🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 9⃣4⃣1⃣
✨ تا انتها
راوی: علی اصغر گرجی زاده
وقتی بالگردها دور قرارگاه ما پیدا شدند هیچ راهی نداشتیم. پخش شدیم و شروع کردیم به دویدن. بالگردها آمده بودند پایین؛ آنقدر که خلبان و کمک خلبان را به وضوح میدیدم. حتی خلبان، کلاه مخصوص پروازش را از سرش در آورده بود!
تا لحظات آخر با علی بودم اما نمیدانم چه شد که موج انفجار و گلولههایی که بیمحابا به سمت ما شلیک میشد، به همراه آتشسوزی وسیعی که در نیزارها به وجود آمد، ما را از هم جدا کرد. قسمت من اسارت شد و بیخبری از علی. در روزهای اولیهی اسارت، خودم را "فریدون کرمزاده" امدادگر تیپ ۸۴ حضرت موسیبنجعفر (علیهالسلام) معرفی کردم. هر قدر هم که شکنجه شدم اما روی حرف خودم ایستادم و گفتم فریدون کرمزاده هستم. سه ماه و نیم از اسارتم گذشت. همان افسر که بازجوییام کرده بود و به فارسی تسلط داشت با یک سرباز آمدند دم سلول. سؤالی پرسیدند که ترسیدم. دنبال علیاصغر گرجیزاده میگشتند. به عربی گفتم:
« اینجا شخصی به این نام نداریم. »
رفتند ولی دلهره دست از سرم بر نمیداشت. مطمئن بودم که برمیگردند. هزاران هزار فکر و خیال توی سرم بود. از حجم زیاد این همه خیال سرم داشت
میترکید. حدسم درست بود، نیم ساعت بعد برگشتند و مرا از سلول بیرون کشیدند!
عکسی دستشان بود که چهرهی درب و داغون شدهای را با آن تطبیق دادند! هر چه انکار کردم فایده نداشت! مرا سوار ماشین کردند و بردند استخبارات. دوباره روز از نو، روزی از نو. برایم عجیب بود. اولین چیزی که در استخبارات از من سؤال کردند علی هاشمی بود. اولش دروغ گفتند، گفتند:
« علی هاشمی را گرفتهايم. »
کمی به خودم مسلط شدم و گفتم:
« خدا رو شکر، حداقل به شما ميگه که ما هیچ کاره بودیم. »
پنج دقیقه از این حرفشان نگذشته بود که ریختند سرم و حسابی کتکم زدند که:
« یالا بگو علی هاشمی کجاست. »
فکر میکردند علی هم مثل من با یک اسم مستعار، خودش را معرفی کرده. عراقیها علی را بیشتر از ما میشناختند. در واقع آن روز، بالگردهای عراقی با اطمینان از اینکه علی هاشمی در منطقه است، به قصد دستگیری یا کشتن علی به قرارگاه نصرت آمدند. آنها آمده بودند تا علی را به جرم نداشتن همان تعصب کوری که آنان را وادار به جنگ در برابر مردم بیگناه ایران کرده بود مجازات کنند، آخه هر چه
بود علی هم عرب بود. دست خالی برگشتن عراقیها از هور باعث نشد تا این فرمانده عرب ایرانی از خاطرشان برود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 0⃣5⃣1⃣
آنها عکس علی را داشتند و مدتها در همهی اردوگاهها درصدد تطبیق آن، با کسی بودند که گمان میکردند علی هاشمی است. آن لحظات برایم بعد از سه ماه و نیم اسارت لحظات شیرینی بود، از آن جهت که مطمئن شدم دست آنها به علی نرسیده. پیش خودم میگفتم:
« علی یا شهید شده یا اینکه برگشته عقب. »
فکر کردم چون علی هور را مثل کف دستش میشناسد برگشته عقب. ولی همان شب علی را با لباس احرام در خواب دیدم!
داخل مسجدالحرام بودیم. علی و حمید رمضانی که قبلاً شهید شده بود مُحرم بودند ولی من نه. گفتم:
« علی! چرا شما مُحرمید ولی من نه؟! »
لبخندی زد و گفت:
« خودت نخواستی با ما بیایی. »
از خواب بیدار شدم. حالا دیگر مطمئن بودم که حاج علی عزیزم شهید شده.
من از اسارت برگشتم ولی علی نیامد. سالها طول کشید تا علی خودش را به ما نشان دهد. اما خاطرات تلخ روز چهارم تیر سال ۱۳۶۷ هیچ گاه از ذهنم نمیرود. من خیلی برایش دلتنگ میشوم. برای او و آن تواضع و مهربانی مثال زدنیاش. برای آن روحیهی خستگی ناپذیرش و برای سادگی کلامش.
یاد حرفش میافتم، آن روز که با خنده گفت:
« ما توی این جزیره میمانیم و میجنگیم و قبرمان هم همینجاست. »
علی هاشمی از ابتدای جنگ آمد و در همهی عملیاتها شرکت کرد. او جبههی كرخهكور را کرد كرخهنور. بعد در عملیات بیت المقدس، تیپ ۳۷ نور را تشکیل داد. او در طول ۲۱ ماهی که در خوزستان جنگ قفل شده بود، با آن حرکت عمیق و شناساییهایی که صورت داد و سازماندهی خوبی که بین بچههای عرب ایرانی و عراقی منطقه ایجاد نمود، توانست به خوبی به آن منطقه اشراف پیدا کند و راه رخنه ایران را به مواضع دشمن در خاک عراق فراهم کند. این مدال خیلی با ارزشی است. این بزرگوار با یک تدبیر خاصی، عملیات خیبر را شناسایی و هدایت کرد. تا جایی که ما توانستیم عملیات را در حد بسیار قابل قبول به انجام برسانیم. این مرهون تلاشها، ذکاوت، درایت، تدبیر و دقت ایشان و همرزمان ایشان بود که با حاج علی کار میکردند.
نکتهی دیگری که شاید کمتر بیان شده، این است که ایشان انسانی شوخطبع و رئوف بود؛ با اخلاق، و مهربان نسبت به مردم. مردمداریاش خیلی بالا بود.
ویژگی برجستهی حاج علی خلاقیت در اوج حادثه و قدرت هدایت و راهبری وی در شرایط بحرانی بود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 1⃣5⃣1⃣
✨سالهای انتظار
راوی: خانوادهی شهید
آقا قاسم (پدر علی) از بسیجیهای قرارگاه نصرت بود. حاج علی او را هم وارد کار کرد. این پدر دوازده سال حصیر میانداخت توی کوچه و مینشست کنار در و زل ميزد به انتهای کوچه! منتظر بود خبری از پسرش بشود. اما افسوس که پدرش سال ۱۳۷۹ از دنیا رفت و پسرش علی را ندید.
سالها گذشت. حسین و زینب بزرگ شدند. همیشه برنامهریزی میکردند که اگر پدرشان آمد، چه کار کنند. وقتی بچههای سپاه آمدند و گفتند میخواهند برای شهادت علی مراسمی بگیرند، چون هیچ نشانی از علی نبود، زینب رفت به اتاقش و در را به روی خودش بست. میگفت:
« مگر میشود؟ بابام برمیگرده. اینها خوب نگشتهاند! »
صدام رفت. بچههای نصرت همهی زندانهای عراق را گشتند. اما خبری از علی نشد. حتی گفتند شاید او را از عراق خارج کرده باشند! رفقایش همه جا را گشتند. اما خبری نشد. سه بار کل منطقهای را که احتمال میرفت حاج علی در آنجا شهید شده باشد تفحص کردند. شهدای زیادی بازگشتند اما...
تا اینکه گفتند در سال ۱۳۸۹ چند شهید بدون پلاک كه یکی از آنها با مشخصات حاج علی است در منطقهی هور پیدا شده! با پیگیریهای مختلف، نمونهی خون مادر و فرزند حاجی را گرفتند و به کشور آلمان فرستادند. مدتی بعد حاج علی به خواب مادر آمد! خبر داد که مادر من برگشتهام و...
یکشنبه ۱۳۸۹/۲/۱۹ بود. خبر ساعت چهارده را میدیدیم. بعد از خبرهای مختلف، ناگهان تصویر علی با پسزمینهی قرمز با چند پرستو دور و برش نگاه ما را میخکوب کرد! همینطور مات و مبهوت مانده بودم که تلفن زنگ زد.
یکی از بستگان بود. بدون سلام و علیک گفت:
« ننه علی، پسرت پیدا شد. بعد از ۲۲ سال علیات برگشته، پیکرش در مجنون پیدا شده. نمونهی آزمایش کاملاً با پیکر علی مطابقت داشته. »
اول از همه خدا رو شکر کردم و بعدش نوهام حسین را با دخترم به تهران فرستادیم تا پیکر پسرم علی را به اهواز بیاورد. آنها پیکر علی را دیده بودند. چفیهی سبزی که حاج علی داشت، لباس زیر او و حتی جوراب او را کامل شناخته بودند.
در آن هوای گرم و بعد از نماز جمعهی تهران و در ایام فاطميه (س) تشييع با شکوهی برگزار شد. مردم تا ساعت شش عصر در خیابانهای تهران همراه با پیکر علی سینه میزدند. چقدر فاطمیه تهران با حضور علی با شکوه شد. اصلاً انگار که علی در فاطمیه آمده بود تا به ندای مظلومیت علی زمان لبیک بگوید.
علی بعد از آن همه سال گمنامی، به خاطر ارادت خاصی که به مادر سادات حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) داشت، در روز شهادت امالحسنین حضرت زهرا (س) در تهران، حمیدیه، سوسنگرد و اهواز به صورت با شکوهی تشییع شد. در همهی شهرها اصرار ميشد که علی در آنجا دفن شود.
یادم افتاد چند ماه قبل، مادر یکی از شهدا به مادر حاج علی گفته بود:
« پسرم در عالم رویا، این فضايی که جلوی بهشتآباد هست را نشان داده و گفت:
فرمانده ما چند ماه دیگر در اینجا دفن میشود. »
آن زمان جدی نگرفتیم، اما بهترین محل برای دفن حاج علی همین مکان انتخاب شد!
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 2⃣5⃣1⃣
✨ تفحص
راویان: عبدالفتاحاهوازیان و سردارباقرزاده
من خودم را با حاج علی شناختم. زندگی ما آنچنان در هم پیچیده بود که یک روز تحمل دوری از علی را نداشتم. یعنی تصور نمیکردم که یک روز من باشم و علی نباشد. حاج علی پسرعمهی من بود و چهار سال از من بزرگتر. از روز اول مانند یک برادر مراقب ما بود. بعد هم که داماد خانوادهی علی شدم و بیش از پیش با هم بودیم.
شب سوم تیرماه در منزل مادر علی مهمان بودیم. همسر من به حاج علی گفت:
« شنیدم دشمن ميخواد جزایر رو پس بگیره؟ »
حاج علی جواب داد، اما من به خانمم گفتم:
« بد حرفی زدی، جزایر مثل ناموس علی است. برادرت خیلی ناراحت شد. »
حاج علی از یک ماه قبل که حمید رمضانی، از دوستان قدیمیاش در جادهی شلمچه شهید شد دیگر حال و روز قبل را نداشت. دنیا برایش کوچک شده بود.
سحرگاه روز چهارم تیر فهمیدم که خبرهايی هست! پاتك شديد عراق شروع شد. برای همین در قرارگاه ماندم و لحظهای از حاج علی جدا نشدم. بمباران شیمیايي و موشکباران و اخبار ناامید کننده و... خیلی نگرانم کرد.
یکدفعه حاج علی در آن وضعيت به طرفم آمد. منتظر بودم مأموریتی بدهد و من را به خط بفرستد، اما گفت:
« سریع برو اهواز، ميری خانهی ما و آبگرمکن و یک وسیلهی دیگر که مربوط به سپاه بوده را برمیداری میبری تحویل ميدی. اینها امانت سپاه بوده. »
تعجب کردم. گفتم:
« حاجی آخه الان وقت این کارهاست؟! باشه، بعداً انجام ميدم. »
صدایش را بلند کرد و گفت:
« همین الان برو. »
و بعد رفت سراغ بقیهی کارها. دوباره چند دقیقه بعد من را دید. صدایش را بلند کرد و گفت:
« فتاح، هنوز که اینجايی؟! »
گفتم:
« حاجی، شما بچهی کوچیک داری، آبگرمکن لازم ميشه. اجازه بده كه... »
پرید تو حرفم و گفت:
« برو فتاح. »
من همانجا حدس زدم که حاج علی فهمیده که موقع شهادتش رسیده. برای همین ميخواهد هیچ چیزی از بیتالمال در خانهاش نباشد. دلم سوخت. فرماندهای که دهها یگان را رهبری میکند، آبگرمکن خانهاش امانت است!
با اکراه برگشتم و وارد منزل حاجی شدم. دستورات حاجی را انجام دادم و برگشتم به سمت جزیره، اما...
