🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 0⃣0⃣2⃣     قبل از حرکت به امیر گفتم که مقداری کمپوت و آبمیوه توی کائوچوی پر از یخمان بگذارد. امیر داشت خیره نگاهم می کرد. دوباره گفتم: « اینطور که داره پیش میره فردا از غذا هم خبری نیس! اینارو تو سنگر بذار که فردا که برگشتیم تشنه و گشنه ایم! » ـ « اینو ببین! همه‌چیز را ول کرده به فکر شکمشه! » امیر بود که دادش درآمده بود. می گفت: « آخه تو از کجا میدونی صبح برمی گردی... » + « ان شاءالله برمی گردیم، اینارو بذار یخچال، صبح لازم میشن! » به دلم برات شده بود برمی گردم. وسایلمان را آماده کرده و راه افتادیم. محمود دولتی و نیروهایش هم به سمت روستای حریبه حرکت کردند. از حال دیگران خبر نداشتم اما کسانی که می دیدم اغلب همان نیروهایی بودند که از شب اول عملیات در صحنه های مختلف جنگیده بودند. حال خودم هم تماشایی بود؛ از زور خستگی و بی خوابی، سنگینی باری که به همراه داشتم چند برابر شده بود. ذهنم درست کار نمی کرد. فقط می دانستم با همین ستون پیش خواهم رفت و می رفتم، تا اینکه کنار دجله رسیدیم. حالا نوبت عبور از پلی بود که بچه های ما روی دجله زده بودند.(۱) پل نفر رُویِ بلندی بود که از دو سو به دو ساحل میخ شده بود و عبور که می کردی تکان می‌خورد. با «بسم الله» روی پل رفتیم. تکان پل گاهی چنان شدید می شد که فکر می کردم الآن است توی آب بیفتم. هنوز روی پل بودیم که به نظرم علی تجلایی گفت: « امام با بیسیم به کلیه قرارگاه ها پیام دادن باید جلو برید و به هر نحوی شده اونجا رو بگیرید. »(۲) این جمله انگار با هر کلمه اش نیروی تازه ای در جان من ریخت. ورق برگشت! حالا دیگر نه احساس خستگی می کردم و نه حتی به این فکر بودم که دو سه شبانه روز است درست استراحت نکرده ام. خودم هم باورم نمی شد چطور یکهو اینقدر عوض شدم. چنان شاداب و با روحیه از پل گذشتم انگار برای اولین بار است راهی عملیات هستم. حضور فرماندهان هم قوت قلبمان را بیشتر می کرد. علاوه بر همه این ها یک مینی کاتیوشا منطقه دشمن را چنان دقیق میزد که تحسین برانگیز بود. احتمالاً همان قبضه ای بود که روز دیده بودیم گرای منطقه را می گیرد. خط عراقی ها، سنگرها و مناطقی که احتمال داده می شد محل کمین عراقی هاست و می تواند مانع حرکت ما بشود توسط این مینی کاتیوشا هدف قرار می گرفت. گاه آنقدر نزدیک به ما میزد که ترکش هایش از کنار ما رد می شدند. یکی دو بار با اصغر آقا حرف زدم: « اصغر آقا! این مینی کاتیوشا اینجا ما رو میکشه ها! » ____________________ ۱. این پل را صمد زبردست که آن روزها در یگان دریایی بود به کمک نیروهایش نصب کرده بود. ۲. از صحت و سقم این پیام بی اطلاعم. آنچه اطلاع دارم همان انرژی مضاعفی است که از شنیدن پیام در جانم دوید. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم