🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴
#از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 7⃣5⃣
برای من بالا رفتن از آن ارتفاع با آن شیب و صخرههایی که داشت بسیار دشوار بود. به خصوص اینکه زانوی چپم به شدت درد می کرد. حسین اما بدون توجه به سختی راه سر ستون، محکم و استوار پیش میرفت. او فرماندهی گروهان بود و من معاون او. برای همین وقتی او سر ستون حرکت می کرد من ته ستون بودم.
ستون گروهان باید در ارتفاعات اطراف "میامی" آمادگی رزمی خود را تقویت میکرد و به حداکثر می.رساند تا در عملیات کم نیاورد. این اردوی آموزشی از بد حادثه درست زمانی شکل گرفت که پای من دردش به اوج رسیده بود.
در سینهکش کوه هر چند لحظه یک بار چیزی را بهانه می.کردم تا کمی استراحت کنم. اما طاقتم از كف رفته بود و به سختی خود را بالا میکشیدم. تا جایی که دیگر نتوانستم ادامه دهم و کنار تخته سنگی نشستم.
حسین که متوجه این افت و خیز من شده بود ستون را نگه داشت. خودش را به من رساند. دستش را روی شانهام گذاشت و بیخ گوشم گفت:
« علی جان! من و تو فرماندهی گروهانیم. نیروها به ما نگاه می کنن. وقتی من و تو جدی نباشیم بقیه هم کم میارن. اگه تو زمینگیر شی اونوقت از بقیه نباید انتظار داشت. »
جمله ی آخرش را با لبخندی زیبا در آمیخت. این لبخند به من نیروی مضاعف داد. با یک یا علی بلند شدم و همراه گروه راه افتادم.
📝 راوی محمدحسین خانی (همرزم شهید)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم