🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#نیمهی_پنهان_ماه
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 2⃣5⃣
رفتم لباسها و حولهها را آب بزنم که بوی گوگردش برود، شیر آب، کم آب بود. گفتند:
« حیاط بغلی آبش بیشتر است. »
رفتم آن حیاط دیدم سه چهار تا بچهی کوچک دارند زار زار گریه میکنند. تازه یادم افتاد مادر اینها صبح زود قهر کرد و رفت. آمدم این طرف ماجرا را به مادرشوهرم گفتم. گفت:
« تو مطمئنی؟ »
گفتم:
« من توی خواب و بیداری این طور شنیدم. »
مادر شوهرم رفت باهاشان صحبت کرد. گفت:
« تا ما اینجاییم بریم پادرمیونی کنیم برش گردونیم سر خونه و زندگیش. بچههاش کوچیکن، گناه دارن. »
به ناصر گفت با هم بروند. خانهی پدر و مادر خانم توی جنگل بود و آن موقع هم هوا تاریک شده بود. ناصر به این چیزها خیلی حساس بود. شنیده بودم توی پاوه حتی زمان مجردیش زن و شوهرهایی که با هم اختلاف داشتند میآمدند پیش ناصر تا مشکلشان را حل کند، ولی بعضی وقتها سر چیزهایی که این قدر برایش مهم بود، زود از کوره در میرفت. به مادرشوهرم گفتم:
« شما با بابا برین خیلی بهتره. بابا جاافتاده ست، پخته ست حرفش رو بهتر میخونن. ناصر جوونه میاد یه چیزی میگه خوششون نمیاد بدتر میشه. »
راضی شدند و دوتایی با هم رفتند، بچهها هم از آب گرم و بازی خسته شده بودند و خوابیدند. همه جا که ساکت شد با ناصر رفتیم نشستیم توی بالکن.
این اولین بار بود که توی این سفر با هم تنها شدند، دوتا صندلی توی بالکن بود، نشستند، آسمان را نگاه میکردند، صاف بود و پر از ستاره. هیچ صدایی نمیآمد فقط قورباغهها و جیرجیرکها بودند که از لای خیسی چمنها صدا میکردند و موج دریا بود که آرام خودش را به ساحل میزد و برمیگشت. ناصر نگاهی به منیژه انداخت، گفت:
« می خوای با هم سورهی واقعه رو بخونیم؟ »
منیژه چشمهایش را روی هم گذاشت و سری تکان داد:
« خیلی هم دوست دارم. »
هر وقت ناصر برایش قرآن میخواند با تمام وجودش لذت میبرد. میدانست خیلی نمیتواند او را داشته باشد، دلش می خواست از لحظه لحظهی با او بودن لذت ببرد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم