🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 زندگینامه قسمت 7⃣1⃣1⃣ برخلاف تصميم فرماندهي، نيروهاي سر ستون زودتر حرکت کرده بودند و سروان هاشمي مي کوشيد خود را به آنان برساند و جلو حرکتشان را بگيرد. قرار براين بود که ابتدا گروه هاي ضربت به فرماندهي " ستوان احمد دادبين "و " سرکار مرتضي صفوي " در دو سو از روي يال کوه ها پيش بروند و بعد از اطمينان از عدم وجود خطر، کاروان از گردنه بگذرد، اما به هر تقدير چنين نشده بود. سروان در ميانه ی راه جانشينش، " رسول ياحي " را ديد که از ماشينش جا مانده بود و بلندگو به دست از کاميون ها مي خواست سرعتشان را کم کنند او فرمانده نيروهاي سپاه هم بود. او را سوار کرد و خود را به مرتضي صفوي رساند. پرخاش کرد که چرا راه افتاده اند. حالا آنان در کنار جاده ايستاده بودند و دنبال مقصر مي گشتند. و اما دشمن با ديدن جيپي با آنتن هاي بلند بيسيم، درنگ را جايز ندانست و ديگر منتظر رسيدن پايانه ی ستون به گردنه نماند. گلوله ی آرپيجي اي به سوي جيپ فرماندهي روانه شد و سپس آتش گلوله بود که بر سر و روي ستون باريدن گرفت. " فياضي " راننده ی جيب، در دم شهيد شد و فرماندهان، سراسيمه در پناه نعش ماشين او سنگر گرفتند. گلوله هاي آرپي جي و تيربار يكي پس از ديگري در کنارشان مي نشست و گرد و خاك بلند می کرد. ناگهان صداي بيسيم ماشين بلند شد: ـ « حسام، حسام، صياد! » سروان دست دراز کرد و گوشي را برداشت و تنها فرصت کرد بگويد: «علي، ما کمين خورده ايم » که گلوله اي به شصت دستش خورد و گوشي رها شد. گلوله هاي بعدي به پايش نشستند و ديد رسول ياحي و صفوي هم مجروح به زمين افتاده اند. صداي گوشي بيسيم، بيقراري مي کرد و از آنان مي خواست حرف بزنند. سروان، در آستانه ی بيهوشي پاسدار جواني را ديد که آرپيجي برشانه بلند شد، قد راست کرد و بدون توجه به رگبار گلوله ها، يكي از سنگرهای کمين را نشانه گرفت و شليك کرد. سعي کرد نام او را به خاطر بياورد. " حسين خرازي " از بچه هاي اصفهان بود! اما سرهنگ صياد که حالا لحظاتي بود به ته ستون رسيده بود، از آن سوي گوشي چيزي جز صداي انفجار گلوله نمي شنيد. فهميد بلايي سر حسام هاشمي و ديگر فرماندهان آمده است. سوار اسكورپين شد و خود را به محل درگيري رساند. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم