eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
304 دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 2⃣0⃣4⃣ کار در آن منطقه سخت به نظر می رسید اما با بارش برف همه چیز متوقف شده بود. از اردوگاه شهید داوودآبادی جاده ای به طرف خط خودمان زده بودند و جاده در قسمتی از مسیر به کوه خورده بود. لودرها قسمتی از کوه را کنده بودند و آنجا آبی از دل کوه بیرون زده بود، مثل چاه های عمیقی که در شهرها میزنند و به آب میرسند. آب صاف بود و زلال؛ سراسر منطقه به برکت همین آب های زیرزمینی و بارش مداوم برف و باران طبیعت بکری داشت. منطقه پر بود از درختان گردو و گاهی انگور. آب هایی که از زمین بیرون می آمدند چنان تمیز و فراوان بودند که هم خودمان می خوردیم، هم ظرف ها و وسایل مان را می شستیم و هم ماشین مان را. در قسمتی از منطقه، آب، سطح جاده را پوشانده بود اما عمقش کم بود و ماشین می توانست از جاده آبی بگذرد. منظره آن جاده و چشمه را تا آن موقع هیچ جای دیگری ندیده بودم. علاوه بر رودخانه بزرگ و پرآب قلعه چولان، چند رودخانه کم آب دیگر در فصل خاصی از سال با آب شدن برف ها جان می گرفتند. گردان های حضرت ابوالفضل، امام حسین، سجاد و حبیب آنجا مستقر بودند. منتها عملیات در حد حرف مانده بود. شب ها زیاد در چادر فرماندهی گروهان نمی ماندم. جمع های شلوغ را ترجیح می دادم. البته نیروهای شلوغ هم در جمع کم نبودند مثل حسن حسین زاده و صمد قاسمپور و... در جمع ما کسی که اهل فکر بود جلال زاهدی بود. آقا جلال اغلب از مسائل شهر و مشکلات جنگ و جامعه میگفت. گاهی از عملیات نصر ۷ که با گردان امام حسین بود تعریف می کرد؛ از درگیری شان، از رشادت و مظلومیت شهدا و... آقا فرج قلی زاده هم بیشتر در مسائل نظامی حرف میزد. در مقابل آنها که زیاد به فکر شکم نبودند فکر و حواس من پیش خوردن بود. وضعم طوری بود که فقط با تغذیه می توانستم در آن سرما تاب بیاورم. آقا جلال کارهای تدارکاتی را دوست داشت و فعال بود؛ چادر زدن، سنگر کندن، غذا آوردن و تقسیم کردن و... در گروهان ما محرم آقا کیشی پور، سعید پیمانفر، «ابراهیم فرهمند»، حمید غمسوار، کریم محمدیان هم بودند که هر کدام چند دوست هم مسجدی یا هم محله ای هم داشتند. آنجا در دسته سارخانی شلوغی زیاد بود. من هم بیشتر شب ها بعد از شام به آن چادر می رفتم. آنها برای دسته شان دو چادر را به هم چسبانده بودند. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 3⃣0⃣4⃣   زندگی در آن چادرها واقعاً استثنایی بود؛ یکی می گفت از اینجا آب درمیاد ... یکی داد میزد کیسه خوابش خیس شده... یکی با دوستش پچ پچ می کرد، یکی از عملیات می گفت و یکی تنها در عالم خودش بود. اما یک چیز قطعی بود و آن اینکه هر کس صبح بیدار می شد واقعاً خیس آب بود! با اینکه کف چادرها تخته گذاشته، رویش نایلون کشیده و بعد پتو انداخته بودیم اما همه جا نم بود و هر روز باید یک بار نایلون ها را بلند کرده و آبی را که زیر تخته ها جمع شده و بالا آمده بود خالی می کردیم، آبی که از هر چهار طرف چادر می آمد و وسط جمع می شد. در آن شرایط، اغلب قیساوا می پختیم و زحمت پخت آن معمولاً با برادر قاسمپور بود. او شاعر بود و به نوحه خوانی هم علاقه داشت. شعر بلند «غواصلار» را که برای غواصان والفجر ۸ سروده بود، ورد زبان بچه ها بود. آقا صمد برای ما عزیز بود. معمولاً بچه ها نماز را به جماعت می خواندند. در چادر ما هم گاهی آقا جلال زاهدی و گاه صمد آقا پیش نماز می شدند. البته تعداد روحانیان در گردان کم نبود اما امکان برگزاری نماز جماعت به آن شکل فراهم نبود. بچه ها نماز شبشان را در همان چادرها می خواندند. جمع طوری نبود که یکی از نماز شب خواندن خجالت بکشد. منتها به دلیل کمبودها و سرمای شدید واقعاً نماز شب خواندن هم سخت بود. صبح ها یک نفر دور و بر چادرها را از برف پاک می کرد. یکی آب ته چادر را تخلیه می کرد. یکی ظرف ها را می شست و... مشکل مهم دیگرمان دستشویی بود. چون یک دستشویی در نزدیکی ما بود که همیشه صف بلندی برایش تشکیل می شد. طوری که هر کس از دستشویی برمی گشت بس که در سرما مانده بود از سرما می لرزید. چادرها با چراغ نفتی گرم می شدند، مصرف نفت هم زیاد نبود تقریباً برای یک گروهان چهار پنج گالن در آن مدت استفاده کردیم. گاهی که نفت با آب قاطی می شد به پت پت می افتاد... در آن کوهستان اصلاً نتوانستیم گرما را کامل حس کنیم. هر کس را می دیدی از سوز سرما و رطوبت دائمی دست و پا و لب هایش ترک خورده بود. با آن وضع فکر می کردیم عملیات دیگر انجام نمی شود. دیگر نیروی زیادی برای کسی نمانده بود. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 4⃣0⃣4⃣   یک روز برای اینکه بچه ها کمی پیاده روی کنند و از رخوت دربیایند، بنا شد از محل چادرها به موقعیت قبلی مان برویم و برگردیم. وقتی راه افتادیم خبری از بارش برف نبود. حدود دو کیلومتر راه رفته بودیم که برف شروع شد. بیشتر بچه ها پوشش کافی نداشتند. اکثراً جوراب معمولی داشتیم در حالی که فقط جوراب پشمی می توانست پا را داخل چکمه کمی گرم نگه دارد. به بچه ها بادگیرهای آبیرنگ داده بودند اما آنها در آن سوز و سرما فایده نداشتند. وضع بدن من هم که از مدت ها پیش تماشایی بود. صمد آقا یک جلیقه پشمی بلند داشت که از وقتی مرا دیده بود آن جلیقه را هم به من داده بود و تا حدی با آن گرم می شدم. وقتی بارش برف شروع شد اوضاع به هم ریخت. برف چنان به سر و صورتمان میزد گویی بخار دهانمان هم می خواست یخ ببندد. طولی نکشید که ریش و ابروی بچه ها سفید شد! در حال بازگشت به سمت چادرها بودیم که من دیگر از پا افتادم. قادر به حرکت دادن انگشت هایم نبودم. صورت برفک بسته ام تماشایی تر شده بود. چند نفر دیگر هم قادر به حرکت نبودند بچه ها مجبور شدند به کمک چوب و اورکت ها برانکاردهایی درست کنند تا بچه های بدحال را به چادر برسانند. مرا هم مُحرم کول گرفت. البته هم مرا بر پشتش می برد و هم بد و بیراه بود که نثارم می کرد. ـ « سید! الهی که به بدحالی بیفتی! » مدتی می گذشت و دوباره می گفت: « سید! هر چی خوردن باشه مال توئه و هر چی کار باشه مال من... » می گفت و من هم می شنیدم اما قادر به جواب دادن نبودم. دندان هایم از مدتی قبل قفل شده بود، چانه ام ورم کرده بود و چنان عذابی داشت که فکر می کردم روی همه زجرهای پیشینم را سفید کرده است. فقط گاهی محض روحیه دادن دم گوش محرم زمزمه می کردم: « محرم! دورت بگردم! » بنده خدا محرم، در آن شرایط که هر کس به سختی خودش را حرکت می داد واقعاً غیرت به خرج داده و کولم کرده بود. با اینکه غر می زد اما گاهی سربه سرم می گذاشت و می گفت: « سید! چطوره که حالا بندازمت ته دره!... آخه چه کار کنم؟! از یک طرف فرماندهمی! از یک طرف بچه مسجدمان! چه جوری بذارمت و برم... » در آن برف و بوران بعد از حدود شش کیلومتر پیاده روی در آن وضع که حدود چهار ساعت طول کشیده بود، رسیدیم به چادرها و بچه ها رفتند سراغ دوا و دکتر. دکتر آمد و وضعم را دید، اما کار زیادی نمی شد کرد. اغلب بچه ها مریض شده بودند تفاوت فقط در شدت بیماری بود. نه منطقه لو رفته بود و نه عراق خبر داشت، فقط در آن فصل سال و با نیروهایی که در محاصره برف و سرما توانشان را از دست داده بودند، عملیات منتفی بود. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 5⃣0⃣4⃣ راه باز شد و به ما دستور ترک منطقه داده شد. همان روزها بود که قرارگاه رمضان عملیات دیگری از پشت منطقه استقرار ما آغاز کرد که ما در آن شرکت نداشتیم. همه وسایل و چادرها در اردوگاه شهید داوودآبادی ماندند و ما پیاده به محلی آمدیم که کمپرسی ها منتظرمان بودند. البته من که از شدت بیماری نای راه رفتن نداشتم دوباره پشت یکی دیگر از بچه ها سوار شده بودم. حدود سه ساعت این پیاده روی طول کشید. باد عجیبی می وزید و صورت ها از سوز سرما سرخ شده بود. بدنۀ آهنی ماشین ها در میان آن باد و بوران یخ زده بود ولی نیروها چاره ای جز سوار شدن به این یخچال متحرک نداشتند. مرا جلوی ماشین کنار راننده سوار کردند، طبق معمول! البته تنها نبودم. حسن حسین زاده هم مریض بود، یک چشم او هم مثل چشم من بود. آقا جلال هم که از قبل زخمی بود همراه ما بود. خلاصه ما سه نفر کیپ هم کنار راننده نشسته بودیم؛ بیخبر از حال بچه ها در پشت کمپرسی، هرچند فکرمان پیش آنها بود. حداکثر سرعت ماشین شصت کیلومتر در ساعت بود اما در آن حال با وزش باد و بارش شدید برف که به ماشین می خورد خدا می داند چه بر سر بچه ها می آمد، ماشین نه چادر داشت نه چیزی. در راه معطل شدیم. کوه ریزش کرده و راه بسته بود. ماشین ها سه چهار ساعت باید منتظر می ایستادند تا راه باز شود. بالاخره مسیر یک و نیم ساعته تا بانه را شش ساعته پیمودیم. در مسیر برای نماز نگه داشتیم اما جای خوبی نبود و بیشتر بچه ها ترجیح دادند همانجا پشت کمپرسی با تیمم نماز بخوانند. عملیاتی نکرده بودیم اما واقعاً در آن شرایط به اندازه چند عملیات سختی کشیدیم. ساعت یک شب، به نزدیکی بوکان رسیدیم. اتوبوس ها منتظرمان بودند. هر کس از کمپرسی پیاده و سوار اتوبوس می شد مثل این بود از جهنم درآمده و وارد بهشت شده. درست با همین قیاس! در طول راه، سه چهار نفر از بچه ها پشت کمپرسی از هوش رفته بودند. بچه ها به آنها سیلی می زدند تا به هوش بیایند، هرچند ما سه نفر، چند بار جایمان را با بچه های بدحال عوض کرده بودیم تا آنها هم کمی گرم شوند اما سوز و سرما همه را از نا انداخته بود. صورت بعضی ها از سرما کبود شده بود. بچه ها قدرت نداشتند حتی دست هایشان را به هم بمالند... کنار اتوبوس ها عده ای از نیروها بودند که با دیدن حال و روز ما، یکی یکی بچه ها را پیاده می کردند. درد و بلا در اتوبوس شکل دیگری یافت؛ زق زق دست و پاها که از سرما وارد گرما شده بودند، شروع شده بود. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 6⃣0⃣4⃣   اتوبوس ها راه افتادند و کمی جلوتر در بوکان جلوی یک غذاخوری نگه داشتند. گرسنه بودیم. آن روز نه ناهار خورده بودیم نه شام. غذا هم کباب بود که البته مقدارش کم بود و به هر کس یکی دو لقمه رسید. با این وضع آمدیم و اذان صبح به پادگان شهید قاضی رسیدیم. آنقدر خسته و بیحال بودم که فکر می کردم این چند روز بیشتر از سه عملیات سختی کشیده ام. عملیات شوق و هیجانی دارد، درگیری با دشمن هست، آدم می دود، عرق می کند و... اما اینجا بدون امکانات کافی در دل یخ و سرما بودیم. از سیصد نفر نیروی گردان بدون اغراق دویست نفرشان مریض شده بودند. خانواده ها خبردار شده بودند که صبح در پادگان خواهیم بود. حدود دو هزار نفر جلوی پادگان منتظر بچه هایشان بودند. این هم یکی از مشکلات نزدیکی به شهر بود. عده ای از خانواده ها از شب آمده و توی ماشین شان خوابیده و منتظر بچه ها بودند. خانواده ما هم از این دسته بودند. ما را دیده بودند که با اتوبوس وارد پادگان شده ایم. منتها دستور بود حتی یک نفر هم حق بیرون رفتن از پادگان را ندارد، بنابراین، خانواده ها دست خالی برگشتند. بعد از آن همه سختگیری دو روز طول نکشید که به بچه ها مرخصی دادند. در این میان قصه من جور دیگری بود. نمی توانستم چیزی بخورم و در اورژانس پادگان بستری بودم. از آنجا مرا به بیمارستانی در تبریز منتقل کردند، آمپول هایی زدند و دستور بستری دادند که باز ترجیح دادم به خانه بروم. رسیدن من هم به خانه دو روز طول کشید، منتها من در اورژانس و بیمارستان بودم بقیه در پادگان! مرخصی بچه ها سه یا پنج روز بود اما من بدجوری افتاده بودم. بدنم داغان شده بود و ته مانده نیرویم را در آن سرمای کوهستان از دست داده بودم. به خانه که آمدم اول مرا نشناختند! هر کس می دید می گفت: « آخه چطور شد به این حال افتادی؟ » در تب می سوختم. واقعاً داشتم می رفتم. یک ماه تمام توی رختخواب ماندم. سرما چنان بلایی سرم آورده بود که سابقه نداشت؛ صورتم از یک طرف ورم کرده بود، فکم قفل شده بود و از بابت هر نوع درد کلکسیون کامل بودم! برخلاف دفعه های قبل این بار هیچ دارو و درمان و تغذیه ای افاقه نمی کرد. فقط می توانستم مایعات بخورم. همه جای بدنم، هر زخمی که از قبل داشتم، جای بخیه ها و عملها سیاه شده بود. پاهایم چنان درد و سوزشی داشت که پدرم درمی آمد. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 7⃣0⃣4⃣   تحمل می کردم که آه و ناله نکنم اما دیگر نیرویی برای ادامه این مبارزه هفت ساله با درد و زخم برایم نمانده بود. مادرم هر شب پاهایم را با روغن زیتون و داروی گیاهی ماساژ میداد، با روسری پشمی می بست و گرم می کرد. سعی می کرد زخم هایم را ماساژ دهد و گرم نگه دارد تا جریان خون بهتر شود. هر روز دکتری از طرف بنیاد شهید می آمد و به تزریقات و حال و روزم می رسید. زحمتی که آن روزها مادر و همسرم برایم کشیدند، بی اندازه بود. در این مدت، بچه ها از مرخصی برگشته و به عملیات بیت المقدس ۲ (۱) در کوهستان ماووت رفته بودند. وقتی برگشتند هنوز از رختخواب بلند نشده بودم! ناراحت بودم که در این عملیات غایب بودم، به سعید پیمانفر، رحیم باغبان، حسن حسین زاده و عده ای دیگر که به دیدنم می آمدند می گفتم: « خوش به حالتان! مصیبتش را ما کشیدیم عملیاتش را شما دیدید! » بچه ها می گفتند برف کمتر شده بود. در آن عملیات دوستان عزیزی هم به شهادت رسیده بودند اما شهادت آقا جلال زاهدی بیش از همه دلم را سوزاند؛ دوست و همرزم قدیمی ام که یادش همیشه بر خاطراتم از جنگ سایه می اندازد. بچه ها از زخمی شدن «میرحاجی همایون» هم می گفتند و می خندیدیم. می گفتند سید همایون با تیر و ترکش از ناحیه چشم و سر مجروح شده بود او را سوار قاطر کرده بودند که عقب بیاورند. خمپاره ای نزدیک قاطر افتاده و ترکش به قاطر بینوا خورده و قاطر هم روی سید همایون افتاده بود! بچه ها می بینند قاطری دارد جان میدهد، می آیند با تیر خلاصش کنند می بینند یک نفر زیر قاطر مانده که همین همایون خودمان بوده که او هم چشمش را از دست داد. جا داشت به آنچه بچه ها می گفتند گریه کنیم اما می خندیدیم و با همین حالات بود که خودمان را برای آینده جنگ آماده نگه می داشتیم. هنوز سخت جان تر از آن بودم که خودم را برای جنگ تمام شده بدانم. با آن حال و روز فکر و ذکرم آن کوه ها بود و آدم هایی که یک یک شان را دوست داشتم و خبر شهادتشان بیش از همۀ زخم های تنم، مرا می شکست. ________________________ ۱. عملیات بیت المقدس ۲ در تاریخ ۱۳۶۶/۲/۲۵ با رمز مقدس یا زهرا سلام الله علیها در شمال سلیمانیه انجام گرفت. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 8⃣0⃣4⃣    💥 فصل هفدهم وقتی اشک کم آوردم آن روزها به من خیلی سخت می گذشت. از یک طرف بدنم دیگر یاری نمی کرد، از طرف دیگر می دیدم در لشکر چه کمبود نیرویی داریم. (۱) وقتی سر پا شدم، به وادی رحمت سر می زدم که بهترین جای شهر بود برای من. یاد شهدا و دوستان عزیزم تحمل سختی ها و مقاومت را بیشتر می کرد. اوایل سال ۱۳۶۷ لشکر در پادگان شهید قاضی مستقر بود و من هم آنجا می رفتم اما چون راه نزدیک بود زیاد به خانه سر می زدم. آن روزها فرج قلیزاده مسئول گروهان ما شده بود. او از نیروهای قدیمی و ارزشمند جنگ بود که با سن و سال کمش چند عملیات بزرگ را دیده بود اما اغلب از من می خواست برای نیروهای گروهان صحبت کنم. به آن گروهان تعداد زیادی نیروی مشمول داده بودند. من هم برایشان از خاطرات عملیات ها می گفتم. تا دو سه کلمه می گفتم نیروها می خندیدند! حکایتی بود این حرف زدن من...! برای آنها بیشتر از نحوه حرکت و حضور نیروها در عملیات ها می گفتم. تا آن لحظه به تجربه به من ثابت شده بود نقش نیروها در حین عملیات کم از فرماندهی نیست. امکان شهادت یا مجروحیت فرمانده در همان لحظه اولیه وجود داشت. بنابراین، نیرو نباید همه امیدش را به فرمانده ش می بست، بلکه باید خودش هم در توجیه طرح عملیات دقت می کرد. به نیروها تأکید می کردم شب حمله هر کس باید حواسش را جمع کند، گوش به امر فرماندهش باشد اما اگر فرمانده آسیبی دید باید بتواند تصمیم بگیرد و کار را جلو ببرد. بارها پیش آمده بود در مراحل حساس عملیات، ما با پنج شش نفر نیرو همزمان گره کار را باز کرده بودیم. یادم هست مسئول آموزش نظامی ما، هادی نقدی، می گفت موقع حرکت به سمت دشمن اگر آب قمقمه ات نیمه پر باشد، وقت دویدن این آب قمقمه چنان صدایی خواهد کرد که انگار به عراقی ها می گوید: « عراقی ها آماده باشید ما داریم می آییم! » اوایل ما به حرف او می خندیدیم ولی بعد فهمیدیم واقعیت است. ________________________ ۱. اینکه چرا از تبریز نیرو کم داشتیم ریشه های عمیقی داشت. عمده ترین آن قضیه حزب خلق مسلمان بود که ضربه بزرگی به تبریز زد و باعث دو دستگی و بی تفاوتی به انقلاب بین اکثر مردم شد. ریاکاری ها و برخوردهای منافقانه ای که خود من بارها در مواقع مختلف طعمش را چشیده بودم و معلوم بود مردم عادی اگر چندبار این طور برخوردها را می دیدند عقب می کشیدند و خودشان را به آب و آتش نمی زدند. تلخی قضیه این بود که اگر یک آدم بی کاره این ریاکاری ها و دغل بازی ها را می کرد، می شد تحملش کرد. ولی درد اینجا بود که تعدادی از این منافق ها مسئول بودند و در صدر امور. همه این ها دست به دست هم داده بود و تعداد کل نیروهای تبریزی در اوائل سال ۱۳۶۷ شاید به سه گردان نمی رسید. منتها این نیروها از جان و دل کار می کردند و مثل همیشه لشکر عاشورا را سرافراز کرده بودند. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 9⃣0⃣4⃣   معمولاً در عملیات ها ما سه بار خداحافظی می کردیم. بار اول وقتی از منطقه بیرون می آمدیم تا به منطقه اصلی برویم. بار دوم وقتی به سمت دشمن حرکت می کردیم و بار سوم وقتی نیروهای دسته از گروهان جدا می شدند تا به خط بزنند. در مرحله سوم به بچه ها یادآوری می شد اگر آب قمقمه تان نصفه است آن را خالی کنید. برای اینکه نیرو همه تجهیزاتش را بسته و کوله را محکم کرده ولی آب نیمه را که نمی شد محکم کرد! وقت دویدن همین صدای آب درون قمقمه، نیروهای کمین دشمن را که جلوتر از خط اصلی اش بودند متوجه می کرد. بنابراین، همین مسئله کوچک می توانست باعث شود کاری که با یک گردان انجام شدنی بود با پنج گردان هم به ثمر نرسد. این ظرایف را به نیروها انتقال می دادیم که نکات کاربردی و مؤثری بود. گاهی خود هادی به من می گفت: « سید من تا به حال اینقدر آموزش داده ام اما در هفت هشت عملیاتی که شرکت کرده ام خودم نتوانسته ام به یکی از چیزهایی که می گویم عمل کنم! » چون شرایط عملیات با آنچه پیش بینی شده بود متفاوت بود و نیروها باید آنقدر مهارت و تجربه پیدا می کردند که برای وضع موجود برنامه می چیدند. دومین مسئله ای که به آن حساس بودم و به نیروها تذکر می دادم مشکل مخابرات بود. معمولاً نیروهای کارآزموده مخابرات را در قرارگاه ها به کار می گرفتند و گاهی به دلیل ناشی بودن بیسیم چی لطماتی متحمل شده بودیم. در عملیات مسلم بن عقیل روی ارتفاعات سلمان کشته، ما زیر آتش توپخانه خودی بودیم. به بیسیم چی گفتم تماس بگیرد و بگوید نزنند. اما او می گفت: « نمی دونم چطور تماس بگیرم! » نمیدانم روحیه اش را باخته بود یا... در هر حال بیسیم ما بلااستفاده بود! یا گاهی نیروهای مخابرات در نزدیکی دشمن بیسیم شان را باز کرده بودند و صدای بیسیم منطقه را لو داده بود که تجربه اش را در کردستان داشتیم. با ذکر این خاطره ها می خواستیم بچه ها اهمیت کارشان را بدانند و جدی باشند، آنها هم خوب گوش می دادند. بعد از این حرف ها که سعی می کردم هر روز بیشتر از یک ربع طول نکشد با بچه ها شلوغی می کردیم مخصوصاً با دوستانی که قبلاً با هم بودیم. وقتی کمی با بچه ها انس می گرفتیم راحت تر با آنها حرف می زدم. از بدر می گفتم و اینکه اگر ما توانستیم با تعداد کمی نیرو، قرارگاه را تصرف کنیم علتش این بود که ما وقتی به طرف دشمن حمله کردیم کسی زمین گیر نشد. زمینگیر شدن دو معنا دارد یکی اینکه من می خواهم جانم را حفظ کنم و ترسیده ام و دیگر اینکه من قبلاً مزه آتش و تیر و ترکش را چشیده ام حالا ده دقیقه می مانم تا دیگران بروند جلو. آتش که فرو نشست آنوقت من هم جلو میروم که هر دو خیانت به نیروهای دیگر بود و تلفات را چند برابر می کرد. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 0⃣1⃣4⃣    سعی می کردم به نیروها بفهمانم همیشه کسی که حمله می کند و ضربه میزند به دل دشمن ترس و رعب می اندازد. بهار ۱۳۶۷، خدا اولین فرزندمان را به ما عنایت کرد. دختری که آمدنش در آن روزگار هم به زندگی سخت ما لطف و صفا داد و هم داغ دوستان شهیدم را که بارها آرزوها و ابراز محبتشان به بچه هایشان را دیده بودم، در دلم تازه کرد. آن روزها، روزگار ما در پادگان و گاه در شهر می گذشت. وضع منطقه درهم و برهم قاراشمیش بود؛ آمریکا با ناوهایش وارد خلیج فارس شده بود و عملاً تهدید می کرد و کار را به جایی رسانده بود که هواپیمای ایرباس مسافربری ما را زده بود. عراق در کل جبهه ها تحرکات وسیعی کرده و دست به بمباران های شیمیایی می زد. علاوه بر همه اینها کمبود نیروی داوطلب باعث می شد گردان ها با نیروهای مشمول تکمیل شوند. دوباره قضیه قطعنامه مطرح شده بود و پانزده شانزده روز فرصت داده بودند. یکی از روزهای گرم تیرماه برادرزنم هراسان آمد و گفت: « ایران قطعنامه را قبول کرده! » + « چی داری میگی؟ » عصبانی شده بودم. قسم خورد که با گوش هایم شنیدم. باورم نمی شد. از شدت ناراحتی نمی دانستم چه کنم. نمی توانستم یکجا بند شوم. همه خاطرات، هجوم آورده بودند و من نا امیدانه احساس می کردم ثمرۀ چندین سال زحمت خالصانه دارد از دست می رود. آمدم خانه دیدم بله رادیو تلویزیون دارند خبرش را می دهد. نشستم و پیام امام را میان اشک و خون دل شنیدم. وقتی امام از نوشیدن جام زهر گفت چنان ناراحت شدم و گریستم که طعم تلخ آن تا لحظه مرگ از یادم نمی رود. به هم ریخته بودم. فکر می کردم نیروهایی که از جبهه رو برگردانده بودند و یا کسانی که در پشت جبهه بودند با بی تفاوتی شان و مهمتر از همه، بعضی مسئولان عافیت طلب، کار را به جایی رساندند که امام این پیام را داد و قطعنامه را قبول کرد. آن روزها هر کس با من حرف می زد می دید چقدر عصبانی ام. وقتی بعضی بچه های پایگاه را می دیدم آتش به جانم می افتاد؛ کسانی که مسئول و نیروی پایگاه بودند و از آغاز جنگ برای رفتن به جبهه، امروز و فردا می کردند! حالا جنگ داشت تمام می شد و اینها هنوز به جبهه نرفته بودند! + « شما چه جور نیرویی هستید؟... چرا نشستید؟ چرا فقط دست هایتان را به هم می مالید؟! کِی با نشستن کار حل شده که حالا بشود... بیایید برویم... » جوابشان آماده بود، می گفتند: « ما هم یک نیرو هستیم مثل بقیه!... » ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب خاطرات مردی که فکر می کرد کاری نکرده. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 1⃣1⃣4⃣     یادم هست چنان حرف هایم از سوز دل بود که تعدادی از آنها فردای آن روز اعزام شدند به منطقه. حیف که این رفتن ها به موقع نبود و دردی دوا نمی کرد! پنجشنبه به وادی رحمت رفتم. دیگر داشتم منفجر می شدم. دیوانه شده بودم. هر کس را می دیدم که زمانی به جبهه آمده و بعد برگشته بود پی خانه و زندگی اش، انگار که جنگ به نتیجه رسیده و کار تمام شده بود، منت و مذمت بود که بارشان می کردم. به عکس مظلوم شهدا نگاه می کردم می گفتم: « الهی که خون این شهدا دامنتان را بگیرد. چه زود خسته شدید از جبهه ها... » روزهای تابستان ۱۳۶۷، روزهای سختی برای امثال من بود. خبرهای بدی از منطقه می رسید. گردان حبیب به رحمانلو رفته بود که خبر رسید عراق از کردستان وارد عمل شده و نیروهای ما از حلبچه عقب کشیده اند. من در رحمانلو کنار آب بودم که اخبار رادیو از حمله گسترده عراق از ناحیه جنوب خبر داد. اخبار کامل گفته نمی شد، اما از بچه ها می شنیدیم عراق جلو آمده و حتی مناطق قبلی را دوباره تصرف کرده است. اوضاع را می شنیدم و از غصه در تب و تاب بودم. آن سید نورالدین سرسخت که کمتر گریه می کرد، حالا دیگر برای گریه کردن اشک کم می آورد! وقتی خبر بسیج عمومی مردم اهواز را شنیدم که استاندار و امام جمعه اش اسلحه گرفته و به خط می رفتند و سیل مردم همراه شان بودند، کمی آرام گرفتم. همان روزها خبر کشته شدن یکی از فرماندهان بزرگ عراق هم منتشر شد که داخل تانک از بین رفته بود. کمی بعد هم یکی از سرانشان در حادثه سقوط هواپیما کشته شد و عراق سه روز عزای عمومی اعلام کرد. با این همه باز هم غلبه اخبار ناگوار بیشتر بود. در این میان ناگهان خبر تحرک منافقان رسید و ما که در آماده باش بودیم بالاخره دستور حرکت به سمت منطقه غرب را دریافت کردیم. شور و شوقی بود در جمع پراکنده ما. پیام ها متناقض بود. اول گفتند به جنوب می روید، بعد حرف بانه مطرح شد و ساعتی نگذشته زمزمه کرمانشاه در جمع پیچید. من هم که می خواستم به هر نحو در گردان عمل کننده باشم تا ظهر سه جا عوض کردم! از گردان حبیب به گردان امام حسین رفتم. گفتند معاون گروهان سه بشوم که فرماندهش « ایوب رضایی » بود و با او در عملیات بدر همرزم بودم. تا اسلحه گرفتم و بار و بُنه ام را آماده کردم خبر رسید گردان امام حسین به منطقه نمی رود. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 2⃣1⃣4⃣    اسلحه و وسایلم را داخل چادر گذاشتم و آمدم بیرون. شنیدم گردان حبیب راهی خط است رفتم به کانکسی که اسامی را می نوشتند و خواستم اسم مرا از جمع گردان امام حسین پاک کرده در گردان حبیب بنویسند. طرف که جابه جا شدن مرا می دید، دادش در آمده بود: « ای بابا! بالاخره تو کجا میری؟! » در حبیب ماندم. به تبریز آمدیم تا از فرودگاه به کرمانشاه برویم. اول گردان امام حسین رفت و نوبت ما که رسید نمی دانم به چه دلیلی پرواز انجام نشد. گردان امام حسین عصر همان روز وارد عمل شده بود ولی ما جا ماندیم. دلم می خواست در جنگ با منافقان شرکت کنم. آنها کسانی بودند که از موقعیت سوءاستفاده کرده بودند و حتی به مردم کشور خودشان رحم نمی کردند. روزی که خبر حمله منافقان را شنیدم در جمع بچه ها می گفتم که عراق می خواهد شر منافقان از سرش کم شود. بچه ها می گفتند: « تو از کجا میدانی. » + « حالا می بینید! عراق هم خطش را می بندد و منافقان در غرب قتل عام می شوند. » همین طور هم شد. این بار خبرهای خوشی از منطقه می رسید. انبوه جمعیت داوطلب به منطقه عازم شده بودند و خدا هم انگار عقل و ذهن منافقان را کور کرده بود که خیال می کردند می توانند از همان جاده اصلی در عرض چند روز به تهران برسند! آنها در کمین نیروهای اسلام در تنگه چهارزبر گیر افتادند و در عملیات «مرصاد» (۱) تار و مار شدند. در آن شرایط همه حواسم به اخبار و شنیده ها بود. بچه ها می گفتند در فاو، عراق شیمیایی زده، سیانور زده، از هر کس که فکر می کردم باخبر باشد می پرسیدم چه شده و می گفتند همه بچه ها در یک لحظه خشک شده بودند؛ راننده پشت فرمان، توپچی کنار توپش و... آن روزها سیل مردم داوطلب از همه ایران به جبهه ها می رفتند. بیشتر ادارات، کارخانه ها و حتی مجلس تعطیل شده بود. خبر حضور رئیس جمهور، آقای «خامنه ای» را در جبهه ها شنیده و روحیه می گرفتیم. پادگان شهید قاضی هم از کثرت نیرو دیگر جا نداشت. حتی جایگاه تیپ در اطراف بناب و ملکان هم پر از نیرو بود. طوری که دیگر چادری برایشان نبود و بیشترشان در آن گرما زیر آفتاب بودند؛ بعضی در آب شنا می کردند، عده ای توپ بازی می کردند. من هم یک رادیو برداشته بودم و آن را از خودم دور نمی کردم. مرتب پیام ها و اخبار عملیات پیروز مرصاد گزارش می شد. خبر می رسید هلیکوپترها در پانصد سورتی، پرواز، نیرو به منطقه هلیبرن کرده اند. اینها را که می شنیدم به وجد می آمدم. تصاویری از انبوه ماشین ها و کشته های منافقان از تلویزیون پخش می شد. می دانستیم فاتحه منافقان خوانده شده است. ________________________ ۱. عملیات مرصاد با رمزمقدس یا علی علیه السلام در تاریخ ۱۳۶۷/۵/۵ در غرب کشور، شهرهای اسلام آباد و کرندغرب انجام و طومار منافقین و مزدوران عراقی را در هم پیچید. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 3⃣1⃣4⃣    چند روز بعد، تنها گردان شرکت کننده از لشکر عاشورا یعنی گردان امام حسین به رحمانلو برگشت. در طول جنگ هیچ وقت پیش نیامده بود لشکر به پیشواز گردان برود، آنجا برای اولین و آخرین بار همه به پیشواز بچه های گردان امام حسین (ع) رفتیم. حتی از شهر هم مردمی که خبر بازگشت گردان را شنیده بودند به رحمانلو آمده بودند. گردان، تلفات زیادی نداده بود؛ پنج شش شهید که شهادت را در آخرین روزهای جنگ پیدا کردند و سه چهار نفر زخمی. از دیدن بچه ها خوشحال شده بودم، مخصوصاً از اینکه با سربلندی و موفقیت برگشته بودند. ناراحتی ام را از نبودنم در عملیات مرصاد با شنیدن خاطرات بچه ها جبران می کردم. همه مایل بودیم خاطرات این درگیری با منافقان را بشنویم. (۱) با شنیدن همه این مطالب اندوه عجیبی هم دلم را می فشرد. فکر می کردم اگر این سیل نیرو، که در آخرین روزهای جنگ راهی جبهه ها شدند، از ابتدا وارد عرصه می شدند کار تمام می شد و با تصرف بصره، که عملیات های بزرگ ما در اطراف آن بود، گلوگاه دشمن دست ما بود. افسوس که عده ای بعد از پذیرش قطعنامه وارد میدان شده بودند! ما که در طول آن دو هفته در حال آماده باش بودیم و حتی پوتین ها را از پا در نمی آوردیم، منتظر دستورات تازه بودیم. آتش بس شروع نشده از طرف عراقی ها نقض شده بود اما سرانجام طبل جنگ خاموش شد. قرار بود نیروها را به خط ببرند و در خط پدافندی مستقر کنند. من مرخصی گرفتم. دیگر همه چیز تمام شده بود. ظاهراً وقتش رسیده بود به مشکلات خانواده و درمان خودم برسم، دنبال کار باشم و باری از مشکلات خانواده ام بردارم. پیگیر تسویه حسابم شدم. البته قبلاً پیگیر کارت پایان خدمتم شده بودم و آن را با جریاناتی گرفته بودم؛ در فواصل عملیات ها گاهی که حوصله اش را داشتم پیگیر کارت پایان خدمتم می شدم. با توجه به مجروحیت هایم از خدمت، معاف بودم، علاوه بر این، سال ها در جبهه بودم و می توانستند آنها را به جای خدمت وظیفه ام حساب کنند اما گوش کسی بدهکار این حرف ها نبود! چند بار به کمیسیون پزشکی ارتش رفتم اما هر بار دست خالی برگشتم تا اینکه یک روز خودم را به اتاق دکتر رساندم و گفتم که مرا برای خدمت نوشته اند. با تعجب نگاهم کرد و گفت: « کی نوشته؟ » پرونده را دید و فهمید خودش نوشته! به مقر ژاندارمری معرفی شدم. ________________________ ۱. بچه‌ها می گفتند، منافقین مثل آرتیست های فیلم ها می جنگیدند. کالیبر را روی ماشین گذاشته و ماشین را درست وسط جاده نگه داشته بودند بدون هیچ مانع و سنگری. خلبان های ما بی وقفه ستون خودروهای منافقین را بمباران می کردند. طوری که اغلب آن ها داخل ماشین ها به هلاکت می رسیدند. خصوصا ارزش کار هواپیماها و هلی کوپترهای ما در این بود که قبل از این که سیل نیروی رزمی به منطقه برسد جلوی مهاجمان را گرفته بود. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 4⃣1⃣4⃣    اتفاقاً یکی از نیروهایی که در کردستان با هم بودیم به اسم «یونس» آنجا گروهبان بود، مرا شناخت و تحویلم گرفت. گفتند: « سه ماه غیبت داری، باید شما را به پلیس قضایی معرفی کنیم! آنجا دادگاه تشکیل می دهند و می نویسند این برادر در جبهه بوده، نامه را برای ما می آوری و ما کارت شما را تحویل می دهیم. » مسئول پلیس قضایی روحانی بود، یک نگاه به نامه کرد، یک نگاه به من و پرسید: « این مدت کجا بودی؟ چرا غیبت کردی؟ » + « اون موقع من در بدر بودم. زخمی هم بودم! » ـ « کی به تو گفته بود به جبهه بری؟! » ناراحت شدم. گفتم: « من به دستور امام رفتم جبهه! » با وقاحت گفت: « خب! امام بیاید جواب بدهد! » خیلی سوختم! هنوز امام بود و اینها اینطوری می کردند! گفتم: « گناه من هر چی هست بنویسید یا زندان برم یا جریمه بدم! » گفت: « شش ماه زندان داری! برای هر یک ماه غیبت، دو ماه زندان! » با عصبانیت گفتم: « عیبی نداره! » ادامه داد: « چون پسر خوبی هستی از زندان میگذریم. دو هزار تومان برایت جریمه می نویسیم! » نوشت و برگشتم. پولی هم نداشتم. شب قضیه را به پدرم گفتم. بیچاره آتش گرفته بود. می گفت: « ببین رفته جانش را گذاشته، تو کوه و دشت مونده. حالا آمده باید برای خدمتش جریمه هم بده! » ب الاخره پول تهیه کردیم و صبح رفتم بانک. از آنجا یک راست رفتم پلیس قضایی. نفر اول بودم و هفت هشت نفر بعد از من آمدند. بعد هم آن روحانی آمد و به من که رسید سلام داد ولی جواب ندادم. رفتم تو. گفت: « برو بیرون! » دوباره آمدم بیرون و منتظر شدم تا همه کسانی که بودند رفتند و کارشان را انجام دادند. ساعت یازده و نیم شده بود که منشی اش بالاخره به من اجازه ورود داد. گفت: « پسرم شنیدی جواب سلام واجب است! » + « بله! » ـ « صبح بهت سلام دادم جواب ندادی! » + « من هم شنیدم که از دو طایفه سلام نگیرید یک منافقان و دیگری کفار... به نظرم شما منافق هستید! » ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 5⃣1⃣4⃣    زل زده بود توی صورتم. من هم که دلم داشت می ترکید گفتم: « شما به برکت امام و رزمنده ها اومدید اینجا. دارید برای خودتان حکومت می کنید! مگر شما را زمان طاغوت این دور و بر راه می دادن؟ اگر هم زمان طاغوت اینجا کار می کردید باید از آدم های او می شدید، حالا که امام هست این کارها رو با ما می کنید؟!... نامه ام را بنویس برم! » می خواست دلداری ام بدهد. می گفت که می خواهند به قانون عمل کنند و از این حرف ها. فردای آن روز نامه را به هنگ بردم. آنجا با احترام برخورد کردند، همیشه یک فرد نظامی به نظامی دیگر ارزش قائل می شود. ظاهراً یونس از ایام کردستان چیزهایی به هم قطارانش گفته بود، وقتی ماجرا را فهمیدند خیلی ناراحت شدند. همان کسی که مرا به پلیس قضایی فرستاده بود قسم خورد که اگر می دانستم اینطوری می کنند اصلاً تو را آنجا نمی فرستادم. راهی پیدا می کردم و همین جا کارَت را انجام می دادم.(۱) نتوانستم بی تفاوت بمانم، رفتم دفتر امام جمعه شهر. اول پسر آقای ملکوتی آمد پرسید چه کار دارم. گفتم که با حاج آقا کار دارم. به اتاقی راهنمایی ام کرد و منتظر ماندم تا آقای ملکوتی آمد و قضیه را گفتم. گفتم که با جریمه کاری ندارم اما او به راحتی می گوید: « امام بیاید پاسخگو باشد. » آقای ملکوتی گفت: « پسرم، از این آدمهای نفهم تو شهر زیادن! ولش کن! » دیدم بی نتیجه است. چند روز بعد مسئول بسیج، آقای حسینی، را دیدم. یکی دو نفر از بچه ها که قضیه را فهمیده بودند می گفتند به آقای حسینی بگو. رفتم و باب صحبت باز شد. وقتی مشخصات روحانی را دادم زود شناخت و بعد گفت: « باباجان اینکه به تو گفته چیزی نیست! من از او چیزهایی دیده ام که این کارش پیش آنها چیزی نیست! » تعجب کردم. تعریف کرد که یک روز چند روحانی برای تبلیغات به پادگان شهید باکری دزفول آمدند، معمولاً روحانی ها را برای اقامه نماز یا صحبت و تبلیغات به گردان ها می فرستادیم. صبح حرکت کردیم به طرف نیروها که آن طرف اروند مستقر بودند. در سه راهی اندیشمک به اهواز همین مثلاً روحانی از من پرسید: « آقای حسینی کجا میریم؟ » گفتم: « به طرف فاو. » تا اسم فاو را شنید گفت: « آقای حسینی من به اسم فاو نیامدم، من برای دزفول آمدم. مرا برگردان ببر لشکر! » من هم گفتم: « حاج آقا راه ما این طرفه. شما لطف کن پیاده شو برو اون ور جاده. از آن سه راهی به هر ماشینی پنجاه تومان بدی تو را به دزفول می رساند! » او پیاده شد و ما رفتیم. دو سه روز بین بچه ها بودیم. ________________________ ۱. حرفی هم گفت که برایم جالب بود. گفت: " می دانی من نیروی ژاندارمری هستم و از زمان طاغوت پشت این میز کار کرده ام. من از دولت پول می گیرم و کار می کنم. حکومت هم برایم مهم نیست. مال شاه باشه یا امام. وظیفه من اینجا کار کردنه و تا هر وقت اینجا هستم کارم را انجام می دهم. اما از کسانی که در سایه انقلاب روی کار آمده اند و این کارها را انجام می دهند خوشم نمی آید. " ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 6⃣1⃣4⃣   با دیگر روحانیان سری به خط زدیم و برگشتیم. دیدیم بعله... این آقا هم در چادر ستاد است! ما روحانیان را طبق برنامه به گردان ها فرستادیم، گردان های سید الشهدا، قاسم، ابوالفضل، ادوات و... همه رفتند و فقط ماند این آقا که خودش گفت: « آقای حسینی! منو بدید به گردان امام حسین. اونجا درس اخلاق بدم! » (۱) گفتم: « حاج آقا! شما که می خواهید به گردان امام حسین درس اخلاق بدید همه نیروهای اون گردان این درس رو تموم کردن! » این را که شنید گفت: « پس من به تبریز برمی گردم! » و برگشت. کل حضور او در دزفول شش هفت روز طول کشیده بود با آن شرایط. اما برای همان از ما نامه گرفت و همان سال به دلیل جبهه اش به مکه رفت! آقا سید! تو با همچین آدمی طرف هستی! قضاوت کن که می خواهی دنبال این قصه را بگیری یا نه؟ معلوم بود که از خیرش گذشتم! مقر تیپ در ملکان بود. دو سه روز طول کشید تا از کادر لشکر پرونده ام را آوردند و بالاخره تسویه ام را در تاریخ ۱۳۶۷/۷/۲۵ نوشتند، تا آن تاریخ سه ماه مرخصی داشتم که استفاده نکرده بودم به این ترتیب هفتادوهفت ماه حضور من در صحنه های تلخ و شیرین جنگ تمام شد. به شهر برگشتم، شهری که در آن غریبه بودم. نمی دانستم چه کنم؟ کجا بروم؟ هیچ جا برای من نبود! در خانه می نشستم و فکر می کردم. امیر شهید شده بود. صادق شهید شده بود. حمید غمسوار هم در بیت المقدس ۳ شهید شده بود. اصغر علیپور، علی اکبر مرتضوی، حاج رضا داروئیان، حاج علی پاشایی و... عزیزانم همه با شهادت رفته بودند. از فکر و خیال داشتم خفه می شدم. آلبوم عکس های جنگ را می آوردم، به دوستانم نگاه می کردم و داغ دلم تازه می شد؛ به کردستان فکر می کردم که چه شب های پراضطرابی داشت و همه پیکر من آنجا سوخت. به جنوب، به برادرم، سید صادق، که در برابر من شهید شد، به امیر که داغش هرگز در دل من کهنه نشد. به عملیات ها، خستگی ها، زحمت هایی که بچه ها در گمنامی و غربت کشیدند و خون هایی که مظلومانه بر خاک ایران ریخته شد، به غواصانی که نمونه کامل ایمان بودند، به زخم ها و دردهایی که کشیدیم و... حالا روزی رسیده بود که هیچ فکرش را نمی کردم. اینکه جنگ تمام شده باشد و ما مانده باشیم. ________________________ ۱. گردان امام حسین علیه السلام از مشهورترین گردان های تبریز بود. تمام نیروهای دلاور و شناخته شده آنجا بودند. به دلیل فرماندهان، شهدا و سابقه شجاعت این گردان و برنامه هایی که با عظمت در تبریز اجرا می کرد، گردان محبوب و مشهوری بود. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 7⃣1⃣4⃣      💥 فصل هجدهم دردهای ناتمام جنگ تمام عیار هشت ساله تمام شده بود ولی من هنوز با انواع بیماری ها که ماحصل مجروحیت ها بودند، درگیر بودم. برای اولین بار، قضیه اعزام به خارج برای درمان عصب و کنترل عفونت چشمم در سال ۱۳۶۳ مطرح شده بود. آن روزها از کمیسیون پزشکی اعزام به خارج، مبلغ بیست و هفت هزار تومان پول خواستند که نداشتم. یک بار در بنیاد شهید این قضیه را پیش آقای رهبری مطرح کردم و او گفت: « هزینه اش را ما می دهیم تو اقدام کن. » اما عملیات بدر در پیش بود و من حاضر نبودم از عملیات بمانم. وضع اعصاب و عفونت چشمم به حدی بود که در حال از دست دادن بینایی ام بودم و پزشکان ناامیدم کرده بودند. قضیه درخواست پول و برخوردشان در بیمارستان مصطفی خمینی هم آزرده ام کرده بود. این قضیه ماند تا سال ۱۳۶۸. از اوایل سال ۱۳۶۸ کارمند دانشگاه علوم پزشکی تبریز شدم. دو ماهی نگذشته بود که خبر رسید نخست وزیر وقت، آقای «میرحسین موسوی»، به تبریز می آید. خبر را دوستانم، کریمی و صادقی که از مسئولان وقت نهضت سوادآموزی بودند برایم آوردند. آن ها زمانی در جبهه نیروی من بودند و قضیه درمان را می دانستند. گفتند نامه ای بنویسم. نامه را نوشتم و در استانداری در جمع رزمندگان و جانبازان ایشان را دیدم. آقای موسوی با همه دست داد و من هم نامه را دادم و مختصری از قضیه را گفتم. در پایان سفرشان، دوباره با دوستان به فرودگاه رفتیم. او باز با همه دست داد و به من که رسید گفت: « نامه ات یادم هست، جواب نامه ات را می دهم. » انصافاً دو سه روز بعد از دفتر نخست وزیری به نهضت سوادآموزی، که شماره اش را داده بودم، زنگ زده بودند. بچه ها پیام دادند که تو را به تهران خواسته اند. مدارکم را برداشتم و راهی شدم. در تهران به دفتر نخست وزیری رفتم. گفتند که دستور داده اند اقدامات لازم برای اعزام شما زودتر انجام شود. لازم شد دوباره به بیمارستان مصطفی خمینی بروم که آن روزها خانم کروبی از ریاست آنجا رفته بود و دکتر لشکریه جای ایشان آمده بود. قبلاً در نامه ای به خانم کروبی نوشته بودم که روز قیامت از شما شکایت می کنم چون شما از من برای اعزام پول خواستید و باعث شدید من بینایی یک چشمم را از دست بدهم. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 8⃣1⃣4⃣    اتفاقاً خانم کروبی را هم دیدم. قضیه را فهمید و پرسید: « شما از من شکایت کرده اید؟ » قضیه را دوباره گفتم و افزودم همان نامه ای که به شما نوشته بودم به آقای موسوی هم نوشته ام و دارند مشکلم را حل می کنند. به هر حال همه چیز در عرض دو سه روز آماده شد، پاسپورت و... اما اتفاق دیگری افتاد که برای مدتی این قضیه را به تأخیر انداخت. خبر بیماری و بعد، رحلت امام در چهاردهم خرداد ۱۳۶۸ بدترین اتفاقی بود که می توانست رخ دهد. من شرایط روحی سختی را می گذارندم. خدایا! کدام درد سخت تر بود؟ درد فراق یاران شهیدمان؟ درد این تن رنجور که باید در شهر هزار رنگ تاب می آورد؟ و حالا درد وداع با امام که از جان و دل و خالصانه دوستش داشتیم و حاضر بودیم عمرمان را فدای سلامتی و زندگی امام کنیم! در طول جنگ بارها اسمم برای رفتن به سوریه و مکه درآمده بود. سال ۱۳۶۳ در جریان پاسگاه زید در خط شلمچه، اسمم برای تشرف به مکه درآمده بود. اسم خیلی از نیروهای قدیمی را برای اعزام به مکه داده بودند. عده ای رفتند و بعضی مثل من نرفتند. می ترسیدم بروم و از عملیات جا بمانم. از یک طرف هم در آن دوران اصلاً دوست نداشتم بروم مکه و به من حاجی بگویند. بعد از بدر برای سوریه معرفی ام کردند اما باز هم نرفتم. در طول جنگ فقط یکی دو بار با لشکر به مشهد رفتم اما هیچکدام از اینها ناراحتم نمی کرد چیزی که مرا می سوزاند این بود که بارها اسمم برای دیدار با «امام» درآمده بود اما نرفته بودم! هر بار حرف دیدار امام پیش می آمد، خجالت می کشیدم بروم پیش امام. فکر می کردم چه کرده ام که بروم مقابل امام بایستم. همه آن دیدارها را با همین دلیل ساده که برای دلم بود از دست داده بودم و حالا... بعد از رحلت حضرت امام برای این فرصت ها بود که می سوختم. چرا امام را حتی برای یک بار هم ندیدم... آنقدر به این مسئله فکر می کردم و گریه می کردم که برای نزدیکانم تعجب آور بود. فکر و ذکرم این بود که در زمان حضرت پیامبر و حضرت علی علیهم السلام مجاهدان چه حالی داشتند، می رفتند در برابر پیامبر و امامشان روبه روی دشمن می ایستادند، می جنگیدند و شهید می شدند، مجروح می شدند و حضرت آنها را مشاهده می فرمود و... حالا به خودمان فکر می کردم و می گفتم خدایا، شاهدی که ما در این دوران غیبت فقط به فرمان نایب امام زمان (عج) رفتیم جبهه، حتی اماممان را ندیدیم. فقط صدایش را شنیدیم و یک لحظه از جنگ عقب نکشیدیم فرصت دیدار هم بود اما... چرا نرفتم؟ چرا ندیدم؟! ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 9⃣1⃣4⃣   یک شب بعد از کلی گریه خوابیدم. خواب عجیبی دیدم؛ امام رحمةالله در یک اتاق معمولی بود، شهید امیر مارالباش یکطرف امام و من طرف دیگر نشسته بودم. امام گاهی دستش را به سر من و امیر می کشید و به من می گفت: « زیاد ناراحت نباش. ندیدن که حساب نیست. اینکه آدم وظیفه اش را انجام بده حسابه. » صبح با حال عجیبی بیدار شدم. انگار سبک شده بودم. آنقدر خوشحال و آرام بودم که حد نداشت. احساس می کردم در جریان جنگ کوتاهی نکرده ام و به لطف خدا به وظیفه ام عمل کرده ام. بعد از شرکت در مراسم شب هفت امام در تهران و جماران، رفته رفته آماده عزیمت به آلمان شدم. اواسط تیرماه، قرار حرکتمان بود. نمی شد زمان را جابه جا کرد وگرنه مایل بودم کمی دیرتر بروم چون به زودی دومین فرزندمان متولد می شد و من فکر می کردم ان شاءالله زود برمی گردم. همراه جانبازانی از شهرهای کرمان، تهران و همدان به آلمان پرواز کردیم و در کلن مستقر شدیم. آنجا که رسیدیم تازه فهمیدم خیلی کار دارم. از مجروحانی که آنجا بودند یکی می گفت دوازده ماه است آنجاست. یکی می گفت هیجده ماه است. معلوم شد حداقل باید سه چهار ماه بمانم. بچه ها می گفتند اینجا بعد از عمل، خون نمی زنند و مدتی طول می کشد تا در دوره نقاهت بدنت خوب شود. برای من از دکتری به نام پروفسور «هالمن» برای دو ماه بعد وقت گرفته بودند اما من اصلاً نمی خواستم بمانم. برای هر مجروحی روزانه دوازده یا پانزده مارک پول م یدادند و از نظر هزینه در مضیقه نبودیم اما نگران خانه بودم. تازه در آلمان مستقر شده بودم که از تبریز زنگ زدند، دومین دخترم متولد شده بود اما همسرم ناراحت بود و گریه می کرد. به او گفته بودند پای بچه مشکل دارد. این خبر، شرایطم را سخت تر کرد، ترجیح می دادم زودتر به ایران برگردم. با بچه ها حرفم شد که من اورژانسی آمده ام و اصلاً نمی توانم دو ماه منتظر بمانم. قرار شد بروند با دکتر صحبت کنند. بالاخره وقت ویزیت مرا جلو انداختند. پروفسور هالمن در یک ویزیت دو و نیم ساعته مشکلات مرا بررسی کرد. قرار بود تیمی از متخصصان چشم، گوش و حلق و بینی، فک و صورت در عمل جراحی شرکت کنند. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 0⃣2⃣4⃣    به من گفتند عصب بینایی چشم به هم ریخته ولی می شود پیوند زد، کاسه چشم هم از بین رفته و باید عمل شود اما مشکل بزرگ عفونت قدیمی بود که از سال ۱۳۶۱ مدام شدت گرفته بود و باید آن را درمان می کردند. بالاخره بستری شدم و مرا به اتاق عمل بردند، عمل سنگینی بود که چهار پنج ساعت طول کشید. وقتی به هوش آمدم متوجه شدم داخل بینی و کاسه چشمم را عمل کرده اند، گفتند یک ماه بعد دوباره عمل می شوی. روزهایی که در بیمارستان بستری بودم اتفاقاتی هم افتاد. در اتاق ما یک پسربچه تهرانی بستری بود که پدرش آنجا رئیس بانک بود. خانواده اش بی حجاب بودند اما ملاحظه مرا می کردند. آن پسر در بیمارستان، همیشه تلویزیون نگاه می کرد. وقتی تعجب مرا دید گفت ما در خانه نمی توانیم رایگان تلویزیون ببینیم. آنجا داشت از فرصت استفاده می کرد. در اتاق علاوه بر بیماران انگلیسی و آمریکایی یک بیمار اهل ترکیه هم بود که خیلی به دردم می خورد. او اهل سنّت بود و اوقات نماز را به من می گفت، داروهایم را می داد و در مورد انتخاب غذاهای حلال کمکم می کرد. از آن طرف منافقان هم به بیمارستان می آمدند و مجله های خودشان را می آوردند. آدم های بیچاره ای بودند! یادم هست در اربعین امام خمینی(ره)، بچه های خانۀ ایران، غذا احسان می دادند، منافقان و سلطنت طلبانی که از ایران فرار کرده بودند قابلمه به دست می آمدند تا غذا بگیرند! وضع مالی اکثریت آنها خیلی خراب بود. حتی در فرانکفورت، ایرانی هایی را دیده بودم که بین آشغال ها می گشتند. در این میان برخورد آلمانی ها با ایرانی ها چندان تعریفی نداشت. برخوردشان با افغان هایی که در جنگ با روس ها مجروح شده و برای درمان می آمدند، خیلی بهتر بود. یک ماه بعد دوباره عملم کردند و این بار لوله نازکی از داخل بینی به چشمم گذاشته بودند تا ترشحات عفونی از آنجا خارج شود. یادم داده بودند که چطور تکانش بدهم. قرار بود دوباره عملم کنند. بعد از شصت و پنج روز از بیمارستان مرخص شدم. مرا به خانه ایران در کلن بردند. هتلی که بین کلن و فرانکفورت بود و برای استفاده جانبازان اجاره شده بود، جای زیبایی بود، میان باغی در کنار کوه... آنجا روز عید قربان متوجه شدیم گوسفندی برای قربانی خریده اند اما کسی نمی توانست آن را سر ببرد. من قبلاً در جبهه این کار را کرده بودم. زمانی که سه چهار گوسفند برای گردان می دادند و ما به شوخی می گفتیم نگه داریم برای بعد از عملیات که آدم کم شود! ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 1⃣2⃣4⃣   آنجا به کمک یک همدانی که دو پایش قطع شده بود برای قربانی کردن گوسفند آماده شدیم و در حیاط، قربانی را سر بریدیم. از گوشتش برای بچه ها غذا درست شد. جنب آن هتل، کنسولگری اسرائیل قرار داشت که بیست و چهار ساعته موسیقی مبتذل پخش می کرد. بچه های ما هم به تلافی، بلندگویی به آن سمت گذاشته و سرودهای فلسطینی پخش می کردند. ماه محرم رسید. خیلی دلم گرفته بود. همیشه دوست داشتم دهه اول ماه محرم را در تبریز باشم. بماند که ماه های محرم در جبهه حال و هوایی داشت که هیچ جا و هیچ وقت تکرار نمی شود. مرا برای ویزیت پیش دکتر بردند، متوجه شدم دکترها به این نتیجه رسیده اند که بعید است بینایی چشم من برگردد. دیگر برای ادامه حضورم انگیزه زیادی نداشتم. علاوه بر این نگران خانواده و نوزادمان بودم و اصرار داشتم برگردم ایران. بالاخره تعهد دادم که برای ادامه درمان بعد از دو ماه برگردم. در تبریز مشخص شد پای دخترم مشکل زیادی ندارد و خوب خواهد شد. من هم تا یک ماه آن لوله را داخل چشمم نگه داشتم. در تبریز به دکترها مراجعه می کردم و وقتی معلوم شد تأثیر زیادی ندارد، آن را خارج کردند. فکر رفتن به آلمان را از سر به در کردم؛ هم کلی پول هزینه می شد هم عمل ها و روند درمان چندان نتیجه بخش نبود. از آن سال تاکنون همیشه مخصوصاً فصل های سرما زخم های صورتم اذیتم می کنند و اگر مواظب نباشم در روزهای سرد باید دوباره فشار قفل شدن فکم را تحمل کنم. آن روزها به حدی رنج می کشیدم که برای اینکه بتوانم در آن شرایط تغذیه کنم مجبور شدم دو دندانم را بکشم... اردوی راهیان نور بعد از سال ها فرصتی دوباره بود تا بر قدمگاه یاران شهیدم بوسه بزنم. چند بار در فرصت مناسب، بحث خاطره گویی پیش آمد. اصلاً فکر نمی کردم گفتن خاطرات در این زمان اهمیت داشته باشد. هنوز حرف خاطرات جنگ و مصاحبه ها مطرح نشده بود. واقعیت این است من هم مرتب درگیر عوارض مجروحیت هایم بودم اما سال ۱۳۷۳ یک شب خواب دیدم آقای خامنه ای ورقه هایی در دست دارد که می خواند و گریه می کند. من هم در آن اتاق بودم. کسی گفت اینها خاطرات یک جانباز ۷۰ درصد است که هشتاد ماه در جبهه ها بوده و باز می گوید که در مورد جنگ کاری نکرده ام... این خواب فکرم را مشغول کرده بود. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 2⃣2⃣4⃣    احساس می کردم وظیفه ام در قبال آنچه در روزهای جنگ بر سر این مردم آمد با گفتن این خاطره ها به سرانجام می رسد. بنابراین، خاطرات هشت سال زندگی در متن جنگ را بازگفتم تا یاد آن لحظه های بی نظیر برای همیشه زنده بماند؛ خاطره شب های پرمخاطره کردستان... خاطره مسلم بن عقیل و ترکش هایی که صادقِ خانه ما را بردند و تقدیر مرا با زخم هایی ماندگار رقم زدند... خاطره بدر، نبرد تن به تانک و شجاعت یاران عاشورایی که پیکر پاکشان بر حاشیه دجله ماند... خاطره والفجر ۸ و آن شب غریب که داغ امیر را بر دلم حک کرد... شهادت مظلومانه یارانمان در کارخانه نمک، در شلمچه، یاد رحیم ها، حبیب ها، محمدها... یاد غواصانی که کارون و اروند را شرمنده غیرت و روح بزرگ خود کردند، یاد کوهستان های پر از برف و یخ... یاد همه برادران رشیدم که با شهادت برگزیده شدند و هنوز یاد پاک آن هاست که یاری ام می کند در برابر رنج ها صبوری کنم و زخم های آن روزگار را چون جان گرامی بدارم. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ پایان ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب خاطرات مردی که فکر می کرد کاری نکرده. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
نظرات شما عزیزان در مورد کتاب
داستانهای موجود در کانال ( زندگینامه شهید سید علی حسینی ) ( سرگذشت دختر زیبای کانادایی و آزاده سرافراز امیر حسین صادقی ) (سرگذشت پسر وهابی شیعه شده) ( شهید علیرضا موحد دانش ) ( شهید اصغر وصالی ) ( زندگینامه شهید احمد کاظمی) ( زندگینامه شهید ابراهیم هادی ) ( سر گذشت گردان کمیل و حنظله در عملیات والفجر مقدماتی) ( قصه زندگی شیعه شدن یک مسیحی) ۱ ( زندگی نامه جانباز شهید سید منوچهر مدق ) ( زندگینامه شهید سید مجتبی نواب صفوی ) ( زندگینامه شهید محمد معماریان) ( خاطرات شهید حاج محمود شهبازی ) ( زندگینامه شهید حاج احمد امینی ) ( زندگینامه شهید علی خلیلی) ( ماجرای مسلمان شدن یک خلافکار آمریکایی) داستان زندگی ۲ ( زندگینامه شهید جانباز ایوب بلندی ) ( داستان مسلمان شدن یک وکیل استرالیایی ) . ( زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم ) داستان (خاطرات همسر شهید مدافع حرم ) (زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت ) ( خاطرات شهید محمد ابراهیم همت ) داستان واقعی ( زندگینامه شهید نوجوان علیرضا کریمی ) ۲ ( زندگینامه شهید مهدی زین الدین ) ( زندگینامه سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر ) ( داستان شیعه شدن پلیس آمریکایی) ( شهید تازه تفحص شده سید یحیی سیدی ) ( شهید احمد نیکجو ) ( خاطرات سیده زهرا حسینی ) ( زندگینامه شهید مدافع حرم امین کریمی به روایت همسر شهید ) ( رمان واقعی شیعه شدن دختر یک منافق ) ( زنگینامه شهید محمدغفاری ) داستان ( خاطرات خانم معصومه آباد از اسارت ) داستان واقعی داستان شور شیرین زندگینامه داستان کوتاه از (ع)_بود کتاب داستان بسیار زیبای " " ( داستان زندگی حضرت نرجس خاتون ) خاکهای نرم کوشک (زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی) نیمه پنهان ماه ( زندگینامه شهید مرتضی جاویدی) کتاب خیانت به فرمانده (روایتی شنیده نشده از اسرار اسارت حاج احمد متوسلیان) مزد اخلاص (زندگینامه شهید علی محمد صباغ زاده) داستان پرواز به سمت بهشت (زندگینامه قاری شهید حاج محسن حاجی حسنی) من میترا نیستم ( زندگینامه شهیده زینب کمایی ) داستان ( زندگینامه شهید حسین خرازی ) ؟ داستان (زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام) داستان (روایت محمد هادی از " شلحه " ) کتاب (خاطرات آزاده ی سرافراز " کریم رجب زاده ") کتاب (زندگینامه و خاطرات شهید سید مجتبی علمدار ) (زندگینامه شهیدعباس کریمی) (زندگینامه سپهبد شهید علی صیاد شیرازی) (خاطرات آزاده عزیز " سید ناصر حسینی پور " ) داستان واقعی (نوشته شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی) کتاب زندگینامه شهید علی چیت سازیان کتاب خاطرات سید نورالدین عافی
داستانهای موجود در کانال ( زندگینامه شهید سید علی حسینی ) ( سرگذشت دختر زیبای کانادایی و آزاده سرافراز امیر حسین صادقی ) (سرگذشت پسر وهابی شیعه شده) ( شهید علیرضا موحد دانش ) ( شهید اصغر وصالی ) ( زندگینامه شهید احمد کاظمی) ( زندگینامه شهید ابراهیم هادی ) ( سر گذشت گردان کمیل و حنظله در عملیات والفجر مقدماتی) ( قصه زندگی شیعه شدن یک مسیحی) ۱ ( زندگی نامه جانباز شهید سید منوچهر مدق ) ( زندگینامه شهید سید مجتبی نواب صفوی ) ( زندگینامه شهید محمد معماریان) ( خاطرات شهید حاج محمود شهبازی ) ( زندگینامه شهید حاج احمد امینی ) ( زندگینامه شهید علی خلیلی) ( ماجرای مسلمان شدن یک خلافکار آمریکایی) داستان زندگی ۲ ( زندگینامه شهید جانباز ایوب بلندی ) ( داستان مسلمان شدن یک وکیل استرالیایی ) . ( زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم ) داستان (خاطرات همسر شهید مدافع حرم ) (زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت ) ( خاطرات شهید محمد ابراهیم همت ) داستان واقعی ( زندگینامه شهید نوجوان علیرضا کریمی ) ۲ ( زندگینامه شهید مهدی زین الدین ) ( زندگینامه سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر ) ( داستان شیعه شدن پلیس آمریکایی) ( شهید تازه تفحص شده سید یحیی سیدی ) ( شهید احمد نیکجو ) ( خاطرات سیده زهرا حسینی ) ( زندگینامه شهید مدافع حرم امین کریمی به روایت همسر شهید ) ( رمان واقعی شیعه شدن دختر یک منافق ) ( زنگینامه شهید محمدغفاری ) داستان ( خاطرات خانم معصومه آباد از اسارت ) داستان واقعی داستان شور شیرین زندگینامه داستان کوتاه از (ع)_بود کتاب داستان بسیار زیبای " " ( داستان زندگی حضرت نرجس خاتون ) خاکهای نرم کوشک (زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی) نیمه پنهان ماه ( زندگینامه شهید مرتضی جاویدی) کتاب خیانت به فرمانده (روایتی شنیده نشده از اسرار اسارت حاج احمد متوسلیان) مزد اخلاص (زندگینامه شهید علی محمد صباغ زاده) داستان پرواز به سمت بهشت (زندگینامه قاری شهید حاج محسن حاجی حسنی) من میترا نیستم ( زندگینامه شهیده زینب کمایی ) داستان ( زندگینامه شهید حسین خرازی ) ؟ داستان (زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام) داستان (روایت محمد هادی از " شلحه " ) کتاب (خاطرات آزاده ی سرافراز " کریم رجب زاده ") کتاب (زندگینامه و خاطرات شهید سید مجتبی علمدار ) (زندگینامه شهیدعباس کریمی) (زندگینامه سپهبد شهید علی صیاد شیرازی) (خاطرات آزاده عزیز " سید ناصر حسینی پور " ) داستان واقعی (نوشته شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی) کتاب زندگینامه شهید علی چیت سازیان کتاب خاطرات سید نورالدین عافی کتاب ۲ زندگینامه شهید ابراهیم هادی جلد دوم کتاب ( سلام الله علیها ) زندگینامه شهید محمدرضا تورجی زاده کتاب خاطرات و زندگینامه شهید مصطفی ردانی پور کتاب سرگذشت شگفت‌انگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق
داستانهای موجود در کانال ( زندگینامه شهید سید علی حسینی ) ( سرگذشت دختر زیبای کانادایی و آزاده سرافراز امیر حسین صادقی ) (سرگذشت پسر وهابی شیعه شده) ( شهید علیرضا موحد دانش ) ( شهید اصغر وصالی ) ( زندگینامه شهید احمد کاظمی) ( زندگینامه شهید ابراهیم هادی ) ( سر گذشت گردان کمیل و حنظله در عملیات والفجر مقدماتی) ( قصه زندگی شیعه شدن یک مسیحی) ۱ ( زندگی نامه جانباز شهید سید منوچهر مدق ) ( زندگینامه شهید سید مجتبی نواب صفوی ) ( زندگینامه شهید محمد معماریان) ( خاطرات شهید حاج محمود شهبازی ) ( زندگینامه شهید حاج احمد امینی ) ( زندگینامه شهید علی خلیلی) ( ماجرای مسلمان شدن یک خلافکار آمریکایی) داستان زندگی ۲ ( زندگینامه شهید جانباز ایوب بلندی ) ( داستان مسلمان شدن یک وکیل استرالیایی ) . ( زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم ) داستان (خاطرات همسر شهید مدافع حرم ) (زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت ) ( خاطرات شهید محمد ابراهیم همت ) داستان واقعی ( زندگینامه شهید نوجوان علیرضا کریمی ) ۲ ( زندگینامه شهید مهدی زین الدین ) ( زندگینامه سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر ) ( داستان شیعه شدن پلیس آمریکایی) ( شهید تازه تفحص شده سید یحیی سیدی ) ( شهید احمد نیکجو ) ( خاطرات سیده زهرا حسینی ) ( زندگینامه شهید مدافع حرم امین کریمی به روایت همسر شهید ) ( رمان واقعی شیعه شدن دختر یک منافق ) ( زنگینامه شهید محمدغفاری ) داستان ( خاطرات خانم معصومه آباد از اسارت ) داستان واقعی داستان شور شیرین زندگینامه داستان کوتاه از (ع)_بود کتاب داستان بسیار زیبای " " ( داستان زندگی حضرت نرجس خاتون ) خاکهای نرم کوشک (زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی) نیمه پنهان ماه ( زندگینامه شهید مرتضی جاویدی) کتاب خیانت به فرمانده (روایتی شنیده نشده از اسرار اسارت حاج احمد متوسلیان) مزد اخلاص (زندگینامه شهید علی محمد صباغ زاده) داستان پرواز به سمت بهشت (زندگینامه قاری شهید حاج محسن حاجی حسنی) من میترا نیستم ( زندگینامه شهیده زینب کمایی ) داستان ( زندگینامه شهید حسین خرازی ) ؟ داستان (زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام) داستان (روایت محمد هادی از " شلحه " ) (خاطرات آزاده ی سرافراز " کریم رجب زاده ") (زندگینامه و خاطرات شهید سید مجتبی علمدار ) ( زندگینامه شهید حمید باکری ) (خاطرات همرزمان شهیدحمید باکری) (زندگینامه شهیدعباس کریمی) (زندگینامه سپهبد شهید علی صیاد شیرازی) (خاطرات آزاده عزیز " سید ناصر حسینی پور " ) داستان واقعی (نوشته شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی) کتاب زندگینامه شهید علی چیت سازیان کتاب خاطرات سید نورالدین عافی کتاب ۲ زندگینامه شهید ابراهیم هادی جلد دوم کتاب ( سلام الله علیها ) زندگینامه شهید محمدرضا تورجی زاده کتاب خاطرات و زندگینامه شهید مصطفی ردانی پور کتاب سرگذشت شگفت‌انگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق داستان خاطرات آزاده بزرگوار محمد جواد سالاریان کتاب تجربه‌ای نزدیک از مرگ
داستانهای موجود در کانال ( زندگینامه شهید سید علی حسینی ) ( سرگذشت دختر زیبای کانادایی و آزاده سرافراز امیر حسین صادقی ) (سرگذشت پسر وهابی شیعه شده) ( شهید علیرضا موحد دانش ) ( شهید اصغر وصالی ) ( زندگینامه شهید احمد کاظمی) ( زندگینامه شهید ابراهیم هادی ) ( سر گذشت گردان کمیل و حنظله در عملیات والفجر مقدماتی) ( قصه زندگی شیعه شدن یک مسیحی) ( زندگی نامه جانباز شهید سید منوچهر مدق ) ( زندگینامه شهید سید مجتبی نواب صفوی ) ( زندگینامه شهید محمد معماریان) ( خاطرات شهید حاج محمود شهبازی ) ( زندگینامه شهید حاج احمد امینی ) ( زندگینامه شهید علی خلیلی) ( ماجرای مسلمان شدن یک خلافکار آمریکایی) داستان زندگی ( زندگینامه شهید جانباز ایوب بلندی ) ( داستان مسلمان شدن یک وکیل استرالیایی ) . ( زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم ) داستان (خاطرات همسر شهید مدافع حرم ) (زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت ) ( خاطرات شهید محمد ابراهیم همت ) داستان واقعی ( زندگینامه شهید نوجوان علیرضا کریمی ) ( زندگینامه شهید مهدی زین الدین ) ( زندگینامه سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر ) ( داستان شیعه شدن پلیس آمریکایی) ( شهید تازه تفحص شده سید یحیی سیدی ) ( شهید احمد نیکجو ) ( خاطرات سیده زهرا حسینی ) ( زندگینامه شهید مدافع حرم امین کریمی به روایت همسر شهید ) ( رمان واقعی شیعه شدن دختر یک منافق ) ( زنگینامه شهید محمدغفاری ) داستان ( خاطرات خانم معصومه آباد از اسارت ) داستان واقعی داستان شور شیرین زندگینامه داستان کوتاه از (ع)_بود کتاب داستان بسیار زیبای " " ( داستان زندگی حضرت نرجس خاتون ) خاکهای نرم کوشک (زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی) نیمه پنهان ماه ( زندگینامه شهید مرتضی جاویدی) کتاب خیانت به فرمانده (روایتی شنیده نشده از اسرار اسارت حاج احمد متوسلیان) مزد اخلاص (زندگینامه شهید علی محمد صباغ زاده) داستان پرواز به سمت بهشت (زندگینامه قاری شهید حاج محسن حاجی حسنی) من میترا نیستم ( زندگینامه شهیده زینب کمایی ) داستان ( زندگینامه شهید حسین خرازی ) ؟ داستان (زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام) داستان (روایت محمد هادی از " شلحه " ) (خاطرات آزاده ی سرافراز " کریم رجب زاده ") (زندگینامه و خاطرات شهید سید مجتبی علمدار ) ( زندگینامه شهید حمید باکری ) (خاطرات همرزمان شهیدحمید باکری) (زندگینامه شهیدعباس کریمی) (زندگینامه سپهبد شهید علی صیاد شیرازی) (خاطرات آزاده عزیز " سید ناصر حسینی پور " ) داستان واقعی (نوشته شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی) کتاب زندگینامه شهید علی چیت سازیان کتاب خاطرات سید نورالدین عافی کتاب زندگینامه شهید ابراهیم هادی جلد دوم کتاب ( سلام الله علیها ) زندگینامه شهید محمدرضا تورجی زاده کتاب خاطرات و زندگینامه شهید مصطفی ردانی پور کتاب سرگذشت شگفت‌انگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق داستان خاطرات آزاده بزرگوار محمد جواد سالاریان کتاب تجربه‌ای نزدیک از مرگ کتاب ( خاطرات آزاده عزیز حسین مردی) کتاب ( زندگینامه شهید سید علی هاشمی) کتاب ( زندگینامه شهید مدافع حرم هادی ذوالفقاری ) کتاب ( خاطرات شهید خوش‌لفظ) کتاب ( خاطرات کیانوش گلزار راغب_ اسیر آزاد شده از بند کومله دموکرات)
داستانهای موجود در کانال ( زندگینامه شهید سید علی حسینی ) ( سرگذشت دختر زیبای کانادایی و آزاده سرافراز امیر حسین صادقی ) (سرگذشت پسر وهابی شیعه شده) ( شهید علیرضا موحد دانش ) ( شهید اصغر وصالی ) ( زندگینامه شهید احمد کاظمی) ( زندگینامه شهید ابراهیم هادی ) ( سر گذشت گردان کمیل و حنظله در عملیات والفجر مقدماتی) ( قصه زندگی شیعه شدن یک مسیحی) ( زندگی نامه جانباز شهید سید منوچهر مدق ) ( زندگینامه شهید سید مجتبی نواب صفوی ) ( زندگینامه شهید محمد معماریان) ( خاطرات شهید حاج محمود شهبازی ) ( زندگینامه شهید حاج احمد امینی ) ( زندگینامه شهید علی خلیلی) ( ماجرای مسلمان شدن یک خلافکار آمریکایی) داستان زندگی ( زندگینامه شهید جانباز ایوب بلندی ) ( داستان مسلمان شدن یک وکیل استرالیایی ) . ( زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم ) داستان (خاطرات همسر شهید مدافع حرم ) (زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت ) ( خاطرات شهید محمد ابراهیم همت ) داستان واقعی ( زندگینامه شهید نوجوان علیرضا کریمی ) ( زندگینامه شهید مهدی زین الدین ) ( زندگینامه سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر ) ( داستان شیعه شدن پلیس آمریکایی) ( شهید تازه تفحص شده سید یحیی سیدی ) ( شهید احمد نیکجو ) ( خاطرات سیده زهرا حسینی ) ( زندگینامه شهید مدافع حرم امین کریمی به روایت همسر شهید ) ( رمان واقعی شیعه شدن دختر یک منافق ) ( زنگینامه شهید محمدغفاری ) داستان ( خاطرات خانم معصومه آباد از اسارت ) داستان واقعی داستان شور شیرین زندگینامه داستان کوتاه از (ع)_بود کتاب داستان بسیار زیبای " " ( داستان زندگی حضرت نرجس خاتون ) خاکهای نرم کوشک (زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی) نیمه پنهان ماه ( زندگینامه شهید مرتضی جاویدی) کتاب خیانت به فرمانده (روایتی شنیده نشده از اسرار اسارت حاج احمد متوسلیان) مزد اخلاص (زندگینامه شهید علی محمد صباغ زاده) داستان پرواز به سمت بهشت (زندگینامه قاری شهید حاج محسن حاجی حسنی) من میترا نیستم ( زندگینامه شهیده زینب کمایی ) داستان ( زندگینامه شهید حسین خرازی ) ؟ داستان (زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام) داستان (روایت محمد هادی از " شلحه " ) (خاطرات آزاده ی سرافراز " کریم رجب زاده ") (زندگینامه و خاطرات شهید سید مجتبی علمدار ) ( زندگینامه شهید حمید باکری ) (خاطرات همرزمان شهیدحمید باکری) (زندگینامه شهیدعباس کریمی) (زندگینامه سپهبد شهید علی صیاد شیرازی) (خاطرات آزاده عزیز " سید ناصر حسینی پور " ) داستان واقعی (نوشته شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی) کتاب زندگینامه شهید علی چیت سازیان کتاب خاطرات سید نورالدین عافی کتاب زندگینامه شهید ابراهیم هادی جلد دوم کتاب ( سلام الله علیها ) زندگینامه شهید محمدرضا تورجی زاده کتاب خاطرات و زندگینامه شهید مصطفی ردانی پور کتاب سرگذشت شگفت‌انگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق داستان خاطرات آزاده بزرگوار محمد جواد سالاریان کتاب تجربه‌ای نزدیک از مرگ کتاب ( خاطرات آزاده عزیز حسین مردی) کتاب ( زندگینامه شهید سید علی هاشمی) کتاب ( زندگینامه شهید مدافع حرم هادی ذوالفقاری ) کتاب ( خاطرات شهید خوش‌لفظ) کتاب ( خاطرات کیانوش گلزار راغب_ اسیر آزاد شده از بند کومله دموکرات)