🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات قسمت 4⃣5⃣ ✨ قرارگاه نصرت راویان: محسن رضایی و احمد غلام‌پور علی هر روز در جلسه‌ای روند کار را توضیح می‌داد. من هم خواسته‌هایم را می‌گفتم و او می‌رفت و فردا باز جلسه‌ای دیگر. در این جلسه‌ها به خوبی احساس می‌کردم علی با چه ذوق و شوق و حرارتی کار می‌کند. علی اولین مقر قرارگاهش را در یکی از مدرسه‌های هویزه قرار داد. هیچ‌کس به آن مکان شک نمی‌کرد. تا چند روز به منطقه رفت و آمد کردم تا مقر مناسب‌تری برای قرارگاه پیدا کنم. مدتی هم در منطقه‌ی رُفیع بودند. سرانجام قرار شد مقر را داخل هور و جایی که قبلا لشکر ششم زرهی عراق بوده قرار دهیم. دیوارهای ساختمان‌ها همه از بلوک و سیمان بود. سقف را هم با ریل‌های غارت‌شده از راه‌آهن خرمشهر ساخته بودند. خیلی محکم بود. آنجا از این جهت که در جاده‌ی‌ اصلی و در دید نبود و می‌شد مخفیانه کار کرد برای ما اهمیت داشت. دو سالن بزرگ داشت، با چند اتاق که دورتادورش بودند. یک سنگر زیرزمینی هم بود که علی بعداً مخابرات را در آن مستقر کرد. لُجستیک را هم روبه‌روی آجرپزی و نزدیک هویزه تعیین کرد تا بتواند از برق آنجا استفاده کند. اما بین مقر تا لجستیک چیزی حدود سی کیلومتر فاصله بود. گاهی با لباس عربی درحالی‌که دشداشه می‌پوشیدم و یک چفیه‌ی عربی سرم می‌انداختم، به قرارگاه می‌رفتم و از نزدیک کار را می‌ديدم. هر بار که آنجا می‌رفتم کسی را با خودم نمی‌بردم. از بین آن محافظان تنها یک نفر همراهم بود. یک بار که برای سرکشی رفتم دیدم بچه‌های اطلاعات آماده‌ی سوار شدن به بلم‌های دونفره یا سه نفره‌اند. یکی بلم‌چی و دو نفر هم نیروی اطلاعاتی بودند که به عمق هور می‌رفتند. حرکت بلمها با چوبی به نام مَردی بود. چند بار همراه علی ناصری و عباس هواشمی وارد هور شدم و از نزدیک آبراه‌ها را دیدم. علی هاشمی بسیار نگرانم شد. در آن قرارگاه بچه‌های اطلاعات خیلی زحمت کشیدند. نام قرارگاه را نصرت گذاشتیم تا شاید از بن‌بست جنگ خارج شویم و نصرت‌الهی ما را کمک کند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم