قدمش می روم، تنهاش نمی گذارم. آتش را هم نشانش می دهم، آتش آر پی جی و تیربار را، که از ساختمانی کنار پل به طرف ما نشانه رفته اند. حالا همان لحظه ای است که حمید و من از آتش آر پی جی می افتیم. لحظه ی سختی است برای من که ببینم او دومتری من افتاده و من فقط شکمم زخمی شده و آتش نگذارد پیشش بمانم، بروم خودم را بیندازم توی کانال وفقط داد بزنم: «حمید!»
انگار دستورش داده باشم سریع برگردد. بعد بلند تر دادبزنم «حمید!»
انگار دستور به بقیه داده باشم بروند بیاورندش. حالا بچه ها را نشان پسرم می دهم که خودشان را به آب و آتش می زنند تا بروند حمید را از روی پل بیاورند و نمی توانند. تیر می خورند، ترکش می خورند و نمی توانند. صداش هم می زنند، به اسم، تا بلند شود خودش بیاید. اما مگر می شود؟ مگر می تواند؟ مغز نظامی لشکر افتاده آنجا، روی پل، و ما نمی توانیم برویم و من درد دارم نمی بینم. فقط می بینم دو نفر زخمی می شوند برای آوردن حمید. زمزمه ها را هم یادم می آید که هر کس هر جا بود، زیر لب و گاهی بلند می گفتیم «حمید!»
خودم یادم نیست. به پسرم هم همین را می گویم، که چقدر طول کشید بیهوش شدم. تا آخرین لحظه سعی کردم چشم هام را باز نگه دارم که آمدن حمید را ببینم و نتوانستم. نه توانستم حمید را ببینم نه بقیه را، که چطور می دوند، چطور تیر و ترکش می خورند، چطور حمید باز همان جا می ماند و من بیهوش، با جیپ فرستاده می شوم عقب و در خواب و بیداری و هر جا می رسم داد می زنم «حمید!»
حالا مهدی را نشان پسرم می دهم که خبردار شده حمید چی شده و کجاست و بچه ها دارند به آب و آتش می زنند بروند بیاورندش عقب. عصبانی است، پیامش را با یک پیک می رساند که:
« شما به حمید کار نداشته باشید، بگذارید همان جا بماند. به کار خودتان برسید.»
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 0⃣0⃣1⃣
لرزش دستش را هم نشان پسرم می دهم تا بفهمد چه دردی در سینه دارد که می خواهد بگوید:
«نمی خواهم کسی به خاطر حمیدم حتی یک زخم کوچک بردارد.»
یا بعد « اگر قرار باشد کسی را بیاورند نمی خواهم آن کس فقط حمید باشد.»
بعد تنهایی مهدی را نشان پسرم می دهم. که دارد نامه برای آسیه و احسان حمید می نویسد تا دردش را با برادرزاده هاش بگوید، تا فراموش کند خیلی ها حاضر بودند شهید بشوند ولی جنازه حمید را با خودشان بیاورند عقب. شاید به خاطر همین حس بود که دعا کرد جنازه ی خودش هم پیدا نشود.
حالا مجبورم زخم مهدی را نشان پسرم بدهم که خطرناک است و اگر نرسانندش عقب....چی بگویم؟....می روند مهدی را سوار قایق می کنند که برگردد. از کجا می دانستند و می دانستیم که مهدی هم با یک گلوله ی آرپی چی گم می شود و آب و جلو چشم نیروهاش.
مهدی یک بار به من گفت:
«حمید که نیست انگار هیچ چیز سر جای خودش نیست.»
گفتم: « تو که، او که....»
گفت: « به هرکاری دست می زنم پیش نمی رود. نمی دانم چی کار کنم.»
این جور وقت ها بدجوری ساکت می شد. بعد وقتی حرف می زد جگر آدم را آتش می زد.
گفت: « من بدبخت شده ام، صمد، نه من، لشکر هم دیگر آن لشکر قدیم نیست.»
کمرش شکست.
ما هم این را می دانستیم، ولی جوری وانمود می کردیم که دست کم او روحیه داشته باشد بماند، لشکر از هم نپاشد... و وقتی او هم رفت ....چی بگویم؟
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 1⃣0⃣1⃣
مجبورم نگذارم پسرم دلسرد شود. مجبورم برش دارم ببرمش به قبل از همین عملیات و براش تعریف کنم که برای حمید پیغام رسیده که احسانش مریض ست. باید حتما خودش را برساند. من آن جا بودم دیدم.
گفت: «نچ!»
لب گزید. راه رفت. زیاد راه رفت. به آسمان نگاه کرد. زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. وقتی رسید به من گفت: «لا اله الا الله»
گفتم: «چی شده حمید؟»
گفت: « وسوسه می کند این شیطان... که بلند شوم بروم.»
گفتم: « خب برو. این حق احسان است.»
گفت: « نمی توانم. اگر بروم پام سست می شود می مانم. آن هم حالا و با این عملیات...»
گفت: «نچ»
گفت: «لا اله الا الله!»
بعد باز خانمش تماس می گیرد می گوید آسیه هم تب کرده. وقتی حمید دلیل می تراشد مجبور می شود بگوید: «تب نیست. آبله است. بلند شو بیا، مَرد!»
حمید می گوید: «دیگر نمی توانم. باشد بعد....بعدِ عملیات.»
قبل از رفتن، وقتی نشستیم توی قایق، همین جا بود که مهدی آمد حمید را صدا زد و یک کیسه کوچک کشمش پرت کرد براش. حمید گرفتش. خندید.
گفتم: « حالا پارتی بازی می کنید؟ پس ما چوب سیگاریم این جا؟»
مهدی گفت: «چوب سیگار نیستی سروری.»
آمد نزدیک تر گفت: «تو را بعد می بینم، بی انصاف. ولی حمید را...به دلم برات شده که...دیگر نمی بینم. »
گفتم: « زبانت را گاز بگیر. قارداش!»
حالا وقتی یاد گریه اش می افتم و نگاهش به آنجا که حمید رفته بود، می فهمم چرا خودش هم رفت و نیامد، می فهمم چرا این قدر احسان و آسیه را محبت می کرد یا سعی می کرد در آن یک سال براشان پدری کند.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 2⃣0⃣1⃣
به پسرم می گویم مطمئن باشد او حتی اگر یک درجه تب می کرد من یک لحظه هم آن جا نمی ماندم و می آمدم، ولی حمید فقط گفت لا اله الا الله و رفت. رفت که رفت.
بی دلیل نیست که دست پسرم را می گیرم می برمش جایی که حمید دارد نماز صبحش را با زیارت عاشورا می خواند و وقتی می پرسم چرا می گوید: « اگر هم نخوانم شان نمی توانم راحت تصمیم بگیرم.»
یا وقت عملیات ببرمش صف اول و حمید را نشانش بدهم بگویم:
« او همیشه و همه جا و توی هر عملیاتی اول بود. حتی جلوتر از نیرو های اطلاعات عملیات که باید جلوتر از همه حرکت کنند.»
یا ببرمش جایی که امکانات به عملیاتی نرسیده وهمه توی محاصره اند و در دو متری مرگ و خیلی ها دارند ناسزا به خیلی ها می گویند و او فقط می گوید: «الله بنده سی» تا دل ها را آرام کند.
یا بعد ببرمش نشانش بدهم که اگر هم فرمانده بوده اند، هیچ وقت به رخ هیچ کس نکشیده اند و در سخت ترین لحظه ها نمی شد از بقیه فرق شان گذاشت.
یا ببرمش جایی که حمید نشسته دارد دستور می دهد باید تمام بچه های جا مانده را بیاورند عقب و نمی توانند و هی خون خونش را می خورد و به خودش بد می گوید که نتوانسته.
مهدی را هم نشانش می دهم که همین حال را داشته که نه توانسته حمید را بیاورد نه بقیه را. به پسرم می گویم:
«شاید به خاطر همین حس هاست که هر دوشان نیامدند....تا تسلای خاطری برای خانواده ی نیروهای مفقودالاثر شان باشند.»
پسرم به حرف می آید می گوید:
«اگر سالم بر می گشتند چی می شد؟»
می گویم: «مطمئنم نمی توانستند به چشم هیچکدام از پدر مادرهای نیروهاشان نگاه کنند....که عزیزشان را سپرده اند به آن ها و آن ها...چی بگویم؟ »
میگویم حالا وقت گریه است، حتی اگر پسر آدم نتواند یا نخواهد بفهمد این گریه از درد نیست، از حسرت است، از حسادت است به رفتن آن دو برادر، حمید و مهدی، که هر دوشان را گلوله ی آر پی جی از من جدا کرد.
در تمام این روز ها و هر لحظه زمان اجازه بدهد سعی می کنم از این گلوله های آر پی جی برای پسرم بگویم تا بفهمد مثل آن ها بودن و مثل آن ها رفتن یعنی چی...اگر بغض بگذارد.
⬅️ پایان
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#اسفند_عجب_ماهی_است!
🔺شهادت #حجت_اسدی : 2اسفند
🔺شهادت #حمید_باکری : 6اسفند
🔺شهادت #حسین_خرازی : 8 اسفند
🔺شهادت #سید_علی_زنجانی : 9 اسفند
🔺شهادت #امیر_حاج_امینی: 10اسفند
🔺شهادت #محمدابراهیم_همت : 17 اسفند
🔺شهادت #حجت_الله_رحیمی :18اسفند
🔺شهادت #حسین_برونسی : 23 اسفند
🔺شهادت #عباس_کریمی : 24 اسفند
🔺شهادت #مهدی_باکری : 25اسفند
🔺شهادت #یوسف_سجودی"26اسفند
🍃سالگرد شهادت همه شهدای عزیز بالاخص شهدای اسفندماه را گرامی میداریم.
🍃اسفندماه هفته #ایثار و #شهادت هم هست که این موضوع به قابلیت این ماه افزوده است...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🎨اینفوگرافیک | ۶ اسفند سالروز شهادت سردار رشید اسلام شهید #حمید_باکری
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
امام ما باید فکر کند. ما دستهای امامیم و هر فکری کرد ما باید عمل کنیم. #شهیدحمیدباکری @shahedane
🍃باکری را همه میشناسند، نامش که برده میشود، #شجاعت و خدمت در پسِ ذهنها نقش میبندد. دو برادر بودند که قلبشان برای #انقلاب میتپید و دوشادوش یکدیگر در راهِ همین انقلابِ نوپا جانفشانی میکردند.
🍃قلم اینبار از حمید بنویسد... #حمید_باکری، مبارزه را از برادر بزرگترشان #علی آموخته بود. اویی که به دست رژیم شاه به #شهادت رسید. قد میکشید اما روح بلندش وَرای گنجایش زمین بود، آنقدر بزرگ که هیچ چیز آرامَش نمیکرد.
🍃به #سوریه و لبنان رفت تا دوره های چریکی را بیاموزد و از آنجا به #آلمان برای ادامه تحصیل اما خبرِ استقرارِ امام در #پاریس، حمید را به آنجا کشاند! تمامِ فکر و ذکرش #خدمت بود. خدمت به مردمی که حالا بانگِ انقلاب سر داده بودند و خونشان را به پایِ این نهالِ نوپا میریختند.
🍃رنگ و بویِ #جبهه را که دید، گویی روحش به #تکامل رسید، خستگی ناپذیر بود و هیچ چیز روحِ بزرگش را آرام نمیکرد. حتی وقتی در #شهرداری مشغول شد، چندی بعد پست و میز و صندلی را رها کرد و به خاکِ جبهه پناه برد. خدمتِ پشتِ میز کارِ حمید نبود...او مرد #جهاد بود و میدان جنگ!
🍃بیوقفه در #تکاپو بود، اصلا انگار متولد شده بود تا خستگی را شکست دهد. شاید هم به قول #حاج_احمد_متوسلیان "استراحت را گذاشته بود بعد از #شهادت"! شهادتی که در #خیبر اتفاق افتاد و پیکری که هیچ گاه از #مجنون بازنگشت اما آنچه حاکم است، #عشقی است به حمید که در دلها مانده...
🍃فرمانده #حمید؛ این روزها به چون تویی نیاز داریم...کسی که خسته نشود و دردِ مردم را بفهمد...درد مردم را درد خودش بداند، به کسی نیاز است که دلبسته به #مقام و منصب و میز نباشد!
🍃از آنجایی که تو هستی تا جایی که ما ایستاده ایم فرسنگها فاصله است؛ برای روحِ زمینگیرمان #فاتحه بخوان...شاید نفسِ تو زنده مان کند!
🍃گرچه شهادت، طلوعِ جاودانگی تو بود اما...
#سالروزِ_شهادتت_مبارک فرمانده
✍️نویسنده : #زهرا_قائمی
🌺به مناسبت سالروز شهادت #شهید #حمید_باکری
📅تاریخ تولد : ۱ آذر ۱۳۳۴
📅تاریخ شهادت : ۶ اسفند ۱۳۶۲
🕊محل شهادت : جزیره مجنون، عراق
🥀مزار شهید : #جاوید_الاثر 🌹
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰 کلام شهید؛
به مسئله ولایت یقین داشت و معتقد بود که فقط با این طریق میتوان انسان شد و لا غیرانسانی خالص بود بهراستیکه شیعه علی علیه السلام بود، در همه حال خدا را میدید و رضایت او را در نظر داشت و از من شیطانی فرار میکرد.
ظواهر دنیا در نظر او خیلی کمارزش مینمود و از وابستگیهای شرکآلود بهشدت وحشت داشت و فرار میکرد، اهل عمل بود نه اهل حرف و بالاخره تمام حرفهایش را در شهادتش گفت و دعای همیشگی او در نماز که با التماس از خدا میخواست (اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک)
شهید #جاوید_الاثر #حمید_باکری🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⤴️ شهیدی که از شدت بی خوابی مویرگ های چشمش پاره شده بود و خون میآمد ...
🌷شهید #حمید_باکری🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بچهها را جمع کرد و گفت:
«برادرانم!
این مأموریت که قرار است ان شاءالله
انجام دهیم، نامش #شهادت است.
کسی که عاشق شهادت نیست، نیاید!
بقای جامعه اسلامی در سایه شهادت،
ایثار، تلاش و مقاومت شماست. اگر درچنین شرایطی از خودمان نگذریم
و به جهاد نپردازیم، ذلت و انحطاط
قطعی خواهد بود.»
🕊🌹🕊🌹🕊
زمانی فرا می رسد که #جنگ تمام می شود و رزمندگان امروز به سه دسته تقسیم می شوند:
1⃣ دسته ای به مخالفت با گذشته خود بر می خیزند و از گذشته خود #پشیمان می شوند
2⃣ دسته ای راه بی تفاوت می گزینند و در #زندگی مادی خود غرق می شوند و همه چیز را فراموش می کنند.
3⃣ دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند کرد.
پس از خدا بخواهید که با وصال #شهادت از عواقب زندگی بعد از #جنگ در امان بمانید.
🎋 نوشته ای از شهید #حمید_باکری
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم