🌷 کُلُّ شَیءِِ هَالِکُُ إلّا وَجهَهُ 🕊
🔴
#سه_دقیقه_در_قیامت
🌟 خاطرات واقعی و هیجانانگیز یکی از مدافعان حرم
قسمت 2⃣6⃣
چند روز بعد، باز اين افراد در جلسهای خصوصی از من خواستند كه برايشان از برزخ بگويم. نگاهی به چهره تكتك آنها كردم. گفتم:
« چند نفری از شما فردا شهيد میشويد. »
سكوتی عجيب در آن جلسه حاكم شد. با نگاههای خود التماس میكردند كه من سكوت نكنم. حالِ آن رفقا در آن جلسه قابل توصيف نبود. من تمام آنچه ديده بودم را گفتم. از طرفی برای خودم نگران بودم. نكند من در جمع اینها نباشم. اما نه. انشاءالله كه هستم. جواد با اصرار از من سؤال میكرد و من جواب میدادم.
در آخر گفت:
« چه چيزی بيش از همه در آنطرف به درد میخورد؟ »
گفتم:
« بعد از اهميت به نماز، با نيت الهی و خالصانه، هر چه میتوانيد برای خدا و بندگان خدا كار كنيد. »
روز بعد يادم هست كه يكی از مسئولين جمهوری اسلامی، در مورد مسائل نظامی اظهار نظری كرده بود كه برای غربیها خوراك خوبی ايجاد شد. خيلی از رزمندگان مدافع حرم از اين صحبت ناراحت بودند. جواد محمدی مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت:
« میبینی پس فردا همين مسئولی كه اينطور خون بچهها را پايمال میكند، از دنيا میرود و میگويند شهيد شد! »
خيلی آرام گفتم:
« آقا جواد، من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين سالها طوری از دنيا میرود كه هيچ كاری نمیتوانند برايش انجام دهند! حتی مرگش هم نشان خواهد داد كه از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته. »
چند روز بعد، آماده عمليات شديم. جيره جنگی را گرفتيم و تجهيزات را بستيم. خودم را حسابی برای شهادت آماده كردم. من آرپیجی برداشتم و در كنار رفقايی كه مطمئن بودم شهيد میشوند
قرار گرفتم. گفتم اگر پيش اينها باشم بهتره. احتمالاً با تمام اين افراد همگی با هم شهيد میشويم. نيمههای شب، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود كه جواد محمدی خودش را به من رساند. او كارها را پيگيری میكرد. سريع پيش من آمد و گفت:
« الان داريم میرويم برای عمليات، خيلی حساسيت منطقه بالاست. »
او میخواست من را از همراهی با نيروها منصرف كند.
📝 نویسنده: گمنام
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم