🌷 بسم رب المهدی 🕊
🔴 #مصطفی
خاطرات شهید جاویدالاثر #مصطفی_ردانی_پور
قسمت 1⃣0⃣1⃣
🌟 گردان یا زهرا (ع)
گردان یا زهرا (ع) با آرایشی مجدد به فرماندهی برادر صفاتاج و نوروزی آماده حرکت به سوی ارتفاعات شد. آنها مقدار زیادی مهمات و آذوقه و آب با خود برداشتند. اما به علت شدت بمباران مسیر، حرکت گردان ساعت ها به تاخیر افتاد. عصر آن روز آقا مصطفی را دیدم. در گوشه ای از ارتفاعات نشسته بود و قرآن می خواند. چهره ملکوتی او با لباس بسیجی و عمامه ای که بر سر داشت زیبا تر شده بود. یکی از دوستان دوربین را برداشت و چند عکس از زوایای مختلف از او گرفت.
هنوز گردان حرکت نکرده بود که برادر مصطفی ردانی با همان چهره ی نورانی به سراغ حاج حسین خرازی آمد.
نگاهی به چهره اش انداخت و بی هیچ مقدمه گفت:
« من با گردان یا زهرا (ع) میرم جلو! »
آن قدر محکم حرفش را زد که حاجی چیزی نگفت. فقط ایستاده بود و نگاه می کرد. گردان یا زهرا (ع) حرکتش را آغاز کرد. من هم در کنار جاده بودم و به همراه حاج حسین به حرکت ستون نگاه می کردم.
فرمانده گردان از کنار ستون حرکت می کرد. نگاهی به جلو انداخت و داد زد:
« برادر برو تو ستون. برادر... »
جوانِ کنار ستون برگشت و به فرمانده نگاه کرد. فرمانده با تعجب گفت:
« حاج آقا ردانی؟! شمایید؟ ببخشید شما را نشناختم! »
بعد با تعجب بیشتر جلو آمد و آهسته گفت:
« حاج آقا مگه شما هفته ی قبل مراسم ازدواج نداشتید؟! »
بعد هم با هم صحبت کردند و به حرکتشان ادامه دادند.
ستون، از میان ارتفاعات حرکت کرد. آنها باید تا نیمه شب خود را به محل تپه برهانی می رساندند. چند ساعت از حرکت گردان یا زهرا (ع) گذشته بود. نیمه های شب با بی سیم چی گردان صحبت کردم. از پشت بی سیم خبرهای خوبی نمی رسید!
نیروهای این گردان راه را گم کردند. در یکی از گذرگاه ها در زیر بارش خمپاره های دشمن قرار گرفته بودند. صفاتاج، فرمانده گردان به سختی مجروح شده بود. آذوقه ی آنها هم از بین رفته بود!
هوا هنوز روشن نشده. اما در قرارگاه لشکر لحظات به سختی می گذشت. حاج حسین از همه بیشتر ناراحت بود.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب المهدی 🕊
🔴 #مصطفی
خاطرات شهید جاویدالاثر #مصطفی_ردانی_پور
قسمت 2⃣0⃣1⃣
هیچ کس خواب نداشت. بچه های گردان امیرالمومنین (ع) مرتب تماس می گرفتند و سراغ گردان تازه نفس را می گرفتند. بالاخره قبل از روشن شدن هوا گردان یا زهرا (ع) به تپه برهانی رسید. در حالی که نیمی از نیروهای خود را از دست داده بود!
سحرگاه نیمه ی مرداد فرا رسید. هر چند منطقه کوهستانی بود اما گرمای هوا بی داد می کرد. با گردان یا زهرا (ع) در حال حرکت بودیم.
در راه با برادر ردانی صحبت می کردم. ایشان خیلی بی حال بود. خوب که دقت کردم دیدم شدیدا تب دارد.
حاجی انگشتر زیبا و درشتی در دست داشت. گفتم:
« چقدر این انگشتر قشنگه! »
آقا مصطفی بلافاصله در آورد و گفت: «این هدیه برای شما! »
اما من قبول نکردم. هر چقدر هم که اصرار کرد نپذیرفتم. من آقا مصطفی را از قبل می شناختم. سخنرانی های جذاب و گیرایی داشت. خیلی ها با بیانات او تغییر کردند. با اینکه اهل شوخی و بذله گویی بود، اما آن شب حال و هوایی ایشان عوض شده و مشغول ذکر بود.
موقع اذان صبح بود. گردان ما به تپه برهانی رسید. من هم به همراه رزمندگان به سمت بالا حرکت کردم. بر روی تپه، سنگر اجتماعی بزرگ و کوچک بود. بیشتر آن هم پر از مجروح و شهید.
تعداد نیروهای سالم بسیار اندک بود. با تدبیر فرماندهان قرار شد مجروحان توسط تعدادی از نیروهایی که سالم هستند به عقب منتقل شوند. قبل از روشن شدن هوا مجروحان از تپه تخلیه شدند.
هوا در حال روشن شدن بود. من سعی کردم همراه آقا مصطفی باشم. اما او و دوستانش رفتند در سنگرهای بالای تپه.
ساعتی بعد بالگرد دشمن به سنگرهای روی قله نزدیک شد. به راحتی جعبه های مهمات را تخلیه کرد!
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب المهدی 🕊
🔴 #مصطفی
خاطرات شهید جاویدالاثر #مصطفی_ردانی_پور
قسمت 3⃣0⃣1⃣
قله ی ۲۵۱۹ را مشاهده کردم. ارتفاعی بزرگ و پر از سنگر که تعریفش را شنیده بودم.
دشمن شدیدا از آن حفاظت می کرد. نیروی کمکی آنها مرتب به روی ارتفاع منتقل می شد. با آمدن مهمات، شلیک خمپاره ها دوباره آغاز شد.
بیشتر مجروحان نیمه های شب به عقب منتقل شدند. نیروی روی تپه و اطراف آن کمتر از یک گروهان بود. با این حال همان نیرو تقسیم بندی شده و در سنگرها پخش شدند.
برادر ردانی و چند نفر از نیروهای قدیمی لشکر به سنگرهای بالای تپه و نزدیک ترین نقطه به دشمن رفتند. حالا دیگر شلیک های دشمن بی پاسخ نبود. اما خیلی کمتر!
بارش خمپاره و گلوله های دشمن شدید شد. هیچ کس نمی توانست سرش را بالا بیاورد. در همین حال یکی از بچه ها داد زد:
« دارن میان جلو، دارن از تپه میان بالا! »
مصطفی سریع سرش را بالا آورد. درست بود. نیروهای پیاده ی دشمن با استفاده از غفلت ما حسابی نزدیک شده و آماده تصرف تپه بودند.
مصطفی با فریاد الله اکبر نارنجک اول را پرتاب کرد. بعد هم دومی و سومی و...
بقیه نیروها تیراندازی کردند. دقایقی بعد ده ها جنازه ی عراقی در دامنه ی تپه افتاد. پیشروی آنها ناکام شد.
خورشید بالا آمد. نگاهی به دورتادور تپه انداختم. هیچ جای سالمی روی آن نیست. تمام تپه حفره حفره شده! همه جا محل اصابت توپ و خمپاره است.
خون در جای جای تپه بر زمین ریخته شده. این تپه به خون بهترین های این امت رنگین است.
روی تپه حدود بیست سنگر کوچک وجود داشت که در آنها نیرو داشتیم. رفتم کنار یکی از فرماندهان و با بی سیم او صحبت کردم. هوا بسیار گرم تر از صبح شده. تمام صورت من خیس از عرق بود. دشمن با دوربین تمام حرکت ما را کنترل می کرد.
باقی مانده ی آب ما هم به پایان رسید. تشنگی بر همه غلبه کرد. با این حال به سختی تا عصر مقاومت کردیم.
دیگر رمقی برای ادامه ی نبرد نمانده بود! دشمن زحمت پاکسازی مستقیم تپه را به خود نمی داد! آنها با شلیک بی امان قصد پاکسازی تپه را داشتند!
صدای ناله ی بچه های مجروح بلندتر شد. هر لحظه خمپاره ای بر روی تپه فرود می آمد. با انفجار هر خمپاره صدای ناله ای بلند می شد و صدای ناله هایی خاموش!!
🎤 راوی: خاطرات شهید تورجی زاده و یکی از دوستان شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب المهدی 🕊
🔴 #مصطفی
خاطرات شهید جاویدالاثر #مصطفی_ردانی_پور
قسمت 4⃣0⃣1⃣
🌟 مقاومت
مصطفی ردانی هنوز داغ است و تب دارد. صورت او از حرارت سرخ شده. دور یقه ی او خیس عرق است. اما با شجاعت داخل سنگر بالای تپه مقاومت می کند.
در آن شرایط، حاج آقا ترکان به بچه ها روحیه می داد. ایشان از روحانیان با فضیلت گردان بود. از این سنگر به آن سنگر می رفت. از دور به او نگاه کردم. همان لحظه گلوله ی خمپاره در مقابلش فرود آمد. تمام بدن او پر از ترکش شد!
حاج آقا را داخل سنگر بردیم. التماس می کرد و آب می خواست. گفتیم:
« حاج آقا آب نیست! »
اما او همچنان اصرار می کرد.چند قمقمه را در داخل درب یک قمقمه خالی کردم. کل آن شد چند قطره! همان را در دهان حاج آقا ریختم. حاجی در حالی که شهادتین را می گفت کلمات عجیبی بر زبان آورد. این کلمات نشان از دیدار ملائک خدا بود!!
شرایط سخت تر شد. دیگر نیروی سالم روی تپه نبود. همه ی نیروها حداقل یک ترکش را خورده بودند! در این وضعیت نمی دانستم چه کنم. فرمانده و معاون گردان هم نداشتیم. تصمیم گیری خیلی سخت بود.
باطری بی سیم رو به اتمام بود. یک دفعه صدایی از آن بلند شد. با بی حالی تکانی خوردم و گوشی را برداشتم. از قرارگاه بود.
حاج حسین خرازی دستور عقب نشینی را صادر کرد. بی سیم چی قرارگاه گفت:
« دستور از فرمانده لشکر صادر شده، سریع حرکت کنید. »
نگاهی به اطراف کردم. فرمانده یکی از گروهان ها هنوز زنده بود. بلند شدم و رفتم و قضیه را گفتم. او هم به من گفت:
« سریع برو به همه سنگرها خبر بده. بگو همه سریع حرکت کنند. »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب المهدی 🕊
🔴 #مصطفی
خاطرات شهید جاویدالاثر #مصطفی_ردانی_پور
قسمت 5⃣0⃣1⃣
با بی حالی رفتم به سمت اطراف تپه. دستانم را کنار دهان آوردم و داد زدم:
« دستور عقب نشینی صادر شده، سریع حرکت کنید. »
بعد هم خودم را به هر زحمتی بود رساندم به سنگر آقا مصطفی و قضیه را گفتم. در کنار آقا مصطفی، برادر سلیمانی نشسته بود. او از نیروهای قدیمی لشکر و از دوستان قدیمی برادر ردانی بود.
مصطفی نگاهی به من و سلیمانی کرد و گفت:
« دشمن با دوربین داره همه ی حرکات ما رو می بینه. تکون بخوریم ما رو میزنه، چطور می شه عقب نشینی کرد؟! »
همان موقع تیربار دشمن با شدت سنگر روی تپه را هدف قرار داد. وضعیت طوری بود که من هم نمی دانستم از جا بلند شوم.
آقا مصطفی نگاهی به دوستش کرد و گفت:
« اگه دو سه نفر بمونیم و آتیش کنیم بقیه می تونن برگردن. موافقی؟ »
سلیمانی لبانش خیلی خشک بود. در همان حال درب قمقمه اش را باز کرد. اما هیچ آبی نداشت. او نگاهی به مصطفی کرد و گفت:
« بسم الله، من هستم. »
بعد ادامه داد:
« دفعه ی قبل هم که بچه ها از همین تپه عقب نشینی کردند همین اتفاق افتاد.
چند نفر ماندند تا بقیه برگردند. البته هیچ کدام از آنها زنده نیستند! »
آقا مصطفی ادامه داد:
« ما هم معلوم نیست موفق شویم. بعد دست برد داخل جیب و قرآن کوچکش را در آورد. نیت کرد و آن را باز نمود. »
بلافاصله گفت:
« خیلی خوبه. »
با شلیک پیاپی مصطفی و دوستش توانستم به سنگرهای پایینی بروم. اما دلم پیش آنها بود. یک لحظه با خودم گفتم بروم پیش آنها و کنارشان بمانم.
🎤 راوی: یکی از رزمندگان و نقل از کتاب یازهرا(س)
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب المهدی 🕊
🔴 #مصطفی
خاطرات شهید جاویدالاثر #مصطفی_ردانی_پور
قسمت 6⃣0⃣1⃣
🌟 پرواز
قرار شد عقب نشینی کنیم. مصطفی و دوستش روی سنگر بالای تپه ماندند. با یک نگاه دیدم نیروها از همه ی سنگرها به سمت پایین آمدند. همه زخمی و خونی و... بارش خمپاره ها دوباره شدت گرفت. یک دفعه یک گلوله ی خمپاره روی بدن یکی از بچه ها فرود آمد. تمام بدن ما که در اطراف او بودیم غرق خون شد!
خوب که دقت کردیم دیدیم اثر خون هایی است که از پیکر او پاشیده شده! واقعا صحنه های دردناکی بود.
دوباره به بالای تپه نگاه کردم. سه نفر شده بودند. یکی به کمک آقا مصطفی و سلیمانی رفته بود. در فاصله ای که آنها شروع به آتش کردند باقی مانده ی نیروها حرکت کردند.
حدود سی نفر بودیم که سریع به سمت عقب راه افتادیم. با اینکه بیشتر آنها مجروح بودند اما همه سریع راه می آمدند تا از محدوده ی خطر دور شویم.
پیرمردی مجروح، زیر یک سنگر خراب شده مانده بود. نگاهی به من کرد و گفت:
« دارید می رید؟! »
با ناراحتی گفتم:
« دیگه کاری نمی شه کرد. »
او هم با آرامش گفت:
« باشه! »
با دلی پر از حسرت و اندوه به او نگاه کردم. هیچ رمقی در بدن نداشتم که او را کمک کنم. هنوز از داخل چندین سنگر، صدای آه و ناله می آمد. نمی دانید چه حالی داشتم. مانده بودم بمانم یا بروم؟
همان جا ایستادم. یکباره نظر خودم را عوض کردم. گفتم:
« می روم و خودم را به سنگر آقا مصطفی می رسانم. همراه آنها می جنگم تا بقیه بتوانند بروند عقب. »
سریع به سمت بالای تپه دویدم. در گوشه ای در چند متری سنگر آنها پناه گرفتم. در آن ساعات که نزدیک غروب بود از دور به آقا مصطفی نگاه کردم. آنها خیلی خوب دشمن را مشغول کرده بودند. به پشت سرم نگاه کردم. بقیه داشتند به سرعت عقب می رفتند.
شدت آتش دشمن بسیار زیاد شد. بوی باروت همه جا را پر کرد. در آن شرایط نمی شد جلوتر رفت. اما آن سه نفر بدون ترس به سمت دشمن شلیک می کردند. از نحوه ی شلیک آنها فهمیدم عراقی ها در حال بالا آمدن از تپه هستند.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب المهدی 🕊
🔴 #مصطفی
خاطرات شهید جاویدالاثر #مصطفی_ردانی_پور
قسمت 7⃣0⃣1⃣
برگشتم و دوباره به عقب نگاه کردم. بقیه حسابی دور شده بودند. جز چند مجروح شدید که در سنگرها افتاده بودند هیچ کس دیگر آنجا نبود.
طرح آقا مصطفی جواب داد. بیشتر نیروها از محدوده ی خطر دور شدند. آن سه نفر جان خیلی ها را نجات دادند.
داشتم فکر می کردم که چطور می شود به سنگر آنها نزدیک شد که یک دفعه دو انفجار شدید در اطراف سنگر آقا مصطفی رخ داد! به نظر آرپی جی بود. همه جا پر از گرد و غبار شد. دوباره سرک کشیدم. دیدم آنها هنوز سالم و مشغول تیراندازی هستند.
همسنگر حاجی از جا بلند شد. با قدرت به سمت دشمن شلیک کرد. من همین طور او را نگاه می کردم. یک دفعه صدای انفجار آمد. گلوله آر پی جی به بدن او اصابت کرد. تمام بدن او در یک لحظه تکه تکه شد! رنگ از چهره ام پرید. دهانم از ترس تلخ شد. تا به حال چنین شرایطی را ندیده بودم.
مصطفی بدون اعتنا هنوز تیراندازی می کرد. دوباره نگاهی به عقب انداختم. بچه ها همگی دور شده بودند.
برگشتم و داد زدم:
« حاج آقا برگردید، بچه ها همه رفتند عقب. »
اما در زیر بارش گلوله و انفجار صدایم به کسی نمی رسید. دوباره فریاد زدم:
« حاج آقا بیا برگردیم. اما صدایی نیامد. »
احساس کردم آقا مصطفی به دیوار سنگر تکیه داده. در یک فرصت مناسب دویدم به سمت سنگر آنها.
به محض اینکه رسیدم یک دفعه چشمانم از تعجب گرد شد! دهانم خشک و نفس در سینه ام حبس شد. نمی دانستم چه کنم؟!
در کنار پیکر غرق خون شهید سلیمانی، مصطفی کنار دیوار سنگر آرمیده بود. گلوله ی تیربار عراقی درست به سر او اصابت کرد! خون از سر آقا مصطفی جاری بود. برای لحظه ای هاج و واج ماندم!
خیره شده بودم به پیکر او. نمی دانستم چه کنم. برای یک لحظه تمام خاطراتی که با او داشتم در ذهنم مرور شد. سخنرانیها، دعاها، ندای یابنالحسن (عج) و....
حالا دیگر صدای عراقیها به گوش می رسد. به پیکر آن سه نفر، دوباره نگاه کردم. آن ها همگی با لبانی تشنه به دیدار یار شتافتند.
🎤 راوی: یکی از دوستان شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب المهدی 🕊
🔴 #مصطفی
خاطرات شهید جاویدالاثر #مصطفی_ردانی_پور
قسمت 8⃣0⃣1⃣
🌟 بازگشت
دیگر هیچ کس روی تپه ی برهانی نبود. گلوله ها زوزه کشان از بالای سرم می گذشتند. این یعنی عراقی ها هر لحظه نزدیک تر می شوند. دوباره نگاهی به مصطفی و همسنگران شهیدش انداختم. ماندن من بی فایده بود. یک باره از جا بلند شدم و به سمت پایین دویدم.
لحظات غروب روز ۱۵ مرداد ۱۳۶۲ بود. عراقی ها مطمئن بودند که دیگر روی تپه هیچ نیرویی نیست. برای همین عراقی ها به راحتی بالا می آمدند. من هم نمی دانم با چه نیرویی اما به سرعت می دویدم!
نفهمیدم چطور به پایین تپه رسیدم. از آنجا هم به سمت عقب رفتم. عراقی هایی که تپه را دور زده بودند بسیار نزدیک شدند. از فاصله ی صدمتری آنها را می دیدم! گلوله های آنها در اطراف من به زمین می خورد.
همینطور می دویدم. هوا تاریک شده بود. ساعتی بعد به بچه هایی رسیدم که زودتر از من تپه را ترک کرده بودند. همه ی ما تشنه بودیم. عطش همه را کلافه کرده بود. پس از ساعت ها راه رفتن به نقطه ی امنی رسیدیم. کمی استراحت کردیم. شرایط بدی بود. نیروهای دشمن ما را تعقیب می کردند. در این شرایط هر لحظه به ما نزدیک تر می شدند.
رسیدیم به یک دره. باید چندین متر را پایین می رفتیم. دنبال یک مسیر خوب به سمت پایین بودم. اما هیچ راهی پیدا نکردم.
یکی از بچه ها خودش را از بالا پرت کرد! پایین دره خاک نرم ریخته بود. بعد گفت:
« بچه ها چاره ای نیست. سریع شما هم بپرید! »
برای در امان بودن از دشمت همگی خودمان را پرت کردیم! بعد هم به راه خودمان ادامه دادیم. خستگی، تشنگی، گرسنگی و... شرایط بسیار سخت بود. جای امنی پیدا کردیم و خوابیدیم. نیمه های شب از جا بلند شدیم. عراقی ها تا بالای دره رسیده بودند. حتی صدای آنها را به راحتی می شنیدیم. سریع بچه ها را بیدار کردیم و حرکت کردیم. از بی راهه به سختی راه افتادیم. تشنگی همه را اذیت می کرد.
کمی جلوتر صدای آشنایی شنیدیم! نفس ها تازه شد. نسیم خنکی می آمد. صدا، صدای آب بود. ما به یک رودخانه رسیدیم!
خنکی آب را از دور حس می کردم. نفهمیدم چطور به سمت آب دویدم.
وقتی وارد آب شدم بی اختیار فقط اشک می ریختم. یاد و خاطره ی تمام دوستانی که تشنه شهید شدند از ذهنم خارج نمی شد. نگاهی به دوردست ها و سمت تپه انداختم.
صدای ناله های آنها هنوز در گوشم مانده بود. به یاد آنها که با کام عطشان جان دادند. به یاد مصطفی، سلیمانی، برهانی، ترکان و... .
هر لحظه عراقی ها نزدیک تر می شدند. مجبور شدیم سریع از رودخانه دور شویم. یکی از بچه ها ترکش به چشمانش خورده بود. جایی را نمی دید. او را پیدا کردیم. روز بعد با سختی به قرارگاه لشکر رسیدیم.
🎤 راوی: یکی از رزمندگان
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب المهدی 🕊
🔴 #مصطفی
خاطرات شهید جاویدالاثر #مصطفی_ردانی_پور
قسمت 9⃣0⃣1⃣
🌟 دو برادر
خبر، خیلی سریع در مقر لشکر پیچید. همه می گفتند:
« عراق تپه ی برهانی را گرفته و آقا مصطفی همانجا مانده! »
من هم چیزی نگفتم. با خودم می گفتم:
« چیزی نگویم بهتر است. بگذار فکر کنند که آقا مصطفی زنده است! »
برخی از فرماندهان می گفتند:
« شاید آقای ردانی اسیر شده باشد برای همین نباید چیزی گفت. عراقی ها او را نمی شناسند. اگر شناسایی شود او را اذیت می کنند. »
برخی می گفتند:
« حاجی گردن ما حق دارد باید برویم و او را بیاوریم. »
در کل، روحیه ی نیروها و فرماندهان، خیلی به هم ریخته بود. هیچ کس لشکر امام حسین (ع) را بدون آقا مصطفی تجربه نکرده! مصطفی حتی زمانی که مسئول قرارگاه بود همیشه در میان بسیجیان لشکر حضور داشت.
آن روز صدای مداحی و سخنرانی آقا مصطفی از طرف تبلیغات لشکر پخش شد. داغ همه تازه شد. همه اشک می ریختند.
اما در این میان هیچ کس مثل حاج حسین خرازی نبود. او مثل اینکه برادرش را از دست داده باشد گریه می کرد. واقعا هم حق داشت. رفاقت آن دو در میان رزمندگان مثال زدنی بود. آنها در کردستان همدیگر را پیدا کردند. در " خط شیر " همرزم بودند. در دارخوئین برادر هم بودند و در عملیات ها دوشادوش هم، در تاسیس تیپ و لشکر امام حسین (ع) همراه هم بودند.
یکی از دوستان مثال زیبایی می زد. می گفت:
« مصطفی و حسین مکمل هم بودند. آنها دو بال بودند تا بسیجیان دریا دل لشکر را به اوج برسانند. آنها هیچ گاه روی حرف هم حرفی نزدند. پیروزی های این لشکر مرهون تلاش و برادری هر دوی آنها بود. حالا اگر حاجی این قدر نالان و گریان است بی دلیل نیست. »
در صبح گاه نیروهای لشکر، بعد از عملیات والفجر ۲ حاج حسین شروع به صحبت کرد:
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب المهدی 🕊
🔴 #مصطفی
خاطرات شهید جاویدالاثر #مصطفی_ردانی_پور
قسمت 0⃣1⃣1⃣
« ... در این میان، سردار شهیدمان که همیشه در عملیات ها جلودار و پیشقدم بودند، حاج آقا مصطفی ردانی پور در این عملیات شرکت داشتند، کما فی السابق که ما ایشان را همیشه در خط مقدم می دیدیم و باعث روحیه و قوت بودند برای ما. ایشان در این عملیات شرکت داشتند که شرکت ایشان برای ما تشویق بود. ما را جداً به نصرت های خدا امیدوار می کرد. ما را به صبر و استقامت وا می داشت.
... البته از خصوصیات این برادرمان که روحانی بود و چقدر ما از این برادر درس گرفتیم و چقدر مدیون و مرهون این برادر هستیم، صحبت زیاد است. برادری بود که از ابتدایی که ما با این برادر آشنا شدیم، با معارف اسلام، با احکام اسلام ما را آشنا کرد. دقیقا عمل به سنت محمدی (ص) می کرد، حتی ازدواجش هم روز نهم شوال روز ازدواج پیامبر با حضرت خدیجه بود. بعد هم که آمده بود به جبهه و در پیرانشهر، ما ایشان را ملاقات کردیم. ایشان گفت که اگر می دانستم عملیات می شود ازدواج نمی کردم و می آمدم عملیات. خیلی ناراحت بود که حتی ما به او نگفتیم که بیا عملیات. بلکه نمی دانست که برای ما هم (حضور در عملیات) غیر منتظره و پشتیبانی کننده بود. من خودم را می گویم، برادرانی که با این شهید عزیز بودند و برخورد داشتند، چه حکمت ها و چه خصایص پسندیده ای که از این برادر یاد نگرفتند. ما را با طلاب، با روحیه ی طلاب، با حوزه، با اسلام، با آداب معاشرت، رفتن به خانه ی شهدا، ذکر و یاد قرآن، مفاتیح، همه و همه آشنا کرد بیش از همه اعتقاد داشت و عمل می کرد. حتی شب عملیات هم که این برادر، دعای کمیل را می خواند، به سر و بدنش می زد. می خواست خودش را زودتر به طرف خدا عروج دهد. پرواز بدهد.
او را می دیدیم، برای ما درس بود که چگونه باید باشیم و زندگی کنیم و... که از حوصله ی این صبحگاه خارج است.
ان شالله بتوانیم همانطور که راه شهدا، خون شهدا الهام بخش زندگی ما بوده، جهت دهنده ی زندگی ما بوده بتوانیم راه این شهدا را دامه بدهیم و بدانیم که شهادت یکی از فیوضات الهی است که به هر کس نمی دهند.
شاید چه بسا افراد زیادی در عملیات ها شرکت کرده باشند لیکن هنوز که هنوز است به این فیض نرسیدند.
«قل لن یصیبنا الا ما کتب الله لنا و مولینا و علی الله فلیتوکل المومنین»
این فقط و فقط به دست خداست و سرنوشت همه ی بندگان مخلص و مومن خدا هم چیزی جز این نیست. »
🎤 راوی: یکی از دوستان شهید و نوار سخنرانی شهید خرازی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب المهدی 🕊
🔴 #مصطفی
خاطرات شهید جاویدالاثر #مصطفی_ردانی_پور
قسمت 1⃣1⃣1⃣
🌟 تفحص
از شهادت مصطفی دو روز گذشت. بچه ها مصمم شدند تا او را برگردانند. موضوع را با حاج حسین خرازی در میان گذاشتند. حاج حسین هم مثل مصطفی بعد از نماز استخاره کرد و اجازه داد.
عده ای شبانه به سراغ تپه برهانی رفتند. دشمن عقب رفته بود. تا قبل از صبح صد و پانزده شهید پیدا شد. همه ی آنها را به عقب انتقال دادیم اما مصطفی در میان آنها نبود.
چند روز بعد دوباره بچه ها حرکت کردند. این بار هم بیست و پنج شهید پیدا شد اما باز هم خبری از مصطفی نبود.
بعد از آن چندبار دیگر بچه ها به سراغ تپه برهانی رفتند. اما خبری از مصطفی نشد!
نمی دانم چه شد؟! هیچ کس از مصطفی حرفی نزد. شاید می ترسیدند اسیر شده باشد.
می گفتند برای او بد می شود! عراقی ها او را بشناسند اذیتش می کنند. اما مصطفی کسی نبود که تن به اسارت بدهد.
خبر شهادت او را کسی اعلام نکرد! صدا و سیما هیچ اطلاعیه ای نداد! مراسمی هم برای او نگرفتند. برای مصطفی اگر کسی اشک ریخت، در خفا بود؛ در تنهایی و سکوت!
گویی گمنانی میراثی است که به همه ی عاشقان حضرت صدیقه ی طاهره عنایت می شود!
سال 1372 گروه های تفحص راهی منطقه ی پیرانشهر و ارتفاعات شدند. این اولین بار بود که در روز و در نهایت دقت جست و جو می کردیم.
تپه برهانی و ارتفاعات اطراف را طی چند روز کاملا جست و جو کردیم. نتیجه ی تلاش گروه ما پیدا شدن پیکر مطهر چهارصد شهید بود.
یکی از نیروهای قدیمی لشکر همراه ما بود. همان که در آخرین لحظه پیکر آقا مصطفی را دیده بود.
او داد می زد و می گفت:
« اگر همراه شهیدی انگشتر درشت عقیق پیدا کردید، خبر بدهید. »
او خودش سنگرهای بالای تپه را با دقت جست و جو کرد اما خبری نشد.
در آن جست و جو پیکر شهید سلیمانی و دیگر همسنگر مصطفی پیدا شد. همه ی ما در اطراف پیکر شهید سلیمانی به دنبال مصطفی بودیم اما...
با همه ی تلاش ها هیچ خبری از آقا مصطفی نشد. من در گوشه ای نشستم. خیره شده بودم به بچه های تفحص. همه مشغول کار بودند.
خاطرات مصطفی لحظه ای از ذهنم دور نمی شد. یادم افتاد زمانی که در والفجر مقدماتی حاج رضا حبیب اللهی شهید شد همه ناراحت بودیم. همان شب بامصطفی صحبت کردم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب المهدی 🕊
🔴 #مصطفی
خاطرات شهید جاویدالاثر #مصطفی_ردانی_پور
قسمت 2⃣1⃣1⃣
می گفت:
« شهادت یک انتخاب است. حاج رضا انتخاب کرد و رفت. باید ما شهادت را انتخاب کنیم نه اینکه او ما را. »
آن روز از این تعبیر خیلی خوشم آمد. خلاصه از آن صحبت، سال ها می گذشت.
حالا ما اینجا نشسته ایم و فراق مصطفی. بلند شدم و دوباره به سمت بالای تپه برهانی رفتم. باید کاری می کردیم.
روز بعد یکی دیگر از فرماندهان لشکر به جمع ما اضافه شد. ایشان وقتی تلاش بچه ها را برای پیدا کردن پیکر مصطفی دید گفت:
« زیاد خودتان را خسته نکنید. بعضی وقت ها خود شهدا نمی خواهند برگردند! »
بعد ادامه داد:
« آقا مصطفی قبل از شهادت به برادرش گفته بود می خواهم جایی بمانم که دست هیچ کس به من نرسد. نه عراقی ها و نه شما! مطمئن هستم که مصطفی خودش انتخاب کرد. »
او درجه ای بالاتر را برگزید. ارادت آقا مصطفی به مادر سادات باعث شد که مثل مادرش گمنام باشد. او گمنامی را از خدا خواسته بود و خدا بنده ی خالصش را حاجت روا به میهانی خود دعوت کرد.
بعد از روزها جست و جو، ارتفاعات منطقه ی حاج عمران را ترک کردیم. پیکر بیشتر شهدای گمنام نظیر شهید صفاتاج و... را با خودمان آوردیم. اما...
ما تپه برهانی را ترک می کردیم در حالی که همه ی مناطق عملیاتی جست و جو شده بود. اما نشانی از مصطفی و دوست صمیمی او شهید حسین برهانی پیدا نکردیم!
عجیب اینکه پیکر دوستان همسنگر آنها پیدا شد اما هیچ خبری از آن ها نشد.
گویی ملائکه، این دو بنده ی خالص درگاه خداوند را با جسم و جان به ملاقات پروردگار برده اند.
تپه برهانی را ترک می کردیم در حالی که حال و هوای عجیبی داشت. اینجا مقتل مصطفی و صدها بنده ی خالص خداست.
در روایات مختلف درباره ی زمان ظهور اشاره به رجعت شده. همه شنیده ایم که عده ای از مومنان خالص بر می گردند و به یاری امام زمان خود مشغول می شوند. در روایات آمده:
« در زمان ظهور به برخی از مومنان (خاص و شهدا) خطاب می شود که ظهور صورت گرفته، اگر مایلید می توانید حضرت را یاری کنید. آن گاه رجعت صورت می گیرد و برخی از آنها به یاری حضرت به پا می خیزند. »
مدتی از شهادت آقا مصطفی گذشت. او را در خواب دیدم که در حالتی بسیار زیبا نشسته بود. با تعجب جلو رفتم و گفتم:
« آقا مصطفی شما برگشتی؟! »
او هم لبخندی زد و گفت:
« من رجعت کردم! »
🎤 راوی: جمعی از بسیجیان لشگر
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب المهدی 🕊
🔴 #مصطفی
خاطرات شهید جاویدالاثر #مصطفی_ردانی_پور
قسمت 3⃣1⃣1⃣
🌟 وصیتنامه
آقا مصطفی اولین وصیتنامه ی خود را در شهریور ۱۳۵۹ نگارش کرد. در حالی که هنوز جنگ آغاز نشده بود! بعدها و در روزهای قبل از شهادت عباراتی به این وصیت نامه اضافه کرد.
وصیت اول آقا مصطفی بسیار عاشقانه و عجیب بود. این متن زیبا زینت بخش ابتدای این مجموعه شد.
در اینجا ادامه ی آن وصیت و همچنین عباراتی را که قبل از شهادت مکتوب شده ملاحظه می کنید:
« ...امروز در هیچ کجای دنیا چنین حکومتی با این عظمت و حشمت وجود ندارد که در رأس آن مرجعی بزرگ باشد.
در راه خدا حرکت کردن سختی و رنج دارد. مانع زیاد است. با صبر و استقامت راه انبیا را ادامه دهید.
امروز جوانان ما با ریختن خونشان موانع راه را برداشته و بر می دارند و ما فردای قیامت در پیشگاه خدای تبارک و تعالی عذری نداریم.
اسلام منهای روحانیت، اسلام نیست. و این سد دشمن شکن را نگذراید بشکند و این حربه ی عظیم را از شما و ملتتان نگیرند و در نتیجه اسلام وارونه را به مردمتان عرضه کنند. بدون روحانیت کاری از پیش نمی رود.
من به جبهه آمدم تا شاید گذشته ها را جبران کنم و خون آلوده ام را در راه خدا بریزم و به وسیله ی خون پاک شهدا تطهیر نمایم. اگر در این مسیر کشته شدم، شما مقاوم و استوار راهم را ادامه دهید.
دعا کنید خدا مرا جزء شهدا قرار دهد. از قربانی دادن در راه خدا نترسید. خواهرانم در تربیت فرزندانتان بکوشید و حجاب را رعایت کنید. زهراگونه زندگی کنید. شوهرانتان را به خدا وا دارید.
۱۳۵۹/۶/۲۸
مصطفی ردانی پور
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب المهدی 🕊
🔴 #مصطفی
خاطرات شهید جاویدالاثر #مصطفی_ردانی_پور
قسمت 4⃣1⃣1⃣
« ...برداشت من از زندگی از آنچه خواندم و لمس کردم خلاصه اش این است که:
تنها راه سعادت، رسیدن به کمال بندگی خداست. بندگی او در اطاعت از اوامرش و ترک نواهی او می باشد. همه ی دستورهای اسلام در این دو جمله خلاصه می گردد:
فرمانبرداری از خدا و نافرمانی از شیطان
سفارشم این است:
مردم! به یاد خدا و روز جزا باشید. پیرو ائمه ی اطهار باشید که:
" واللازم لکم لا حق و المارق عنکم زاهق. "
مردم! دنباله رو روحانیت باشید که چراغ راه هدایت اند. از امام اطاعت کنید که عصاره ی اسلام است. او را تنها نگذارید که نماینده ی حجت ابن الحسن (عج) است.
مصطفی ردانی
۱۳۶۲/۵/۱۰
*
اما عجیب ترین جملات او کلماتی است که دو روز قبل از شهادت در پیرانشهر نوشته بود:
« حال، وقت رفتن است و توفیق پیوستن به یاران و دوستان، آنان که با هم پیمان شهادت بستیم. با کمال شرمندگی و طلب عفو و بخشش از همه ی شما، چند کلمه ای را به عنوان وصیت ذکر می کنم. باشد که باعث آمرزش من شود و برایم طلب رحمت و بخشش بنماید. آن کسانی که مسئولیتی دارند و با خون شهدا و ایثار و استقامت و کار و تلاش سربازان گمنام، نام و عنوانی پیدا کرده اند مواظب خود باشند!
دوستان عزیز! تنها راه رسیدن به سعادت، ترک محرمات و انجام واجبات است. راه قرب به خدا همین است و بس.
دست یکدیگر را بگیرید و راه شهدا را که همان راه رسیدن به خدای متعال است ادامه دهید.
۱۳۶۲/۵/۱۳
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب المهدی 🕊
🔴 #مصطفی
خاطرات شهید جاویدالاثر #مصطفی_ردانی_پور
قسمت 5⃣1⃣1⃣
🌟حضور
بعد از شهادت مصطفی بچه های لشکر امام حسین (ع) به مرخصی آمدند. به پیشنهاد فرماندهان، سنگ یادبودی برای مصطفی در ضلع شمال غربی گلستان شهدا ساخته شد. دوستانی که او را می شناختند در کنار سنگ یادبود او جمع می شدند و عقده ی دل را خالی می کردند.
اطراف مزار او خالی بود. چند تن دیگر از فرماندهان، پس از شهادت در همین جا و در کنار استاد خود به خاک سپرده شدند.
حسین خرازی وصیت کرد:
« اگر من شهید شدم کنار یادبود مصطفی من را دفن کنید. »
سردار احمد کاظمی هم گفت:
« من را کنار آنها به خاک بسپارید و... »
حالا جمعشان جمع است. بیشتر فرماندهان لشکر، کنار هم و در جوار سنگ یادبود مصطفی آرام گرفته اند تا روزی که رجعت کنند و به یاری مولای خود برخیزند.
اما حالا سه دهه از شهادت مصطفی گذشته. حالا نه تنها جوانان اصفهان که بسیاری از مردان و زنان این آب و خاک، مصطفی را اسطوره ی زندگی خود می دانند. سنگ یادبود او همواره پذیرای جوانانی است که راه های دور و نزدیک به زیارتش می شتابند. بارها شاهد بودیم که حکایات عجیبی از عنایات خدا به واسطه ی مصطفی نقل شده. خانواده ی مصطفی نیز حکایات شنیدنی از این ارتباط ها دارند!
از جوانان نسل بعد از جنگ بود. با اینکه اهل مسجد و هیئت و... بود اما می گفت:
« مشکلات مختلفی زندگی ام را در بر گرفته. »
آمده بود تا راه چاره ای پیدا کند. گفتم:
«به شهدا اعتقاد داری؟ »
گفت:
« خیلی، من هر شب جمعه به گلستان شهدا می آیم. شهید تورجی الگوی زندگی من است. »
گفتم:
« برو سراغ شهدا. اصلا برو سراغ مصطفی ردانی. این شهید نزد حضرت زهرا (س) خیلی آبرو دارد. به حق حضرت او را قسم بده. مطمئن باش که راه حل مشکلات را پیدا می کنی. »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب المهدی 🕊
🔴 #مصطفی
خاطرات شهید جاویدالاثر #مصطفی_ردانی_پور
قسمت 6⃣1⃣1⃣
بعد از مدت ها دوباره او را دیدم. گفتم:
« چه خبر؟ »
از راهنمایی من تشکر کرد و گفت:
« خیلی به دنبال شما بودم. می خواستم مطلبی را بگویم .»
بعد ادامه داد:
« من آمدم کنار یادبود شهید ردانی. اول به خودم گفتم اینجا که یک سنگ بیشتر نیست؟! اما با خودم گفتم این شهید گمنام است و روح او هر جایی می تواند باشد و چه جایی بهتر از اینجا که یادبود اوست. برای همین نشستم و از خدا خواستم به حق این شهید عزیز گره از مشکلات من بگشاید. »
آن شب مجلسی عظیم را در عالم رویا دیدم که بسیاری از بزرگان حضور داشتند. من در آنجا شهید آیت الله بهشتی را دیدم. خواستم درباره ی مشکلاتم با ایشان حرف بزنم که ایشان مرا به سمت دیگری راهنمایی کردند و گفتند:
« بروید سراغ آقا مصطفی ردانی »
و بعد گفتند:
« برای این شهید بزرگ کار کنید! »
آقا مصطفی در گوشه ای از سالن روی صندلی نشسته بود. ایشان با آیت الله بهشتی سلام و علیک کرد و به من گفت:
« ما شاگرد شهید بهشتی هستیم. »
بعد به من خیره شد. آقا مصطفی نگاه عمیقی به صورت من انداخت و گفت: «غضوا ابصارکم»
بعد اشاره کرد که حل مشکلات شما در همین است!
همان موقع از خواب پریدم. معنی این عبارت را نفهمیدم اما سریع آن را نوشتم. این عبارات یعنی چه؟ چگونه این عبارت یا این ذکر حلال مشکلات من است؟!
فردای آن روز معنی این عبارت را از دوست روحانی ام سوال کردم. گفت:
« یعنی چشمان خود را از نگاه (به نامحرم) بپوشانید. »
با خودم کمی فکر کردم. دیدم راست می گوید. ما در بین فامیل و در محل کار و... حریم ها را به خوبی رعایت نمی کنیم. شوخی با نا محرم و نگاه به تصاویر مبتذل و... برای من عادی شده بود. اما این ها چه ربطی به حل مشکلات من دارد؟ من مشکلات اقتصادی، روحی و... داشتم. اما تصمیم گرفتم که توصیه ی آقا مصطفی را عمل کنم. حالا چند ماه از آن رویای زیبا گذشته. شاید باور نکنی اما بسیاری از مشکلات شخصی زندگی من بعد از عمل به این توصیه و دقت در نگاه ها برطرف شد!
برای خودم هم جای تعجب بود اما بعدها روایتی شنیدم که بسیاری از مشکلات و گرفتاری های ما نتیجه ی گناهان ماست و با ترک گناه این گرفتاری ها برطرف می شود.
از طرفی بنا به توصیه ی شهید بهشتی هر جا در جمع دوستان قرار می گیرم از شهید ردانی صحبت می کنم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب المهدی 🕊
🔴 #مصطفی
خاطرات شهید جاویدالاثر #مصطفی_ردانی_پور
قسمت 7⃣1⃣1⃣
🌟 گفتارهای آسمانی
سختی کار، انسان را با صلابت می کند. انسان را استوار می کند. شما تجربه کردید. تو این دو سه ساله. هر وقت که به خودمون متکی بودیم، از طرحمون اطمینان کامل داشتیم، از تجهیزاتمون، پشتیبانیمون و... همون جا ضربه خوردیم.
ولی هر وقت مضطر شدیم، هر وقت عقلمون به جایی نرسید، هر وقت کار را سخت دیدیم، خدا دری را برای ما باز کرد که هیچ کس به فکرش نمی رسید.
در همه ی حمله ها همین طور بود. در حمله بیت المقدس وقتی همه مون نشستیم گردن ها را کج کردیم و گفتیم: ما نمی دونیم، نمی شه و ابراز عجز و ناتوانی کردیم دیدید که اون شهر چه جوری با اون عظمت فتح شد. در فتح المبین همین طور، در جاهای دیگر همین طور.
سختی کار، مشکلی کار باید ما را محکم تر کنه و سرسخت تر بکنه...
« قل لن تصیبنا الا ما کتب اللخ لنا هو مولانا و علی الله فالیتوکل المومنون »
« پیغمبر! به اینایی که این قدر جوش می زنند، حرص می خوردند، نق می زنند بگو هیچ چیز به اونا نمی رسه، مگر اینکه اینکه خدا بخواهد. او بالای سر ماست. او مولای ماست. ما به او توکل می کنیم. »
هر چی دشمن مانع بیشتر ایجاد کنه، سختی برای ما بیشتر باشه، سر راه ما مشکلات زیادتر باشه خدا هم نصرتش را بیشتر می کنه راه فرج برای ما باز می کنه. مگه خدا شما را همین طور ول کرده به حال خودتون! خدا خودش فرموده « ان تنصرالله ینصرکم »
خب یاری خدا اینه که ما بریم جلو، قوی و محکم تصمیم بگیریم که وظیفمون رو رو انجام بدیم. مشکلاتمون رو خدا حل می کنه.
مثل قضیه ی اصحاب فیل، خب یه چیز قرآنیه، آیات قرآنه. همین قضیه ی صحرای طبس یا وقایع دیگر یا همین جنگ، مگه یادتون نیست شما وقتی اومدید تو اهواز اصلا غم می گرفتمون. همه جا دست دشمن بود.
می گفتیم یه روز می شه ما از این جاده بریم آبادان؟ بعدش گفتیم می شه ما از این جاده بریم خرمشهر؟ حالا هم میگیم می شه ما از این جاده بریم کربلا؟ بله، می شه.
و چقدر خوبه، و چقدر لذت بخشه که یه روز این دست های آلودمون را در غرفه های ضریح ابا عبدالله (ع) فرو کنیم و به امام حسین (ع) بگیم صدای « هل من ناصر ینصرنی » را از صحرای کربلا ، از گلوهای بریده شهدا، از بدن های قطعه قطعه شده ی اون ها، از سرهای بالای نی اون ها، از اسیری زینب کبری (ع)، از تازیانه ها و شکنجه هایی که به امام سجاد (ع) وارد کردند، از قلب سوزان فاطمه ی زهرا (ع)، از دست های بریده ی اباالفضل شنیدم و با سراسر وجودمون، با همه ی آلودگی هامون، با همه ی پلیدی هامون، با همه ی سستی هامون، با همه ی این ها اومدیم و به برکت خون شهدا و لطف و عنایت حق موفق شدیم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب المهدی 🕊
🔴 #مصطفی
خاطرات شهید جاویدالاثر #مصطفی_ردانی_پور
قسمت 8⃣1⃣1⃣
حسین (ع) امروز اومدیم دست هامون را تو ضریح تو فرو کردیم و از تو یک چیز می خواهیم، از تو می خواهیم فقط امام زمان ما، امام وقت ما، حجت ابن الحسن (عج) ما حکم سربازی ما را به دستمون بدهد. اون وقتی باید راضی باشیم. اون وقتی باید خوشحال باشیم که حکم امضا شده ی سربازی مون را از دست خود آقا بگیریم.
یا اینکه در خونمان غوطه ور شویم و چشم هامون را باز کنیم و سرمون را در دامن امام زمان (عج) ببینیم.
برادرها در حمله ی محرم دیدید برادرهایی که بدون دو دست، با اینکه یک دستشون قطع شده و یک دستشون معلول بود، شرکت کردند و رسیدند به اونچه که می خواستند. مواظب باشید از این قافله، از قافله ی شهدا عقب نمونیم.
اونهایی که برا خدا می مونند، اونهایی که برا خدا حرف می زنند، اون هایی که برا خدا عمل می کنند.
اون وقته که آدم حتی بهش گفتند توالت را بشور. دیگه براش آسونه، راحته. شونه خالی نمی کنه. خطر ما تو همین جاست.
یک لحظه، یک ثانیه، کمتر از یک ثانیه؛ به خودت بگی، سه ساله تو جبهه ام، ده دفعه زخمی شدم، تا دم مرگ رفتم، چه شب هایی رو تو دل تاریکی با ترس و لرز سراغ دشمن رفتیم. همه ی اینا به یک طرف، اون با اخلاص توالت شستن هم به یک طرف.
خدا در صورتی به شما لطف می کنه، لطف خودش رو بیشتر می کنه، در صورتی امام زمان قبول می کنند. که ما با هم در راه خدا، برای خدا، برای انجام وظیفه قدم برداشته باشیم.در قیامت عده ای رو همین طور می برند تو بهشت؟!
سوال می کنند که:
« آیا این ها انبیا هستند؟ »
میگن: « نه »
سوال می کنند:
« اولیا هستند؟ »
میگن: « نه»
سوال می کنند:
« شهدا هستند؟ »
میگن: « نه »
میگند:
« پس این ها چه کسانی هستند که همین طوری می برندشون بهشت؟ »
میگند:
« الذین تجاهدون فی الله... این ها کسانی هستند که در راه خدا، برای خدا همدیگر را دوست می داشتند. به هم علاقه داشتند. همین علاقه برای خدا، همین محبت برای خدا، همین دوست داشتن برای خدا اینا رو می برد بهشت. »
اگر شما بخواهید کار بکنید – که دارید می کنید الحمدالله – باید با محبت باشد، با اخوت باشد، با صمیمیت باشد، با رفاقت باشد و... .
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب المهدی 🕊
🔴 #مصطفی
خاطرات شهید جاویدالاثر #مصطفی_ردانی_پور
قسمت 9⃣1⃣1⃣
فرمانده گروهان! فرمانده گردان! فرمانده تیپ! فرمانده لشکر! بالاتر! پایین تر! مسئولان مختلف!
تنها چیزی که در قیامت همه ی ما می توانیم در قبال خون شهدا جواب بدهیم، همین یک راه است.
کجا شما می توانید جواب یک دونه از این خون ها را بدهید. کجا ما می توانیم جواب یک دونه از این شهدا را بدهیم.
همین که بگی آقا من مطیع بودم، اطاعت کردم و گرنه هیچ راه دیگری نیست. البته اگر واقعا اطاعت کرده باشی، رعایت کرده باشی.
فقط همین توجیه کار ما در قیامت می تونه باشه و نه هیچ چیز دیگر. کجا ما می توانیم جواب این سی هزار شهید را بدهیم.
اسلامی که میگه اگه سیلی زدی تو صورت کسی و سرخ شد، باید دیه بدی اون وقت این اسلام به سادگی از خون عزیزترین افرادش می گذره؟ نمی گذره. ولی دل ما آرامه و مطمئن. ما مطیع امام بودیم، همین دل ما را آروم می کنه و گرنه یکی از ما اصلا می تونست شب بخوابه؟
بازیچه نیست آقا. این بچه های مردم اینایی که شما باهاشون سر و کله می زنید، اینا بچه های نازپرورده نیستند.
بچه هایی اند که پدرانشون با نوکری و کارگری و مادرانشون با کلفتی و رختشویی اینا رو بزرگ کردند.
زجر کشیدند و اینا رو بزرگ کردند و به اینجا رسوندند. اینا خوب اند، مخلص اند، پاک، مطیع اند.
شما به این بسیجی ها که میگی چپ برو، راست برو، روز برو، زیر آتیش برو، مصلحت اندیشی می کنند؟ چون و چرا می کنند؟
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب المهدی 🕊
🔴 #مصطفی
خاطرات شهید جاویدالاثر #مصطفی_ردانی_پور
قسمت 0⃣2⃣1⃣
شماها می دونید مسئول چی هستید، مسئول زمینه سازی حکومت امام زمان (عج)، بسیج مردم، گسترش حکومت اسلامی و برداشتن موانع راه اسلام هستید.
پیامبر ما می فرمایند:
« خدا عده ای را در مشرق زمین انتخاب کرده، ذخیره کرده و این ها از وزرای امام زمان در کارهاشون با این ها مشورت می کنند. »
و این شما هستید و این بر شماست.
ان شالله فردا اگر زنده بودیم، حدیثی از پیامبر برا بچه ها می خونیم، گوش دادی اون وقت می فهمی که امروز ما با کیا سر و کار داریم.
امروز با افرادی سرو کار داریم که پیامبر از شوق دیدار آنها گریه می کند. و می فرماید:
« خدایا! حالا که زنده نیستم آنها را زیارت کنم، آنها را ملاقات کنم، در روز قیامت چشمان مرا به جمالشان نورانی کن. » پیامبر می فرمایند!
اینا همین ها هستند، همین شما هستید، همین بچه ها هستند. خدا امروز به ما خیلی توفیق داده، ما نمی فهمیم. فردا جنگ تمام بشه، برگردیم اون وقت می فهمیم، قدر اینجا را آن موقع می فهمیم.
نباید از کشته دادن، کشته شدن، از اینکه بچه ها کشته بشند بترسیم باید از این بترسیم که مسئولیتمون را درست انجام ندیم، وظیفه مون را انجام ندیم، کاری که می تونستیم بکنیم را نکنیم، حرفی که می تونستیم بزنیم را نزنیم. از این باید ترسید! وگرنه مرگ بچه ها دست ما نیست و هر کس این ادعا را بکنه معلومه خیلی از مرحله پرته.
هر کس پیروزی و شکست را گردن دیگران بیندازه، شرکه. هیچ کدوم از این ها دست ما نیست البته اینها توجیه سهل انگاری های ما هم نیست.
⬅️ پایان
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌟 مصطفی خاطرات و زندگینامه شهید مصطفی ردانی پور @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای
کتاب #مصطفی
(خاطرات و زندگینامه شهید مصطفی ردانی پور )
داستانهای موجود در کانال
#بدون_تو_هرگز
( زندگینامه شهید سید علی حسینی )
#با_من_بمان
( سرگذشت دختر زیبای کانادایی و آزاده سرافراز امیر حسین صادقی )
#جنگ_با_دشمنان_خدا
(سرگذشت پسر وهابی شیعه شده)
#شهید_چمران_به_روایت_همسرش_غاده
#مراسم_عروسی_یک_فرمانده_در_مسجد
( شهید علیرضا موحد دانش )
#فرمانده_دستمال_سرخ_ها_و_دختر_خبرنگار
( شهید اصغر وصالی )
#تمنای_شهادت
( زندگینامه شهید احمد کاظمی)
#سلام_بر_ابراهیم
( زندگینامه شهید ابراهیم هادی )
#راز_کانال_کمیل
( سر گذشت گردان کمیل و حنظله در عملیات والفجر مقدماتی)
#داستان_تمام_زندگی_من
( قصه زندگی شیعه شدن یک مسیحی)
#واینک_شوکران۱
( زندگی نامه جانباز شهید سید منوچهر مدق )
#شهیدی_از_تبار_سادات
( زندگینامه شهید سید مجتبی نواب صفوی )
#شهیدی_که_درخواب_مادرش_راشفاداد
( زندگینامه شهید محمد معماریان)
#بی_نشان
( خاطرات شهید حاج محمود شهبازی )
#فرمانده_ی_قهرمان
( زندگینامه شهید حاج احمد امینی )
#شهید_غیرت
( زندگینامه شهید علی خلیلی)
#فرار_از_جهنم
( ماجرای مسلمان شدن یک خلافکار آمریکایی)
داستان زندگی #شهید_غلامرضا_عارفیان
#واینک_شوکران۲
( زندگینامه شهید جانباز ایوب بلندی )
#سرزمین_زیبای_من
( داستان مسلمان شدن یک وکیل استرالیایی )
#شهیدی_که_کابوس_آمریکا_و_اسرائیل_است.
( زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم )
داستان #روزگار_من
(خاطرات همسر شهید مدافع حرم )
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
(زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت )
#برای_خدا_خالص_بود
( خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )
داستان واقعی #تحول_به_واسطه_شهید_همت
#مسافر_کربلا
( زندگینامه شهید نوجوان علیرضا کریمی )
#نیمه_پنهان_ماه۲
( زندگینامه شهید مهدی زین الدین )
#خاطرات_سردار_شهید_مهدی_زین_الدین
#دختر_شینا
( زندگینامه سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر )
#ازروسیه_تاوالفجر
#مردی_در_آینه
( داستان شیعه شدن پلیس آمریکایی)
#داستان_شهید_احسان
#روایت_عاشقانه_همسر_شهید_گمنام
( شهید تازه تفحص شده سید یحیی سیدی )
#زیباترین_شهید ( شهید احمد نیکجو )
#کتاب_دا ( خاطرات سیده زهرا حسینی )
#داستان_بوی_حرم ( زندگینامه شهید مدافع حرم امین کریمی به روایت همسر شهید )
#یک_فنجان_چای_با_خدا
( رمان واقعی شیعه شدن دختر یک منافق )
#پرواز_در_سحرگاه
( زنگینامه شهید محمدغفاری )
#خاطرات_یک_جغله_بسیجی
داستان #من_زنده_ام
( خاطرات خانم معصومه آباد از اسارت )
داستان واقعی #شفا_یافته_ی_فرانسوی
داستان شور شیرین زندگینامه
#خادم_الشهدا_شهیدمحمد_سلیمانی
داستان کوتاه از #شهیدی_که_عاشق_حضرت_عباس(ع)_بود
کتاب #مهر_مادر
داستان بسیار زیبای " #آخرین_عروس "
( داستان زندگی حضرت نرجس خاتون )
خاکهای نرم کوشک
(زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی)
نیمه پنهان ماه
( زندگینامه شهید مرتضی جاویدی)
کتاب خیانت به فرمانده
(روایتی شنیده نشده از اسرار اسارت حاج احمد متوسلیان)
#فلش_نشانه_شهیدان_مصطفی_و_مجتبی_بختی
مزد اخلاص
(زندگینامه شهید علی محمد صباغ زاده)
داستان پرواز به سمت بهشت
(زندگینامه قاری شهید حاج محسن حاجی حسنی)
من میترا نیستم
( زندگینامه شهیده زینب کمایی )
داستان #پروانه_در_چراغانی
( زندگینامه شهید حسین خرازی )
#حسین_خرازی_که_بود؟
داستان #شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
(زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام)
داستان #سه_روز_محاصره
(روایت محمد هادی از " شلحه " )
کتاب #خلیل_در_آتش
(خاطرات آزاده ی سرافراز " کریم رجب زاده ")
کتاب #علمدار
(زندگینامه و خاطرات شهید سید مجتبی علمدار )
#مردی_با_چفیه_سفید
(زندگینامه شهیدعباس کریمی)
#در_کمین_گل_سرخ (زندگینامه سپهبد شهید علی صیاد شیرازی)
#پایی_که_جا_ماند (خاطرات آزاده عزیز " سید ناصر حسینی پور " )
داستان واقعی #نسل_سوخته (نوشته شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی)
کتاب #گلستان_یازدهم
زندگینامه شهید علی چیت سازیان
#نورالدین_پسر_ایران
کتاب خاطرات سید نورالدین عافی
کتاب #سلام_بر_ابراهیم۲
زندگینامه شهید ابراهیم هادی جلد دوم
کتاب #یا_زهرا( سلام الله علیها )
زندگینامه شهید محمدرضا تورجی زاده
کتاب #مصطفی
خاطرات و زندگینامه شهید مصطفی ردانی پور
کتاب #ملاصالح
سرگذشت شگفتانگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق
داستانهای موجود در کانال
#بدون_تو_هرگز
( زندگینامه شهید سید علی حسینی )
#با_من_بمان
( سرگذشت دختر زیبای کانادایی و آزاده سرافراز امیر حسین صادقی )
#جنگ_با_دشمنان_خدا
(سرگذشت پسر وهابی شیعه شده)
#شهید_چمران_به_روایت_همسرش_غاده
#مراسم_عروسی_یک_فرمانده_در_مسجد
( شهید علیرضا موحد دانش )
#فرمانده_دستمال_سرخ_ها_و_دختر_خبرنگار
( شهید اصغر وصالی )
#تمنای_شهادت
( زندگینامه شهید احمد کاظمی)
#سلام_بر_ابراهیم
( زندگینامه شهید ابراهیم هادی )
#راز_کانال_کمیل
( سر گذشت گردان کمیل و حنظله در عملیات والفجر مقدماتی)
#داستان_تمام_زندگی_من
( قصه زندگی شیعه شدن یک مسیحی)
#واینک_شوکران۱
( زندگی نامه جانباز شهید سید منوچهر مدق )
#شهیدی_از_تبار_سادات
( زندگینامه شهید سید مجتبی نواب صفوی )
#شهیدی_که_درخواب_مادرش_راشفاداد
( زندگینامه شهید محمد معماریان)
#بی_نشان
( خاطرات شهید حاج محمود شهبازی )
#فرمانده_ی_قهرمان
( زندگینامه شهید حاج احمد امینی )
#شهید_غیرت
( زندگینامه شهید علی خلیلی)
#فرار_از_جهنم
( ماجرای مسلمان شدن یک خلافکار آمریکایی)
داستان زندگی #شهید_غلامرضا_عارفیان
#واینک_شوکران۲
( زندگینامه شهید جانباز ایوب بلندی )
#سرزمین_زیبای_من
( داستان مسلمان شدن یک وکیل استرالیایی )
#شهیدی_که_کابوس_آمریکا_و_اسرائیل_است.
( زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم )
داستان #روزگار_من
(خاطرات همسر شهید مدافع حرم )
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
(زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت )
#برای_خدا_خالص_بود
( خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )
داستان واقعی #تحول_به_واسطه_شهید_همت
#مسافر_کربلا
( زندگینامه شهید نوجوان علیرضا کریمی )
#نیمه_پنهان_ماه۲
( زندگینامه شهید مهدی زین الدین )
#خاطرات_سردار_شهید_مهدی_زین_الدین
#دختر_شینا
( زندگینامه سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر )
#ازروسیه_تاوالفجر
#مردی_در_آینه
( داستان شیعه شدن پلیس آمریکایی)
#داستان_شهید_احسان
#روایت_عاشقانه_همسر_شهید_گمنام
( شهید تازه تفحص شده سید یحیی سیدی )
#زیباترین_شهید ( شهید احمد نیکجو )
#کتاب_دا ( خاطرات سیده زهرا حسینی )
#داستان_بوی_حرم ( زندگینامه شهید مدافع حرم امین کریمی به روایت همسر شهید )
#یک_فنجان_چای_با_خدا
( رمان واقعی شیعه شدن دختر یک منافق )
#پرواز_در_سحرگاه
( زنگینامه شهید محمدغفاری )
#خاطرات_یک_جغله_بسیجی
داستان #من_زنده_ام
( خاطرات خانم معصومه آباد از اسارت )
داستان واقعی #شفا_یافته_ی_فرانسوی
داستان شور شیرین زندگینامه
#خادم_الشهدا_شهیدمحمد_سلیمانی
داستان کوتاه از #شهیدی_که_عاشق_حضرت_عباس(ع)_بود
کتاب #مهر_مادر
داستان بسیار زیبای " #آخرین_عروس "
( داستان زندگی حضرت نرجس خاتون )
خاکهای نرم کوشک
(زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی)
نیمه پنهان ماه
( زندگینامه شهید مرتضی جاویدی)
کتاب خیانت به فرمانده
(روایتی شنیده نشده از اسرار اسارت حاج احمد متوسلیان)
#فلش_نشانه_شهیدان_مصطفی_و_مجتبی_بختی
مزد اخلاص
(زندگینامه شهید علی محمد صباغ زاده)
داستان پرواز به سمت بهشت
(زندگینامه قاری شهید حاج محسن حاجی حسنی)
من میترا نیستم
( زندگینامه شهیده زینب کمایی )
داستان #پروانه_در_چراغانی
( زندگینامه شهید حسین خرازی )
#حسین_خرازی_که_بود؟
داستان #شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
(زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام)
داستان #سه_روز_محاصره
(روایت محمد هادی از " شلحه " )
#خلیل_در_آتش
(خاطرات آزاده ی سرافراز " کریم رجب زاده ")
#علمدار
(زندگینامه و خاطرات شهید سید مجتبی علمدار )
#نیمه_پنهان_ماه( زندگینامه شهید حمید باکری )
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
(خاطرات همرزمان شهیدحمید باکری)
#مردی_با_چفیه_سفید
(زندگینامه شهیدعباس کریمی)
#در_کمین_گل_سرخ (زندگینامه سپهبد شهید علی صیاد شیرازی)
#پایی_که_جا_ماند (خاطرات آزاده عزیز " سید ناصر حسینی پور " )
داستان واقعی #نسل_سوخته (نوشته شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی)
کتاب #گلستان_یازدهم
زندگینامه شهید علی چیت سازیان
#نورالدین_پسر_ایران
کتاب خاطرات سید نورالدین عافی
کتاب #سلام_بر_ابراهیم۲
زندگینامه شهید ابراهیم هادی جلد دوم
کتاب #یا_زهرا( سلام الله علیها )
زندگینامه شهید محمدرضا تورجی زاده
کتاب #مصطفی
خاطرات و زندگینامه شهید مصطفی ردانی پور
کتاب #ملاصالح
سرگذشت شگفتانگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق
داستان #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده بزرگوار محمد جواد سالاریان
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
تجربهای نزدیک از مرگ
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
شما را به پشتیبانی از ولایت فقیه توصیه میکنم... #شهیدحسینهریری @shahedaneosve شاهدان اسوه، ز
🍃تولدت در آبان ۶۸، بهار را بیش از پیش سبز کرد. حسین نامیده شدی و خادم هیئت ارباب بودی. حالا تمامِ شهر تو را به نامِ اربابَت میشناسند، #خادمالحسین، تخریبچیِ شهید، حسین هریری.
🍃تو چه زیبا از سیمخاردار #نفس گذشتی. باید مثل تو تخریب کرد هرچه را که زنجیر میشود بر بالِ پریدنمان، باید شبیه تو مهیای پریدن شد🕊
🍃عازم شدی به سرزمین #عشق به جایی که فاصلهاش تا آسمان تنها چند قدم است. رفتی تا "انتقام سیلی مادر را بگیری"😔
🍃حالا که نَفست را زیر پا گذاشتی، نوبت به #سیمخاردار میدانِ نبرد میرسد، تخریب چی خُبرهای شده ای که راه را برای مدافعان حرم باز میکند، سرزمینِ حلب پاک است وقتی مدافعانی چون تو دارد😌
🍃حلب همانجایی است که بال میگشایی، آماده رفتنی و هیچ چیز جز #وصال، قلبِ پر تلاطمت را آرام نمیکند، قلبت آیینهایست صیقل خورده و زمین، حقیر تر از آن که گنجایشِ روحِ بلندت را داشته باشد.
🍃تنها یک چاشنی کافیست که تو را به غایتِ آرزویت برساند. چاشنی منفجر میشود و تو پرواز را آغاز میکنی، پرواز از #حلب.
🍃سر بر #چادرِ_خاکی میگذاری. قلبت آرام گرفته اما اینجا، روی زمین، میان تمام چیزهایی که نبودت را به رخ میکشد، جای خالیات نیشتری است بر قلبِ زخم خوردهمان😓
🍃همسرت بانویی است از تبار #عاشورا. پر از صبر و صلابت. شیرزنی که در اوج جوانی، آروزهایش را فدای #عمه_سادات کرد. همسری که شرط ازدواجش دفاع از حرم بود و چه از این بهتر که همپایی داشته باشی تا #خدا؟!
🍃حواسمان هست که حاجتت را از رفیقِ شفیقت گرفته ای، از #مصطفی * که حالا در کنارش حالت خوب است.
🍃ما در دنیا رها شدهایم، #سرگردان و بیسرپناه. حواستان به ماهم باشد. رهایمان نکن که گردباد #دنیا، مارا با خود میبرد...
#تولدت_مبارک، قمر* فاطمیون❤️
*شهید #مصطفی_عارفی ، دوست شهید که پس از شهادت، پیکر مطهرشان توسط شهید به عقب برگردانده شد. شهید هریری حاجتِ شهادتشان را از ایشان درخواست کردند.
* شهید به دلیلِ چهره زیبایشان، به قمر فاطمیون شهرت داشتند.
✍نویسنده : #زهرا_قائمی
🌺به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید #حسین_هریری
📅تاریخ تولد : ۳ آبان ۱۳۶۸
📅تاریخ شهادت : ۲۲ آبان ۱۳۹۵
🥀مزار شهید : بهشت رضا
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت شهید #مصطفی _صدر زاده از شهید #حسین _بادپا🌹🕊
دستم را بگیر چشمت را ببند با من گریه کن همراهم بخند ♩♬♫
عمر رفته را رها کن تو فقط مرا صدا کن دستم را بگیر🕊🕊
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
🍃دقیقا بیست سال و سه روزت بود که بر#آسمان نقش پروازت را نگاشتی
اما اینبار رسم الخط عاشقی تو فرق میکرد. در این روزها که شهر پر است از حرف و از کمتر کسی انتظار میرود تنها حرف نباشد، تو حرف نبودی ؛ آری دهه هفتادی بودی اما نه مثل بقیه. تو فرق داشتی اما هرکسی این را نمیفهمید. نمیدانستند میخواهی به قلب تلاویو حمله کنی.
🍃 همه از معرفت شهادت چیزی نمی دانستند.شهادت به سن و سال نیست که اگر بود پیش از آن #حسین_فهمیده و #بهنام_محمدی هم بودند.
🍃شهادت مرد میدان و مبارزه می خواهد.شهادت گذشتن از دام های دنیا می خواهد برای رسیدن به بامهایش و این کار هرکسی نیست.باید بگذری بگذاری و بروی.
🍃اینجا سر آغاز رسیدن است رسیدن به #معشوق ؛ همان یکتای ناب هستی
همان که کسی حتی فکر رسیدن به او را هم نمیکند اما #مصطفی عزیز همان خدا شد.
🍃میگفت من برای آمدنم به #سوریه برنامه ریزی کردهام همانطور که برای حضورم در کرانه باختری...
🍃معلوم است کسی با این اهداف ازآنِ زمین نیست.همراه و همسفرسید مجتبی، سید ابراهیم و #محمد_حسین بود و تا پایان سفر باهم رفتند تا جای خالیشان مانند سوز سرمای زمستان اعماق وجودمان را بخشکاند.
✍نویسنده : #فاطمه_زهرا_نقوی
🍃به مناسبت سالروز شهادت #شهید #سید_مصطفی_موسوی
📅تاریخ تولد: ۱۸ آبان ۱۳۷۴
📅تاریخ شهادت : ۲۱ آبان ۱۳۹۴
🕊محل شهادت: حلب سوریه
🥀مزار شهید: گلزار شهدا.قطعه ۲۶
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
داستانهای موجود در کانال
#بدون_تو_هرگز
( زندگینامه شهید سید علی حسینی )
#با_من_بمان
( سرگذشت دختر زیبای کانادایی و آزاده سرافراز امیر حسین صادقی )
#جنگ_با_دشمنان_خدا
(سرگذشت پسر وهابی شیعه شده)
#شهید_چمران_به_روایت_همسرش_غاده
#مراسم_عروسی_یک_فرمانده_در_مسجد
( شهید علیرضا موحد دانش )
#فرمانده_دستمال_سرخ_ها_و_دختر_خبرنگار
( شهید اصغر وصالی )
#تمنای_شهادت
( زندگینامه شهید احمد کاظمی)
#سلام_بر_ابراهیم
( زندگینامه شهید ابراهیم هادی )
#راز_کانال_کمیل
( سر گذشت گردان کمیل و حنظله در عملیات والفجر مقدماتی)
#داستان_تمام_زندگی_من
( قصه زندگی شیعه شدن یک مسیحی)
#واینک_شوکران۱
( زندگی نامه جانباز شهید سید منوچهر مدق )
#شهیدی_از_تبار_سادات
( زندگینامه شهید سید مجتبی نواب صفوی )
#شهیدی_که_درخواب_مادرش_راشفاداد
( زندگینامه شهید محمد معماریان)
#بی_نشان
( خاطرات شهید حاج محمود شهبازی )
#فرمانده_ی_قهرمان
( زندگینامه شهید حاج احمد امینی )
#شهید_غیرت
( زندگینامه شهید علی خلیلی)
#فرار_از_جهنم
( ماجرای مسلمان شدن یک خلافکار آمریکایی)
داستان زندگی #شهید_غلامرضا_عارفیان
#واینک_شوکران۲
( زندگینامه شهید جانباز ایوب بلندی )
#سرزمین_زیبای_من
( داستان مسلمان شدن یک وکیل استرالیایی )
#شهیدی_که_کابوس_آمریکا_و_اسرائیل_است.
( زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم )
داستان #روزگار_من
(خاطرات همسر شهید مدافع حرم )
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
(زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت )
#برای_خدا_خالص_بود
( خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )
داستان واقعی #تحول_به_واسطه_شهید_همت
#مسافر_کربلا
( زندگینامه شهید نوجوان علیرضا کریمی )
#نیمه_پنهان_ماه۲
( زندگینامه شهید مهدی زین الدین )
#خاطرات_سردار_شهید_مهدی_زین_الدین
#دختر_شینا
( زندگینامه سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر )
#ازروسیه_تاوالفجر
#مردی_در_آینه
( داستان شیعه شدن پلیس آمریکایی)
#داستان_شهید_احسان
#روایت_عاشقانه_همسر_شهید_گمنام
( شهید تازه تفحص شده سید یحیی سیدی )
#زیباترین_شهید ( شهید احمد نیکجو )
#کتاب_دا ( خاطرات سیده زهرا حسینی )
#داستان_بوی_حرم ( زندگینامه شهید مدافع حرم امین کریمی به روایت همسر شهید )
#یک_فنجان_چای_با_خدا
( رمان واقعی شیعه شدن دختر یک منافق )
#پرواز_در_سحرگاه
( زنگینامه شهید محمدغفاری )
#خاطرات_یک_جغله_بسیجی
داستان #من_زنده_ام
( خاطرات خانم معصومه آباد از اسارت )
داستان واقعی #شفا_یافته_ی_فرانسوی
داستان شور شیرین زندگینامه
#خادم_الشهدا_شهیدمحمد_سلیمانی
داستان کوتاه از #شهیدی_که_عاشق_حضرت_عباس(ع)_بود
کتاب #مهر_مادر
داستان بسیار زیبای " #آخرین_عروس "
( داستان زندگی حضرت نرجس خاتون )
خاکهای نرم کوشک
(زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی)
نیمه پنهان ماه
( زندگینامه شهید مرتضی جاویدی)
کتاب خیانت به فرمانده
(روایتی شنیده نشده از اسرار اسارت حاج احمد متوسلیان)
#فلش_نشانه_شهیدان_مصطفی_و_مجتبی_بختی
مزد اخلاص
(زندگینامه شهید علی محمد صباغ زاده)
داستان پرواز به سمت بهشت
(زندگینامه قاری شهید حاج محسن حاجی حسنی)
من میترا نیستم
( زندگینامه شهیده زینب کمایی )
داستان #پروانه_در_چراغانی
( زندگینامه شهید حسین خرازی )
#حسین_خرازی_که_بود؟
داستان #شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
(زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام)
داستان #سه_روز_محاصره
(روایت محمد هادی از " شلحه " )
#خلیل_در_آتش
(خاطرات آزاده ی سرافراز " کریم رجب زاده ")
#علمدار
(زندگینامه و خاطرات شهید سید مجتبی علمدار )
#نیمه_پنهان_ماه( زندگینامه شهید حمید باکری )
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
(خاطرات همرزمان شهیدحمید باکری)
#مردی_با_چفیه_سفید
(زندگینامه شهیدعباس کریمی)
#در_کمین_گل_سرخ (زندگینامه سپهبد شهید علی صیاد شیرازی)
#پایی_که_جا_ماند (خاطرات آزاده عزیز " سید ناصر حسینی پور " )
داستان واقعی #نسل_سوخته (نوشته شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی)
کتاب #گلستان_یازدهم
زندگینامه شهید علی چیت سازیان
#نورالدین_پسر_ایران
کتاب خاطرات سید نورالدین عافی
کتاب #سلام_بر_ابراهیم۲
زندگینامه شهید ابراهیم هادی جلد دوم
کتاب #یا_زهرا( سلام الله علیها )
زندگینامه شهید محمدرضا تورجی زاده
کتاب #مصطفی
خاطرات و زندگینامه شهید مصطفی ردانی پور
کتاب #ملاصالح
سرگذشت شگفتانگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق
داستان #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده بزرگوار محمد جواد سالاریان
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
تجربهای نزدیک از مرگ
کتاب #حکایت_زمستان
( خاطرات آزاده عزیز حسین مردی)
کتاب #هوری
( زندگینامه شهید سید علی هاشمی)
کتاب #پسرک_فلافل_فروش
( زندگینامه شهید مدافع حرم هادی ذوالفقاری )
کتاب #وقتی_مهتاب_گم_شد
( خاطرات شهید خوشلفظ)
کتاب #شُنام
( خاطرات کیانوش گلزار راغب_ اسیر آزاد شده از بند کومله دموکرات)
در سرمایِ دیماه ۶۴؛ تولدش گرمابخشِ خانواده شد.هنگام اذان چشم گشود و او را #مصطفی نامیدند.
کشتی میگرفت و روحِ پهلوانی را در خود پرورش میداد. فراتر از اینها؛جوانمردی را مشق میکرد.جسمش را قوی و روحش را بزرگ میکرد
آنقدر بزرگ که روزی تنها آسمان آرامبخش او شد
بزرگتر بود و همیشه هوای برادران و خواهر کوچکش را داشت.درسخوان بود و موفق در این مسیر.فارغالتحصیلِ مهندسی برقِ دانشگاه ساری
آرامش و ادبش، چون مغناطیسی، همه را جذب او میکرد و این مصطفی بود که بیش از پیش ادب میکرد و تواضع را در خود رشد میداد.
به سوریه رفت، داوطلبانه و برای دفاع رفت تا به قول خودش به آنهایی که به ساحت مقدس عمه سادات بیاحترامی کرده اند، جواب دندان شکنی دهدو به جهادِ اعلامیِ رهبرش، #لبیک گوید.
آرپیجی زنِ ماهری بود و خدا میداند با این گلوله ها، چند سنگر دشمن و چند#تکفیری را به هلاکت رسانده است
میلادش، هنگام اذان بود و شاید همین ندایِ الهی،پرواز را در روحش نهادینه کرده بود. حال؛ هر اذانی که به گوش میرسد یادها را به سوی مصطفی سوق میدهد و اوست که تا ابد در قلبها جاودانه است
قهرمانِ دمشق
✍نویسنده:#زهرا_قائمی
🌸 شهید #مصطفی_شیخ_الاسلامی
📅تاریخ تولد: ٢٢ دی ۱٣۶۴
📅تاریخ شهادت: ۱۶ آذر ۱٣٩۵
🥀مزار :چالوس گلزار شهدای یوسف آباد
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
عكسی بسيار شورانگيز و پر رمز و راز:
اين عكس متعلق به كربلايی سيد مصطفی صادقی است كه يك بيت شعر هم با دست خطش باقی مانده است:
"نرخ رفتن به سوريه چند است؟
قدر دل كندن از دو فرزند است"
آخرین نفر پدرش با او روز سه شنبه صحبت کرده بود و #مصطفی ساعت ۴ صبح چهارشنبه شهید شده بود، خود من روز دوشنبه با مصطفی تلفنی صحبت کردم، چون تقریبا سه ماه از رفتنش میگذشت خیلی دلتنگش بودم، حرف که میزدیم گفتم: "مصطفی جان! مواظب خودت باش خیلی دلم برایت تنگ شده"
گفت: "مادر! من را به حضرت زینب(س) بسپار، دلت آرام میشود"
باور کنید الان هم با اینکه پسرم #شهید شده اما دل من آرام است چون پسرم را سپردم به خانم زینب(س)، میدانم که این بهترین سرنوشت برایش بوده...
مصطفی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۵ به منطقه مقاومت سوريه اعزام و در تاريخ ۱۳۹۶/۳/۱۶ مصادف با يازدهم ماه مبارك رمضان در وقت افطار در حماء به دست تكفيری های جنايتكار به درجه رفيع #شهادت نائل آمد...
شهید مدافع حرم #سید_مصطفی_صادقی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
داستانهای موجود در کانال
#بدون_تو_هرگز
( زندگینامه شهید سید علی حسینی )
#با_من_بمان
( سرگذشت دختر زیبای کانادایی و آزاده سرافراز امیر حسین صادقی )
#جنگ_با_دشمنان_خدا
(سرگذشت پسر وهابی شیعه شده)
#شهید_چمران_به_روایت_همسرش_غاده
#مراسم_عروسی_یک_فرمانده_در_مسجد
( شهید علیرضا موحد دانش )
#فرمانده_دستمال_سرخ_ها_و_دختر_خبرنگار
( شهید اصغر وصالی )
#تمنای_شهادت
( زندگینامه شهید احمد کاظمی)
#سلام_بر_ابراهیم
( زندگینامه شهید ابراهیم هادی )
#راز_کانال_کمیل
( سر گذشت گردان کمیل و حنظله در عملیات والفجر مقدماتی)
#داستان_تمام_زندگی_من
( قصه زندگی شیعه شدن یک مسیحی)
#واینک_شوکران۱
( زندگی نامه جانباز شهید سید منوچهر مدق )
#شهیدی_از_تبار_سادات
( زندگینامه شهید سید مجتبی نواب صفوی )
#شهیدی_که_درخواب_مادرش_راشفاداد
( زندگینامه شهید محمد معماریان)
#بی_نشان
( خاطرات شهید حاج محمود شهبازی )
#فرمانده_ی_قهرمان
( زندگینامه شهید حاج احمد امینی )
#شهید_غیرت
( زندگینامه شهید علی خلیلی)
#فرار_از_جهنم
( ماجرای مسلمان شدن یک خلافکار آمریکایی)
داستان زندگی #شهید_غلامرضا_عارفیان
#واینک_شوکران۲
( زندگینامه شهید جانباز ایوب بلندی )
#سرزمین_زیبای_من
( داستان مسلمان شدن یک وکیل استرالیایی )
#شهیدی_که_کابوس_آمریکا_و_اسرائیل_است.
( زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم )
داستان #روزگار_من
(خاطرات همسر شهید مدافع حرم )
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
(زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت )
#برای_خدا_خالص_بود
( خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )
داستان واقعی #تحول_به_واسطه_شهید_همت
#مسافر_کربلا
( زندگینامه شهید نوجوان علیرضا کریمی )
#نیمه_پنهان_ماه۲
( زندگینامه شهید مهدی زین الدین )
#خاطرات_سردار_شهید_مهدی_زین_الدین
#دختر_شینا
( زندگینامه سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر )
#ازروسیه_تاوالفجر
#مردی_در_آینه
( داستان شیعه شدن پلیس آمریکایی)
#داستان_شهید_احسان
#روایت_عاشقانه_همسر_شهید_گمنام
( شهید تازه تفحص شده سید یحیی سیدی )
#زیباترین_شهید ( شهید احمد نیکجو )
#کتاب_دا ( خاطرات سیده زهرا حسینی )
#داستان_بوی_حرم ( زندگینامه شهید مدافع حرم امین کریمی به روایت همسر شهید )
#یک_فنجان_چای_با_خدا
( رمان واقعی شیعه شدن دختر یک منافق )
#پرواز_در_سحرگاه
( زنگینامه شهید محمدغفاری )
#خاطرات_یک_جغله_بسیجی
داستان #من_زنده_ام
( خاطرات خانم معصومه آباد از اسارت )
داستان واقعی #شفا_یافته_ی_فرانسوی
داستان شور شیرین زندگینامه
#خادم_الشهدا_شهیدمحمد_سلیمانی
داستان کوتاه از #شهیدی_که_عاشق_حضرت_عباس(ع)_بود
کتاب #مهر_مادر
داستان بسیار زیبای " #آخرین_عروس "
( داستان زندگی حضرت نرجس خاتون )
خاکهای نرم کوشک
(زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی)
نیمه پنهان ماه
( زندگینامه شهید مرتضی جاویدی)
کتاب خیانت به فرمانده
(روایتی شنیده نشده از اسرار اسارت حاج احمد متوسلیان)
#فلش_نشانه_شهیدان_مصطفی_و_مجتبی_بختی
مزد اخلاص
(زندگینامه شهید علی محمد صباغ زاده)
داستان پرواز به سمت بهشت
(زندگینامه قاری شهید حاج محسن حاجی حسنی)
من میترا نیستم
( زندگینامه شهیده زینب کمایی )
داستان #پروانه_در_چراغانی
( زندگینامه شهید حسین خرازی )
#حسین_خرازی_که_بود؟
داستان #شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
(زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام)
داستان #سه_روز_محاصره
(روایت محمد هادی از " شلحه " )
#خلیل_در_آتش
(خاطرات آزاده ی سرافراز " کریم رجب زاده ")
#علمدار
(زندگینامه و خاطرات شهید سید مجتبی علمدار )
#نیمه_پنهان_ماه( زندگینامه شهید حمید باکری )
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
(خاطرات همرزمان شهیدحمید باکری)
#مردی_با_چفیه_سفید
(زندگینامه شهیدعباس کریمی)
#در_کمین_گل_سرخ (زندگینامه سپهبد شهید علی صیاد شیرازی)
#پایی_که_جا_ماند (خاطرات آزاده عزیز " سید ناصر حسینی پور " )
داستان واقعی #نسل_سوخته (نوشته شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی)
کتاب #گلستان_یازدهم
زندگینامه شهید علی چیت سازیان
#نورالدین_پسر_ایران
کتاب خاطرات سید نورالدین عافی
کتاب #سلام_بر_ابراهیم۲
زندگینامه شهید ابراهیم هادی جلد دوم
کتاب #یا_زهرا( سلام الله علیها )
زندگینامه شهید محمدرضا تورجی زاده
کتاب #مصطفی
خاطرات و زندگینامه شهید مصطفی ردانی پور
کتاب #ملاصالح
سرگذشت شگفتانگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق
داستان #نسیم_تقدیر
خاطرات آزاده بزرگوار محمد جواد سالاریان
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
تجربهای نزدیک از مرگ
کتاب #حکایت_زمستان
( خاطرات آزاده عزیز حسین مردی)
کتاب #هوری
( زندگینامه شهید سید علی هاشمی)
کتاب #پسرک_فلافل_فروش
( زندگینامه شهید مدافع حرم هادی ذوالفقاری )
کتاب #وقتی_مهتاب_گم_شد
( خاطرات شهید خوشلفظ)
کتاب #شُنام
( خاطرات کیانوش گلزار راغب_ اسیر آزاد شده از بند کومله دموکرات)