🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز ◀️2⃣1⃣ فصل دوازدهم 🔺 آزاده‌ی آزاد قسمت 7⃣6⃣1⃣ دستم را گرفت و کنارش نشستم: + چیزی نشده، نگران نباش. بعد از چند دقیقه استراحت و خوردن فنجانی چای، به مسئول دفترش گفتم - « بگو آن شخص را بیاورند داخل. » در باز شد و مردی را دستبند زده داخل اتاق آوردند. روبه رویمان ایستاد. سرش را به زیر انداخته بود. فلاحیان رو به من پرسید: + « این را می‌شناسی؟ » چند ثانیه با دقت به او نگاه کردم. خاطره لو رفتنم در استخبارات بغداد که به شدت و تا سر حد مرگ شکنجه شده بودم، در ذهنم زنده شد: - « آه! بله! اینجا چکار می کند؟! » فلاحیان گفت: - « بعد از رفتنت از عراق و فهمیدن ماهیت اصلی ات، صدام که از این اتفاق عصبانی و آتش گرفته بود، به این شخص و چند نفر همراهش دستور ترور چند نفر از سران مملکت را می‌دهد که نام شما هم در آن فهرست بوده. » با ناباوری به آن نامرد مزدور که باعث نابودی چندین تن از اسیران بی گناه شده بود، نگاه می کردم و سرم را با تاسف تکان می دادم و تکرار می کردم: -《و مَکَرُوا وَ مَکَرَالّلهُ وَ اللهُ خَیرُ المَاکِرِین》(۱) جاسوس را بردند و من مثل کسی که آبی سرد رویش ریخته باشند، مات و مبهوت به این جریان فکر می کردم. دلم آرام گرفته بود و باز هم به خاطر الطاف خدا در حق این بنده روسیاه، شُکرش را به جا آوردم. فلاحیان اعتراف های آن جاسوس و صدای ضبط شده اش را ضمیمه پرونده ام کرد و به بایگانی اسناد فرستاد. از وقتی شنیده بودم که آقای ابوترابی برگشته، خیلی دلم می خواست او را ببینم. بعداز پیدا کردن نشانی محل سکونتش چند بار در آخر هفته به دیدارش رفتم. هر شب جمعه آزاده ها در حسینیه ای در خیابان فردوسی تهران گرد هم می آمدند. از خاطراتشان می گفتند و مشکلات آزاده های ضعیف تر را حل و فصل می کردند. در یکی از این دیدارها سیّد رو به من کرد و گفت: - « می دانی بعد از رفتن تو چه اتفاقی افتاد؟ » + « نه والله! چه شده؟ » سیّد تبسمی کرد و گفت: - « چقدر خدا دوستت دارد! » + « مگر چه شده سیّد؟! » ایشان لبخندی زد و گفت: - « بعد از رفتنت نمی دانم چطوری خبر فعالیتت به نفع اسرا و لو رفتنت به صدام می رسد. صدام چنان آتشی گرفت و به جان افسرانش افتاد که در جلسه ای فریاد می زند: این ملعون پیش شما و در دستتان بود، آن وقت او را به عنوان مترجم پیش من آوردید! کنارم می ایستد و مترجمم می شود و در دلش به من می خندد و به این راحتی از دستتان می پَرد و بر می گردانید ایران؟! ظاهراً بعد آن جلسه، دو نفر از افسران خاطی را اعدام می کند. » ____________________________ ۱- سوره آل عمران، آیه۵۴. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم