🌷 بسم رب المهدی 🕊 🔴 خاطرات شهید جاویدالاثر قسمت 9⃣0⃣1⃣   🌟 دو برادر خبر، خیلی سریع در مقر لشکر پیچید. همه می گفتند: « عراق تپه ی برهانی را گرفته و آقا مصطفی همانجا مانده! » من هم چیزی نگفتم. با خودم می گفتم: « چیزی نگویم بهتر است. بگذار فکر کنند که آقا مصطفی زنده است! » برخی از فرماندهان می گفتند: « شاید آقای ردانی اسیر شده باشد برای همین نباید چیزی گفت. عراقی ها او را نمی شناسند. اگر شناسایی شود او را اذیت می کنند. » برخی می گفتند: « حاجی گردن ما حق دارد باید برویم و او را بیاوریم. » در کل، روحیه ی نیروها و فرماندهان، خیلی به هم ریخته بود. هیچ کس لشکر امام حسین (ع) را بدون آقا مصطفی تجربه نکرده! مصطفی حتی زمانی که مسئول قرارگاه بود همیشه در میان بسیجیان لشکر حضور داشت. آن روز صدای مداحی و سخنرانی آقا مصطفی از طرف تبلیغات لشکر پخش شد. داغ همه تازه شد. همه اشک می ریختند. اما در این میان هیچ کس مثل حاج حسین خرازی نبود. او مثل اینکه برادرش را از دست داده باشد گریه می کرد. واقعا هم حق داشت. رفاقت آن دو در میان رزمندگان مثال زدنی بود. آنها در کردستان همدیگر را پیدا کردند. در " خط شیر " همرزم بودند. در دارخوئین برادر هم بودند و در عملیات ها دوشادوش هم، در تاسیس تیپ و لشکر امام حسین (ع) همراه هم بودند. یکی از دوستان مثال زیبایی می زد. می گفت: « مصطفی و حسین مکمل هم بودند. آنها دو بال بودند تا بسیجیان دریا دل لشکر را به اوج برسانند. آنها هیچ گاه روی حرف هم حرفی نزدند. پیروزی های این لشکر مرهون تلاش و برادری هر دوی آنها بود. حالا اگر حاجی این قدر نالان و گریان است بی دلیل نیست. » در صبح گاه نیروهای لشکر، بعد از عملیات والفجر ۲ حاج حسین شروع به صحبت کرد: ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم