🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 4⃣4⃣1⃣
خوب می دانستم که همه کارهای خداوند طبق حساب و کتاب بوده و هست که این بار هم من را از این ورطه نجات داد. می دانستم که خدا هیچ گاه بندگانش را به حال خود رها نمی کند؛ خدایی که در هر نفس بنده اش حضور دارد.
با صدایی که بغض و خوشحالی در آن موج می زد، رو به نگهبان گفتم:
« گلی اشلون اجیرٌ خدیمتک؟! » (۱)
سرباز گفت:
« دو برادر اسیر در ایران دارم.»
+ « اسم هایشان را بده، امیدوارم بتوانم جبران کنم. هر کاری بتوانم برایشان می کنم که آزادشان کنند یا شرایط بهتری برایشان فراهم شود، قول می دهم. »
وقتی آفتاب بر دیوارهای خاکستری دلگیر اردوگاه طلوع کرد، نگاهی به هم سلولی هایم انداختم. خیلی ها هنوز خوابیده و مثل پرستوها سر در بال خود فرو برده بودند. تقریبا تمام شب را از هیجان و دلهره، گاهی می خوابیدم و گاهی از خواب می پریدم و می ترسیدم همه اتفاق ها فقط یک خواب باشد.
اتوبوس ها برای بردن اسیرانی که نامشان در فهرست بود، بیرون از محوطه پشت سیم های خاردار به انتظار ایستاده بودند. ماموران به هر کدام از ما یک ساک کوچک برای وسایل دادند و با همان تن پوش و لباس هایی که در سرما و گرما تنمان بود، برای رفتن آماده شدیم.
اسرا دور من را گرفتند. هرکدام درد و دل و پیغامی داشت که می خواست به خانواده اش برسانم. چشم ها غمگین و غرق در اشک بود. پیام ها زیاد بود و من با مهربانی سعی می کردم نام و پیغامشان را در حافظه ام حفظ کنم.
یکی گفت:
« سلام من را به امام برسان و بگو همیشه جایش در قلبم است. »
دومی گفت:
« سلام به خانواده ام برسان؛ به مردم بگو ما هنوز پشت سر اماممان ایستاده ایم و به خاطر کشورمان در مقابل همه سختی ها مقاومت می کنیم. »
دیگری گفت:
« اگر پدر و مادرم آمدند دیدنت، بگو حلالم کنند. »
و....
با شنیدن حرف های دوستانم اشک در چشمانم حلقه زد و آن ها را بوسیدم. با دقت به آن ها نگاه می کردم تا صورتشان در ذهنم بماند.
___________________________
۱. بگو چطوری این کارت را جبران کنم؟
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 5⃣4⃣1⃣
آهی کشیدم:
- « ان شاالله شما هم روزی آزاد می شوید! دلم می خواست همه با هم می رفتیم. برایم سخت است که از شما جدا می شوم، اما تقدیر این طور رقم زده. قول می دهم اگر خانواده هایتان آمدند، خبر سلامتی شما را برسانم. »
ابراهیم و برادرش را هم در آغوش گرفتم و به خاطر لطفی که در حقم کرده بودند، سرو رویشان را غرق بوسه کردم. بعدها فهمیدم که نوح، به بعثی ها ملحق شده و در یک درگیری کشته شده است.
به طرف نگهبانی که کمکم کرده بود رفتم و با او هم خداحافظی کردم و قول دادم حتما پی گیر کار برادرانش خواهم بود.
لحظه فراق رسیده بود. در حلقه دوستان از سلول بیرون آمدم و به جایی که اسیران مریض و معلول ایستاده بودند رفتم. از محوطه بیرون آمدیم و بیرون حصار سیم های خاردار که دورتادور محوطه به چشم می خورد، به محل ایستادن اتوبوس ها رسیدیم.
روز اول ورود به این دخمه یادم آمد که ماموران به طرفمان یورش آوردند و با کابل از ما پذیرایی کردند. نفس راحتی کشیدم؛ چون خدا را شکر خبری از توحش لحظه ورودمان نبود.
پا در رکاب اتوبوس گذاشتم و بالا رفتم و کنار پنجره نشستم. می ترسیدم همه چیز به هم بخورد و ماموری با خنده و تمسخر بالا بیاید و من را شماتت کند و پایین ببرد. ترس تمام وجودم را پر کرده بود. در این حال و هوا بودم تا زمانی که اتوبوس حرکت کرد و دور شد و دیگر اردوگاه از نظرم ناپدید گشت، نفسی راحت کشیدم. همه همراهانم گریه می کردند و هق هق شان در اتوبوس می پیچید. باورم نمی شد که از آن جای مخوف بیرون آمده ام؛ هر چند هنوز خیلی راه مانده بود که از دست بعثیان نجات پیدا کنم. همچنان ترس همیشگی بر قلبم چنگ داشت. به مرکز شهر رسیدیم. مات و مبهوت به دنیای بیرون از زندان و مردم رهگذر نگاه می کردم. همه ی آن ها که در اتوبوس همراهم بودند، لاغر و تکیده و پژمرده بودند؛ هرچند من نیز دست کمی از آن ها نداشتم. بین پیر و جوان از لحاظ چهره تفاوتی نبود. صورت ها زرد، گونه ها فرو رفته و چشم ها از حدقه بیرون زده بود.
بدن ها بیمار و معلول و نگاه ها غم زده، موهایشان سفید و بعضی خاکستری و بعضی هم ریخته بود.
باورمان نمی شد که به سوی آزادی می رویم. خیلی ها به خواب رفته بودند. شاید این نخستین خواب آرام آن ها بعد از سال ها رنج و ترس و دلهره بود. پس از چندین ساعت راه، بالاخره به فرودگاه بغداد رسیدیم. اتوبوس ها روبه روی در ورودی ساختمان فرودگاه ایستادند. همه پیاده شدیم.
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 6⃣4⃣1⃣
در ورودی محوطه ساختمان اصلی، در محل بازرسی بدنی و جاهای مهم فرودگاه، ماموران بعثی با لباس نظامی و شخصی، با نگاه جغد مانندشان، در مقابل دوربین عکاسان و فیلم برداران خارجی لبخندی مصنوعی به لب داشتند. به چپ و راست نگاه میکردند و عابران را زیر نظر داشتند. سعی می کردم به صورتشان نگاه نکنم. می ترسیدم اتفاقی بیافتد و همه چیز خراب شود. خاطرات تلخ زندگی در بازداشتگاه، رهایم نمی کرد.
بعد از انجام تشریفات و عکس و فیلم گرفتن، ما را به طرف هواپیما بردند. اسرای بیمار و معلول و پیر را با کمک ماموران به داخل هواپیما بردند. البته این هم یکی از ژست های تبلیغاتی آن ها بود.
این روایت را پی درپی تکرار می کردم:
« ان الله ان یجری الامر الا باسبابها؛ خدا هیچ امری را به انجام نمی رساند، مگر با آنچه وسیله آن است. »
نزدیک پلکان رسیدم. بسم الله گفتم و به دنبال دیگران بالا رفتم. وارد هواپیما شدم و در جای خود نشستم. برای چند لحظه چشمانم را بستم و نفسم را بیرون
دادم. می خواستم اگر خواب است، از این خواب بیدار نشوم. همچنان سرم را به زیر انداخته بودم.
چند دقیقه ای بیشتر در آن حال نبودم و می خواستم با خدای خود خلوت کنم که ناگهان با صدایی آشنا و خشن قلبم لرزید و فرو ریخت؛ چشمانم را باز کردم:
- « انته وین و اهنا وین؟! » (۱)
با دیدن کسی که بالای سرم ایستاده بود نزدیک بود سکته کنم. تیمسار قدوری، رئیس کل اسرا بود که همراه چند محافظ و مامور آمده بود تا اسرای آزاد شده را چک کند و به مسئول اسرای ایرانی تحویل بدهد.
خودم را باختم و لال شده بودم. همه چیز را تمام شده می دیدم. قدوری ادامه داد:
- « انته وصلت لحد الی راحت الزیاره سید الرئیس! اشلون جیت لهنا؟ یا هو لحظه اسمک؟! » (۲)
بغض و گریه به من حمله ور شده بود.
- « دیروز پیش سید الرئیس بودی و حالا اینجا؟! تو که معلول و مریض نیستی؛ چطوری داری می روی؟! »
زبانم در دهان سنگین شده بود و قدرت و جرئت حرف زدن نداشتم. می ترسیدم به محافظانش دستور بدهد من را از هواپیما پایین ببرند.
در همین لحظه نماینده صلیب سرخ داخل هواپیما آمد و قدوری را در کنار من دید. قدوری با دیدن نماینده صلیب، با غضب به او گفت:
- « این نباید برود! من به جای این یکی دیگر می فرستم. »
نماینده صلیب در جواب گفت:
« نمی شود جا به جا کنیم. اسم این آقا از قبل داده شده و ما هم اسم او را به سازمان ملل داده ایم، شما گفتید که او برود؛ حالا چرا می گویید که نباید برود؟! »
آن ها با هم بحث می کردند و من به درگاه خدا استغاثه و دعا می کردم. سرم را از شدت ترس و دلهره پایین انداختم:
+ « آه بویه! دخیل یا الله! دخیل یا بو فاضل، یا اباعبدالله! »
----‐------------------------------------------------------
۱- تو کجا، اینجا کجا؟!
۲- تو به جایی رسیدی که رفتی پیش سید الرئیس صدام حسین! چطوری آمدی اینجا؟ کی اسم تو را داده که بروی؟
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 7⃣4⃣1⃣
با کف دستم سمت چپ سینه ام را ماساژ می دادم و آرام ناله می کردم. قدوری با نماینده صلیب چانه می زد تا من را برگرداند و نماینده صلیب امتناع می کرد.
- « ما نمی توانیم کس دیگری را جایگزینش کنیم. ما که نیامده ایم او را انتخاب کنیم، شما اسمش را داده اید و به همه مردم دنیا اعلام کردید که این اشخاص به ایران بازگردانده می شوند. »
+ « دخیلکم یا اهل البیت! انتم چم مره نجیتونی، هل مره نجومی دخیلکم! » (۱)
اسیران حاضر در هواپیما نگرانم شده بودند و هرکس به نوبه خود دعایم می کرد. زمزمه های دعای بنده های محبوب خدا درون سالن هواپیما چون نوری به آسمان می رفت.
وقتی قدوری دید از چانه زدن نتیجه نمی گیرد، همراه محافظانش روی صندلی نشست. ماموریت او با تحویل اسرا به مسئول ایرانی در خاک ترکیه تمام می شد.
بعد از تحویلمان، قدوری دیگر به عراق بازنگشت و پناهنده ترکیه شد.
چشمانم را بستم و نفسی عمیق کشیدم و اشک های پایین آمده را پاک کردم:
« خدایا! چقدر بالا و پایین شدن؟ چقدر تحمل ترس و لرز؟! »
منقلب شده بودم و ناله می کردم. همه سختی ها و شکنجه ها، وحشت و اضطرابی که هر روزه و طی چهار سال اسارت به سرم آمده بود، در مقابل چشمانم جان گرفت. می دانستم اگر صلیب سرخی ها معاوضه ام می کردند، اعدامم حتمی بود، اما خدایی که همه جا حاضر و ناظر است، این بار هم مرا ناامید نکرد و از این عقبه وحشتناک نجاتم داد.
بالاخره با صدای روشن شدن موتورهای هواپیما و صلوات که اسرا فرستادند، قلبم کمی آرام شد. وقتی هواپیما اوج گرفت و به سمت ترکیه به پرواز درآمد، صدای گریه اسرا شنیده می شد، من هم گریه می کردم.
گریه ام این بار به خاطر خلاصی بعد از چهار سال و نیم از بند بعثیان و پرواز به سوی وطن بود. هرچند می دانستم ممکن است در اثر تبلیغات دشمن و نمایش تصویرم از تلویزیون در کنار صدام حسین، اتفاقاتی در وطن برایم بیفتد. اما خیالم راحت بود در وطن بودم؛ نه در سرزمین دشمن.
فکر رهایی و خلاصی از فواد سلسبیل و دار ودسته اش، خلاصی از دلهره هایی که هر صبح با من بیدار می شدند، خلاصی از سایه شوم ترس و وحشتی که در وجودم خانه کرده بود، همه و همه داشت از من دور می شد و با اوج گرفتن این پرنده آهنی، انگار آن همه وحشتی را که از وجود دژخیمان فواد سلسبیل داشتم، جا می گذاشتم و می رفتم. بعدها شنیدم فواد، پس از سقوط صدام و حزب بعث به امارات فرار می کند و به عنوان پناهنده سیاسی به سوئد می رود و در آنجا با یک زن عراقی ازدواج می کند. او به فلاکتی که خودش هم انتظارش را نداشت گرفتار می شود. خیلی دلم می خواست از سرنوشت فرشته نجاتم، محمد جاسم العزاوی، باخبر شوم؛ مردی که هرچند از بعثیان بود اما اگر او و حمایتش از من نبود، نمی توانستم از آن اسارتگاه مخوف نجات پیدا کنم.
______________________
۱- ای اهل بیت پیامبر صلی الله علیه! شما چند بار نجاتم داده اید،این بار هم نجاتم بدهید!
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
◀️1⃣1⃣ فصل یازدهم
🔺 وطنم پاره تنم
قسمت 8⃣4⃣1⃣
هواپیما که در فرودگاه آنکارا به زمین نشست، خیالمان راحت شد. دیگر دغدغه بازگشت و آزار ماموران شکنجه گر بعثی بر بال جغدهای شوم پر کشیده بود.
در فرودگاه، ما را پس از انجام تشریفات، تحویل نماینده هلال احمر ایران دادند.
سوار هواپیمای وطنی شدیم. چنان آرامشی به روح و جسمم سرازیر شده بود که انگار سبک بال بر ابرها خوابیده بودم. به محض رسیدن و پیاده شدن از هواپیما، ما را به قرنطینه سپاه در فرودگاه بردند. در قرنطینه با هر پنج نفر جداگانه مصاحبه می کردند و شرح حال می پرسیدند. از مشخصات فردی، نقطه اسارت، عملیاتی که در آن اسیر شده بودند، مدت اسارت، اردوگاهی که در آن اسیر بودند و...
سه روز در قرنطینه فرودگاه بودیم و به همه سوالات ماموران جواب دادیم. بعد از آن ما را به نماینده هلال احمر تحویل دادند و خانواده هایمان را از آمدنمان با خبر کردند.
خبر ورودمان، مهم ترین سوژه عکاسان و خبرنگاران شده بود و روزنامه ها ورود نخستین گروه اسرا به کشور را تیتر زدند. خوشحال بودم و خدا را شکر می کردم.
مهم ترین چیزی که در مدت اسارت فکرم را مشغول و نگران کرده بود، همان لنچ
پر از سلاح بود که می ترسیدم به دست عراقی ها افتاده باشد.حال که برگشته بودم، دیگر برایم مهم نبود که بر سر آن لنچ چه آمده و دیگران درباره ام چه می گویند. بعد از چهار سال و نیم به امید دیدن روی آرامش و آسایش در وطنم، برگشته بودم.
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 9⃣4⃣1⃣
مهرماه ۱۳۶۴ وقتی به خانه برگشتم، همسرم چگونگی خبر دارشدنش را برایم این گونه تعریف کرد:
« چهار سال از اسارتت می گذشت و آن هایی که ما را می شناختند و تصویرت را با اسرا در کنار صدام دیده بودند، همواره با دیدنم مرا با انگشت و اشاره چشم به هم نشان می دادند که این، زنِ همان جاسوس خائن است! فقط خدا می داند، چه روزهای سختی را با این اتهامات گذراندم و صبر کردم. می خواستم کمی از این جو آزار دهنده دور شوم. تا اینکه برای دیدار برادرم حبیب به شیراز رفتم. پسرم فواد، روز به روز بزرگ تر می شد و به مخارج بیشتری نیاز پیدا می کرد. اوضاع دشوار زندگی، من را به تنگ آورده بود. نه تنها نامه هایت، بلکه حقوقی هم که به من می دادند، قطع شده بود.
ناراحت و نگران از اوضاع پیش آمده، نمی دانستم چرا حقوق را نمی دهند؛ هر چند پدر و مادرت و خانواده ام جورمان را می کشیدند. تا اینکه یک روز دست فواد، پسر شش ساله را گرفتم و همراه پدرت به بنیاد شهید رفتیم.
به اتاق امور اسرا رفتم. وقتی نوبتم شد، روبه مردی که پشت میز نشسته بود کردم و گفتم:
- چرا چند ماه است که به من دیگر حقوق نمی دهید؟
+ اسم شوهرت چیست؟
- صالح قاری.
کارمند بنیاد بعد از اینکه نگاهی به لیست انداخت، سر برداشت و گفت:
+ حقوق برای چه؟!
با ناراحتی گفتم:
- چرا برای چه؟! من و بچه ام چه بخوریم؟! تا کی خانواده ام کمک کنند، آن ها هم خودشان جنگ زده اند.
کارمند با لبخند گفت:
+ خانم شوهرت آمده.
چند لحظه با تعجب نگاهش کردم:
- شوخی می کنی یا راست می گویی؟!
کارمند بنیاد با لبخند گفت:
راست می گویم! خانم سه روز است که آمده. برو تهران از هلال احمر تحویلش بگیر.
بعداز ظهر همان روز، با برادرم حبیب به سرعت به طرف فرودگاه شیراز رفتیم تا هر چه زودتر خود را به تهران برسانیم. پرواز تاخیر داشت، اما بالاخره ساعت یازده و نیم شب به فرودگاه مهر آباد رسیدیم. به مسافرخانه رفتیم تا صبح برای آوردنت به هلال احمر برویم.
صبح خیلی زود از مسافرخانه بیرون زدیم. ساعت هشت صبح به ساختمان هلال احمر رسیدیم. مستقیم به اتاق مسئول اسرا رفتیم. مسئول با دیدنمان گفت:
- آقای صالح قاری را بردند.
با تعجب گفتم:
- کی او را بردند؟ چه کسانی او را بردند؟!
گفت:
کسی به نام جعفر محمره ساعت پنج صبح او را تحویل گرفت و برد.
من و حبیب خوشحال و گریان، به سرعت با ماشین دربستی به طرف اراک به راه افتادیم. »
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 0⃣5⃣1⃣
سال ها بعد فواد برایم این طور تعریف کرد:
« شش ساله بودم و با دوستانم از درختان تازه به بارنشسته، در پارک شهرک جنگ زدگان بالا می رفتیم. سعی می کردم با کمک دوستم خودم را بالا بکشم. همان طور که پاهایم را به تنه درخت قفل کرده بودم، صدای صادق، پسر دایی جعفر را که از دور داد می زد، شنیدم.
صادق دوان دوان خودش را به من رساند. نفسش بریده بریده بیرون می آمد:
- فواد! زود بیا، پدرت آمده، زود بیا پایین! زود باش دیگر!
مات و مبهوت به پسر دایی زل زدم!
صادق مرتب تکرار می کرد:
- ولک، یالا بیا ببین چه جمعیتی در خانه مان جمع شدند! همه آمده اند پدرت را ببینند.
با تعجب به صادق و دوستانم که اطراف درخت ایستاده بودند نگاهی انداختم، می خواستم عکس العمل حرف های صادق را در قیافه شان ببینم. صدای جعفر را که مرتب تکرار می کرد:
- یالا زود باش،بیا پایین
می شنیدم.
خشکم زده بود. در ذهن کوچکم از خودم می پرسیدم:
+ این دارد چه می گوید! من که پدر دارم.
آهسته از درخت سر خوردم و آمدم پایین و همان جا ایستادم:
+ بابا جعفرم که جایی نرفته بود!
صادق دستم را کشید:
- نه ولک، پدرت که اسیر شده بود، آمده.
هاج و واج نگاهش می کردم. معنای جنگ و اسارت را نمی دانستم. از وقتی چشم باز کردم و بزرگ شدم، سایه دایی جعفر بالای سرم بود و او را بابا صدا می کردم. نام او را به عنوان پدر در شناسنامه ام بود و چند روز قبل هم در مدرسه ثبت نامم کرد.
پسر دایی دستم را کشید و با هم دویدیم. سر کوچه که رسیدیم، ایستادم. چشمانم از تعجب گرد شد. ماشین های مختلف، جیپ و پاترول های زرد رنگ کمیته، کنار و روبه روی خانه مان در کوچه ایستاده بودند. جمعیت زیادی هم در کوچه جمع شده بودند. صدای تکبیر و صلواتشان در کوچه طنین انداخته بود.
قصابی گوسفندی را پیش پای مردی لاغر و سبزه رو که سروصورتش بی مو بود، بر زمین زد و ذبح کرد.
حلقه های گل بود که به گردنش آویخته می شد. هر کس به طرفش می آمد. سر و رویش را می بوسید. صادق گفت:
- این پدرت است. »
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 1⃣5⃣1⃣
« مردم او را با سلام و صلوات داخل منزل بردند، کوچک و بزرگ به دنبالش داخل رفتند.
بیرون خانه ایستاده بودم و مات و مبهوت به مردم نگاه می کردم. تاکسی کنار در حیاط ایستاد و مادر و دایی حبیب که به تهران رفته بودند، از آن پیاده شدند. با دیدن ماشین های به صف ایستاده و مردمی که بیرون و داخل حیاط بودند، مطمئن شدند که پدرم برگشته است.
وقتی مادرم داخل اتاق رفت و در مقابلش مردی لاغر و پژمرده، با صورتی استخوانی و چشمانی گود افتاده، بی ریش و سر بی مو را دید، جیغ زد و بی حال بر زمین نشست. نزدیک بود از هوش برود. شروع به گریه کرد. باورش نمی شد که پدرم برگشته است.
صادق به طرفم آمد و دستم را گرفت. از لابه لای مردم خودم را جلو کشیدم.
با دقت به غریبه تازه وارد نگاه می کردم. صدای گریه مادر و مادر بزرگم، عمه ها و... را می شنیدم.
پدر بزرگم اشک می ریخت و بر سر و صورت مرد غریبه بوسه می زد. مرتب دست هایش را بالا می برد و خدا را شکر می کرد. کنار در اتاق ایستاده بودم. پدر بزرگم به طرفم آمد، دستم را گرفت تا پیش مرد غریبه ببرد. نگاهی به مادرم کردم از اینکه کنار مرد غریبه نشسته بود، ناراحت شدم و با نگاهی اعتراض آمیز، با بغض و گریه از اتاق بیرون رفتم. پدر بزرگم دستم را کشید:
- « تعال هذه ابوک! » (۱)
به کوچه فرار کردم. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده و آمدن این همه آدم برای چیست.
کم کم ظهر شد و مردم رفتند. فقط فامیل و اهل خانه ماندند. بیشتر از همه، مادرم و مادربزرگم خوشحال بودند. گوشه ای نشسته بودم و صادق سر در گوشم کرده بود؛ پدرم می گوید:
+ « پدرت در عراق اسیر بوده، حالا آزاد شده و آمده. دیدی مردم عکس های بچه هایشان را می آوردند تا از پدرت سوال کنند؟! »
به حرف های پسر دایی گوش می کردم، اما حتی معنی جنگ و اسارت را نمی فهمیدم. کنجکاوانه به مرد غریبه که گاهی نگاهم می کرد و دست هایش را برایم باز می کرد تا به آغوشش بروم، خیره می شدم. هنوز برایم غریبه بود. او سعی می کرد توجهم را جلب کند، اما بی فایده بود. مدتی گذشت تا به آن مرد غریبه عادت کردم و به او گفتم:
« بابا. »
---------------------------------------------------
۱- بیا،این پدرت است!
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 2⃣5⃣1⃣
چند روزی گذشت تا پسرم فواد با من مانوس شد و من خوشحال از دیدنش، مرتب بوسه بارانش می کردم. خسته و بیمار بودم و حال مزاجی خوبی نداشتم. اما ناچار بودم برای آن هایی که می آمدند، صبر و حو صله به خرج بدهم. زمان می بُرد تا سلامتی ام را به طور کامل به دست بیاورم. همه خوشحال بودند، اما من فرسوده شده بودم. ریسه های چراغ رنگی بر سر در خانه نصب شده بود و گوسفندهای اهدایی ذبح می شد.
بسیاری از خانواده ها که خبر آزادی اسرا را شنیده بودند، برای گرفتن خبر سلامت فرزندشان به شهرک محل سکونت مان می آمدند. از فردای آن روز، اقوام از شهرهای دور و نزدیک، مسئولان شهر و هر کس که اسیری در بند رژیم بعثی داشت، به دیدارم می آمد و سراغ اسیرشان را می گرفت. خبرنگارها و عکاس ها هم آمدند و مصاحبه ها شروع شد. از همه چیز می پرسیدند و من با وجود خستگی جسم و روحم از آن ها استقبال می کردم و هر آنچه لازم بود، به آن ها می گفتم.
روزها از پی هم می گذشتند و من سعی می کردم محبت فرزندم را به خود جلب کنم. گاهی به پارک می رفتم و با پفکی در دست، بازی کردنش را تماشا می کردم و دستی بر سرش می کشیدم و رویش را می بوسیدم.
هنوز باورم نمی شد که در میان خانواده ام هستم. بعضی شب ها آشفته از خواب می پریدم، فریاد می زدم و می لرزیدم. هنوز کابوس های زندان صدام و فواد سلسبیل که مثل سایه دنبالم بود، رهایم نمی کرد. کسی مامور شده بود که در تمام نشست ها و دیدارها و مصاحبه ها حرف هایم با مردم را ثبت و ضبط کند.
خودم هم این موضوع را حس کرده بودم و آرامشی که چند صباح کوتاه به وجودم آمده بود، دوباره از بین رفت.
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
◀️2⃣1⃣ فصل دوازدهم
🔺 دوباره اسیری
قسمت 3⃣5⃣1⃣
شبِ روز نهم بود که گروهی از اداره حفاظت اطلاعات سپاه اهواز با ماشین وانت لندکروز به منزلم در اراک آمدند.
از سوالاتشان متوجه شدم که آمدنشان به چه منظوری است.
به اتاق بغلی رفتم و به همسرم گفتم:
« بهتر است وسایل شخصی ام را در ساکی برایم آماده کنی. »
قلب همسرم فرو ریخت و روی زمین نشست. بیچاره حق داشت، او تازه به من رسیده بود و برایش سخت بود که یک بار دیگر من را ببرند. با ناراحتی و آهسته گفت:
« این ها چه می خواهند؟ »
- « می خواهند چند سوال بکنند. »
با بغض گفت:
« خب اینجا بپرسند؟ »
همه چیز را می دانستم و سعی می کردم به او امیدواری بدهم، گفتم:
« شاید این هم خواست خداست. به هر حال مجبورم با آن ها بروم. ببینم چطور می شود. ان شاء الله از این امتحان نیز سربلند بیرون بیایم. تو خودت را ناراحت نکن! فقط برایم دعا کن، چند روزه برگردم. »
خیلی زود اشک های همسرم سرازیر و عزایش شروع شد. با ناراحتی گفت:
« به خدا از بس انتظار کشیدم و چشم به راهت نشستم.خسته شدم. هر چه کشیدیم ،بسمان نبود؟! تو را به خدا نرو!
سعی می کردم به روی خود نیاورم،
با امیدواری به او گفتم:
« توکلت علی الله! »
انگار شرّ صدام من را تا خانه دنبال کرده بود و به این آسانی راحتم نمی گذاشت.
صبح روز بعد با مهمان ها به طرف اهواز حرکت کردیم. وقتی رسیدیم، دست ها و چشم هایم را بستند و من را به اداره اطلاعات، در فلکه چهار شیر بردند و تحویل دادند و رفتند.
---------------------------------------------------------
۱- امیدت به خدا باشد.
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 4⃣5⃣1⃣
دست ها و چشم هایم همچنان بسته بود. من را به اتاقی بردند و پشت میزی نشاندند. دوباره وحشت و ترس، درِ خانه دلم را کوبید و وارد شد . نمی دانستم این بار به چه جرمی بازجویی می شوم و چه چیزی در انتظارم است. دو بازجو روبه رویم نشسته بودند. سرم را پایین انداختم .لحظات به کندی می گذشت. حالم از سوال و جواب به هم می خورد. آن قدر در زندان ساواک و بازداشتگاه های بعثی ها سوال و جواب و شکنجه شده بودم که دیگر طاقت تکرار آن لحظات تلخ را نداشتم.
همه ی گذشته ی تلخ و زجر آورم مثل فیلمی جلوی چشمانم می گذشت.
روزهای تلخی که هر سوال و جوابش، با ضربات باتوم به سرو صورت و بدنم همراه بود که منجر به خرد شدن دندان ها و پاره شدن لب ها و شکافتن ابروان و کبودی زیر چشمانم شد و تا مدت ها همراهی ام می کرد.حالا آن کابوس ها دوباره به سراغم آمده بود. رعشه ای خفیف بر بدنم نشسته بود. چاره ای نداشتم. انگار سرنوشت، جز این برایم نخواسته بود و بلاها چنگال هایشان را برای زجرهایی بیشتر به رویم گشوده بودند.
سرم پایین و زمزمه دعا بر لبم جاری بود.با صدای بازجوها و سوالاتشان به خود آمدم. هر چه می پرسیدند، جواب می دادم.چشمانم بسته بود و بازجوها را نمی دیدم و فقط صدایشان را می شنیدم. وقتی سوالاتشان بی نتیجه تمام شد، نفسی به راحتی کشیدم.
باورم نمی شد که شکنجه ای در کار نبود و سر و صورتم را به باد مشت و لگد نگرفتند.
بازجوها رفتند و من را با دست ها و چشم های بسته به سلول انفرادی بردند.
سرباز همراهم چشمانم را باز کرد و در را به رویم بست. لامپ بالای سرم کم نور بود. چند ثانیه طول کشید تا چشمانم به نور اتاق عادت کرد. تختی در گوشه سلول و دستشویی هم کنارش بود. روی تخت نشستم. صدای بازجو در گوشم می پیچید:
« آقای قاری! شما متهم به همکاری با رژیم بعثی صدام بر ضد اسرا که باعث شکنجه و تنبیه آن ها شده، و همچنین جاسوسی به نفع دشمن هستید. »
با شنیدن این اتهام، سردرد شدیدی به سراغم آمد. سرم را با ناراحتی تکان می دادم:
- « لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم! »
روی تخت دراز کشیدم و نگاهم را به سقف اتاق دوختم:
- « دخیلکم یا الله! دخیلک یا الله! کی این ماجرا تمام می شود؟! »
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 5⃣5⃣1⃣
صدای استغاثهی روح خسته ام را جز خودم کسی نمی شنید. حالا معنای حرف های عزاوی داشت برایم روشن می شد:
- « با این کاری که کردی، اعدامت حتمی است، اما اینجا محاکمه ات نمی کنیم؛ چون تو آدم شناخته شده ای هستی و تصویرت هم در کنار سید الرئیس از تلویزیون پخش شده؛ بنابراین می فرستمت ایران تا آنجا محاکمه ات کنند. »
حالم گرفته شد و نشاط و شادی که از رسیدن به خانه در دلم نشسته بود پر کشید و رفت.
روزها می گذشتند. تقویم سرنوشتم و شکنجه های روحی ام، رنج و ناراحتی دوباره خانواده در دوری و بی اطلاعی از من، در مسیر رفت و آمد بین اراک و اداره حفاظت اطلاعات اهواز هر روز ورق می خورد.
روز حضورم در دادگاه رسید. صدای قریچ قریچ، کشیده شدن زنجیر بسته به پایم در راهرو شنیده می شد. صدایی گوش خراش که روحم را می آزرد و خاطرات تلخ زندان ساواک را به یادم می آورد.
دستبند به دست و زنجیر به پا وارد اتاق شدم و روی صندلی نشستم. از شدت غصه صورتم لاغرتر، گونه هایم فرورفته و چشم هایم از بی خوابی به سختی باز می شدند.
حاضران با تعجب به من نگاه می کردند. هرکس من را می دید، فکر می کرد معتادی کارتن خواب یا یکی از زندانیان قرون وسطایی هستم.
وقتی دادگاه شروع شد، چند دقیقه بعد، صدای قاضی، در اتاق طنین انداخت:
« آقای صالح قاری! شما متهم به همکاری با رژیم بعثی عراق و شکنجه اسیران ایرانی گرفتار در زندان های رژیم بعث و جاسوسی برای عراقی ها هستید. اتهامات را قبول دارید؟ »
با ناراحتی سرم را پایین انداختم. آهی کشیدم، سر برداشتم و گفتم:
« برای چندمین بار می گویم، قبلا هم گفتم، من به جز خدمت برای اسرا کاری نکرده ام، به ظاهر با بعثی ها همکاری داشتم، ولی در خفا به اسیران خدمت می کردم. بارها جان آن ها را نجات دادم، شما که آنجا نبودید تا ببینید، چرا قصاص قبل از جنایت می کنید؟! من می گویم خدمت کردم و شما می گویید خیانت! »
چند لحظه سکوت کردم. نفسی بلند با ناامیدی کشیدم و ادامه دادم:
« آقای قاضی! برگزاری این محاکمات بی فایده است. هر بار شما اتهامات را تکرار می کنید و من هم انکار. جواب را باید اسرا بدهند و من باید تا آمدنشان صبر کنم. »
قاضی با دقت نگاهم کرد، رو به دادستان و وکیل تسخیری گفت:
« آقایان! ختم جلسه امروز را اعلام می کنم. »
بیچاره من که از آنجا رانده و در اینجا مانده بودم.
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 6⃣5⃣1⃣
با رفتن دوباره ام اندوه و بی قراری در دل پدر و مادر و همسرم خیمه برافراشت. هر روز چشمانشان میبارید و بیقرار چشم به در می دوختند تا برگردم.
فصل گرما جایش را به هوای سرد زمستانی و زمین پوشیده از برف داده بود.
همسر جوانم نگران و بی تاب بود. دلش می خواست بال در آورد و به دنبالم به هر جایی سر بزند تا خبری از من به دست بیاورد؛ اما نمی دانست کجا برود و سراغم را از چه کسی بگیرد. وعده چند روزه کسانی که من را برده بودند، تبدیل به چندین ماه انتظار شده بود.
آن طور که برایم تعریف کرد، یک روز همراه پدرم به اهواز آمدند و به زندان ها سر زدند و جویای احوالم بودند، اما ناامید به منزل خواهرم در شادگان رفتند.
این بار مردهای فامیل کمر همت بستند و برای یافتنم به اهواز رفتند؛ اما باز هم تلاش ها بینتیجه بود و من قطره آبی بودم که به زمین فرو رفته بود و هیچ کس نمی دانست من را کجا برده اند.
همسرم یک ماه در شادگان ماند و دست خالی به اراک برگشت. آن قدر روحیه اش ضعیف شده بود که از این اتفاق تلخ بیمار شد و به بستر افتاد. ماه های سال به سر آمد و روزهای سرد و یخ بندان زمستان جای خود را به نغمه خوان بلبلان می داد تا اینکه یک روز با وزش نسیم خنک بهاری، حبیب، برادر همسرم، با مژده پیدا شدنم به منزل رفت. همسر بیمار و ناامیدم جان تازه ای گرفت و با شنیدن خبر سلامتی ام مانند پرنده ای بال گشود و راهی اهواز شد.
پدرم و پسرم فواد هم با او آمده بودند و پشت دیوار ساختمان اداره اطلاعات اهواز به امید دیدنم به انتظار نشستند. پدرم برایم گفت:
« آن روز هوا گرم و بچه از گرما و نور تند آفتاب بی تاب شده بود و بهانه می گرفت و گریه می کرد. مادرش که دیگر صبرش تمام شده بود، مثل اعتصاب کنندهها کمی با فاصله از در ورودی نشسته بود. نگاهش به باز و بسته شدن دروازه اداره حفاظت اطلاعات و در انتظار اجازه ورود بود.
بیچاره هر بار با دیدن نگهبان سلاح به دست، به طرفش می رفت و خواهش و التماس می کرد تا اجازه ملاقات به او بدهند؛ اما انگار آن ها التماس ها و خواهش هایش را نمی شنیدند... »
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 7⃣5⃣1⃣
« ...چند ساعت گذشته بود و همه آن هایی که آمده بودند رفتند. او ماند و خستگی و بچه گریانی که دیگر طاقتی برایش نمانده بود. در سایه دیوار به انتظار ترحمی نشسته بودیم.
درِ اتاقک ورودی به ساختمان بغل دروازه باز شد. نگهبان، سرک کشید و نگاهی به ما انداخت و به طرفمان آمد. چند دقیقه بعد، با دور شدنش، همچنان در جای خود نشسته بودیم و مات و مبهوت به محوطه، که دیگر خلوت شده بود، نگاه می کردیم.
امیدمان ناامید شده بود و ابرهای بارور چشمان همسرت باریدن گرفته بود.
صدای هق هقش در سکوت محوطه می پیچید. صدای نگهبان در گوشمان زنگ می زد:
- " دیگر اینجا نایستید،زندانی شما اجازه ملاقات ندارد! "
دل افسرده به طرف شادگان به راه افتادیم. »
▫️▪️▫️▪️
عمرم در زندان بر بال لحظات با تابش خورشید، وزیدن بادهای سرد و گرم و گریه ابرها می گذشت و من همچنان در قفس دوست، با امید به فرج خداوند که در بازگشت اسرا به وطن تحقق می یافت، روزهای گرفتاری ام را با قرائت قرآن و مطالعه می گذراندم.
گاهی در وقت نماز اذان می گفتم و در خلوتم با خدا راز و نیاز می کردم. در مدت دو سالی که در قفس دوستان گرفتار بودم، تنها چند بار همسر و مادرم موفق به دیدنم شدند؛ آن هم دیداری سرپایی در حد پنج دقیقه! ماموری سلاح به دست کنارمان ایستاده و محل ملاقات، سالن نگه داری موتور سیکلت های مسروقه بود.
در شرایطی که دستبند به دست و زنجیر به پایم بود، مقابل همسرم سرپا می ایستادم و صدایشان را می شنیدم و بوی تنشان را حس می کردم. بیچاره همسرم که با ذوق و شوق می آمد تا درد دل کند تا نان گرم خانگی و ماهی سرخ کرده ای را که همراهش آورده بود، به من بدهد تا بخورم و کمی جان بگیرم؛ اما مثل دفعات قبل با مخالفت شدید نگهبان ها رو به رو می شد. همیشه ملاقاتمان خیلی کوتاه و در حد پنج دقیقه بود. او گریه می کرد و من اشک هایم سرازیر بود. وقت جدایی که می رسید، رفتنم را تماشا می کرد. صدای قریچ قریچ کشیده شدن زنجیر بسته به پاهایم در گوشش زنگ می زد و من صدای گریه اش را می شنیدم.
من به آنها حق می دادم؛ چون من را نمی شناختند و اطلاعی از خدماتم به اسرا نداشتند و کسی نبود به نفهم شهادت بدهد؛ بنابراین تحمل می کردم و منتظر بودم زمان آمدن دوستانم از اسارت فرا برسد.
صبح یکی از روزهای پاییزی آبان که گرمی هوا هنوز جریان داشت و نم شرجی حس می شد، در سلول باز شد. سربازی داخل آمد و دستبند به دست هایم زد و پاهایم را به زنجیر بست. سکوت کرده بودم و به او نگاه می کردم و زمزمه دعا بر لبم بود:
« لا حول و لا قوه الا بالله، افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد. »
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 8⃣5⃣1⃣
حتی سوال نکردم که من را کجا می خواهند ببرند. آن قدر در زندان های شاه و رژیم بعثی شکنجه روحی و جسمی شده بودم که دیگر برایم مهم نبود چه بلایی به سرم می آوردند. موهای سر و صورتم بلند و خاکستری شده بود.
ماشین لندکروز استیشنی در حیاط اداره ایستاده بود. وقتی سوار شدم، سربازی مسلح کنارم نشست. حوصله پرسیدن نداشتم که کجا می خواهند ببرندم.
ماشین به حرکت درآمد. چیزی از پشت شیشه های ماتش دیده نمی شد. سرم را به زیر انداختم، چشمانم را بستم و در دنیای افکارم فرو رفتم. نمی دانستم چه مدت گذشته بود. هوای درون ماشین دم کرده و سر و رویم خیس عرق شده بود.
از سر و صدا حس کردم به شهری رسیدیم. صدای بازی بچه ها و بوق ماشین ها می آمد. ظاهرا وارد محله ای مسکونی شده بودیم. ماشین روبه روی خانه ای در منطقه ممکو، در حومه شهرک جراحی ماهشهر ایستاد. مامور همراهم به طرف در خانه ای رفت و زنگش را به صدا درآورد. چند دقیقه بعد، صدای حرف زدن مامور را با زنی شنیدم و چند ثانیه بعد در ماشین را باز کردند و من را دست بسته زنجیر به پا داخل خانه بردند.
زن جوان که آثار غم و درد زمانه در چهره اش نمایان بود، هاج و واج جلو آمد.
خودش را درون چادری پیچیده بود. به محض این که من را در آن وضع و حال دید و شناخت، آهی کشید. حالش بد شد و پس افتاد. اشک در چشمانش جمع شد. روی زمین نشست. من سر پا ایستاده بودم و سر به زیر داشتم.
او خانم حبیب الله ابراهیمی، دوست هم رزمم بود که آخرین بار در استخبارات بغداد دیدمش و دیگر ما را از هم جدا کردند. آن قدر غرق در مصائب خودم بودم که کمتر به او فکر می کردم و حالا من را به خانه اش آورده بودند. بیچاره خانم حبیب از دیدنم با موهای ژولیده و ریش بلند و چهره غم زده و بدن تکیده ام، در میان غل و زنجیر، چنان شوکه و حالش منقلب شد که حتی درباره حبیب الله از من سوالی نکرد.
حال من نیز با دیدن او بد شد. چون نمی دانستم اگر سوالی کند، چه جوابی بدهم، چه می توانستم بگویم. اصلا حال حرف زدن نداشتم. اشکش سرازیر شد و رو به کسانی که من را آورده بودند کرد و با تندی گفت:
« با این مرد چه کردید؟ مگر قتل کرده است؟ چه بلایی سر او آورده اید؟ این چه رفتاری است که با او داشته اید؟! »
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 9⃣5⃣1⃣
ماموری که همراهم بود،رو به او گفت:
« خانم ابراهیمی این آقا با همسر شما در اسارت با هم بودند، اگر چیزی می خواهید از او بپرسید. »
زن بیچاره، بی صدا گریه می کرد. رو به مامور همراهم گفت:
« نه سوالی ندارم. »
و اشک هایش را با گوشه چادرش پاک می کرد. از شدت ناراحتی چشمانم به اشک نشسته بود. سرم را پایین انداخته بودم. ماموران وقتی دیدنداز این کار نتیجه نگرفتند، چند دقیقه بعد دوباره من را سوار بر ماشین به اهواز برگرداندند.
چند روزی گذشته بود و برای بار دیگر در سلولم باز شد و سربازی داخل آمد و گفت:
« بلند شو باید برویم دادگاه. »
قرآن را بستم و عاجزانه به درگاه خدا استغاثه کردم:
+ « الهی یمته تخلص هل السالفه یا الله؟! »
برای چند مین بار با دستبند و زنجیر بسته به پا در دادگاه انقلاب حاضر شدم.
جلسه محاکمه شروع شد. اتهامات قبلی تکرار شد و قاضی شرع آقای احمدی، بعد از یک ساعت، حکم نهایی را خواند:
- « آقای صالح قاری فرزند ملامهدی! شما به اتهام همکاری با رژیم بعثی و جاسوسی و شکنجه اسیران، طبق نظر دادگاه به اعدام محکوم می شوید. اگر حرفی دارید،بگویید. »
دیگر صدای قاضی را نمی شنیدم. آهی سوزناک کشیدم. سوزشی در قفسه سینه ام حس می کردم. همه جا را تاریک و خودم را محبوس در این تاریکی می دیدم. چند ثانیه سکوت کردم. صدای قاضی دوباره شنیده شد:
- « اعتراضی نداری آقای قاری؟ »
به خود آمدم و نگاهی به صورت قاضی انداختم که ادامه حکم را می خواند.
لب هایش می جنبید:
- « این حکم همچنان برقرار است تا وقتی اسرا بیایند و به نفع یا ضرر شما شهادت بدهند.ختم جلسه را اعلام می کنم. »
قاضی رفت و همه به دنبالش ،از شدت ناراحتی حس کردم روح از بدنم جدا می شود. دیگر هیچ صدایی جز تکرار این جمله نمی شنیدم:
- « این حکم همچنان برقرار است تا اسرا بیایند و به نفع یا... »
دوباره با ماشین من را به زندان بردند. انگار گوش هایم کیپ شده بود. هیچ صدایی نمی شنیدم؛ نه بوق ماشین ها و نه هیاهوی زندگی، امیدی به آزادی نداشتم، اما اینکه حکم اعدام برایم صادر کنند، قلبم را به درد آورد. یک بار دیگر حرف های تیمسار عزاوی در ذهنم طنین انداخت:
- « تو را اینجا محاکمه و اعدام نمی کنند؛ وقتی به کشورت برگردی، آنجا تو رااعدام می کنند.... »
تنها امیدم برای آزادی، بازگشت اسیران و سید ابوترابی از عراق بود که نمی دانستم چه زمانی خواهد بود؛ اما آنچه بیش از همه من را زجر می داد، هم سلول بودنم با ضد انقلاب ها و جاسوس ها بود که متاسفانه مامورها همه ما را به یک چشم نگاه می کردند. دیگر افسرده شدم و روحم بیمار شد. گاهی در خلوتم با خدا درد دل و گله و شکایت می کردم:
« الهی! من جوانی ام را در زندان های شاه گذرانده ام و اسارت را هم به خاطر بر حق بودن کشورم در عراق؛ آنجا قلبم هر روز و شب به امید بازگشت به کشور می تپید؛ اما حالا اینجا من را به چشم خائن و جاسوس می بینند! وا اسفا! وا اسفا! »
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 0⃣6⃣1⃣
روزها می گذشتند و به انتظار فرج، همچنان از روزنه امید، به نوری که از تاریکی نجاتم بدهد، دل بسته بودم. خودم را با مطالعه سرگرم می کردم تا تلخی لحظات، بیش از این روحم را از بین نبرد.
صدای حرف زدن چند نفر را از بیرون سلول شنیدم و به دنبالش صدای قدم هایی که نزدیک می شد. باز قلبم به تپش افتاد. با کنجکاوی به در بسته اتاق نگاه کردم.
به محض باز شدن در، به ناگاه دوست و یار قدیمی ام علی فلاحیان را دیدم.
معاون رئیس قوه قضاییه و رئیس دادگاه ویژه روحانیت شده بود. وارد اتاق شد.
مات و مبهوت نگاهم کرد:
- « تویی؟! چه بلایی سرت آمده؟ »
ناگهان بغضم ترکید و به گریه افتادم. آقای فلاحیان جلو آمد و من را که گریه می کردم، از جا بلند کرد و در آغوش گرفت. چنان با صدای بلند گریه می کردم که انگار می خواستم همه غصه هایم با دیدن یار قدیمی از سینه بیرون بزند و خالی شوم. فلاحیان از اوضاع پیش آمده برایم ناراحت شد. چند دقیقه بعد از آرام شدنم، کنارم روی تخت نشست.
او هم به گریه افتاده بود. اشک هایش را پاک کرد:
- « خبر نداشتنم اینجا گرفتاری، وگرنه زودتر می آمدم. ماموریت داشتم بروم مشهد. وقتی دوستان از جریانت با خبرم کردند، فوری حرکت کردم. چرا زودتر به من خبر ندادی؟ »
سرم را پایین انداخته بودم. هنوز اشکم به نرمی می ریخت. فلاحیان شانه هایم را محکم در دست گرفته بود و فشار داد:
- « نگران نباش! از اینجا بیرونت می آورم. »
خیلی زود از پیشم رفت. تلگرافی به آیت الله موسوی اردبیلی، رئیس قوه قضائیه ارسال کرد و با شرح حالم خواستار لغو حکم دادگاه انقلاب شد. طولی نکشید که از تهران دستور لغو حکم اعدامم رسید.
فلاحیان من را با مسئولیت و ضمانت خودش آزاد کرد و به آن ها گفت:
« چون آقای صالح قاری یک روحانی است، باید در دادگاه ویژه روحانیت محاکمه شود. تا زمان بازگشت اسرا صبر می کنیم تا شهادتی که لازم است، به نفع یا ضد ایشان داده شود. »
بهت زده به الطاف خفیه خداوند که به وسیله دوستم آقای فلاحیان تحقق پیدا کرده بود، فکر می کردم. چشمانم را پرده نازکی از اشک پوشانده بود. فلاحیان رو به من کرد:
- « خب دیگر خیالت راحت! تو آزادی و می توانی پیش خانواده ات برگردی. »
هنوز باورم نمی شد که آزاد شده ام. فلاحیان خیلی زود خدا حافظی کرد و به مشهد رفت. جسم و روحم بیمار و حال مزاجی ام خیلی بد بود.
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 1⃣6⃣1⃣
دستور آقای فلاحیان با دو نفر از ماموران حفاظت اطلاعات به سمت شادگان حرکت کردم. در تمام طول راه ساکت بودم و در فکر فرو رفته بودم. به شادگان که رسیدیم، من را در خیابان اصلی شهر پیاده کردند و رفتند.
گوشه ای نشستم و مات و مبهوت و سردرگُم به مردم در رفت و آمد و شلوغی بازار و ماشین ها نگاه می کردم. باورم نمی شد که خلاصی پیدا کرده ام. حالم بد بود و نای حرکت و ایستادن نداشتم. هر کس من را می دید، فکر می کرد گدای سر چهار راه هستم. نمی دانم چقدر در آن حال بودم. دست بر زمین زدم و بلند شدم. پرس و جو کنان به طرف منزل خواهر زنم راه افتادم. خیلی فکر کردم تا یادم بیاید منزل باجناقم کجاست.
غروب بود که پشت در خانه رسیدم. در را کوبیدم. در باز شد. خواهر زنم با دیدن مردی ژولیده مو و مریض حال، با چهره ای تیره و صورتی پوشیده از ریش و پشم نزدیک بود، سکته کند. وقتی به اسم صدایش کردم و گفتم من صالحم، جیغ کشید و بر صورتش زد! بی حال داخل رفتم و در حیاط نشستم.
▪️▫️▪️▫️
همسرم که در شهرک جنگ زدگان در اراک با پدر و مادرم زندگی می کرد، برایم گفت:
« یک روز توی دلم دل شوره افتاده بود. انگار یکی من را صدا می کرد که به اهواز بروم. یک باره تصمیم گرفتم به دیدنت بیایم. حال و روز خودم را نمی شناختم.
داشتم ساکم رامی بستم. انسیه، پیرزن همسایه، به دیدارم آمد. او مادر شهید و زنی مومن بود که نور ایمان از نگاهش می بارید. هر وقت دلم می گرفت با او درد دل می کردم. من را دید که ساکم را می بندم و آماده سفرم.پرسید:
- " وین یومه؟! اِمسافره؟ " (۱)
+ " بله می روم شوهرم را ببینم. "
پیرزن که انگار آینده را می دید، دستی به شانه ام زد:
- " می روی شوهرت را آزاد شده می بینی. "
با تعجب نگاهش کردم و با خوشحالی گفتم:
+ " ان شاالله خدا از زبانت بشنود! اگر حرفت درست باشد،برایت یک اجاق گاز تک شعله می خرم تا غذای نذری ات را روی آن بپزی. "
عصر همان روز با پدرت به سمت خوزستان حرکت کردم تا به خانه خواهرم در شادگان و از آنجا برای دیدنت به اهواز بیایم. صبح روز بعد به اهواز رسیدم و از آنجا به شادگان رفتم. روح و تنم خسته از این آمدن و رفتن شده بود. وقتی پشت درخانه خواهرم رسیدم، در زدم، خواهرم در را باز کرد. رویش را بوسیدم. با صدایی که شادی در آن موج می زد، گفت:
" آمدی بروی شوهرت را ببینی؟! "....
----------------------------------------------------------
۱- کجا مادر؟! می خواهی بروی سفر؟
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 2⃣6⃣1⃣
...با خستگی جواب دادم:
" بله دیگر،به خدا از این رفتن و برگشتن خسته شده ام! "
دستم را کشید. صدایش آهنگ خوشحالی داشت، گفت:
" دیگر نمی خواهد بروی اهواز؛ شوهرت اینجاست! "
از شنیدن خبر آمدنت شوکه شدم، متعجب گفتم:
" راست می گویی؟! "
- " بله راست می گویم! برو داخل اتاق. "
به سرعت داخل رفتم. با کمال تعجب دیدم به پهلو خوابیده ای. مثل آبی که از
فواره پایین بریزد، فرو ریختم و بر زمین نشستم. مات و مبهوت نگاهت می کردم. چشمانم بارانی شد.
موهای سرو صورتت بلند و آشفته بود. بدن لاغر و تکیده ات لاغرتر و استخوان گونه ات بیرون زده و چشمانت فرو رفته بود. به خواهرم نگاهی کردم و با ناله گفتم:
" خدایا! با این مرد چه کردند! جز چند تا استخوان چیزی از او نمانده... چه بلایی سرش آوردند! "
بین خواب و بیداری هذیان می گفتی. چند دقیقه بعد، شوهر خواهرم که در داروخانه کار می کرد، پزشکی را برای معاینه به خانه آورد. کم کم برادرها و خانواده همه جمع شدند و هر کس برای بهبود حال مزاجی ات کاری می کرد. خانه کوچک بود و جواب گوی مهمان های زیاد نبود و گرمای هوا هم کلافه کننده و غیر قابل تحمل بود. »
▫️▪️▫️▪️
با پرستاری همسرم و خانواده و درمان و مداوا حال مزاجی ام بهتر شد،اما هنوز مثل بهت زده ها گوشه ای می نشستم و بدون اینکه حرفی بزنم به یک نقطه خیره می شدم.خواب های پریشان می دیدم و گاهی نیمه شب از خواب می پریدم و گریه می کردم.
ناگهان دوباره سرو کله ماموران حفاظت اطلاعات پیدا شد.آن ها برای بردنم آمده بودند.همسرم گریه و اعتراض می کرد و مانع از بردنم شد.وقتی ماموران اعتراض و ناراحتی خانواده را دیدند،گفتند: راه دیگری هم هست؛ سند بگذارید تا دو ماه دیگر.بعد از اینکه خوب شد برای امضا برگردانیدش؛ چون باید هر ده روز یک بار امضا بدهد.
قانون بود و مامورها برای اجرای آن آمده بودند.آن ها زیر بار نمی رفتند که بدون من برگردند.
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 3⃣6⃣1⃣
به هیچ صراطی مستقیم نبودند و ناچار یک بار دیگر با آن ها به اهواز برگشتم.
در آنجا خانواده ام سند گرو گذاشتند و من را برای معالجه و بهبود کامل به شادگان برگرداندند. خانه خواهر زنم کوچک بود و ناچار به منزل برادرم حسن به بهبهان رفتم.
همه برای بهبودی ام همکاری می کردند و بعد از چهل روز سلامت نسبی به دست آوردم. بعد از آن با همسرم به اراک رفتم و معالجات را در آنجا ادامه دادم.
یک روز در میان هم به شهربانی می رفتم و حضورم را اعلام و امضا می کردم.
پنجاه روز از آزادی موقتم گذشته بود که سلامت کاملم را به دست آوردم.
پسرم فواد هم رابطه ای صمیمی با من پیدا کرده بود و همه چیز به ظاهر خوب پیش می رفت.
بعد از گذراندن دوران نقاهت، یک روز از تهران به من تلفن کردند که باید به زندان اوین بروم. شخصی از طرف آقای فلاحیان زنگ زده بود. نمی دانستم این بار چه شده و چرا من را به اوین احضار کرده اند. به هر حال دوباره با خانواده خداحافظی کردم و برای دیدن آقای فلاحیان به تهران حرکت کردم.
در زندان اوین، مامورها من را به اتاقی بردند و پشت میزی نشستم. نمی دانستم این بار برای چه چیزی من را خواسته اند. به خود می گفتم:
« صالح! بالاخره کی می خواهد آرامشت فرا برسد؟ »
و سوالم همچنان مثل گذشته در ذهنم بی جواب می ماند.
در اتاق باز شد و دو بازجو از طرف آقای فلاحیان داخل اتاق آمدند و روبه رویم نشستند. بازجویی و سوالات جورواجور دوباره شروع شد. دقیقاً همان سوالاتی که در بازجویی های اهواز از من پرسیده شده بود، اما این بار بازجوها را می دیدم و چشمانم بسته نبود.
جواب همان بود که بارها به دیگر بازجوها گفته بودم. ساعتی بعد آن ها رفتند و من را برای استراحت به سلولی بردند. خسته بودم و روحم از این همه بالا و پایین شدن در عذاب بود. در تنهایی به سقف سلول خیره می شدم و همه چیز مثل فیلمی در ذهنم جان می گرفت و فقط آه می کشیدم. حتی بارها آرزوی مرگ می کردم و از حکمت خدا بی خبر بودم.
سومین روز اقامتم در اوین رسید. قبل از ظهر بود که دادگاه ویژه روحانیت به قضاوت قاضی عدی فلاحیان، رئیس این دادگاه، شروع شد.
روبه روی قاضی نشستم و سر به زیر انداخته بودم. صدای قاضی من را به خود آورد:
- « آقای صالح قاری! با تو تعارف ندارم ! درست است که دوست هستیم، اگر خیانت کرده ای، خودت بگویی بهتر است؛ البته خدا هم می بخشد. اگر هم نکردی و مجرم نیستی، غم به دلت راه نده، خداوند ارحم الراحمین است. »
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 4⃣6⃣1⃣
سر برداشتم و با دقت به قاضی نگاه کردم و گفتم:
+ « جناب قاضی! برای چندمین بار گفتم و باز هم می گویم من خیانتی نکردم! اگر می خواستم این کار را بکنم، آن لنج پر از سلاح بهترین فرصتی بود که من خیانت کنم. اگر می خواستم خیانت کنم، الان اینجا نبودم و در عراق در رادیو تلویزیون مشغول بودم. شما اجازه بدهید، اسرا برگردند؛ اگر کسی از آن ها گفت من خیانت کرده ام، هر حکمی بدهید، می پذیرم. »
قاضی که به دقت به حرف هایم گوش می داد، نفسی تازه کرد:
- « حرف حساب جواب ندارد! من حکم برائت شما را اعلام می کنم و به ضمانت من آزاد هستید تا زمان برگشت اسرا که شهادت به نفع یا ضد شما بدهند، آن موقع به پرونده شما رسیدگی خواهم کرد. »
انگار خداوند از ملکوتش آبی گوارا برای روح و روان گُر گرفته ام سرازیر کرده بود. نفسی به آرامش کشیدم. فقط خالقم می توانست دلهره های وجودم را که به خاموشی می گرایید ببیند. لحظه ای که حکم برائتم خوانده شد، چنین حسی داشتم.
جلسه تمام شد و بعد از دادگاه و سه روز اقامت در اوین به اراک برگشتم، اما آقایان حفاظت اطلاعات دست بردار نبودند و بایستی برای معرفی خودم به اهواز می رفتم.
ده روز گذشت. تابستان فرا رسیده بود و هوا گرم و پَزَنده بود. دوباره همراه برادرم عزم سفر به اهواز، برای امضا در اداره حفاظت اطلاعات کرده بودم. آن هم در شرایطی که حال مزاجی ام اصلا خوب نبود. روزهای سختی بر من و خانواده می گذشت. در خود فرو رفته بودم و با کسی درباره گذشته تلخم حرف نمی زدم. فقط به یک امید زندگی می کردم:
« بازگشت اسرا و شهادت آن ها. »
تابستان ۱۳۶۹ از راه رسیده بود. علی فلاحیان، دیدارش با سید ابوترابی را برایم چنین تعریف کرد:
- « همه منتظر ورود هواپیمای حامل اسرا بودیم.هواپیما بر زمین نشست و در خروجی باز شد، اسرا از پله های هواپیما پایین آمدند. در سالن استقبال، من و مسئولان کشوری در انتظار ورود آقای ابوترابی بودیم.
بعد از ورود سیّد به سالن اصلی، سیل خبرنگارها و عکاس ها هجوم آوردند. سیّد در آغوش من و دیگر مسئولان جای گرفت. فرصت مناسبی بود تا صحت و سقم حرف هایت را بدانم. لحظه همراهی با او گفتم:
" سیّد! ملا صالح را که در استخبارات مترجم بود،می شناسی؟ "....
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 5⃣6⃣1⃣
...سیّد با گشاده رویی گفت:
" بله کاملا می شناسم! خدماتش به اسرا خیلی زیاد بود. در واقع فرشته نجات و همدهمی برای آن ها در آن شرایط سخت و ترسناک بود. "
مختصری از رفتاری که با تو در دو سال گذشته شده بود، برایش گفتم و او از این ماجرا دلخور و متاسف شد. با این جواب خیالم راحت شد از این که نه تنها خیانت نکرده ای، بلکه نوری در تاریکی اسارت بچه ها در زندان های رژیم بعثی بودی.
▪️▫️▪️▫️
چند روزی از آمدن اسرا گذشته بود که سیّد ابوترابی از طرف رهبر انقلاب به سِمَت نمایندهی ایشان در امور آزادگان تعیین شد. او در پی فرصتی بود که با رهبر دیداری داشته باشد و گزارشی از وضعیت اسیران دربند رژیم بعثی به ایشان بدهد. خیلی زود اجازه این دیدار را دادند و سیّد به دیدار آقا رفت. او آنجا ضمن دیدار با آقا درباره من و خدماتم به اسرا به ایشان گزارشی داد و ایشان سفارش کرد که من تبرئه شوم. به دنبال این دستور، سید ابوترابی، نامه شدید اللحنی برای اداره حفاظت اطلاعات خوزستان نوشت و آن ها هم من را از همه اتهامات تبرئه کردند.
دوهفته بعد با برادرم حسن برای امضا دادن، قصد رفتن به اهواز داشتم و همسرم که از این موضوع در رنج و نگرانی بود، با گریه رو به من گفت:
« این دفعه من هم با شما می آیم. اگر گفتند زندانی اش می کنیم، می گویم من را هم با او زندانی کنید! »
می خواستم او را از آمدن منصرف کنم، اما هیچ کس نمی توانست این زن درد کشیده را از تصمیمش منصرف کند.
سه نفری با هم به اهواز رفتیم. همسرم در تمام مسیر گریه و به درگاه خدا استغاثه می کرد. گریهاش عذابم میداد و خودم در دریای بی ساحل گذشته تلخم فرو رفته بودم. از روزی که از اسارت برگشته بودم، بارها خبرنگاران آمدند تا با من مصاحبه کنند و از آنچه برمن گذشته، گزارشی تهیه کنند؛ اما روحیه مناسبی برای حکایت آنچه بر من گذشته بود، نداشتم. کمتر حرف می زدم و جواب پرسش ها در حد چند کلمه کوتاه بود.
برادرم حسن که همراهم در این سفر بود، از دیدن رنج و زجری که کشیده بودم، بی صدا و آهسته اشک می ریخت. هر بار که به صورتم نگاه می کرد، اشک های جمع شده در خانه چشمانش را می دیدم.
در اهواز، یکسَره با تاکسی به دادگاه انقلاب رفتیم. وقتی نوبتمان شد و داخل رفتیم، برای اولین بار دیدم که مهمان آقایان هستم و من را به انسان بودن پذیرفته اند. قاضی من را تحویل گرفت و با خوش رویی گفت:
« آقای ملاصالح قاری! شما خوشبختانه از تمام اتهامات تبرئه و عفو شدید! »
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 6⃣6⃣1⃣
با ناباوری روی صندلی نشستم، سرم را پایین انداختم. لبخندی تلخ زدم و به سرعت بغضی در گلویم نشست و شروع به گریه کردم. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم.
وقتی کمی آرام شدم، علت را پرسیدم. قاضی در جوابم ماجرای برگشتن سیّد ابو ترابی و نامهاش را برایم گفت.
زبانم قفل شده بود. هیچ کلامی نمی توانستم بر زبانم جاری کنم. نفس راحتی کشیدم؛ نفسی که از لحظه اسارتم در عراق و بازداشتم به دست برادران حفاظت اطلاعات و طی شش سالی که در قفس بودم، از سینه ام بیرون نیامده بود.
همان جا سجده شکر به جا آوردم. می دانستم یک روز پرنده غمگین روحم نغمه شادی سر خواهد داد و آن همین امروز بود که قاضی حکم برائتم را اعلام کرد و نامه سیّد ابوترابی را برایم خواند.
هر چند صبر تلخی داشتم، در همه روزهایی که در زجر و ناراحتی به سر می بردم، خدا من را به حال خود وا نگذاشته بود. متن نامه این بود:
« بسمه تعالی.
برادران گرامی با سلام و تحیت و با آرزوی سلامتی و موفقیت شما عزیزان. در مورد برادر آزاده متعهد، آقای ملاصالح قاری، فرزند مهدی با کارت اسارت به شماره ۳۳۵۹ که در سال ۱۳۶۴ از اسارت رهایی یافتند، متاسفانه تا امروز به عنوان آزاده از طرف شما شناخته نشده اند. نمی دانم شما علم غیب دارید که ایشان خیانت کرده است و ما بی اطلاع هستیم؟! پیش از همه، بنده خودم از وضعیت ایشان اطلاع دارم. مطمئن باشید به حرمت خون پاک شهدا ایشان کمترین خیانت و یا همکاری با بعثیان کافر نداشته، بلکه نهایت فداکاری و همکاری و همراهی را با برادران اسیر ما نموده است.
بنده شخصاً به جای همه از ایشان خجالت می کشم. آیا نیاز است مقام معظم رهبری یا بزرگوار دیگری در این رابطه اقدام بفرمایند که چندین نامه در این مورد تاثیر نداشته و... »
▪️▫️▪️▫️
با دیدن ماموران حفاظت اطلاعات، بار دیگر قلبم فروریخت. خانواده ام نگران شدند. نمیدانستم اینبار به چه منظوری من را به تهران خواستهاند.
آشوب در دلم افتاده بود. به تهران رسیدیم و به وزارتخانه رفتیم. ورودم را به آقای فلاحیان خبر دادند. داخل اتاق رفتم.
علی فلاحیان با خنده و خوشحالی از من استقبال کرد و من را در آغوش گرفت. در حلقهی بازوانش کمی آرام شدم، ولی هنوز جوابم را نگرفته بودم:
- « چه شده آقا شیخ؟ من را برای چه اینجا آورده اند؟ »
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
◀️2⃣1⃣ فصل دوازدهم
🔺 آزادهی آزاد
قسمت 7⃣6⃣1⃣
دستم را گرفت و کنارش نشستم:
+ چیزی نشده، نگران نباش.
بعد از چند دقیقه استراحت و خوردن فنجانی چای، به مسئول دفترش گفتم
- « بگو آن شخص را بیاورند داخل. »
در باز شد و مردی را دستبند زده داخل اتاق آوردند. روبه رویمان ایستاد. سرش را به زیر انداخته بود. فلاحیان رو به من پرسید:
+ « این را میشناسی؟ »
چند ثانیه با دقت به او نگاه کردم.
خاطره لو رفتنم در استخبارات بغداد که به شدت و تا سر حد مرگ شکنجه شده بودم، در ذهنم زنده شد:
- « آه! بله! اینجا چکار می کند؟! »
فلاحیان گفت:
- « بعد از رفتنت از عراق و فهمیدن ماهیت اصلی ات، صدام که از این اتفاق عصبانی و آتش گرفته بود، به این شخص و چند نفر همراهش دستور ترور چند نفر از سران مملکت را میدهد که نام شما هم در آن فهرست بوده. »
با ناباوری به آن نامرد مزدور که باعث نابودی چندین تن از اسیران بی گناه شده بود، نگاه می کردم و سرم را با تاسف تکان می دادم و تکرار می کردم:
-《و مَکَرُوا وَ مَکَرَالّلهُ وَ اللهُ خَیرُ المَاکِرِین》(۱)
جاسوس را بردند و من مثل کسی که آبی سرد رویش ریخته باشند، مات و مبهوت به این جریان فکر می کردم. دلم آرام گرفته بود و باز هم به خاطر الطاف خدا در حق این بنده روسیاه، شُکرش را به جا آوردم. فلاحیان اعتراف های آن جاسوس و صدای ضبط شده اش را ضمیمه پرونده ام کرد و به بایگانی اسناد فرستاد.
از وقتی شنیده بودم که آقای ابوترابی برگشته، خیلی دلم می خواست او را ببینم. بعداز پیدا کردن نشانی محل سکونتش چند بار در آخر هفته به دیدارش رفتم. هر شب جمعه آزاده ها در حسینیه ای در خیابان فردوسی تهران گرد هم می آمدند. از خاطراتشان می گفتند و مشکلات آزاده های ضعیف تر را حل و فصل می کردند. در یکی از این دیدارها سیّد رو به من کرد و گفت:
- « می دانی بعد از رفتن تو چه اتفاقی افتاد؟ »
+ « نه والله! چه شده؟ »
سیّد تبسمی کرد و گفت:
- « چقدر خدا دوستت دارد! »
+ « مگر چه شده سیّد؟! »
ایشان لبخندی زد و گفت:
- « بعد از رفتنت نمی دانم چطوری خبر فعالیتت به نفع اسرا و لو رفتنت به صدام می رسد. صدام چنان آتشی گرفت و به جان افسرانش افتاد که در جلسه ای فریاد می زند:
این ملعون پیش شما و در دستتان بود، آن وقت او را به عنوان مترجم پیش من آوردید! کنارم می ایستد و مترجمم می شود و در دلش به من می خندد و به این راحتی از دستتان می پَرد و بر می گردانید ایران؟! ظاهراً بعد آن جلسه، دو نفر از افسران خاطی را اعدام می کند. »
____________________________
۱- سوره آل عمران، آیه۵۴.
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 8⃣6⃣1⃣
شب جمعه، نماز مغرب و عشا را که خواندیم، طبق معمول، من و آزادگان دیگر کنار سیّد ابوترابی نشسته بودیم و از حرف هایش فیض می بردیم. در انتهای حسینیه، مردی با سر بی مو و صورت اصلاح شده و صورت تکیده، نشسته بود و به سیّد نگاه می کرد.
وقتی تقریباً همه رفتند و جز من و سیّد کسی نماند، آن شخص نزدیک آمد.
دو زانو رو به روی سیّد نشست. سلام کرد و با احترام خم شد و دستش را بوسید:
- « آقاسیّد! من را می شناسی؟ »
سیّد با دقت نگاهش کرد:
+ « نه به جا نمی آورم. »
من که نزدیک سیّد نشسته بودم، با تعجب نگاهی به غریبه کردم. چهره اش به نظرم آشنا بود. مرد به گریه افتاد. سیّد دستی بر شانه اش گذاشت، نمی دانست این مرد کیست و چرا می گریَد. مرد با ناله گفت:
- « سیّد! این منم، منصور...، در استخبارات، همانی که به شما و بچه ها بد کردم. بچه ها را لو می دادم و باعث اذیت و آزارشان می شدم. من را ببخشید! من پشیمان هستم. خیلی بد کردم. »
سیّد که او را به جا آورده بود، نفسی تازه کرد و سرش را تکان داد:
+ « ها...حالت چطور است؟ کی برگشتی؟ »
- « آقا! چند وقت است برگشتم و مستقیم بردنم اوین و حالا هم در زندان هستم. برای مرخصی آمدم بیرون تا ببینمتان، حلالم کنید آقا! آمدم تا یک نامه بنویسید و شفاعت کنید. »
سید با تاسف سرش را تکان داد. او گریه می کرد و من که او را شناخته بودم و به یاد اذیت هایش افتادم، با تعجب نگاهش می کردم. یاد فحاشی ها و شکنجه هایی که اسرا دیده بودند، افتادم. او هم من را شناخته بود،اما از شرمندگی نگاهم نمی کرد. آرام به سیّد گفتم:
« آقا سیّد! یادت هست که چه کارهایی می کرد؟ »
سیّد سرش را تکان داد:
+ « بله! یادم می آید. تو هم باید فراموش کنی. »
با تعجب گفتم:
« آقا! چطور می شود فراموش کرد؟! باعث بدبختی بچه ها همین ملعون بود! »
من مات و مبهوت به منصور نگاه می کردم. سیّد قلم و کاغذ برداشت و نامه ای برای مسئولان زندان نوشت و با مُهر و امضا به او داد.
از بزرگواری سیّد زبانم بند آمده و سکوت کرده بودم. منصور اشک هایش را پاک کرد. خوشحال از این همه بزرگواری و گذشت سیّد، دستش را بوسید و به طرف ماموری رفت که منتظرش بود. من هاج و واج به رفتن منصور نگاه می کردم و از بازی روزگار در عجب بودم.
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 9⃣6⃣1⃣
مدتی بود که با کمک و همکاری علی فلاحیان که مقداری پول در اختیارم گذاشته بود، شروع به کسب و کار کردم. توانستم دفتر کوچک صادرات و واردات کالا تاسیس کنم و امورات زندگی را بگذرانم. روزگارم به نظر خوب پیش می رفت و غصه ها با من بیگانه شده بود. هیچ وقت درباره گذشته حرف نمی زدم و میلی هم به بازگویی آنچه بر من گذشته بود، نداشتم؛ چون هنوز آثار تلخ شکنجه ماموران ساواک و رژیم بعثی را در کابوس های شبانه می دیدم.
سال ۱۳۷۴ فرا رسیده بود و آبادان که هنوز مخروبه بود و به بازسازی نیاز داشت. خیلی زود سر و کله چند نفر که کاندیدای نمایندگی مجلس برای آبادان شده بودند، در دفترم پیدا شد.
آن ها برای تبلیغات نمایندگی خود به پولی هنگفت نیاز داشتند و به سراغ من آمدند. از آن جا که تازه کار بودم و کارم رونق گرفته بود، خواهش کردند به آن ها پولی قرض بدهم. دلم برای سازندگی و بالندگی شهرم به تپش افتاده بود. درخواستشان را قبول کردم و سرمایه ام را به آن ها قرض دادم. آن دو نفر خوشحال و سرمست شروع به تبلیغات در تهران و آبادان و حتی مناطق حضور جنگ زدگان کردند.
روزها گذشت و یکی از آن ها " س، الف " رای آورد و من را فراموش کرد و سراغی از من نگرفت. چندی بعد وقتی او را دیدم و پولم را مطالبه کردم، با پوزخندی گفت:
« برو پولت را از " ج،الف " بگیر. »
از این برخورد ناراحت و دمغ و متاسف شدم. خیلی زود ورشکسته شدم، دفترم تعطیل شد و خانه نشین شدم.
با بازگشت تدریجی جنگ زدگان به شهرهای خود، فامیل و دوستان ما هم به آبادان و خرمشهر مهاجرت کردند و شهرک مسکونی خالی شد. همسرم با رفتن عزیزانش احساس دلتنگی می کرد و حال و هوای بازگشت به وطن داشت. من هم بی قرار برگشت بودم. دلم هوای شهرم، زادگاهم، شهر خاطرات و مبارزاتم و شهر همه خوبی ها کرده بود. دیگر میلی به ماندن در غربت نداشتم؛ چون همه آنچه باعث کسب و کارم بود، از دست داده بودم. دیگر حوصله چندانی هم برای کار و تجارت دوباره نداشتم.
حالا پس از پانزده سال که از ترک خانه و شهرمان می گذشت، تصمیم به بازگشت گرفته بودیم. با این تفاوت که آن روز با گریه از خانه و شهر بیرون رفتیم و اکنون با شادی و امنیت برمی گشتیم.
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 0⃣7⃣1⃣
اثاث را بار زدیم و راهی آبادان شدیم. خیابان های شهرکی که زمانی محل تردد جنگ زدگان دور از خانه بود، در سکوت نشسته بود.
پس از طی مسافتی طولانی وارد ویرانه خرمشهر شدیم. از دیدن ویرانی ها غم به دل و اشک در چشمانمان نشست. آنچه می دیدیم باورمان نمی شد. هیچ چیز آن به شهری آباد شبیه نبود، اما بودن مردمی که با آرامش در رفت و آمد بودند، نشان از زندگی در دل ویرانه هایی داشت که قصه هشت سال دوری از مردم را در میان آجرپاره هایش پنهان کرده بود و امنیتی که شهدایش رقم زده بودند.
مدتی را در منزل برادرم به سر بردیم. تا اینکه تصمیم گرفتیم برای زندگی به آبادان برگردیم، اما قبل از هر چیز باید جایی تهیه می کردم. با مختصر پولی که از کسب و کارم مانده بود، خانه نیمه سازی در منطقه سیکلین آبادان خریدم و چند ماه بعد از آماده کردنش ساکن آبادان شدیم.
خانه نشینی ام از وقتی بیشتر شد که بنیاد شهید، با اینکه چندین سال از جنگ و آزادی و بازگشتم به وطن می گذشت، من را به عنوان آزاده نپذیرفته بود و برادران قرنطینه سپاه هم نامه ای مبنی بر آزاده بودنم نداده بودند و پرونده ای هم در بنیاد، برایم تشکیل نشد.
هنوز حرف های مسمومی درباره من در جریان بود که زمان می خواست تا به فراموشی رود و بی گناهی ام ثابت شود. برای همین سوء نظرها کسی به من توجه نمی کرد و برای مخارج درمان دچار مشکل شدم. حتی پس از بازگشت به آبادان آقای " س،الف "، نماینده ای که با پول من پلکان ترقی را طی کرد و تا چندین سال بر مسند نمایندگی نشست، سراغی از من نگرفت.
انزوا و خانه نشینی و طرد شدن از اجتماع باعث شد بیماری های مختلف بسیاری به جسم و روح دردمند و آسیب دیده ام حمله ور شود و من را بیش از پیش منزوی کند.
هر چند دوستان و همرزمانم با من سر و کار داشتند و گاهی با هم جمع می شدیم و یادی از گذشته ها می کردیم، اما کافی نبود.
در یکی از روزهای ۱۳۶۸ ستاره اقبالم درخشیدن گرفت و ابرهای فراموشی و انزوا کنار رفتند. این زمانی بود که آن بیست و سه نفر اسیران نوجوانی که با آن ها به دیدار صدام رفته بودم به خانه ام آمدند و روح تازه ای در کالبدم دمیده شد. زمانی که تصویرم با آن گروه از تلویزیون پخش شد، کم کم برچسب خیانت از من برداشته شد، اما زندگی مشقت بارم با تحمل مشکلات، همچنان من را می آزرد.
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 1⃣7⃣1⃣
با اینکه بسیاری به دیدارم می آمدند و مصاحبه ها می کردند و گزارش ها تهیه می کردند و بارها من را به شهرهای مختلف دعوت کردند، غم ها و غصه ها همچنان بر دلم تلنبار بود؛ چون هنوز نتوانسته بودم زخم های زندگی ام را التیام بدهم.
خانه ام به تعمیر نیاز داشت. سقف مان که بارها در شب های بارانی از گوشه و کنارش آب چکه می کرد و همسر زجر کشیده و با وفایم با پهن کردن سفره های پلاستیکی و قرار دادن تشت و سطل، زیر درزهای سقف با نگرانی به چکه های آبی نگاه می کرد که با نامهربانی پایین می آمدند. این منظره بعد از سال ها، بارها من را به خاطرات تلخ کودکی ام می برد.
▫️▪️▫️▪️
در یکی از روزهای تابستان ۱۳۹۲ با شنیدن خبری خوش، روحم نشاط گرفت، بالاخره نامم پس از هفت سال در فهرست حاجیان بیت الله الحرام درآمده بود. فردای آن روز با برگه اعزام به مکه، به اداره بنیاد شهید و امور ایثارگران رفتم، اما وقتی برگشتم، حس می کردم خیلی خسته ام و دیگر توان راه رفتن هم ندارم.
به خانه رسیدم، جورابم را درآوردم و دراز کشیدم و چشمانم را بستم. همسرم با چهره ای خندان جلو آمد:
- « خیر،ابو فواد اشمالک؟ » (۱)
دستم را روی پیشانی گذاشته بودم. چشمانم را بستم و خیلی زود خوابم برد. وقتی بیدار شدم، عصر شده بود. بلند شدم و نشستم. افکار دوباره به ذهنم هجوم آورد. مادر فواد که دلش مثل سیر و سرکه می جوشید و پاسخ پرسش هایش را نگرفته بود، با استکان چای دوباره سراغم آمد و با ناراحتی پرسید:
- « گولشتو صابر ابو فواد؟ » (۲)
نگاهی به همسرم کردم و نفس ناراحتم را به بیرون از سینه دادم و سر تکان دادم:
+ « دوازده میلیون می خواهند برای مکه! از کجا بیاورم ؟! »
- « نگفتی از کجا بیاورم؟ »
+ «چرا گفتم؟ می گویند وام بگیر. آن هم وامی که سودش زیاد است و دو برابرش را باید برگردانم. از کجا بیاورم قسط بدهم؟! »
همسرم دنباله حرفم را گرفت:
- « اگر داشتیم، رنگی به این هال می زدیم تا پیش مهمان ها خجالت نکشیم. »
بلند شد و گفت:
« خدا کریم است، همیشه این طور نمی ماند. »
ناراحت و غم زده دور شد. به فکر فرو رفتم. با حقوق ناچیزی که می دهند، چکار می شور کرد؟! چه مقدار آن را بخوریم؟ چه مقدار آن را جای قسط وام بدهیم؟
سیگاری آتش زدم و بلند شدم و از خانه بیرون رفتم تا بر پاره بلوک هایی که پشت خانه گذاشته بودم، بنشینم و با خودم کمی خلوت کنم.
__________________________
۱- خیر باشد پدر فواد، چه شده؟
۲. بگو پدر فواد، چه شده؟
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 2⃣7⃣1⃣
محوطه حسینیه ثارالله مملو از حجاج اعزامی و بدرقه کننده ها بود. اتوبوس ها ایستاده بودند و صدای صلوات فضا را معطر کرده بود، من و خانمم بغض کرده گوشه ای ایستاده بودیم. هر چند رفتنی نبودم، آمده بودم که به مسافران سرزمین وحی، التماس دعا بگویم.
بغض سنگینی در گلویم نشسته بود که داشت خفه ام می کرد. خیلی تلاش کردم تا دیگران غم را در چهره ام نبینند. دستم را روی قلبم گذاشته بودم.
اتوبوس ها حرکت کردند. انگار قلبم را کنده بودند و می بردند. خیلی زود چشمانم غرق اشک شد. وقتی همه رفتند و تقریباً کسی نماند، هق هق ام درآمد.
همسرم که کنارم ایستاده بود، بغض کرده بود و سعی می کرد آرامم کند. زمزمه کردم:
«خدایا! راضی ام به رضایت؛ من لیاقت نداشتم بیایم مهمان خانه ات شوم. »
سکوتی بر محوطه سایه انداخت و من و همسرم آرام و قدم زنان به طرف منزل به راه افتادیم. قدم هایم هم غمگین بر زمین می نشست.
من هیچ وقت فرصت طلب نبودم تا از موقعیتم برای رسیدن به اهدافم سوء استفاده کنم؛ چون می دانستم که خدا از خواسته هایم خبر دارد و می دانم یک روز من را به خانه اش دعوت می کند. در انتظار آن روز بودم و چیز دیگری از خدا نمی خواستم. این انتظار، سه سال طول کشید. بعدازظهر بود، گوشی ام زنگ خورد.
- « سلام! آقای قاری؟ »
نشناختمش، جوابش را دادم. منتظر بودم تا حرفش را بزند.
- « ان شاءالله شما امسال به خانه ی خدا مشرف می شوید. »
باورم نمی شد.خوشحال بودم و در پوست نمی گنجیدم. وقتی به اداره حج و اوقاف رفتم، گفتند:
« شما نمی توانید با کاروان آبادان و باید با کاروان دیگری غیر از شهرتان بروید. »
پکر شدم اما به این نتیجه رسیده بودم که هر چیزی اجرش به تلخی هایش است. دو ماه بعد و بعد از آموزش های لازم، روز اعزام از فرودگاه اهواز با کاروان حاجیان شادگان به جدّه پرواز کردیم.
خیابان ها پر از جمعیت بود و هوا گرم و نفس گیر. در منا بودیم، همه چیز به خوبی پیش می رفت. ناگهان خبر ناگواری همه را به هراس انداخت.
ساعتی بعد وقتی به طرف مکه بر می گشتیم به وضوح صحنه قیامت را دیدم. اجسادی که بعضی با کفن و بعضی برهنه بر زمین افتاده بودند. آن قدر صحنه دهشتناک بود که نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. کنترل جمعیت امکان پذیر نبود. هر کس به فکر نجات خود بود. خسته و نالان، وحشت زده به محل اقامت برگشتم. هنوز آنچه شنیدم و به چشم دیدم باورم نمی شد. وقتی بر روی تخت دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم، این بار هم به حکمت خداوند پی بردم که چرا، اسمم در سهمیه حجاج آبادان قرار نگرفت و به ناچار با کاروان شادگان رفتم؛ چون کاروان آبادان هم در متن این حادثه بود. تازه فهمیدم این بار هم خداوند رحمتش را شامل حالم کرده بود که چند صباحی بیشتر زنده بمانم.
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ پایان
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
------------------------------------------------------------
شخصیت #ملاصالح_قاری در کتابهای ارتش آمریکا
------------------------------------------------------------
حبیب احمد زاده
در بسیاری از خاطره های منسوب به بزرگان جنگ گفته می شود که صدام برای دستگیری یا کشتن فلان رزمنده در زمان جنگ تحمیلی جایزه بزرگی تعیین کرده، که متاسفانه هیچ سند مستدلی برای این ادعاها موجود نیست ولی اخیرا در مصاحبه هایی که تعدادی ازکارشناسان تاریخ شفاهی ارتش آمریکا با بالاترین رده فرماندهان سابق ارتش عراق در زمان جنگ با ایران انجام داده اند، به نکاتی برخورد می کنیم که حاوی درستی بعضی از این ادعاها از زبان دشمن است.
در دو کتاب مصاحبه تاریخ شفاهی ارتش آمریکا با فرماندهان سابق گارد ریاست جمهوری ارتش صدام، به شخصی ایرانی برخورد می کنیم که دلیل اصلی برکناری بزرگترین مغز اطلاعاتی ارتش عراق بعثی سر لشکر وفیق سامرایی، به دست صدام در هنگامه حساس قبل از شروع عملیات فاو به وسیله ایران است. فردی با مشخصات « ملاصالح قاری. »
« ملاصالح قاری » طلبه و رزمنده عرب زبان آبادانی در پی انجام ماموریتی عجیب در آب های منطقه خور عبدالله، به دست نیروهای بعثی افتاده و در ماجراهایی استثنایی و شگفت به قلب مرکز استخبارات ارتش عراق در بغداد وارد و مترجم بین استخبارات و اسیران ایرانی می شود و در همین بحبوحه با ۲۳ نفر از نوجوانان اسیر ایرانی با صدام در قصرش دیدار می کند، دیداری که صدام قصد سوء استفاده تبلیغاتی از این اسیران نوجوان را به بهانه آزادی دارد ولی با رهنمودهای ملاصالح قاری و هوشمندی این نوجوانان اسیر، این توطئه نیز نقش بر آب می شود.
در این مصاحبه ها، دلیل برکناری سرلشکر وفیق سامرایی، که بعدها به اعتراف خود، در خاطرات خود نوشتش در کتاب( ویرانه های دروازه شرقی) رابط خصوصی بین صدام و دولت آمریکا برای دریافت عکس های ماهوارهای و دیگر اطلاعات طبقه بندی شده علیه ایران از طریق سفارت آن کشور، در عُمان پایتخت اردن می شود را خواهیم یافت.
برکناری احساسی که به گفته این فرماندهان، به دلیل ضعف افراد جایگزین در منصب وفیق السامرایی، یکی از عوامل مهم شکست ارتش عراق در جلوگیری از تصرف شبه جزیره فاو توسط نیروهای نظامی ایران در سال ۱۹۸۶(۱۳۶۴) محسوب می شود.
جالب ترین قسمت ماجرا را می توان از زبان سپهبد راعد حمدانی فرمانده گارد ریاست جمهوری عراق در مصاحبه هایش در دو کتاب مرجع تاریخ شفاهی ارتش آمریکا پیدا نمود که به جریانات پس از آزادی ملا صالح اشاره می کند:
« در اواخر سال ۱۹۸۵ عراق و ایران تعدادی از اسیران جنگیشان را با هم تبادل کردند. عراق در تبلیغاتش می خواست نشان دهد که خمینی در جنگ از کودکان استفاده می کند.به همین خاطر، صدام در جلوی دوربین رسانه ها با بیست اسیر جنگی نوجوان ایرانی دیدار کرد. در آن زمان یکی از نظامیان اسیر ایرانی را برای ترجمه نزد صدام آوردند. اما استخبارات عراق تازه پس از تبادل اسیران بود، که فهمید مترجم مزبور از مهره های اطلاعاتی ایران بوده و با فریب ضد اطلاعات ما خود را از افسران ارتش ایران معرفی کرده است.
وفیق سامرایی به افسر اطلاعاتی اسیر ایرانی اجازه داد همراه با تعدادی از اسیران بیمار به کشورش بازگردد. زیرا قصد داشت از او به مثابه عنصر اطلاعاتی برای عراق استفاده کند. صدام برای جبران این خطای فاحش، سامرایی را از شاخه ایران در استخبارات عراق به اطلاعات لشکر هفتم در فاو منتقل کرد. سرهنگ ایوب به جای سامرایی و محمود شاهین که رئیس اطلاعات نیروی زمینی بود، منصوب شد. اما وقتی اطلاعاتش در مورد فاو غلط از آب درآمد، صدام او را برکنار و بار دیگر وفیق سامرایی را به جایگاه پیشین بازگرداند. »
ونیز:
« ما مبادله اسرای ایران و عراق را شروع کردیم که اغلب بچه هایی مجروح و مصدوم بودند. یکی از اسرای ایرانی از نظر ارتش بسیار باارزش بود، به حدی که صدام شخصاً چند بار با او ملاقات کرده بود. وفیق السامرایی بدون اطلاع صدام با رییس بخش اطلاعات ارتش عراق این اسیر را به ایران بازگرداند... وقتی خبر این کار السامرایی به صدام رسید، او آنچنان عصبانی و خشمگین شد که السامرایی را از نفر دومی در اطلاعات ارتش عراق خلع کردو به عنوان افسر اطلاعات سپاه هفتم تنزل مقام داد... به خاطر دارم که برای ماموریت شناسایی به منطقه عملیاتی سپاه هفتم رفته بودم و مجبور بودم در ستاد این سپاه توقف کنم وقتی فرمانده سپاه وارد شد از او پرسیدم که ژنرال سامرایی اینجا چه می کند. جواب داد که السامرایی به خاطر اشتباه فاحشی که کرده، مستحق اعدام است. اما به خاطر علاقه صدام به او با تنزل مقام به این جا منتقل شده است. »
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم