🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 6⃣2⃣1⃣
💫 تا خدا
راوی: خانم خرمی خلاصه شده از برنامه لاک جیغ شبکه ۲
متولد ۱۳۵۹ هستم. ولی الان حدود چهار سال است متولد شدم! من از آن دسته زنانی بودم که معنویات، جایگاهی در زندگی من نداشت. همیشه دنبال چیزی بیرون از خودم می گشتم تا آرامش بیابم.
وضع مالی خوبی داشتیم. هر چه می خواستم فراهم بود. من توی محیط ورزش، توی محیط کار، توی دوست و رفیق. هر جا که بگویید رفتم و دنبال آرامش واقعی بودم، اما...
من پله های ترقی را در ورزش، حتی تا تیم ملی سپری کردم اما باز هم به آرامش نرسیدم.
نگاهم به خانم های محجبه بسیار بد بود. وقتی پشت فرمان بودم و می دیدم که یک زن چادری پشت ماشین نشسته، به کنایه می گفتم:
« یا چادرت را حفظ کن یا رانندگی کن. »
هیچ دلیلی برای استفاده از چادر نمی دیدم. چادر را مخالف آزادی و پیشرفت زنان می دانستم. دختر من که در مقطع دبیرستان درس می خواند، دقیقا رفتار و اخلاق من را داشت.
آن ایام تنها کار خوبی که انجام می دادم، حضور در کهریزک و کمک به نیازمندان در آنجا بود. یک بار خودم حساب کردم که من هفته ای یک بار به کهریزک می روم و چند سال است این کار را انجام می دهم، پس چقدر ثواب انجام دادم و...
تا اینکه یکبار رفتم پیش یکی از دوستانم که فال حافظ می گرفت. نیت کردم که نظر خدا در مورد من چیست؟
دوستم وقتی فال گرفت، به من گفت:
« برای خدا حساب کتاب می کنی؟
می خواهی خدا تو را رسوا کند و بگوید چه کارهایی کردی ؟ »
فهمیدم که منظور حافظ چیست؟ من تا آن روز خیلی برای خدا کلاس گذاشته بودم. وقتی این حرف را زد حسابی بغض کردم و گریه کردم. باور کنید آمدم خانه و سه روز تمام گریه کردم. دوباره به همان دوست قبلی مراجعه کردم. او بلافاصله به من گفت:
« بیا به سراغ معنویات، گذشته خودت را عوض کن. »
کمی فکر کردم و با خودم گفتم:
« نمی توانم، من برای خودم یک زندگی خاصی ایجاد کرده ام که با معنویات سازگار نیست. من هر صبح که از خواب بیدار می شوم ابتدا آرایش می کنم و هر روز یک مدل برای خودم درست می کنم.
اما چند روز فکر کردم، تصمیم گرفتم نماز را حداقل شروع کنم. گفتم برای قدم اول به نماز و روزه اهمیت می دهم ولی حجاب را نه.
بعد از مدتی، مانتو بلند و گشاد خریدم. سعی کردم موهایم از روسری بیرون نباشد. این کارها نسبتا راحت بود، اما حذف کردن آرایش برای من امکان نداشت.
با خودم گفتم:
« حالا که آمدم باید بیایم. وقتی فکر کردم، دیدم که این مدل زندگی خیلی عاشقانه تر است. چون خدا محور زندگی من شده. »
آرایش را کم کم حذف کردم. این مراحل مدتی طول کشید. مشکل بعدی من اختلاط با نامحرم بود. ما در تمام مهمانی ها با نامحرم دست می دادیم. از خدا خواستم که این مشکل من را هم حل کند و با یاری خدا پله پله جلو رفتم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 7⃣2⃣1⃣
سال بعد تصمیم گرفتم چادری شوم. شاید سخت بود، اما باید شروع می کردم. یک روز وقتی پسرم را به باشگاه رساندم، با دوستم به مغازه رفتیم و چادر خریدم. از همان مغازه چادر سرم کردم و تاکنون از آن جدا نشدم.
نمی دانید چه حالت زیبا و آرامش بخشی است. بعضی وقت ها با خودم می گفتم:
« تو چقدر چادری ها را مسخره کردی ، حالا... »
من بعد از مدتی در بسیج خواهران ثبت نام کردم. مسیر زندگی من کاملا عوض شده بود. اما دخترم... !
او را خودم تربیت کردم. به همان روشی که قبلا زندگی می کردم. حالا هم او از شیوه جدید زندگی من فاصله می گرفت. اصلا کارهای من را قبول نداشت .
من هم وقتی دیدم نمی توانم او را تغییر دهم، به او گفتم:
« تو باید عاشق شوی تا تغییر کنی، به تو اجبار نمی کنم. اما می دانم که روزی عاشق خدا خواهی شد و تو هم اینگونه می شوی. »
دخترم می خندید و می گفت: « عمرا. »
حتی برای دیدن من به پایگاه بسیج می آمد، عمدا موهایش را بیرون می ریخت و با آرایش تند می آمد.
مدتی بعد، از طرف دبیرستان دخترم اعلام شد که می خواهیم دانش آموزان را به اردوی راهیان نور ببریم.
دخترم به خاطر دوستانش و به نیت خوش گذرانی اجازه گرفت و به اردوی راهیان نور رفت. وقتی می خواست به اردو برود گفتم:
« ان شاءالله وقتی برگشتی نمازت را شروع می کنی. »
اما دخترم دوباره خندید و گفت:
« اصلا. »
دخترم در راهیان نور هر شب با من تماس می گرفت و می گفت:
« به ما می گویند شهدا شما را اینجا دعوت کرده اند و... »
بعد می خندید و مسخره می کرد و می گفت:
« که این حرف ها رو قبول ندارم. »
اما روز به روز احساس می کردم که شرایط معنوی مناطق عملیاتی، کم کم روی او اثر گذاشت.
در همان ایام، یک روز برای جلسه به مسجد رفتم. آن روز نمی دانم چرا حالت هیجانی عجیبی داشتم! چند بار جایم را در مسجد عوض کردم. باز آخر دیدم کنار من یک کاغذ افتاده.
کاغذ را برداشتم و خواندم. زندگینامه یک شهید بود. احساس کردم خدا می خواهد من با این شهید آشنا شوم!
آن را خواندم و بسیار لذت بردم. بعد هم کاغذ را برداشتم و از مسئول بسیج مسجد اجازه گرفتم و با خودم بردم.
آن برگه، زندگینامه مختصری از شهیدی ورزشکار و با اخلاص به نام ابراهیم هادی بود.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 8⃣2⃣1⃣
آن روز با تصویر شهید صحبت کردم. سفارش دخترم را نمودم، گفتم:
« یقین دارم شما می توانید فرزندم را جذب معنویات کنید. »
همان شب دخترم دوباره تماس گرفت. گرفت:
« مامان، راوی کاروان ما همیشه از خاطرات یک شهید برای ما تعریف می کند که مطالبش بسیار زیباست. شهیدی به نام ابراهیم هادی، اجازه میدی کتاب خاطرات این شهید رو بخرم؟ »
یاد برگه ای که امروز به رستم رسید افتادم و هیجان زده گفتم:
« حتما بخر. »
یقین کردم که دیگر تمام شد. از اتفاقات آن روز مطمئن شدم که ابراهیم، هادی فرزند من خواهد شد.
از اینجا به بعد را دخترم اینگونه نقل می کند:
« توی راهیان نور فضای خیلی عجیبی بود. آنجا همه اش بیابان بود، اما نمی دانید چه حالت عجیبی داشت. من مقداری از خاک آنجا را با خودم آوردم.
اما مهمترین اتفاق این سفر آشنا شدن من با ابراهیم بود .
کتاب سلام بر ابراهیم خیلی روی من اثر داشت. من خیلی کتاب خواندم. اما این کتاب خیلی عجیب بود.
وقتی برگشتم کتاب را خواندم و حسابی روی من اثر گذاشت. تصمیم گرفتم نماز بخوانم.
اما برای لجبازی با مادرم کمی به تاخیر انداختم. اما به هر حال مخفیانه اهل نماز شدم. بعد هم آهسته آهسته علنی شد.
من ورزشکار بودم. والیبال بازی می کردم. ابراهیم هم ورزشکار بود. قهرمان کشتی و والیبال.
من همیشه با او صحبت می کنم. وقتی برای مسابقات یا امتحانات می روم، از او می خواهم که مرا کمک کند.
برای ابراهیم نذر می کنم. برایش نماز می خوانم و همواره دست عنایت خدا را در مشکلات خودم می بینم.
مدتی بعد چادر وارد زندگیم شد و...
دیگر مثل مادرم شدم. رفقایم خیلی در مورد تغییرات من سوال می کنند.
من می گویم من همه راه ها را رفته ام. پول و همه چیز در اختیار من بود. همه گونه تفریحی داشتم. اما راه خدا خیلی لذت دارد. فقط عشق می خواهد. چادر آداب دارد. آدابش را که شناختی عاشقش می شوی. ابتدا فکر می کردم سخت است، اما بعد از یک ماه که حجاب را حفظ کردم، دیگر نتوانستم از چادر جدا شوم.
چادر مثل یک قلعه است که از زن حفاظت می کند. زندگی من کاملا تغییر کرد. من اکنون لذت بسیار بیشتری از زندگی می برم. »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 9⃣2⃣1⃣
💫 شفای فرزند
راوی: مرتضی پارساییان
سال ها از دوران دفاع مقدس گذشت. سال ۱۳۹۳ من در یکی از مراکز دینی، کار آهنگری انجام می دادم. بار آهن خواسته بودم . راننده نیسان آمد و گفت:
« بار را کجا خالی کنم ؟ »
بعد از تخلیه بار به سراغ من آمد تا پولش را دریافت کند.
وارد اتاق کار من شد، لیوان آب را برداشت تا از کلمن آب را بردارد. نگاهش به عکس آقا ابراهیم روی دیوار افتاد. همینطور که لیوان دستش بود خیره شد به عکس و گفت:
« خدا تو رو رحمت کنه آقا ابراهیم. »
داشتم فاکتور رو نگاه می کردم، سرم را بالا آوردم و با تعجب گفتم:
« با آقا ابراهیم جبهه بودی؟ »
گفت: « نه »
گفتم: « بچه محلشون بودی؟ »
پاسخش دوباره منفی بود. گفتم:
« پس از کجا می شناسیش؟ »
نفسی کشید و گفت:
« ماجراش طولانی و باورش سخته . بگذریم. »
من که خودم رو در تمام مراحل زندگی مدیون آقا ابراهیم می دونستم، جلو آمدم و گفتم:
« جالب شد، بگو چی شده؟ »
راننده که اشتیاق من را شنید گفت:
« من ساکن ورامین هستم. حدود پانزده سال پیش وانت داشتیم و بار می بردم .
یه بار زده بودم برای خیابان ۱۷ شهریور تهران. آمدم خانه دختر کوچیک من با چند بچه دیگر، بیرون از خانه مشغول بازی بودند. من وارد اتاق شده و گرم صحبت بودم. چند دقیقه بعد، همینطور که صحبت می کردم، یکباره صدای جیغ همسایه را شنیدم از خانه پریدم بیرون.
دخترم رفته بود کنار استخر کشاورزی که در زمین مجاور قرار داشت. او افتاده بود داخل آب. تا بزرگترها خبردار شوند، مقداری از آب کثیف استخر را خورده بود و...
خانم من دوید و چادرش را سر کرد و سریع دخترم را به بیمارستان بردیم. حال دخترم اصلا خوب نبود.
دکتر اورژانس بلافاصله او را معاینه کرد. از ریه اش عکس هم گرفتند. دکتر چند دقیقه بعد من را صدا کرد و گفت:
" ما تلاش خودمان را انجام می دهیم اما... آب های آلوده داخل ریه این دختر شده و بعید است این مشکل حل شود. "
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 0⃣3⃣1⃣
خیلی حالم گرفته بود. خانم من با ناراحتی در کنار تخت دخترم نشسته بود. خبر نداشت که چه اتفاقی افتاده، من هم چیزی نگفتم و دلداری اش دادم. بار مشتری هنوز توی وانت بود. به همسرم گفتم من می روم این بار را تحویل بدهم. تو هم دعا کن.
راه افتادم اما حسابی ناامید بودم. در خیابان ۱۷ شهریور تهران و در حوالی پل اتوبان محلاتی بار را تحویل دادم.
همینطور که مشغول تخلیه بار بودم، نگاهم به چهره یک شهید افتاد که روی دیوار ترسیم شده بود. چهره ی جذاب و ملکوتی داشت. جلو رفتم و به تصویر شهید خیره شدم. گفتم من یقین دارم که شما از اولیاءالله هستید. یقین دارم که شما پیش خدا مقام دارید. از شما می خواهم که برای دخترم دعا کنی و از خدا بخواهی او را به ما برگردان. این ها را گفتم و برگشتم. نام شهید را از پایین عکس خواندم. شهید ابراهیم هادی.
آن شب را با همسرم در بیمارستان بودیم. شب سختی بود. همه پزشکان قطع امید کرده بودند. من هم در نمازخانه منتظر فرجی در کار دخترم بودم. نزدیک سحر برای لحظاتی خوابم برد. دیدم که جوانی خوش سیما وارد شد و به من اشاره کرد و گفت:
" دختر شما حالش خوب شد. برو پیش دخترت. "
این را گفت و رفت. یکباره از خواب پریدم. دویدم به سمت بخش مراقبت های ویژه. همه در تکاپو بودند. دخترم به هوش آمده بود! گریه می کرد و پرستارها در کنارش بودند .
دکتر بخش آمد و...
خلاصه بگویم که دوباره از ریه اش عکس گرفتند. پزشکان گفتند:
" که آب داخل ریه جذب بدن شده و از بین رفته! "
اما من می دانستم چه اتفاقی افتاده. آن جوانی که در خواب دیدم، همان ابراهیم هادی بود. فقط چهره اش نورانی تر بود و شلوار کردی پایش بود. »
صحبت های آقای راننده به اینجا رسید گفتم:
« دخترت الان چیکار می کنه؟ »
گفت: دانشجوی رشته مهندسی است. تمام خانه ما پر از عکس این شهید است. ما ارادت عجیبی به ایشان داریم. کتابش را هم دخترم تهیه کرد و بارها خوانده ایم. »
با نگاهی پر از تعجب گفتم:
« باور این حرف ها سخته قبول داری؟! »
راننده گفت:
« اتفاقا از ۱۵ سال پیش عکس های ریه دخترم را نگه داشته ام. عکس اول نشان می دهد که ریه او پر از آب است و در عکس بعدی اثری از آب در ریه نیست. »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#سلام_بر_ابراهیم۲
کتاب شهید هادی دلها
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 1⃣3⃣1⃣
💫 تاج بندگی
از میان پیام ها و ایمیل ها
ابراهیم در زمانی که در میان اهل دنیا حضور داشت، به خواهران و بستگانش در مورد حجاب بسیار تذکر می داد. تمام نزدیکان او نیز در رعایت حجاب دقت داشتند .
ابراهیم به خواهرش می گفت:
« چادر یادگار حضرت زهرا(س) است. ایمان یک زن وقتی کامل می شود که حجاب را کامل رعایت کند. اگر می خواهید الگویتان حضرت زهرا(س) باشد، باید کاری کنید که ایشان از شما راضی باشند. »
این اهمیت حجاب هنوز هم در رفتار ابراهیم ادامه دارد! این را از میان پیام هایی که برای ما رسیده می توان فهمید.
ابراهیم در بیشتر هدایت هایی که برای خواهران دینی خود داشته، به موضوع حجاب که همان تاج بندگی است تاکید داشته است. موارد زیر از میان همین پیام ها و ایمیل هاست:
سلام خدمت تمام دوستان و عاشقان شهید ابراهیم هادی.
آشنایی من با این شهید بزرگوار این گونه شروع شد که من به طور اتفاقی تو فضای مجازی مطالب و عکس های شهید هادی رو می دیدم. اوایل از آدم های مذهبی متنفر بودم! برای همین به شدت از نگاه به تصویر ایشان معذب بودم.
طوری که نخونده متن و عکس رو رد می کردم. فقط از میان مطالب فهمیدم کتاب سلام بر ابراهیم، معرف این شهید پهلوان است.
خیلی اتفاقی همسرم کتابش را برایم آورد و کمی از او تعریف کرد. من هم یک روز که کاری نداشتم شروع کردم به خواندن ولی همچنان از نگاه روی جلد معذب بودم!
نحوه نگارش طوری بود که انسان خسته نمی شد، از طرفی می خواستم ببینم آخرش چی می شود؟
کتاب را خواندم. چندین بار خواندم. با خاطراتش خندیدم و گریه کردم. هر بار بهتر از قبل فهمیدم که چه شخصیت مثبت و الگویی دارد.
من تا حدودی داداش ابراهیم رو شناختم و به همه دوستانم توصیه می کردم که بخوانند.
تا اینکه یه روز رفتیم بهشت زهرا(س). ( البته داخل پرانتز بگم که من اون موقع اصلا حجاب درستی نداشتم. به هیچ چیز مقید نبودم و... حتی وقتی کتاب رو خوندم و فهمیدم آقا ابراهیم روی مسئله حجاب خیلی تایید داشت، باز به همان صورت بی حجاب بودم.)
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 2⃣3⃣1⃣
به هر حال، من با همون سر و وضع رفتم گلزار شهدا قطعه ۲۶ رو زیر و رو کردم، به خود شهید قسم هیچ اثری از شهید هادی نبود!
چندین بار کل قطعه را گشتم ولی پیدا نکردم، تو گوشی نگاه کردم. دیدم نوشته قطعه ۲۶.
از یه سرباز هم پرسیدم. گفت:
« ما شهید هادی اینجا نداریم ؟! »
بعد از یک ساعت گشتن، نتونستم شهید هادی رو زیارت کنم و برگشتم به سمت منزل. تو راه خیلی دلم گرفت و گریه کردم. احساس کردم شهید نخواسته من رو ببینه. چند ماه گذشت و اتفاقی در زندگی من پیش آمد. تصمیم نهایی را گرفتم و رسیدم به خدا! من محجبه و اهل نماز شدم.
اولین باری که چادر سر کردم، رفتم بهشت زهرا(س) .
گفتم میرم که به شهید هادی قول بدم که حجابم رو رعایت می کنم. همون طوری که دوست داره و می پسنده.
خدا رو شاهد می گیرم وقتی رسیدیم قطعه ۲۶ دقیقا جایی که قبلا ماشین رو پارک کرده بودیم. ایستادیم. تصویر بزرگ شهید هادی، در بالای مزار یادبودش در مقابل من بود!
خدا می دونه چه حالی داشتم. من دفعه قبل وجب به وجب اون قسمت رو گشته بودم و سردار دلم رو پیدا نکردم، اما حالا...
فکر می کنم شهید هادی دوست نداشتن من رو با اون وضع ببینه.
و این شروع انقلاب ابراهیم برای من بود. از اون به بعد شهید هادی عزیزم، خیلی به من لطف داشت، خیلی کمکم کردن و من رو شرمنده خودش کرد. من همه جا نام و مرام او را فریاد می زنم. افتخار می کنم که شهید ابراهیم هادی باعث خدایی شدن من شد...
بعد از مدتی، به طور اتفاقی دعوت شدم به جایی که از آنجا به سوی آسمان معبری شده شده بود و پاکترین جوانان آسمانی شدند.
به کانال کمیل. ان شاءالله سردار دل ها، آقا ابراهیم هادی، دست هممون رو بگیرن.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 3⃣3⃣1⃣
ایمیل دوم:
حجاب برای من تعریف نشده بود. به باطن افراد اعتقاد داشتم و به ظاهر اهمیتی نمی دادم. در فامیل ما هم کسی حجاب نداشت. اما ته مایه مذهبی داشتیم. بعضی وقت ها هیئت می رفتیم و... البته آنجا هم بد حجاب بودم. هجده سال این گونه گذشت. دنبال تفریح و ورزش بودم. اما نماز را دست و پا شکسته می خواندم.
من دنبال جلب توجه بودم. دنبال این بودم که بهترین باشم و توجه همه به سمت من باشد! فکر می کردم که اگر نگاه دیگران به دنبال من باشد، خیلی برترم!
تنها یک دوست چادری داشتم. یکبار در خصوص شهدا با او صحبت کردم. حرف های او برایم جالب بود. دوست من یک کتاب برای من آورد. کتابی از خاطرات یک شهید. من کتاب و رمان زیاد خوانده بودم. اما کتاب در مورد شهدا اصلا...
کتاب را خواندم نامش سلام بر ابراهیم بود. شخصیت او برایم جذاب بود. دوست نداشتم کتاب تمام شود. احساس می کردم که این شهید زنده است و کتاب او بی دلیل به دست من نرسیده.
یکی از خاطرات او که بسیار در من تاثیر گذاشت، عدم توجه او به نگاه دیگران بود. او وقتی فهمید که چند دختر دنبالش بودند، حتی مدل لباسش را عوض کرد تا دیگر جلب توجه نکند، اما من!
من بارها و بارها تصاویر مختلف خودم را در فضای مجازی پخش کردم، حتی خوشحال بودم که تعداد بسیاری از پسران و دختران، در ذیل تصاویر من جملات آنچنانی نوشته بودند!
مدت ها اینگونه گذشت. ذهن من درگیر شهید ابراهیم هادی شده بود. دوست صمیمی من بارها به من می گفت:
« که در مورد نماز و خدا و حجاب فکر کن بعد تصمیم صحیح بگیر. »
ذهن من شدید درگیر بود. اگر بخواهم به سراغ حجاب بروم، جواب فامیل و دوستانم را چه بدهم؟!
به این نتیجه رسیدم که من همه گونه حالتی را تجربه کرده ام. همه گونه رفیقی داشتم و هیچ خیری ندیدم.
بگذار این بار به خاطر خدا به سراغ حجاب بروم. بگذار آنچه به ظاهر دوست دارم را به خاطر خدا ترک کنم.
ایام فاطمیه سال قبل بود خانواده ما می خواستند بهشت زهرا بروند.
من همراه آن ها رفتم به شرطی که مزار ابراهیم هادی را پیدا کنند و بتوانم آنجا را زیارت کنم. سر مزارش که قرار گرفتم، از او خواستم که کمک کند. گفتم:
« من می خواهم دفعه بعد با حجاب به زیارت شما بیایم. اما کمی ترس دارم و... »
دفعه بعد که بهشت زهرا رفتیم دوماه بعد بود. این بار با حجاب به سر مزارش رفتم. از خدا تشکر کردم که چنین هدایتگری را برایم فرستاد.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 4⃣3⃣1⃣
ایمیل سوم:
مشکل بزرگی در زندگی من ایجاد شده بود. هر چه تلاش می کردم بر طرف نمی شد. توسل و دعا و... بی نتیجه بود. من نماز می خواندم. اما اعتقادی به حجاب نداشتم. در نمازهایم خیلی دعا می کردم، اما نمی دانم چرا اثری نداشت.
روزها گذشت و گرفتاری من ادامه داشت. تا اینکه در عالم رویا جوانی را مشاهده کردم که قول داد مشکل من را برطرف کند.
خوشحال شدم. نامش را سوال کردم. گفت:
« من گمنام هستم. »
گفتم:
« هر کسی یک نامی دارد. »
اما او دوباره گفت:
« من را گمنام صدا کن. »
چند روز بعد به طرز معجزه آسایی مشکل بزرگ زندگی من برطرف شد. خیلی خوشحال بودم. یقین داشتم که به مدد الهی و دعای همان جوان گمنام که در عالم رویا دیدم مشکل من برطرف شده. نمی دانستم آن جوان که بود . چهره ای نورانی داشت. اما نفهمیدم زنده است یا... انسان است یا...
چند روز بعد دوباره در عالم رویا، آن انسان بزرگوار و گمنام را دیدم. بلافاصله از او تشکر کردم. منتظر بودم که چه می گوید.
ایشان بعد از کمی سکوت به من گفت:
«حال که مشکل من بر طرف شده، شما هم تلاش کن و قول بده که حجابت را بیشتر از قبل حفظ کنی. »
من هم قول دادم و از خواب پریدم.
بعد از آن چادر مونس من شد. به آن جوان گمنام قول داده بودم. در مورد حجاب هم خیلی تحقیق کردم و سعی کردم حجابم را خوب رعایت کنم.
چند روز بعد داشتم در اینترنت به دنبال مطلبی می گشتم. یکباره عکسی را دیدم که چهره اش برایم آشنا بود. سریع کلیک کردم و صفحه را باز کردم.
این تصویر همان جوان بود که خودش را گمنام معرفی کرد! نمی دانید چقدر خوشحال شدم. من با شور و شوق عجیبی دنبال اطلاعاتی در مورد او بودم. نامش را خواندم. نوشته بود:
« شهید گمنام ابراهیم هادی. »
حالا دیگر او را شناخته بودم. اطلاعات بسیاری از او در فضای مجازی پیدا کردم.
چقدر خوشحالم. من روزگاری گذراندم که اصلا از حجاب و چادر خوشم نمی آمد.
اما الان، بیش از یکسال است که درحریم حجاب فاطمی قرار دارم و خدا را به خاطر تمام نعمت هایش شکر می کنم...
و این حکایات همچنان ادامه دارد...
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 5⃣3⃣1⃣
💫 خاطرات کوتاه، از انسانی بزرگ (۱)
🌺 پابرهنه
آمده بود دفتر انتشارات تا کتاب تهیه کند. می گفت:
« امشب هیئت داریم . می خواهم همراه با شام، که غذای جسم است، غذای روح نیز به مردم بدهم. »
تعدادی کتاب سلام بر ابراهیم گرفت . یکی از کتاب ها را برداشت و با حسرت به چهره ی شهید هادی خیره شد. لبخند تلخی زد و با خودش گفت:
« ببین آدم به کجا می تونه برسه! »
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
« شما آقا ابراهیم را می شناسید؟ خاطره ای هم از آقا ابراهیم دارید؟ »
رفت توی فکر و بعد از چند دقیقه گفت:
« قبل انقلاب ما توی خیابان زیبا می نشستیم. خب تقریبا تمام اهالی این محله ابراهیم را می شناختند. ابراهیم یه اخلاق خوبی داشت، به همه کمک می کرد. اصلا دنیا براش ارزش نداشت. اگر شما می گفتی آقا ابرام، چقدر پیراهن شما قشنگه، باور کن اگه زیر پیراهن یا چیزی تنش بود، همانجا در می آورد و به شما می بخشید. یه ظهر تابستانی، از روی بیکاری آمدم سر کوچه نشستم. هوا خیلی گرم بود. دیدم فایده نداره، برم خونه و زیر باد پنکه بمونم بهتره.
همین که خواستم برم، دیدم از سمت ابتدای خیابان زیبا، که الان به اسم شهید مهدی مشهدی رحیم هست، ابراهیم داره میاد. ماندم تا ابراهیم را ببینم و بعد بروم.
همینطور که نزدیک می شد دیدم پابرهنه است! توی این هوای داغ، همین طور پاش می سوخت. پایش را سریع از روی زمین بر می داشت و...
سعی می کرد از توی سایه راه برود، با تعجب نگاهش کردم حدس زدم مسجد بوده و کفش هاش رو بردند. وقتی رسید سلام کردم و دست دادیم. سریع اومد توی سایه اشاره به پاهاش کردم و گفتم پس کفشات کو، تو این هوای داغ چرا پا برهنه شدی؟! وایسا الان برات دمپایی میارم، نکنه کفشات رو توی مسجد بردن؟
گفت:
" نه، خودم اونها رو دادم. "
با تعجب گفتم: به کی ؟! آخه آدم تو این هوا کفش هدیه می ده و خودش پا برهنه راه میره؟ از بس سوال پیچش کردم مجبور شد بگه، اما معمولا این طور کارها رو برای کسی نمی گفت.
ابراهیم نگاهی به صورتم کرد و گفت:
" یه پیرمرد جلوی مسجد گدایی می کرد. خیلی وضع مالیش بد بود. پیرمرد به کف کفش هاش اشاره کرد که از بین رفته بود و چیزی برای پوشیدن نداشت. می گفت پام توی این گرما می سوزه. من هم پول همراهم نبود، کفش هام رو دادم بهش. "
تا من خواستم برایش دمپایی بیاورم، خداحافظی کرد و رفت... »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 6⃣3⃣1⃣
💫 خاطرات کوتاه، از انسانی بزرگ(۲)
🌺 پیت حلبی
شب جمعه و ساعت دو نیمه شب بود. جلوی مسجد محمدی ( در اتوبان شهید محلاتی ) مشغول ایست بازرسی بودیم.
من و چند جوان دیگر، کنار ابراهیم هادی روی پله مسجد نشستیم و او برای ما صحبت می کرد. یکباره از جا پرید! دوید و به سمت ابتدای خیابان مجاور که صد متر با ما فاصله داشت رفت! نشست و دستش را توی جوی آب کرد! بعد هم برگشت. با تعجب پرسیدم:
« آقا ابرام چی شد ؟! »
گفت:
« هیچی ، یک پیت حلبی توی جوب افتاده بود و همینطور که می رفت، سر و صدا ایجاد می کرد رفتم و از داخل جوی آب برداشتم تا صداش مردمی را که خواب هستند را اذیت نکند. »
او با کار خودش، به ما که نوجوان بودیم، درس بسیجی بودن و چگونه زیستن را آموخت.
🌺 رختخواب
باز هم مثل شب های قبل، نیمه شب که از خواب بیدار شدم، دوباره دیدم که ابراهیم روی زمین خوابیده! با اینکه رختخواب برایش پهن کرده بودیم، اما آخر شب ، وقتی از مسجد آمد، دوباره روی فرش خوابید.
صدایش کردم و گفتم:
« داداش جون، هوا سرده، یخ می کنی. چرا توی رختخواب نمی خوابی؟ »
گفت:
« خوبه، احتیاجی نیست. »
وقتی دوباره اصرار کردم گفت:
« رفقای من الان توی جبهه ی گیلان غرب، توی سرما و سختی هستند. من هم باید کمی حال اونها رو درک کنم. »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 7⃣3⃣1⃣
💫 خاطرات کوتاه، از انسانی بزرگ(۳)
🌺 کشتی
رفته بودیم برای مسابقات باشگاهی. ابراهیم در میان تماشاگران کنار ما نشسته بود. مهمترین حریف او شخصی به نام قلی پور بود. ایشان بدنی تنومند داشت و حریفان خود را به راحتی شکست می داد. دوستانش حسابی او را تشویق کردند. بعد به میان تماشاگران آمد تا استراحت کند.
آقای قلی پور رو به ما کرد و گفت:
«حریف بعدی من ابراهیم هادیه، شما اون رو می شناسید؟ »
قبل از اینکه ما حرفی بزنیم خود ابراهیم گفت:
« من می شناسمش. عددی نیست، سریع اون رو می زنی! »
قلی پور خوشحال تر از قبل به رختکن رفت. شروع کرد به گرم کردن خودش. چند دقیقه بعد گوینده سالن نان ابراهیم و قلی پور را برای مسابقه بعدی اعلام کرد. ابراهیم سرجایش نشسته بود. برای دومین بار نامش را صدا کردند. قلی پور و داور روی تشک بودند. ابراهیم لباسش را در آورد. در حالی که دوبنده را زیر لباس پوشیده بود به سمت تشک رفت.
داور بدن ابراهیم را چک کرد و سوت زد. قلی پور که آماده مسابقه شد، نگاهی به ابراهیم انداخت و با تعجب گفت:
« تو که... »
هنوز حرفش تمام نشده بود که ابراهیم زیر دو خم او را گرفت و از روی زمین بلندش کرد! یک دور بر روی تشک چرخید و او را به زمین زد و روی پل نگه داشت . لحظاتی بعد، قلی پور ضربه فنی شد.
ابراهیم بلافاصله از جا بلندش کرد. حریفش را بوسید و معذرت خواهی کرد! بعد گفت:
« شرمنده. ما رفیق شما هستیم. ببخشید. »
کسی باور نمی کرد که این مسابقه زمینه رفاقت آن ها را فراهم کند. آن ها رفقای بسیار خوبی برای هم شدند. ارتباط خوب آن ها تا شهادت ابراهیم ادامه داشت.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 8⃣3⃣1⃣
💫 خاطرات کوتاه، از انسانی بزرگ(۴)
🌺 هیئت
هر زمان ابراهیم در جمع رفقا در هیئت حاضر می شد شور عجیبی برپا می کرد. در سینه زنی و مداحی برای اهل بیت سنگ تمام می گذاشت، اما عادات خاصی در هیئت داشت.
توی مداحی داد نمی زد. صدای بلندگو را هم اجازه نمی داد بلند کنند.
وقتی هنوز هیئت شروع نشده بود، سر بلندگو ها را به سمت داخل محل هیئت می چرخاند تا همسایه ها اذیت نشوند. اجازه نمی داد رفقای جوان، که شور و حال بیشتری دارند، تا دیر وقت در هیئت عمومی عزاداری را ادامه دهند. مراقب بود مردم به خاطر مجلس عزاداری اهل بیت اذیت نشوند. به این مسائل توجه خاصی داشت. همچنین زمانی که چراغ روشن نشده بود، هیئت را ترک می کرد!! علت این کار را بعد ها فهمیدم. وقتی که شاهد بودم دوستان هیئتی، بعد از هیئت مشغول شوخی و خنده و... می شدند و به تعبیری بیشتر اندوخته معنوی خود را از دست می دهند.
🌺 معلم
در ایام جنگ معلمی داشتم که خیلی بر من و همکلاسی ها تاثیر داشت. بسیاری از شاگردان او اهل نماز و جبهه و... شدند.
یک روز به ایشان گفتم:
« خدا را شکر که شما معلم ما هستید. »
دبیر ما گفت:
« دعایش را به شهید ابراهیم هادی بکن. او مرا اینجا کشاند. »
بعد ادامه داد:
« ما با اصغر وصالی رفیق بودیم. اما در مراحل سخت گزینش اول انقلاب رد شدیم. توی مراسم ختم شهید وصالی بود که ابراهیم را دیدم. از او خیلی خوشم آمد و سلام کردم. ابراهیم که تا حدودی مرا می شناخت، جواب سلام داد و پرسید:
" چه می کنی؟ "
گفتم: گزینش سخت دانشگاه تربیت معلم مرا رد کرده!
از فردا صبح ابراهیم به دنبال کار من افتاد. قبلا مدتی با گزینش آموزش و پرورش همکاری داشت. به خاطر سختگیری بیش از حد گزینش اول انقلاب از آن ها جدا شده بود. خلاصه اینکه ما امروز، به برکت زحمات و پیگیری این شهید بزرگوار معلم هستیم.»
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 9⃣3⃣1⃣
💫 خاطرات کوتاه، از انسانی بزرگ(۵)
🌺 میز کار
اوایل انقلاب بود. ابراهیم در کمیته مشغول فعالیت بود. حیطه فعالیت کمیته ها بسیار گسترده بود. مردم در بیشتر مشکلات به کمیته مراجعه می کردند. من به کمیته ای که ابراهیم در آنجا مشغول بود رفتم. چند اتاق کنار هم بود. در هر اتاق یک میز قرار داشت و یکی از نیروهای کمیته پشت میز، جوابگوی مردم بود .
وارد اتاق ابراهیم شدم. برخلاف دیگر اتاق ها میز کار پشت سرش بود و صندلی جلوی میز قرار داشت! صندلی مراجعین هم جلوی صندلی ابراهیم بود. پرسیدم:
« اینجا چرا فرق داره ؟ »
گفت:
« پشت میز که نشستم احساس غرور بهم دست داد. گفتم اینطوری از مردم دور می شم. برا همین صندلی خودم را آوردم این طرف تا به مردم نزدیکتر باشم. »
🌺 غذا
مهدی حسن قمی از کوچکترین دوستان ابراهیم می گفت:
« تربیت کردن ابراهیم به صورت غیر مستقیم بود. مثلا هر بار که با هم بودیم و یک فقیر می دید، پول را به من می داد تا به فقیر بدهم. اینطوری خودش گرفتار ریا نمی شد و به ما هم درس برخورد با فقرا می داد. »
یادم هست ابراهیم به ساندویچ الویه علاقه داشت. اما هر جایی برای ساندویچ نمی رفت.
یک ساندویچ فروشی در ۱۷ شهریور بود که فروشنده اش آقا شیخ می گفتند. یعنی آدم مقدس و مسجدی بود.
ابراهیم همیشه پیش او می رفت. حساب دفتری پیش او داشت.
می دانست توی الویه؛ کالباس نمی ریزد و فقط از مرغ استفاده می کند. ابراهیم سوسیس، همبرگر و... هرگز استفاده نمی کرد.
اینگونه به ما درس تربیتی می داد که هر چیزی را نخوریم و هر جایی برای غذا نرویم. می دانست که این فروشنده به حلال و حرام خیلی دقت دارد. برای همین آنجا می رفت. چرا که قرآن دستور می دهد:
« انسان به غذایی که می خورد توجه داشته باشد. »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 0⃣4⃣1⃣
💫 خاطرات کوتاه، از انسانی بزرگ(۶)
🌺 مهربان
قلب رئوف ابراهیم، بزرگترین نعمتی بود که خدا به این بنده اش داده بود. یکبار در دوران مجروحیت ابراهیم به دیدنش رفتم. یکی از علما هم آنجا بود. ابراهیم از خاطرات جبهه می گفت. یادم هست که گفت:
« در یکی از عملیات ها در نیمه شب به سمت دشمن رفتم. از لابه لای بوته ها و درخت ها حسابی به دشمن نزدیک شدم.
یک سرباز عراقی روبرویم بود. یکباره در مقابلش ظاهر شدم. کس دیگری نبود. دستم را مشت کردم و با خودمگفتم با یک مشت او را می کشم. اما تا در مقابلش قرار گرفتم، یکباره دلم برایش سوخت. اسلحه روی دوشش بود و فکر نمی کرد اینقدر به او نزدیک شده باشم.
چهره اش اینقدر مظلومانه بود که دلم برایش سوخت. او سربازی بود که به زور به جنگ ما آورده بودند. به جای زدن، او را در آغوش گرفتم. بدنش مثل بید می لرزید. دستش را گرفتم و با خودم به عقب آوردم. بعد او را تحویل یکی از رفقا دادم تا به عقب منتقل شود و خودم برای ادامه عملیات جلو رفتم... »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#سلام_بر_ابراهیم۲
کتاب شهید هادی دلها
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 1⃣4⃣1⃣
💫 خاطرات کوتاه، از انسانی بزرگ(۷)
🌺 الگو
رفاقت ما با تمام بچه های آن دوران، سر و کله زدن و بازی و خنده بود. مثلا چند نفر دور هم جمع می شدند و کلاه یک کارگری که از آنجا رد می شد را بر می داشتند و برای هم پرت می کردند و مردم آزاری می کردند. اما رفاقت با ابراهیم، الگو گرفتن و یادگیری کارهای خوب بود.
او غیر مستقیم به ما کارهای صحیح را آموزش می داد. حتی حرفایی می زد که سال ها بعد به عمق کلامش رسیدیم.
من موهای زیبایی داشتم. مرتب به آن ها می رسیدم و مدل و... درست می کردم. خیلی ها حسرت موها و تیپ ظاهری من را داشتند. ابراهیم نیز خیلی زیبا بود اما...
یکبار که پیش هم نشسته بودیم، دوباره حرف از مدل موهای من شد. ابراهیم جمله ای گفت که فراموش نمی کنم:
« نعمتی که خدا به تو داده را به رخ دیگران نکش. »
ابراهیم این را گفت و رفت.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
مقدمه 2⃣4⃣1⃣
💫 خاطرات کوتاه، از انسانی بزرگ(۸)
🌺 آبرو
از مدرسه برگشتم. دیدم رفقای هم سن من، مثل سید کمال و (شهید) ناصر کرمانی و... سر کوچه نشسته اند. من هم سراغ آن ها رفتم.
بیشترین تفریح جوانان آن روزگار شوخی و خنده و دست انداختن دیگران بود. همین که دور هم نشستیم، یکی از اهالی محل از دور آمد، کت و شلوار شیک و سفید و... تیپ خیلی زیبایی داشت، اما شرایطش عادی نبود!!
او آقا کاظم راننده کامیون و همسایه ما بود.
تلو تلو می خورد و به سمت خانه می رفت. کاملا مشخص بود که حسابی نجاست خورده و حالش بد است. به نزدیک ما که رسید، یکدفعه افتاد توی
جوب! ما نگاهش می کردیم و می خندیدیم؛ توی دلم گفتم:
« حقشه. »
هیچ کس جلو نیامد. تو همین حالت، اون شخص بالا آورد و لباسش کثیف تر شد! همین طور که نگاهش می کردیم ، یکباره ابراهیم از راه رسید. به محض اینکه ماجرا را فهمید وارد جوب شد و آقا کاظم را بیرون آورد.
ابراهیم آب برداشت و شروع به تمیز کردنش کرد. حسابی که تمیز شد، او را کول کرد و به سمت منزلش برد.
دنبال ابراهیم رفتم. اول کوچه حکیم زاده، نزدیک مسجد باب الجنه منزل آقا کاظم بود. ابراهیم در زد و او را داخل خانه برد.
زن و بچه های آقا کاظم، بسیار مومن و با حجاب بودند.
ابراهیم، آقا کاظم را روی تخت کنار حیاط گذاشت و هیچ حرفی در مورد کارهای او نزد. بعد هم خداحافظی کرد. به ما هم اشاره کرد که چیزی به کسی نگویید. او آبروی یک خانواده را خرید...
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 3⃣4⃣1⃣
💫 خاطرات کوتاه، از انسانی بزرگ(۹)
🌺 مزار
برادرم در عملیات آزادی خرمشهر شهید شد. او را قطعه ۲۶ بهشت زهرا دفن کردیم. در مراسم او متوجه شدم که ابراهیم هادی با موتور یکی از رفقا به آنجا آمد. مادر ابراهیم، دختر عموی ما حساب می شد. شهید مهدی خندان نیز پسر خاله ما بود.
او پایش آسیب دیده بود و با عصا راه می رفت. وقتی کنار مزار رسید، شروع به روضه خوانی کرد. چقدر حالت زیبایی ایجاد شد. او با اخلاص مثال زدنی خودش می خواند و ما لذت می بردیم.
وقتی می خواست برود، به مزار برادرم اشاره کرد. گفت:
« عجب جای خوبی دفن شده من دوست دارم که ان شاءالله قبرم همین کنار شهید حسن سراجیان باشد که هر کسی از کنار این خیابان رد شد به یاد ما باشد. »
من این جمله در ذهنم ماند، سال ها بعد یک شهید گمنام در محل خالی در کنار برادرم دفن شد. وقتی مزار یاد بود ابراهیم، در مجاورت برادرم ساخته شده تعجب کردم و از خانواده ابراهیم پرسیدم:
« شما به منظور این مزار را انتخاب کردید؟ »
پاسخشان منفی بود. اما یقین داشتم که خودش اینگونه می خواسته.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 4⃣4⃣1⃣
💫 خاطرات کوتاه، از انسانی بزرگ(۱۰)
🌺ولایت فقیه
روز سیزده آبان ۸۸ بود. می خواستم زودتر به محل کار بروم. اما خیلی خوابم می آمد. کنار بخاری توی منزل برای لحظاتی خوابم برد. یکباره دیدم روبروی درب دانشگاه تهران قرار دارم!
جمعیتی داخل دانشگاه شعار می دادند. نگاهم به روبروی درب افتاد. ابراهیم و جواد افراسیابی و رضا گودینی کنار هم با عصبانیت ایستاده و به درب دانشگاه نگاه می کردند.
بعد از مدت ها از دیدن دوستانم بسیار خوشحال شدم. می خواستم به سمت آن ها بروم اما آنقدر عصبانی بودند که جرات نکردم!
از خواب پریدم. این رویا چند دقیقه بیشتر نبود، ولی نفهمیدم چه خبر است؟ زنگ زدم به یکی از دوستانم در حراست دانشگاه تهران. گفتم:
« جلوی درب دانشگاه چه خبر است!؟ »
گفت:
« همین الان جمعیت فتنه گر، تصویر بزرگ مقام معظم رهبری را پاره کردند و به حضرت آقا ناسزا گفتند و... »
علت حضور شهدا را فهمیدم. ابراهیم به مسئله ولایت فقیه بسیار اهمیت می داد.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊
🔴 #سلام_بر_ابراهیم
خاطرات شهید ابراهیم هادی
قسمت 5⃣4⃣1⃣
💫 مدافعان حرم
بی شک اگر ابراهیم در اوضاع اسف بار امروز خاورمیانه حضور داشت، جدای از فعالیت فرهنگی، در جمع مدافعان حریم انقلاب حضور داشت.
نوروز سال قبل در سفر عتبات بودم. روزی که به کربلا رسیدم، به نیابت از ابراهیم زیارت و دعا کردم. همان شب در عالم رویا مشاهده کردم که در بین الحرمین جمعیت زیادی نشسته اند . مانند جلسات هیئت!
من هم وارد شدم و گوشه ای نشستم. یکباره دیدم که ابراهیم، با همان چهره ملکوتی روبروی من نشسته خواستم به طرفش بروم اما خجالت کشیدم. از آقایی که چای پخش می کرد پرسیدم:
« ایشون ابراهیم هادی است ؟! »
گفت:
« بله »
گفتم:
« اینجا در عراق چه می کند؟ »
به آرامی گفت:
« ایشون مشاور حاج قاسم سلیمانی است... »
و ما مشاهده کردیم که درست در همان ایام، رزمندگان عراقی شهر تکریت که دژ محکم داعش محسوب می شد را به راحتی و با کمترین تلفات آزاد کردند. آن هم با توسل به مادر سادات حضرت زهرا (س).
اما از میان شهدای مدافع حرم، بسیاری بودند که ارادات و علاقه قلبی به ابراهیم هادی داشتند.
" شهید مهدی عزیزی " همواره تصویر ابراهیم را در جیبش داشت، کتاب را خوانده بود و هر وقت از کنار تصویر او رد می شد سلام می کرد.
" شهید سید مصطفی صدرزاده "، نام جهادیش را سید ابراهیم گذاشت. مرتب کتاب ابراهیم را تهیه کرد و می نوشت و وقف در گردش و به دیگران می داد.
" شهید سید میلاد مصطفوی " هر طور بود در راهیان نور به کانال کمیل می رفت و با ابراهیمش خلوت می کرد.
" شهید عباس دانشگر " هر زمان یکی از اساتید دانشگاه که همرزم ابراهیم بود را می دید، از او می خواست چند جمله ای از ابراهیم بگوید.
" شهید هادی ذالفقاری " که دیگر احتیاج به توضیح ندارد. نام جهادیش را گذاشته بود: ابراهیم هادی ذوالفقاری. ابراهیم، تمام زندگی هادی شده بود.
" شهید علی امرایی " بیشتر کتاب ها را خوانده بود و در کنار مزار یادبودش عکس یادگاری گرفت.
" شهید حاج حمید اسداللهی " از عاشقان ابراهیم بود. روی برخی داستان های آموزنده او تمرکز خاصی داشت.
" شهید محمد کامران " از هم محلی های ابراهیم بود. او را الگوی خودش قرار داد و در مسیر ابراهیم قدم برداشت.
" شهید مهدی نوروزی " ارادت قلبی به ابراهیم داشت. بارها خاطراتش را از او شنیده بودیم.
اما یکی از مسئولین لشکر فاطمیون به ما مراجعه کرد و گفت:
« برای اوقات بیکاری رزمندگان احتیاج به کتاب داریم. »
تعداد زیادی از کتاب ها از جمله سلام بر ابراهیم به آن ها هدیه شد. بعدها از برکات حضور ابراهیم در جمع مدافعان حرم بسیار شنیدیم و...
در مراسم روز جوان، " مرتضی عطایی " که یکی از مسئولین فاطمیون بود حضور یافت. ایشان از جانبازان مدافع حرم بودند و در مراسم، توسط استاد پناهیان از ایشان تقدیر شد.
مرتضی نیز عاشق ابراهیم بود و مدتی بعد، به کاروان شهدا پیوست.
⬅️ پایان
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#سلام_بر_ابراهیم۲
کتاب شهید هادی دلها
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
ابراهیم هادی فراتر از مرزها....
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
#سلام_بر_ابراهیم
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
#سلام_بر_ابراهیم۲ کتاب شهید هادی دلها @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و م
کتاب #سلام_بر_ابراهیم۲
( زندگینامه شهید ابراهیم هادی جلد دوم )
داستانهای موجود در کانال
#بدون_تو_هرگز
( زندگینامه شهید سید علی حسینی )
#با_من_بمان
( سرگذشت دختر زیبای کانادایی و آزاده سرافراز امیر حسین صادقی )
#جنگ_با_دشمنان_خدا
(سرگذشت پسر وهابی شیعه شده)
#شهید_چمران_به_روایت_همسرش_غاده
#مراسم_عروسی_یک_فرمانده_در_مسجد
( شهید علیرضا موحد دانش )
#فرمانده_دستمال_سرخ_ها_و_دختر_خبرنگار
( شهید اصغر وصالی )
#تمنای_شهادت
( زندگینامه شهید احمد کاظمی)
#سلام_بر_ابراهیم
( زندگینامه شهید ابراهیم هادی )
#راز_کانال_کمیل
( سر گذشت گردان کمیل و حنظله در عملیات والفجر مقدماتی)
#داستان_تمام_زندگی_من
( قصه زندگی شیعه شدن یک مسیحی)
#واینک_شوکران۱
( زندگی نامه جانباز شهید سید منوچهر مدق )
#شهیدی_از_تبار_سادات
( زندگینامه شهید سید مجتبی نواب صفوی )
#شهیدی_که_درخواب_مادرش_راشفاداد
( زندگینامه شهید محمد معماریان)
#بی_نشان
( خاطرات شهید حاج محمود شهبازی )
#فرمانده_ی_قهرمان
( زندگینامه شهید حاج احمد امینی )
#شهید_غیرت
( زندگینامه شهید علی خلیلی)
#فرار_از_جهنم
( ماجرای مسلمان شدن یک خلافکار آمریکایی)
داستان زندگی #شهید_غلامرضا_عارفیان
#واینک_شوکران۲
( زندگینامه شهید جانباز ایوب بلندی )
#سرزمین_زیبای_من
( داستان مسلمان شدن یک وکیل استرالیایی )
#شهیدی_که_کابوس_آمریکا_و_اسرائیل_است.
( زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم )
داستان #روزگار_من
(خاطرات همسر شهید مدافع حرم )
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
(زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت )
#برای_خدا_خالص_بود
( خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )
داستان واقعی #تحول_به_واسطه_شهید_همت
#مسافر_کربلا
( زندگینامه شهید نوجوان علیرضا کریمی )
#نیمه_پنهان_ماه۲
( زندگینامه شهید مهدی زین الدین )
#خاطرات_سردار_شهید_مهدی_زین_الدین
#دختر_شینا
( زندگینامه سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر )
#ازروسیه_تاوالفجر
#مردی_در_آینه
( داستان شیعه شدن پلیس آمریکایی)
#داستان_شهید_احسان
#روایت_عاشقانه_همسر_شهید_گمنام
( شهید تازه تفحص شده سید یحیی سیدی )
#زیباترین_شهید ( شهید احمد نیکجو )
#کتاب_دا ( خاطرات سیده زهرا حسینی )
#داستان_بوی_حرم ( زندگینامه شهید مدافع حرم امین کریمی به روایت همسر شهید )
#یک_فنجان_چای_با_خدا
( رمان واقعی شیعه شدن دختر یک منافق )
#پرواز_در_سحرگاه
( زنگینامه شهید محمدغفاری )
#خاطرات_یک_جغله_بسیجی
داستان #من_زنده_ام
( خاطرات خانم معصومه آباد از اسارت )
داستان واقعی #شفا_یافته_ی_فرانسوی
داستان شور شیرین زندگینامه
#خادم_الشهدا_شهیدمحمد_سلیمانی
داستان کوتاه از #شهیدی_که_عاشق_حضرت_عباس(ع)_بود
کتاب #مهر_مادر
داستان بسیار زیبای " #آخرین_عروس "
( داستان زندگی حضرت نرجس خاتون )
خاکهای نرم کوشک
(زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی)
نیمه پنهان ماه
( زندگینامه شهید مرتضی جاویدی)
کتاب خیانت به فرمانده
(روایتی شنیده نشده از اسرار اسارت حاج احمد متوسلیان)
#فلش_نشانه_شهیدان_مصطفی_و_مجتبی_بختی
مزد اخلاص
(زندگینامه شهید علی محمد صباغ زاده)
داستان پرواز به سمت بهشت
(زندگینامه قاری شهید حاج محسن حاجی حسنی)
من میترا نیستم
( زندگینامه شهیده زینب کمایی )
داستان #پروانه_در_چراغانی
( زندگینامه شهید حسین خرازی )
#حسین_خرازی_که_بود؟
داستان #شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
(زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام)
داستان #سه_روز_محاصره
(روایت محمد هادی از " شلحه " )
کتاب #خلیل_در_آتش
(خاطرات آزاده ی سرافراز " کریم رجب زاده ")
کتاب #علمدار
(زندگینامه و خاطرات شهید سید مجتبی علمدار )
#مردی_با_چفیه_سفید
(زندگینامه شهیدعباس کریمی)
#در_کمین_گل_سرخ (زندگینامه سپهبد شهید علی صیاد شیرازی)
#پایی_که_جا_ماند (خاطرات آزاده عزیز " سید ناصر حسینی پور " )
داستان واقعی #نسل_سوخته (نوشته شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی)
کتاب #گلستان_یازدهم
زندگینامه شهید علی چیت سازیان
#نورالدین_پسر_ایران
کتاب خاطرات سید نورالدین عافی
کتاب #سلام_بر_ابراهیم۲
زندگینامه شهید ابراهیم هادی جلد دوم
کتاب #یا_زهرا( سلام الله علیها )
زندگینامه شهید محمدرضا تورجی زاده
کتاب #مصطفی
خاطرات و زندگینامه شهید مصطفی ردانی پور
کتاب #ملاصالح
سرگذشت شگفتانگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق
داستانهای موجود در کانال
#بدون_تو_هرگز
( زندگینامه شهید سید علی حسینی )
#با_من_بمان
( سرگذشت دختر زیبای کانادایی و آزاده سرافراز امیر حسین صادقی )
#جنگ_با_دشمنان_خدا
(سرگذشت پسر وهابی شیعه شده)
#شهید_چمران_به_روایت_همسرش_غاده
#مراسم_عروسی_یک_فرمانده_در_مسجد
( شهید علیرضا موحد دانش )
#فرمانده_دستمال_سرخ_ها_و_دختر_خبرنگار
( شهید اصغر وصالی )
#تمنای_شهادت
( زندگینامه شهید احمد کاظمی)
#سلام_بر_ابراهیم
( زندگینامه شهید ابراهیم هادی )
#راز_کانال_کمیل
( سر گذشت گردان کمیل و حنظله در عملیات والفجر مقدماتی)
#داستان_تمام_زندگی_من
( قصه زندگی شیعه شدن یک مسیحی)
#واینک_شوکران۱
( زندگی نامه جانباز شهید سید منوچهر مدق )
#شهیدی_از_تبار_سادات
( زندگینامه شهید سید مجتبی نواب صفوی )
#شهیدی_که_درخواب_مادرش_راشفاداد
( زندگینامه شهید محمد معماریان)
#بی_نشان
( خاطرات شهید حاج محمود شهبازی )
#فرمانده_ی_قهرمان
( زندگینامه شهید حاج احمد امینی )
#شهید_غیرت
( زندگینامه شهید علی خلیلی)
#فرار_از_جهنم
( ماجرای مسلمان شدن یک خلافکار آمریکایی)
داستان زندگی #شهید_غلامرضا_عارفیان
#واینک_شوکران۲
( زندگینامه شهید جانباز ایوب بلندی )
#سرزمین_زیبای_من
( داستان مسلمان شدن یک وکیل استرالیایی )
#شهیدی_که_کابوس_آمریکا_و_اسرائیل_است.
( زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم )
داستان #روزگار_من
(خاطرات همسر شهید مدافع حرم )
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
(زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت )
#برای_خدا_خالص_بود
( خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )
داستان واقعی #تحول_به_واسطه_شهید_همت
#مسافر_کربلا
( زندگینامه شهید نوجوان علیرضا کریمی )
#نیمه_پنهان_ماه۲
( زندگینامه شهید مهدی زین الدین )
#خاطرات_سردار_شهید_مهدی_زین_الدین
#دختر_شینا
( زندگینامه سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر )
#ازروسیه_تاوالفجر
#مردی_در_آینه
( داستان شیعه شدن پلیس آمریکایی)
#داستان_شهید_احسان
#روایت_عاشقانه_همسر_شهید_گمنام
( شهید تازه تفحص شده سید یحیی سیدی )
#زیباترین_شهید ( شهید احمد نیکجو )
#کتاب_دا ( خاطرات سیده زهرا حسینی )
#داستان_بوی_حرم ( زندگینامه شهید مدافع حرم امین کریمی به روایت همسر شهید )
#یک_فنجان_چای_با_خدا
( رمان واقعی شیعه شدن دختر یک منافق )
#پرواز_در_سحرگاه
( زنگینامه شهید محمدغفاری )
#خاطرات_یک_جغله_بسیجی
داستان #من_زنده_ام
( خاطرات خانم معصومه آباد از اسارت )
داستان واقعی #شفا_یافته_ی_فرانسوی
داستان شور شیرین زندگینامه
#خادم_الشهدا_شهیدمحمد_سلیمانی
داستان کوتاه از #شهیدی_که_عاشق_حضرت_عباس(ع)_بود
کتاب #مهر_مادر
داستان بسیار زیبای " #آخرین_عروس "
( داستان زندگی حضرت نرجس خاتون )
خاکهای نرم کوشک
(زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی)
نیمه پنهان ماه
( زندگینامه شهید مرتضی جاویدی)
کتاب خیانت به فرمانده
(روایتی شنیده نشده از اسرار اسارت حاج احمد متوسلیان)
#فلش_نشانه_شهیدان_مصطفی_و_مجتبی_بختی
مزد اخلاص
(زندگینامه شهید علی محمد صباغ زاده)
داستان پرواز به سمت بهشت
(زندگینامه قاری شهید حاج محسن حاجی حسنی)
من میترا نیستم
( زندگینامه شهیده زینب کمایی )
داستان #پروانه_در_چراغانی
( زندگینامه شهید حسین خرازی )
#حسین_خرازی_که_بود؟
داستان #شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
(زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام)
داستان #سه_روز_محاصره
(روایت محمد هادی از " شلحه " )
#خلیل_در_آتش
(خاطرات آزاده ی سرافراز " کریم رجب زاده ")
#علمدار
(زندگینامه و خاطرات شهید سید مجتبی علمدار )
#نیمه_پنهان_ماه( زندگینامه شهید حمید باکری )
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
(خاطرات همرزمان شهیدحمید باکری)
#مردی_با_چفیه_سفید
(زندگینامه شهیدعباس کریمی)
#در_کمین_گل_سرخ (زندگینامه سپهبد شهید علی صیاد شیرازی)
#پایی_که_جا_ماند (خاطرات آزاده عزیز " سید ناصر حسینی پور " )
داستان واقعی #نسل_سوخته (نوشته شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی)
کتاب #گلستان_یازدهم
زندگینامه شهید علی چیت سازیان
#نورالدین_پسر_ایران
کتاب خاطرات سید نورالدین عافی
کتاب #سلام_بر_ابراهیم۲
زندگینامه شهید ابراهیم هادی جلد دوم
کتاب #یا_زهرا( سلام الله علیها )
زندگینامه شهید محمدرضا تورجی زاده
کتاب #مصطفی
خاطرات و زندگینامه شهید مصطفی ردانی پور
کتاب #ملاصالح
سرگذشت شگفتانگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق
داستان #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده بزرگوار محمد جواد سالاریان
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
تجربهای نزدیک از مرگ
داستانهای موجود در کانال
#بدون_تو_هرگز
( زندگینامه شهید سید علی حسینی )
#با_من_بمان
( سرگذشت دختر زیبای کانادایی و آزاده سرافراز امیر حسین صادقی )
#جنگ_با_دشمنان_خدا
(سرگذشت پسر وهابی شیعه شده)
#شهید_چمران_به_روایت_همسرش_غاده
#مراسم_عروسی_یک_فرمانده_در_مسجد
( شهید علیرضا موحد دانش )
#فرمانده_دستمال_سرخ_ها_و_دختر_خبرنگار
( شهید اصغر وصالی )
#تمنای_شهادت
( زندگینامه شهید احمد کاظمی)
#سلام_بر_ابراهیم
( زندگینامه شهید ابراهیم هادی )
#راز_کانال_کمیل
( سر گذشت گردان کمیل و حنظله در عملیات والفجر مقدماتی)
#داستان_تمام_زندگی_من
( قصه زندگی شیعه شدن یک مسیحی)
#واینک_شوکران۱
( زندگی نامه جانباز شهید سید منوچهر مدق )
#شهیدی_از_تبار_سادات
( زندگینامه شهید سید مجتبی نواب صفوی )
#شهیدی_که_درخواب_مادرش_راشفاداد
( زندگینامه شهید محمد معماریان)
#بی_نشان
( خاطرات شهید حاج محمود شهبازی )
#فرمانده_ی_قهرمان
( زندگینامه شهید حاج احمد امینی )
#شهید_غیرت
( زندگینامه شهید علی خلیلی)
#فرار_از_جهنم
( ماجرای مسلمان شدن یک خلافکار آمریکایی)
داستان زندگی #شهید_غلامرضا_عارفیان
#واینک_شوکران۲
( زندگینامه شهید جانباز ایوب بلندی )
#سرزمین_زیبای_من
( داستان مسلمان شدن یک وکیل استرالیایی )
#شهیدی_که_کابوس_آمریکا_و_اسرائیل_است.
( زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم )
داستان #روزگار_من
(خاطرات همسر شهید مدافع حرم )
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
(زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت )
#برای_خدا_خالص_بود
( خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )
داستان واقعی #تحول_به_واسطه_شهید_همت
#مسافر_کربلا
( زندگینامه شهید نوجوان علیرضا کریمی )
#نیمه_پنهان_ماه۲
( زندگینامه شهید مهدی زین الدین )
#خاطرات_سردار_شهید_مهدی_زین_الدین
#دختر_شینا
( زندگینامه سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر )
#ازروسیه_تاوالفجر
#مردی_در_آینه
( داستان شیعه شدن پلیس آمریکایی)
#داستان_شهید_احسان
#روایت_عاشقانه_همسر_شهید_گمنام
( شهید تازه تفحص شده سید یحیی سیدی )
#زیباترین_شهید ( شهید احمد نیکجو )
#کتاب_دا ( خاطرات سیده زهرا حسینی )
#داستان_بوی_حرم ( زندگینامه شهید مدافع حرم امین کریمی به روایت همسر شهید )
#یک_فنجان_چای_با_خدا
( رمان واقعی شیعه شدن دختر یک منافق )
#پرواز_در_سحرگاه
( زنگینامه شهید محمدغفاری )
#خاطرات_یک_جغله_بسیجی
داستان #من_زنده_ام
( خاطرات خانم معصومه آباد از اسارت )
داستان واقعی #شفا_یافته_ی_فرانسوی
داستان شور شیرین زندگینامه
#خادم_الشهدا_شهیدمحمد_سلیمانی
داستان کوتاه از #شهیدی_که_عاشق_حضرت_عباس(ع)_بود
کتاب #مهر_مادر
داستان بسیار زیبای " #آخرین_عروس "
( داستان زندگی حضرت نرجس خاتون )
خاکهای نرم کوشک
(زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی)
نیمه پنهان ماه
( زندگینامه شهید مرتضی جاویدی)
کتاب خیانت به فرمانده
(روایتی شنیده نشده از اسرار اسارت حاج احمد متوسلیان)
#فلش_نشانه_شهیدان_مصطفی_و_مجتبی_بختی
مزد اخلاص
(زندگینامه شهید علی محمد صباغ زاده)
داستان پرواز به سمت بهشت
(زندگینامه قاری شهید حاج محسن حاجی حسنی)
من میترا نیستم
( زندگینامه شهیده زینب کمایی )
داستان #پروانه_در_چراغانی
( زندگینامه شهید حسین خرازی )
#حسین_خرازی_که_بود؟
داستان #شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
(زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام)
داستان #سه_روز_محاصره
(روایت محمد هادی از " شلحه " )
#خلیل_در_آتش
(خاطرات آزاده ی سرافراز " کریم رجب زاده ")
#علمدار
(زندگینامه و خاطرات شهید سید مجتبی علمدار )
#نیمه_پنهان_ماه( زندگینامه شهید حمید باکری )
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
(خاطرات همرزمان شهیدحمید باکری)
#مردی_با_چفیه_سفید
(زندگینامه شهیدعباس کریمی)
#در_کمین_گل_سرخ (زندگینامه سپهبد شهید علی صیاد شیرازی)
#پایی_که_جا_ماند (خاطرات آزاده عزیز " سید ناصر حسینی پور " )
داستان واقعی #نسل_سوخته (نوشته شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی)
کتاب #گلستان_یازدهم
زندگینامه شهید علی چیت سازیان
#نورالدین_پسر_ایران
کتاب خاطرات سید نورالدین عافی
کتاب #سلام_بر_ابراهیم۲
زندگینامه شهید ابراهیم هادی جلد دوم
کتاب #یا_زهرا( سلام الله علیها )
زندگینامه شهید محمدرضا تورجی زاده
کتاب #مصطفی
خاطرات و زندگینامه شهید مصطفی ردانی پور
کتاب #ملاصالح
سرگذشت شگفتانگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق
داستان #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده بزرگوار محمد جواد سالاریان
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
تجربهای نزدیک از مرگ
کتاب #حکایت_زمستان
( خاطرات آزاده عزیز حسین مردی)
کتاب #هوری
( زندگینامه شهید سید علی هاشمی)
کتاب #پسرک_فلافل_فروش
( زندگینامه شهید مدافع حرم هادی ذوالفقاری )
کتاب #وقتی_مهتاب_گم_شد
( خاطرات شهید خوشلفظ)
کتاب #شُنام
( خاطرات کیانوش گلزار راغب_ اسیر آزاد شده از بند کومله دموکرات)
🌸ابراهیم جان، تولد تو بهانه ای برای یافتن خویشتن خویش است وگرنه تو هر روز تولدی تازه در دل ما داری.
🦋 تولدت مبارک برادرِ قهرمان من❤️
🔹روزے ڪہ بہ دنیا آمدے،
هرگز نمیدانستے
زمانے خواهد رسید
ڪہ آرامش بخش
روح و روان ڪسانے
باشے ڪہ با بودن تو ،
دنیا برایشان زیباتر
خواهد بود...
#سلام_بر_ابراهیم
🌷 #شهید_ابراهیم_هادے
⇦ولادٺ: ۱۳۳۶/۲/۱
⇦شهادٺ: ۱۳۶۱/۱۱/۲۲
⇦محل شهادٺ: فڪہ(والفجر مقدماتے)
#شهیدگمنام
#شهیدابراهیمهادی.
#سالروزولادت....🌿🌸🌸🌸🌿
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
داستانهای موجود در کانال
#بدون_تو_هرگز
( زندگینامه شهید سید علی حسینی )
#با_من_بمان
( سرگذشت دختر زیبای کانادایی و آزاده سرافراز امیر حسین صادقی )
#جنگ_با_دشمنان_خدا
(سرگذشت پسر وهابی شیعه شده)
#شهید_چمران_به_روایت_همسرش_غاده
#مراسم_عروسی_یک_فرمانده_در_مسجد
( شهید علیرضا موحد دانش )
#فرمانده_دستمال_سرخ_ها_و_دختر_خبرنگار
( شهید اصغر وصالی )
#تمنای_شهادت
( زندگینامه شهید احمد کاظمی)
#سلام_بر_ابراهیم
( زندگینامه شهید ابراهیم هادی )
#راز_کانال_کمیل
( سر گذشت گردان کمیل و حنظله در عملیات والفجر مقدماتی)
#داستان_تمام_زندگی_من
( قصه زندگی شیعه شدن یک مسیحی)
#واینک_شوکران۱
( زندگی نامه جانباز شهید سید منوچهر مدق )
#شهیدی_از_تبار_سادات
( زندگینامه شهید سید مجتبی نواب صفوی )
#شهیدی_که_درخواب_مادرش_راشفاداد
( زندگینامه شهید محمد معماریان)
#بی_نشان
( خاطرات شهید حاج محمود شهبازی )
#فرمانده_ی_قهرمان
( زندگینامه شهید حاج احمد امینی )
#شهید_غیرت
( زندگینامه شهید علی خلیلی)
#فرار_از_جهنم
( ماجرای مسلمان شدن یک خلافکار آمریکایی)
داستان زندگی #شهید_غلامرضا_عارفیان
#واینک_شوکران۲
( زندگینامه شهید جانباز ایوب بلندی )
#سرزمین_زیبای_من
( داستان مسلمان شدن یک وکیل استرالیایی )
#شهیدی_که_کابوس_آمریکا_و_اسرائیل_است.
( زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم )
داستان #روزگار_من
(خاطرات همسر شهید مدافع حرم )
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
(زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت )
#برای_خدا_خالص_بود
( خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )
داستان واقعی #تحول_به_واسطه_شهید_همت
#مسافر_کربلا
( زندگینامه شهید نوجوان علیرضا کریمی )
#نیمه_پنهان_ماه۲
( زندگینامه شهید مهدی زین الدین )
#خاطرات_سردار_شهید_مهدی_زین_الدین
#دختر_شینا
( زندگینامه سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر )
#ازروسیه_تاوالفجر
#مردی_در_آینه
( داستان شیعه شدن پلیس آمریکایی)
#داستان_شهید_احسان
#روایت_عاشقانه_همسر_شهید_گمنام
( شهید تازه تفحص شده سید یحیی سیدی )
#زیباترین_شهید ( شهید احمد نیکجو )
#کتاب_دا ( خاطرات سیده زهرا حسینی )
#داستان_بوی_حرم ( زندگینامه شهید مدافع حرم امین کریمی به روایت همسر شهید )
#یک_فنجان_چای_با_خدا
( رمان واقعی شیعه شدن دختر یک منافق )
#پرواز_در_سحرگاه
( زنگینامه شهید محمدغفاری )
#خاطرات_یک_جغله_بسیجی
داستان #من_زنده_ام
( خاطرات خانم معصومه آباد از اسارت )
داستان واقعی #شفا_یافته_ی_فرانسوی
داستان شور شیرین زندگینامه
#خادم_الشهدا_شهیدمحمد_سلیمانی
داستان کوتاه از #شهیدی_که_عاشق_حضرت_عباس(ع)_بود
کتاب #مهر_مادر
داستان بسیار زیبای " #آخرین_عروس "
( داستان زندگی حضرت نرجس خاتون )
خاکهای نرم کوشک
(زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی)
نیمه پنهان ماه
( زندگینامه شهید مرتضی جاویدی)
کتاب خیانت به فرمانده
(روایتی شنیده نشده از اسرار اسارت حاج احمد متوسلیان)
#فلش_نشانه_شهیدان_مصطفی_و_مجتبی_بختی
مزد اخلاص
(زندگینامه شهید علی محمد صباغ زاده)
داستان پرواز به سمت بهشت
(زندگینامه قاری شهید حاج محسن حاجی حسنی)
من میترا نیستم
( زندگینامه شهیده زینب کمایی )
داستان #پروانه_در_چراغانی
( زندگینامه شهید حسین خرازی )
#حسین_خرازی_که_بود؟
داستان #شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
(زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام)
داستان #سه_روز_محاصره
(روایت محمد هادی از " شلحه " )
#خلیل_در_آتش
(خاطرات آزاده ی سرافراز " کریم رجب زاده ")
#علمدار
(زندگینامه و خاطرات شهید سید مجتبی علمدار )
#نیمه_پنهان_ماه( زندگینامه شهید حمید باکری )
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
(خاطرات همرزمان شهیدحمید باکری)
#مردی_با_چفیه_سفید
(زندگینامه شهیدعباس کریمی)
#در_کمین_گل_سرخ (زندگینامه سپهبد شهید علی صیاد شیرازی)
#پایی_که_جا_ماند (خاطرات آزاده عزیز " سید ناصر حسینی پور " )
داستان واقعی #نسل_سوخته (نوشته شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی)
کتاب #گلستان_یازدهم
زندگینامه شهید علی چیت سازیان
#نورالدین_پسر_ایران
کتاب خاطرات سید نورالدین عافی
کتاب #سلام_بر_ابراهیم۲
زندگینامه شهید ابراهیم هادی جلد دوم
کتاب #یا_زهرا( سلام الله علیها )
زندگینامه شهید محمدرضا تورجی زاده
کتاب #مصطفی
خاطرات و زندگینامه شهید مصطفی ردانی پور
کتاب #ملاصالح
سرگذشت شگفتانگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق
داستان #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده بزرگوار محمد جواد سالاریان
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
تجربهای نزدیک از مرگ
کتاب #حکایت_زمستان
( خاطرات آزاده عزیز حسین مردی)
کتاب #هوری
( زندگینامه شهید سید علی هاشمی)
کتاب #پسرک_فلافل_فروش
( زندگینامه شهید مدافع حرم هادی ذوالفقاری )
کتاب #وقتی_مهتاب_گم_شد
( خاطرات شهید خوشلفظ)
کتاب #شُنام
( خاطرات کیانوش گلزار راغب_ اسیر آزاد شده از بند کومله دموکرات)