راه بسته شد. آنچه از دور میدیدم باور کردنی نبود. دود سیاهی از سمت جزایر و طلائیه به آسمان ميرفت. سراغ حاجی را گرفتم گفتند در قرارگاه، داخل جزیره مانده! من دیگر حال خودم را نمیفهمیدم. علی همهی زندگی من بود. همهی امید من بود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 3⃣5⃣1⃣
ما خودمان را با حاجی شناختیم. حالا قلب من در جزیره مانده. هیچ کاری نمیشد کرد. فقط گریه میکردم. عراق جزایر را گرفت. در آن روزها بارها جستجو کردیم. چند بار تيمهای شناسائی به سمت جزایر رفتند. مانند زمانی که حاج علی آنها را برای شناسايی میفرستاد. اما این بار برای پیدا کردن حاج علی. ولی هر بار دست خالی بر میگشتند. امید داشتیم که حاجی اسیر باشد. با آمدن آزادگان و برگشت دوستان حاج علی، امید ما ناامید شد. ما سراغ خیلی از آزادگان رفتیم و تصاویر حاجی را به آنها نشان دادیم ولی هیچ کس او را ندیده بود. برخی میگفتند:
« عراق، برخی از فرماندهان بزرگ را نگه داشته. »
تا اینکه با برکناری صدام، معلوم شد که دیگر هیچ اسیری در عراق نیست. سالها بعد با کمک دوستان حاج علی و کسانی که در لحظات آخر با او بودند، به دنبال مسیر حرکت او در روز آخر بودیم.
حاج علی اگر اسیر نشده باشد و توسط دشمن منتقل نشده باشد، باید در منطقهای نزدیک محل قرارگاه باشد! من دیده بودم که کف پای حاجی در روزهای آخر حفرههائی داشت! حاجی روی پاشنهی پا راه میرفت. این هم به خاطر آب هور بود. چند روز قبل از حملهی دشمن، دکتر گفت که نباید به هور بروی و حاج علی که زندگیاش با هور بود لبخند زد و گفت:
« نمیشود! »
برای همین حاجی نمیتوانست زیاد از قرارگاه دور شده باشد. لذا بچههای تفحص مشغول شدند. سردار باقرزاده مسئول تفحص شهدا میگوید:
« تا آنجا که ما اطلاع داشتیم تقریباً پانزده نفر از جمله رابط لجستیک، رابط مخابرات، شهید نریمی مسئول مخابرات و چند نفر دیگر در قرارگاه نصرت بودند و سردار گرجیزاده و... آنجا اسیر شدند.
شرایط خاصی آنجا بوده و حضور شهید علی هاشمی تا لحظات آخر، نشانهی این است که به هر شکلی میخواستند جزایر را حفظ کنند و عقبنشینی نکنند.
از چند سال پیش یک کار گستردهای در منطقهی مجنون، جادهی سید الشهدا(ع) و... شروع و در چند مرحله کار انجام شد. در گام اول، نود شهید پیدا کردیم و این کار همینطور ادامه پیدا کرد تا به سمتِ منطقهی انتهایی جادهی شهید همت آمدیم. بعد یک مقداری هم به سمت مجنون رفتیم؛ تعداد قابل توجهی شهید پیدا شد. در استمرار کار به نقطهی مورد نظر رسیدیم. در این نقطه سه قرارگاه اصلی بود؛ یکی قرارگاه خاتم۴، اورژانس (بیمارستان صحرایی) و سومی هم که درحال حاضر مقر بچههای تفحص است، که موضع توپخانه بوده. ما کار تفحص در این مناطق را شروع کردیم و روزبهروز پیش میرفتیم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 4⃣5⃣1⃣
✨ رجعت
راویان: عبدالفتاح اهوازیان و سردار باقرزاده
سراغ همهی بازماندگان قرارگاه رفتیم. میخواستیم موبهمو از لحظات آخر حاجی با خبر شویم. از آنچه که از همهی آنها شنیدیم به یک نتیجهی کلی رسیدیم:
« حاجی با همهی توان تا ظهر روز چهارم تیر مقاومت میکند. او طرحهای زیادی مانند آتش زدن نیزار و انداختن آب و... برای جلوگیری از پيشروی دشمن به کار میبندد. حاج علی بیشتر نیروهای مانده در خط را به عقب میفرستد. اما حجم بالای بمباران شیمیايی اجازهی فعالیت بیشتر را به او نمیدهد. تا اینکه در ظهر همان روز تعدادی هلیکوپتر عراقی در آسمان قرارگاه ظاهر میشوند!
همان لحظه قرار بود که با ماشین موجود در قرارگاه حرکت کنند، اما ماشین، مورد هدف قرار میگیرد.
بلافاصله یکی از بالگردها در ورودی قرارگاه مینشیند و حاجی به همه دستور میدهد که از مسیر پشت به داخل نیزارها فرار کنند. همهی افراد، از هم جدا میشوند و شروع به دویدن میکنند. کمی عقبتر جاده شهيد شفيع زاده وجود داشت. حاجی و یکی از رفقایش به سمت جاده میدوند. حاج علی به خاطر ناراحتی کف پا در طی مسیر چند مرتبه زمین میخورد و بر میخیزد.
آنها مسیر خود را به سمت ساختمان اورژانس که ۱۲۰۰ متر با آنها فاصله داشت ادامه میدهند. در اورژانس کسی نبود. فقط یک آمبولانس جلوی درب آنجا مانده بود که ظاهراً آنها سوار میشوند. ولی ديگر كسی از آنها خبری نداشت. »
تا اينكه يكی از بچههای نصرت گفت:
« من شاهد بودم كه يك بالگرد دشمن در نزديكی اورژانس به زمين نشست و بعد يك خودرو به آن برخورد كرد و صدای مهيبی آمد. »
سالها بعد اسرای ايرانی آزاد شدند. يكی ديگر از بچههای قرارگاه نيز شاهد بود كه يك خودرو خودش را به بالگرد عراقی كوبيد و انفجار مهيبی رخ داد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 5⃣5⃣1⃣
مدتها گذشت. کار تفحص در این منطقه تمام شد، اما خیلیها به دنبال حاج علی بودند. یعنی حاجی کجاست؟!
شاید طبق آنچه گفته بود میخواست مانند مادر سادات(س) ،گمنام و بیمزار باشد.
روزها گذشت تا اینکه اتفاقات خاصی در کشور افتاد! سال غربال شدن فرارسید. در فتنهی ۱۳۸۸ خواص بیبصیرت، خون به دل ولایت کردند. هر چه که رهبر عزیز با آنها صحبت کرد باز هم بر مسیر اشتباه خود اصرار کردند و...
مولای ما امیرالمؤمنین (علیهالسلام) در زمان نامردی کوفیان، و زمانی که یارانش او را تنها گذاشتند با شهدا درد دل و آنها را صدا كرد:
«اَینَ عمّار، اَینَ مقداد، اَینَ ذوشهادتین و... »
رهبر عزیز ما نیز به مولایش تأسی کرد. روزی که آقا، ندای اَین عمار را سر داد، شهدا بار دیگر لبیک گفتند! یکی از نیروهای تفحص در حین بازگشت از مسیری به منطقهی پشت اورژانس در طلائیه میرسد. خیلی اتفاقی در آن منطقه شروع به جستجو میکند و...
سردار باقرزاده میگوید:
« ما وقتی وارد صحنه شدیم، در ابتدا چیزی ندیدیم، جاده پاکسازی شده و اثری نبود، ولی کاوش که شروع شد، در کنار سنگر اورژانس، در یک فضای تقریباً مثلثیشکل، در حدود صد متر مربع، آثار و بقایای یک بالگرد و ماشین دیده شد! بعد هم شهدا پیدا شدند. چیزهايی که از بالگرد و ماشین باقی مانده حاکی از یک انفجار و برخورد داشت و اینطور تکهتکه شدن به صورت طبیعی نیست. از طرفی راه دیگری هم برای گریز نبوده. بنابراین به این نتیجه رسیدیم که به بالگرد عراقی زدند، هم آنها را به هلاکت رساندند و هم خودشان به شهادت رسیدند. این صحنه نشان میدهد که علی هاشمی برای اینکه به اسارت در نیاید، این عملیات شجاعانه و شهادتطلبانه را انجام داده. البته عراقیها اجساد خودشان را برده و از صحنه خارج کرده بودند. بر اساس آن چیزی که پیدا کردیم، وجود چند شهید را دوستان تأیید کردند.
در مرحلهی اول؛ طبیعی است با توجه به گل و خاک و آب هور و جابهجاییها، مقداری از این استخوانها با هم مخلوط شود، ولی با اقداماتی که در پزشکی قانونی و کارهای آناتومی و بعد هم کار تکمیلی DNA انجام گرفت، خوشبختانه جواب گرفتیم. حتی با آخرین نظریهای که مرکز تحقیقات ژنتیک سپاه اعلام نمود، ما توانستیم سه تا استخوانی را که اضافه با بدن ایشان مخلوط شده بود جدا کنیم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 6⃣5⃣1⃣
✨ أَینَ عمّار
🌺 زینب هاشمی
زینب، امروز پیامرسان خون پدر شده است و اینگونه با ما سخن میگوید:
« سلام به ساحت دل صاحبدلان، که حریم محبت پسر فاطمه (س)، مهدی ِ آل محمد (ص) هستند و سپاسگذارم برای نعمت نور اسلام، پیامبر اعظم(ص) و نعمت نفس کشیدن در فضای ولایت امام خمینی و اکنون، پایداری و جانبازیِ در راه سید علی که امید ما است؛ امید ما که به وصال انقلاب جهانیِ منجی موعود، حضرت مهدی (عج) برسیم. انشاءالله.
بر این باوریم؛ زيرا ستارههای بیشماری در راه طلوع این آخرین نور عالمتاب فدا شدهاند و من به لحظهلحظهی آن سالهای نبرد نور با ظلمت میبالم؛ میبالم که در جبههی نور، پدرم و پدران بسیاری از فرزندان این مرز و بوم برای غلبهی حق جنگیدند و شهادت را عاشقانه پذیرفتند. من دختری چهارساله بودم که پدرم حاج علی هاشمی، برای حیرتانگیزترین و جاودانهترین نبردهای طول تاریخ کشورمان، چون خیبر و بدر و برای خروج جنگ از بنبست، قرارگاه سرّی نصرت را تأسیس کردند. او و یاران کربلاییاش با طاقتی فوق تحمل، با طبیعت وحشی هورالعظیم، نبردی نابرابر را آغاز کردند. با نیروی ایمانشان همیشه بر آن غلبه داشتند تا نهال انقلاب به دستِ دژخیمان بعثی و اربابان مستکبرش زائل نگردد. و ثابت شود که این راهیافتگان عرش، فدای مکتب علوی و عاشقان و محبان زهرای مرضیه هستند.
شاهد این حقیقت، فراوان هستند. زندگی پدرم تنها شاهدی از این مدعا است. مفقودیتش و بازگشت پیکرش، بعد از ۲۲ سال، و آن هم در ایام شهادت بی بیِ دو عالم شاهدی دیگر. چفیه به کمرش ۲۲ سال بسته مانده بود. بازش که کردیم، تیری پهلوی او را دریده بود. آیا او فرزند زهرای پهلوشکسته نیست!؟
بابای مهربانم، تو که تنها آرزوی دستانم، لمس دستان پرمهرت بود، همیشه از مادر شنیده بودم که الگو و اسطورهات، سالار شهیدان است. حال نميدانم که چه سرّی در این راز، نهفته است که تو هم سر به بدن نداشتی. حتماً در خلوتت از خدای خود خواستهای که سرنوشتی به سان مولایت برایت رقم بزند.... »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 7⃣5⃣1⃣
«... بابای عزیزم. نمیخواهم بگویم در ۲۲ سال نبودنت بر ما چه گذشت که خود در هر ثانیهاش گواه بودی. از آن وقتی که در مدرسه یاد دادند که بابا آب داد، مادر جای خالیات را با قاب عکست برایمان پر میکرد. از آن ایامی که روزها و ثانیهها را میشمردم تا پدر به سفر رفتهام، عزم بازگشت به خانه را بکند. آخر مگر بابا دلش برای تنها دخترش تنگ نمیشود؟
یا از آن بگویم که یادم دادند، معنی واژهی مفقودیات را؛ واژهای که آشنای همهی لحظههایِ غریبی تو برایم بود.
از آن لحظاتی بگویم که به شوق شادمان کردن تو، به وقت دیدن دوبارهات، به جِدّ درس خواندم، اما تو باز نیامدی، دانشگاه قبول شدم، اما باز نیامدی، فارغالتحصیل شدم باز هم نیامدی! پس کجایی تا به دخترت افتخار کنی؟
امید داشتم که بیایی در درگاه خانه بایستی، چشم بیندازی در چشمانم و امید را بکاری تا تکیه کنم به پدریات، به مردانگیات، به سرداریات. امید داشتم که بیایی و دست بکشی روی زخمهای سالهای نبودنت. اما اینک روی پارههای دلم که سبک شده از سیل اشک، تنها چند تکه کوچک از تو دارم.
آری؛ ميدانم، ميدانم که مردان خاکریز نباید بند خاک شوند.
اما بابای عزیزم، سؤالی ذهنم را همیشه مشغول میدارد؟ چه شد که پس از ۲۲ سال غربت و تنهایی و انتظار ما، تصمیم گرفتی که برگردی. تصمیم گرفتی که اینچنین با شکوه برگردی. یقین دارم که ندای « أینَ عمّار » رهبر را شنیدی و آمدی تا بگویی که عمار تویی و دوستانت. آمدی تا مرهمی باشی بر قلب شکستهی رهبرمان؛ رهبر عزیزمان سید علی.
همرزمانت از مشکلات نبرد در منطقهی هورالعظیم میگویند، یقین دارم که تو و یارانت طاقتی فوق بشری، برخاسته از ایمان خود داشتهايد.
و اینک ما نیز در راه برداشتن موانع ظهور مهدی موعود (عج) باید چنین باشیم و لحظهلحظه در این راه تردید نکنیم. انشاءالله. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 8⃣5⃣1⃣
✨ سردارمظلوم
راویان: جمعی از فرماندهان
علی هاشمی سرداری بینظیر است؛ اینکه دربارهی شهادت شخصی در این رتبهی فرماندهی، سالها سکوت شود، اینکه نتوانی اعلام کنی که او شهید شده، نتوانی مراسمی برای او برگزار کنی، اینکه خیلی از دلسوختگان انقلاب حتی او را نشناسند، اینها همه درد است و برای علی، مظلومیت.
ما فرماندهان زیادی را در جنگ سراغ داریم که مفقودالجسد شدند از جمله حمید و مهدی باکری. ولی علی نه تنها سالها مفقودالاثر بود، بلکه به علت مسائل امنیتی هیچ کس نمیتوانست بغض خود را فریاد کند. و در واقع تکلیفشان روشن نبود. مادر، همسر، فرزندان و پدر علی هاشمی تا وقتی که زنده بود نتوانستند حرفی از علی بزنند. بعد از مفقودالاثر شدنش هم مجبور به سکوت بودند. اینها همه از مظلومیت علی هاشمی است به طوری که یادم هست، بعد از حملهی نظامی آمریکا به عراق و برکناری صدام، ما تازه مجوز گرفتیم که اعلام کنیم علی شهید شده. چون زندانهای رژیم بعث گشوده شده و اگر قرار بود علی در عراق باشد، باید خبری میشد. سردار محسن رضايی میگوید:
« مدتی قبل همراه سردار علی ناصری به
حمیدیه رفتم و دیداری با بچههای قرارگاه نصرت داشتم. از آنها خواستم قبل از صحبتهای من هر کس خاطرهای بگوید. هر کدام از بچهها میآمدند و خاطرهای میگفتند و مرا به سالهای دور میبردند؛ طوری که حس میکردم علی در جلسه نشسته است. به آنها گفتم هر زمان میآمدم تا برای شما صحبت کنم، علی هم بین شما بود. شهادت مزد مردانی است که با خدا معامله میکنند و در راه او گام برمیدارند. »
پس از آن جلسه به دیدن خانوادهی علی رفتم و با دیدن بچههایش روحیه گرفتم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 9⃣5⃣1⃣
وقتی به تهران برگشتم، یک هفته بعد نامهای را به من دادند که از طرف یکی از بچههای سپاه حمیدیه بود. نامه را باز کردم و خواندم، نوشته بود:
« برادر محسن رضایی سلام، من یکی از نیروهای علی هاشمی هستم. در جلسهای که شما به حمیدیه تشریف آوردید دوست داشتم بیام پیش شما و حرفهایم را بزنم ولی خجالت کشیدم. تصمیم گرفتم حرفهایم را برایتان بنویسم. برادر محسن:
عشق قصهی تکراری همیشهی ماست.
عشق زمزمهی تا همیشه زیستن است.
ولی چقدر این کلمات مختصرند. نمیتوانم از علی و احساسم نسبت به او حرفی بزنم. نمیتوانم از لحظههای ناب همراهی با او در دل جزیره چیزی بگویم... »
هر چه سطرهای نامه را میخواندم سیر نمیشدم. او در آخر نامهاش نوشته بود:
« عشق و ارادت ما به حاج علی هاشمی، دریغ تلخی است، مانده به کام گمشدهی ما که از حوالی آن جاده بازماندیم. »
در دوران جنگ معمولاً برای تشییع پیکر فرماندهان به سپاه میرفتم و با پیکر آنها وداع میکردم، ولی چه کنم که علی حتی حاضر نشد جسم خاکیاش به شهر برگردد و این چه درجهای از خلوص است، نمیدانم؟! زندگی علی هاشمی و مقاومتهایش یکی از بهترین الگوها برای اتحاد ملی است.
بیشترین مقاومتها در مرزهای خوزستان از طرف مردان و زنان عرب ما به خصوص دشت آزادگان بود. اعراب خوزستان ثابت کردند ایرانی هستند و به این سرزمین وفادارند. نمونهی بارز اتحاد ملی را در قرارگاه نصرت و تلاشهای فراوان علی میبینیم. حاج علی هاشمی را میتوان به عنوان نماد اتحاد ملی معرفی کرد. با اینکه مخفیترین راز و رمز عملیاتهای جنگ در اختیارش بود، آنها را در دل خود حفظ کرد و با کمال صداقت و اخلاص در تحقق دفاع مقدس، جان شیرین خود را تقدیم ملت ایران و کیان اسلام کرد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 0⃣6⃣1⃣
✨ اباالفضل خمینی
راوی: بیسیمچی قرارگاه نصرت
آن روزها با مردی از تبار هاشمی آشنا شدم. او جوانمردی بود که در کوی خُلق و خوی، نمونه نداشت. انسانی به تمام معنا ساخته شده و جان باختهی راه خدا و فرزند راستین خمینی کبیر، شهید علی هاشمی.
او تنها یک فرمانده نبود، بلکه معلم اخلاق بود. هر کس یک بار با او مصافحه میکرد، عاشقش میشد. خدا به بنده توفیقی داد تا در سال ۱۳۶۲ قبل از عملیات خیبر و در سال ۱۳۶۳ قبل از عملیات بدر، چند صباحی جزء گروه رزمندگان قرارگاه نصرت باشم؛ قرارگاهی که عرصهی نبرد را با همت و تلاش فرماندهان و مدیرانش، بر ارتش بعثی عراق تنگ کرد و این نبود جز تدبیر رادمردی چون شهید علی هاشمی.
از زمانی که در خدمت سردار شهید مهدی نریمی مسئول مخابرات قرارگاه بودم، با علی هاشمی آشنا شدم و در برخوردی که اولین بار با ایشان داشتم، جز مهر و دوستی در دل من نکاشت، آن زمان شهید هاشمی فرمانده سپاه ششم امام صادق (ع) و فرمانده قرارگاه نصرت بود و بیشتر اوقات در تیمهای شناسایی و اطلاعات عملیات به همراه تیم ویژه خود همراه بود و بنده نیز به دلیل نوع مسئولیتی که به عنوان مخابراتی و بیسیمچی داشتم با برخی از این تیمها همراه و در مناطق طلائیه و بعد از عملیات خیبر در جزایر مجنون همراهشان بودم. او انسانی صبور و با تقوی بود. بارها در نمازش خضوع و خشوع را میدیدم. از شایستگی او آن بود که به رغم یک فرماندهی جدی و تلاشگر و چهرهای مصمم با دوستان جز با تبسم برخوردی نداشت و این خصلت وی نه با من که یک بیسیمچی ساده بودم، بلکه با دیگر همرزمانش نیز چنین بود. شاید نتوانم آنچه که حق ایشان است بیان کنم ولی جا دارد حاج عباس هواشمی از آن روزها بگوید و سردار احمد غلامپور یاد آن روزها كند که ساعتها و تا پاسي از شب در قرارگاه شهید هاشمی در سنگر ما (مخابرات) مینشست و کالک عملیات را بررسی میکرد، امروز از آن مظلومیت بگویند.
دیگر صبر ما لبریز شد که از مظلومیت علی هاشمی آن سردار دلاور جنوب نگوییم، فاتح خیبر، بدر، طلائیه، شلمچه و اروند را کسی جز علی هاشمی نخوانید که همهی سرداران شهید و حاضر، زمانی شاگردی او را کردهاند. هاشمی همچون اباالفضل (ع) برای خمینی، سرداری کرد، او به نهر علقمه زد تا دین زنده بماند، او به هورالعظیم زد و هور با همهی سختیهايش در مقابل علی هاشمی زانو زد. با آنکه میتوانست در خط مقدم باشد اما گمنامیِ در هور را برای اطاعت امر امامش و پیروز شدن اسلام انتخاب کرد.
من که از فرسنگها راه (کاشان) به قرارگاه نصرت آمده بودم، هنوز دل در گرو آن سرزمین دارم و این علاقه را شهید هاشمی در دلمان ایجاد کرد.
خدایا میدانم اگر یک نماز قبول از من بپذیری، نمازهایی است که در مسجد قرارگاه به امامت او خواندم. هنوز نقش چفیه و دشداشهی عربی علی هاشمی در چشمانم نور میزند.
⬅️ پایان
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم