eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
298 دنبال‌کننده
31.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣7⃣ از دکتر قائمی که روانشناس بود وقت گرفتم. توی آن چند روز تمام بدنم درد می‌کرد، مثل این که چیز سنگینی رو سینه‌ام باشد. می‌ترسیدم تنهایی بروم. طاقت هیچ چیز را نداشتم. با یکی از دوست‌هایم رفتیم. دکتر تا على را دید، یک کاغذ و مداد داد دستش گفت: « یک نقاشی بکش. » علی گفت: « چی بکشم؟ » گفت: « هر چی دوست داری بکش؟ » تمام بدنش می‌لرزید، دست‌هایش یخ کرده بود. چشم‌هایش را گذاشته روی هم بود و ذکر می‌گفت، ناصر را صدا می‌زد، خودش را سرزنش می‌کرد. شاید باید بیشتر به او رسیدگی می‌کرد شاید حواسش از او پرت شده بود. نمی‌دید که علی چی می‌کشد فقط با خودش ذکر می‌گفت. دکتر گفت: « خب بده ببینم چی کشیدی؟ » گفت: « این یه خونه‌ست این هم مامانمه.،» دکتر گفت: « از کجا میگی این خانم مامانته؟ » گفت: « خب مامانمه دیگه. » دکتر گفت: « نه، چی میبینی که میگی مامانمه؟ » مدام این سؤال را ازش می‌پرسید من هم می‌لرزیدم. می‌خواستم زودتر تمام بشود، آخر علی گفت: « مادربزرگم مامانم رو صدا میکنه میگه، دخترم، از اینجا می‌فهمم که مامانم خانومه. » دکتر خنده‌ای از ته دل کرد، سر علی را گرفت توی بغلش و بوسید. راحت شدم. گفت: « خانم این طوریش نیست. از همه‌ی بچه‌ها هم سالم تره. فقط میخواد مادرش بیشتر کنارش باشه. هر روز با خودتون ببریدش مدرسه. نذارید از شما دور بشه. پیش خونواده هم نذارینش. توی مدرسه به همکارهاتون یک بسته شکلات بدین هر جا میره، هر دری را باز می‌کنه بهش محبت کنن. ان‌شاءالله دوباره آروم میشه. » همان سال آموزش و پرورش به ما اجازه داد مهد کودک ضمیمه بزنیم. یک مربی خوبی هم آوردیم، این طوری علی کنارم بود و دیگر نگرانش نبودم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 0⃣8⃣ یک بار دوست‌های ناصر آمده بودند خانه‌مان مهمانی، یک فیلم از ناصر آورده بودند که من هم تا آن روز ندیده بودم. فیلم را انداختند روی دیوار که همه راحت ببینند. ناصر نشسته بود توی سنگر، صحبت می‌کرد، لباس سپاه پوشیده بود، مثل همیشه می‌خندید، بلند شد که از سنگر بیرون برود، علی دوید طرفش دیوار را چنگ زد، می‌خواست بغلش کند، صدایش میزد، می‌خواست پایش را بگیرد ولی دستش می‌خورد به دیوار و گریه می‌کرد، دستش را می‌برد جلو، می‌خورد به دیوار، نمی‌دانست چه کار کند، نمی‌توانست از دیوار جدایش کند دو سالش بیشتر نبود. تا آن روز فقط عکس‌های ناصر را دیده بود. نمی‌دانست بابا راه هم می‌رود، می‌خندد، نگاهش می‌کند. همان سال على مریض شد، تب وحشتناکی کرد، هر کاری می‌کردم تبش پایین نمی‌آمد، هر دکتری می بردم نمی‌فهمیدند چی شده. یک روز یکی از همکارهایم یک دکتر معرفی کرد که متخصص کودکان بود ولی به این راحتی‌ها وقت نمی‌داد. نمی‌توانست خودش را، زندگیش را به کسی تحمیل کند. آن روزها دیگر هر کسی سراغ زندگی خودش رفته بود. منیژه باید از عهده‌ی همه‌ی کارها برمی‌آمد؛ یکه و تنها. آنقدر غرور داشت که توی این سال‌ها به کسی لب تر نکرده بود. از کسی چیزی نخواسته بود، گذاشته بود راحت و بی‌دغدغه زندگی‌شان را بکنند، بدون اینکه نگران علی باشند که کم‌کم پدر نداشتنش را حس می کند یا نگران این زندگی باشند که بدون هیچ پشت و تکیه‌ای می‌چرخد، ولی این بار احساس می‌کرد کمرش دو تا شده. با خودش می‌گفت: " اگه تنها برم دکتر و بهم بگه على طوریش شده. من هم همون جا تموم می‌کنم دیگه طاقت ندارم. " ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 1⃣8⃣ هرطوری بود با بیژن رفتیم مطبش. تا ساعت هشت هشت و نیم شب منتظر ماندیم. آخرین مریض که رفت منشی دکتر به ما گفت: « شما هم بلند شین برین، دکتر دیگه کسی رو نمی‌بینه. » رفتم جلو گفتم: « حال بچه‌ی من اصلاً خوب نیست داره از دست میره مگه چند دقیقه طول میکشه؟ بذارین من دکتر رو ببینم با خودش باید حرف بزنم... . » هرچی گفتم، قبول نکرد، می‌گفت: « هر حرفی دارین به من بگین دکتر با کسی حرفی نداره. » دکتر سر و صدای ما رو شنید آمد دم در، گفت: « چه خبره این همه سر و صدا راه انداختین؟ » رفتم جلو حال و روز علیرضا را بهش گفتم، بیژن بغلش کرده بود، دکتر آمد جلو به بیژن گفت: « باباش، بندازش رو دوشت تا معاینه کنم این پسر گل رو. » اشک توی چشم‌هایم جمع شده بود، خودم را نگه داشتم. خیلی طول کشید تا دکتر معاینه‌اش کرد. هر بار که گوشی را می گذاشت و برمی داشت و سرش را تکان می‌داد، بند دل من هم پاره می‌شد. آخر یک سری آزمایش نوشت با چندتا دارو. گفت: « این آزمایش‌ها رو زود انجام بدین بیارین تا ببینم چی میشه. » بیژن را کشید یک گوشه و گفت: « به احتمال زیاد باید توی بیمارستان بستری بشه. » آدرس بیمارستان و شماره‌ی تلفن هم داد که اگر تا صبح بدتر شد خبرش کنیم. تمام بدنم می‌لرزید. نمی‌دانستم امتحان این قدر سخت می‌شود. آمدیم خانه. مادر پرسید: « چی شد؟ » دلم گرفته بود. توی این هفته نه خواب داشتم نه خوراک. گریه ام گرفته بود. گفتم: « مامان اگه علی چیزیش بشه من طاقت نمیارم. از خدا میخوام که مرگ من رو زودتر برسونه. » مادر دل داریم داد، گفت: « دختر، صبر کن توکل کن، خدا کمک می‌کنه. » داروها را بهش دادیم و خوابش برد. مادر گفت: « منیژه تا علی خوابش برده تو هم بیا کنارش دراز بکش تا یه کمی آروم بشی. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 2⃣8⃣ دست‌های کوچکش را گرفت توی دستش انگار تنور نانوایی بود. چشم‌هایش را روی هم گذاشت. خیسی اشک از گوشه‌ی چشم‌هایش می‌ریخت روی صورتش. خواب دید توی بیمارستان از این طرف به آن طرف می‌دود تا برای علی وقت دکتر بگیرد. علی را داد به مادر و توی صف ایستاد، نوبتش که شد دید ناصر پشت پیشخوان ایستاده، یک لباس سبز بلند پوشیده بود با یک کلاه سبز. ریش.هایش را مرتب کرده بود، منیژه همیشه این کارش را دوست داشت. دو پرستار هم دو طرفش ایستاده بودند ولی روپوش پرستارها را نپوشیده بودند، لباس عروس تنشان بود آن قدر زیبا بودند که منیژه چند لحظه ایستاد تماشای‌شان کرد. مثل پروانه دور ناصر می‌چرخیدند. ناصر پرسید: « چی میخوای؟ » گفتم: « هیچی. اومدم شماره بگیرم برای علیرضا. مریضه، میخوام برمش دکتر. » گفت: « خب خودت چه طوری؟ » گفتم: « نه. خودم رو نمیگم، برای علیرضا اومدم. » گفت: « می‌دونم، از خودت بگو چه کار می‌کنی، حالت خوبه؟ » هر چه من می‌گفتم علی رضا، او حال من را می‌پرسید. آخر عصبانی شدم، گفتم: « دارم میگم علی رضا داره از دست میره چه کار کنم؟ » گفت: « اون رو که دیدم، خوب شد فرستادمش رفت خونه، تو از خودت بگو. » دویدم طرف مادر، نبود، علیرضا هم نبود. گفتند: « بچه خوب شد، فرستادنش خونه. » آمد جلو دستم را گرفت، گفت: « بیا، بیا بریم من می‌رسونمت خونه. » آمدیم بیرون. دوباره مثل همان دفعه آسمان آفتابی بود ولی نم‌نم باران می‌آمد، نگاهش می‌کردم، نورانی شده بود آن قدر که احساس می‌کردم باید با فاصله از او راه بروم ولی نمی‌گذاشت. دستم را گرفته بود و با هم راه می‌رفتیم. خانه که رسیدیم دیدم مادرم خانه‌تکانی می‌کند‌. همه چیز را جمع کرده وسط مثل یک تپه‌ی بزرگ. ناصر رفت نوک قله نشست من هم همان پایین توی دامنه‌اش نشستم. همه جا یک دست سرسبز بود. به مادر گفت: « این رو بدین من باخودم ببرم. » مادر قبول نکرد، ناصر گفت: « تو رو خدا بدینش، میخوام ببرمش پیش خودم. » التماس کرد، خواهش کرد، مادر می‌گفت: « نه نمیشه. بچه‌اش هنوز کوچیکه، مادر میخواد. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 3⃣8⃣ منیژه دل توی دلش نبود. رویش نمی‌شد، ولی توی دلش خداخدا می‌کرد، به مادر التماس می‌کرد: " بده من رو با خودش ببره. " انگار زبانش بند آمده بود. نمی‌توانست چیزی بگوید. می‌خواست هرطوری هست، مادری راضی شود. فقط یک قدم با ناصر فاصله داشت؛ یک قدم تا تمام شدن همه‌ی این سختی‌ها و دوری‌ها. آخر ناصر بلند شد رفت. او که رفت از خواب پریدم، هنوز دستم توی دست علی بود، دستش یخ کرده بود؛ سرد سرد بود. بردمش دکتر. مات و مبهوت شده بود. آزمایش‌هایش چیزی نشان نمی‌داد، بعد از آن هم هیچ وقت آن طوری تب نکرد. حالا هم همین طور است، هر وقت درمانده می‌شوم می‌آید سراغم کمکم می‌کند، آرامم می‌کند. همیشه با من است. هیچ وقت توی این بیست و دو سال من برای کارهای مادی دست به دامنش نشدم ولی خودش همه چیز را می‌داند، تنهایم نمی‌گذارد. تا وقتی که علی رفت راهنمایی ما سه تایی توی همان خانه زندگی کردیم. حسابی هوایی شده بود. دلش می‌خواست برود کردستان. همان جایی که ناصر شهید شده بود. دلش تنگ شده بود برای ناصر، برای آن شش ماه زندگی پر از انتظار. برای آن همه آرامشی که بعد از ناصر دیگر رویش را ندیده بود. آن روزها خانواده‌ی شهدا را می‌بردند مناطق جنگی اما نوبت منیژه نمی‌رسید. دلش آشوب بود باید می‌رفت جایی تا کمی آرام بگیرد. سال شصت و شش بود، اواخر جنگ. از طرف بنیاد شهید نامه آمد که می‌خواهند خانواده‌ی شهدا را ببرند جنوب. جنوب بود، نه کردستان ولی قبول کردم. علی را آماده کردم و راه افتادیم. توی یک مهمان‌پذیر نزدیک اهواز مستقر شدیم. قرار شد بچه‌ها را بگذاریم و خودمان برویم. یکی از خانم‌ها هم فداکاری کرد و ماند پیش بچه‌ها. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 4⃣8⃣ یکی از لباس‌های سپاه ناصر را برای علی کوچک کرده بودم با یک سربند سبز « یا مهدی». یک تفنگ هم دستش بود، خیلی شبیه ناصر شده بود. فقط چهار سالش بود ولی توی صورتش که عمیق می‌شدی ناصر را می‌دیدی. همان روز ما راه افتادیم سمت فاو. هنوز فاو دست ما بود. صدای توپ و خمپاره از دور می‌آمد ولی آنجا خبری نبود. همه چیز دست نخورده بود، رزمنده‌ها می‌آمدند استقبالمان. خوش‌آمد می‌گفتند. فرمانده‌شان از منطقه و اوضاع آن جا برایمان توضیح می‌داد. همه جا را بهمان نشان دادند. توی راه یک پلاکاردی زده بودند رویش نوشته بود محل شهادت پاسدار رشید اسلام؛ صفاپیشه. آن را که دیدم دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، ناصر، صفاپیشه را خیلی دوست داشت. آنجا خیلی بی‌تابی کردم، از خدا خواستم عمری بدهد تا من هم بروم کردستان محل شهادت ناصر را ببینم. از یک تپه رفتم بالا، رزمنده‌ها گوشه کنار تپه نشسته بودند برای خانواده‌هاشان نامه و وصیت‌نامه می‌نوشتند، حال و هوای عجیبی بود. احساس می‌کردم آن بالا به ناصر نزدیک‌ترم. آرامش خاصی داشتم. می‌دیدم همه مثل من‌اند، همه‌ی این بچه‌هایی که این جا هستند مثل ناصر خانواده دارند. خانواده‌شان چشم به‌راه‌اند. خیلی آرام شدم. موقع برگشتن غروب بود، چون منطقه ناامن بود چراغ خاموش می‌آمدیم. چند ساعتی که راه رفتیم احساس کردم صدای خمپاره نزدیک‌تر می شود، از سرخی آسمان معلوم بود که جلوتر خبرهایی است. راننده یکهو فهمید که راه را اشتباه رفته، به جای اینکه به عقبه برگردد، به خط‌ می‌رفته. تا راه را پیدا کنیم و برگردیم، نصف شب شده بود. همه‌ی بچه‌ها سر جای‌شان خوابیده بودند. علی جلوی در زانویش را بغل کرده بود تکیه داده بود به ساک لباس‌هایش. همان طور اسلحه به دست خوابش برده بود، سرش روی شانه‌هایش افتاده بود. خانمی که مانده بود برای مراقبت از بچه‌ها گفت: « همه ی بچه ها آنقدر بازی کردند تا خواب‌شان برد ولى على از دم غروب تا حالا نشسته دم در منتظر شماست. هر کاریش هم کردم نیامد بخوابد گفت تا مامانم نیاد من نمی‌خوابم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 5⃣8⃣ رفتم بغلش کردم، تفنگ را از لای انگشت‌هایش بیرون کشیدم، بیدار شد تا من را دید گفت: « مامان پس چرا این قدر دیر کردی؟ » خیالش که راحت شد آمدم، خوابش برد. بعد از آن سفر خیلی آرام شده بودم راحت‌تر با مسائل کنار می‌آمدم. آن سال علیرضا باید می‌رفت راهنمایی‌. از دوست‌هایش تعریف مدرسه‌ی مفید را شنیده بود. اصرار داشت که برود آنجا. نگران بودم. مفید خیابان آزادی بود، ما عباس آباد؛ رفت و آمدش خیلی سخت بود. مدرسه را هم نمی‌شناختم؛ از نظر مسائل تربیتی و درسی. با چند نفر مشورت کردم، بهم اطمینان دادند که مدرسه‌ی بدی نیست. بالأخره علیرضا رفت مفید. مدرسه‌ی من هم همان اطراف بود. صبح‌ها با هم راه می‌افتادیم علی را می بردم مدرسه خودم هم می‌رفتم سر کار و بعدازظهرها هم همین طور. خیلی سخت بود. تصمیم گرفتم یک ماشین تهیه کنم. با یک کم وام و چند تیکه طلا که داشتم، یک رنو خریدم و با همان آموزش دیدم. بعد از آن رفت و آمدمان راحت‌تر شد. علیرضا دوم راهنمایی بود که برادرم می‌خواست ازدواج کند. یک روز بهش گفت: « بر و دایی، برو سر خونه و زندگیت. من دیگه مرد شدم خودم همه ی کارهای مامانم رو می‌کنم. » آن سال آن قدر درس خواند که جزو سه نفر اول کلاس شد. می‌خواست به من ثابت کند که مرد شده. از آن به بعد ما دوباره دوتایی با هم تنها شدیم. از همان روزها بود که علی واقعاً شد مرد زندگی من. خریدها و کارهای بیرون با او بود. از مدرسه که می‌آمد تازه کارهایش شروع می‌شد. خرید می‌کرد، به خانه می‌رسید. کارهایش که تمام می‌شد تازه می‌رفت سر درس و مشقش. نمی‌گذاشت کسی کاری برایمان بکند. با آن سن کمش مراقب همه چیز بود به همه‌ی کارها می‌رسید. هر وقت دلش می‌گرفت یا جایی کم می‌آورد، می‌رفت بهشت زهرا و با ناصر خلوت می‌کرد. الآن هم همین طور است. ارتباط خوبی با ناصر دارد. می‌دانم که بینشان قول و قرارهایی است. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣8⃣ یک روز علی تنهایی رفته بود بهشت زهرا سر خاک ناصر. یک آقایی از دور ایستاده بود نگاهش می‌کرده، آن روزها علی خیلی شبیه ناصر شده بود هر کس می‌دیدش این را می گفت. مطمئن که می‌شود، جلو می‌آید می.پرسد: « تو پسر ناصر کاظمی‌ای؟ » کمی با هم حرف می‌زنند و او آدرسش را می‌دهد. می‌گوید: « چندتا عکس از بابا دارم اگه خواستی بیا بگیر. » چند روز بعد علی رفت سر قرار. وقتی برگشت دیدم با عکس‌ها، یک دست گرمکن و کاپشن و شلوار ورزشی هم آورده. گفتم: « اینها چیه علی؟ » گفت: « این آقا شاگرد بابا بوده، توی یکی از همون مدرسه‌های جنوب شهر که قبل از جنگ درس می‌داده. توی زمستون بابا کاپشن و شلوارش رو میده بهش که بتونه با بقیه توی سرمای حیاط ورزش کنه، خیلی بهم اصرار کرد گفت اینها تا امروز امانت بود پیش من حالا می‌خوام به صاحبش برگردونم. » بعدها دوست‌هایش تعریف می‌کردند آن روزها که هنوز ازدواج نکرده بود، بیش‌تر حقوقش را به مردم کمک می‌کرد. می‌گفت: « من که خرجی ندارم، لباس هم، همین لباس سپاه که تنمه بسه، می‌خوام چی کار بقیه‌اش رو. » زمستان همان سال از طرف کنگره‌ی شهدا آمدند دنبال علی که با هم بروند پاوه. از مدرسه‌اش اجازه گرفتم با عمویش و یک اکیپ از سپاه رفتندکردستان و از آنجا هم پاوه، وقتی برگشت خیلی عوض شده بود‌. می‌گفت: « مامان نمیدونی این مردم با من چیکار می‌کردن. پیرمردها وقتی من رو می‌دیدن، دستم رو می‌بوسیدن، آب شدم از خجالت. نمی‌دونستم چی باید بگم. هر خونه‌ای که می‌رفتیم و شهید داده بودن، عکسش رو با عکس بابا روی تاقچه گذاشته بودند. مردها لباس‌های رسمیشون رو پوشیده بودند. قبل از اینکه ما بریم می‌اومدن دم در استقبالمون، هرچی توی خونه داشتن جلومون می‌ذاشتن... . » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣8⃣ برده بودنشان روستاهایی که ناصر آزاد کرده بود. پسربچه‌های هم سن و سال علی با لباس‌های رسمی و کلاه‌های محلی می‌آمدند دم در. می‌گفتند: « اسم ما رو ناصر گذاشتن چون روستای ما رو ناصر کاظمی از دست ضدانقلاب آزاد کرده. » فیلم‌ها و عکس‌هایش هنوز هست، دست انداختند دور گردن على با هم حرف می‌زنند. ناصر، اسم رایجی بین کردها نیست، ولی خیلی از بچه‌هایی که سال‌های شصت، شصت و یک به دنیا آمدند اسم‌شان ناصر است. على توى آن سفر خیلی روحیه‌اش عوض شد. به جواب خیلی از سؤال‌هایی که توی ذهنش بود و کسی نمی‌دانست، رسید. خودش می‌گفت: « بابا رو یه طور دیگه شناختم. » یک سال بعد از آن هم من و مادر شوهرم را هم از طرف سپاه بردند. اول رفتیم سنندج، مردم گرم و صمیمی بودند. بعضی‌هاشان خیلی فقیر بودند. رفتیم پیش خانواده‌ای که می‌گفتند خیلی با ناصر دم‌خور بودند. خانه‌ی خیلی کوچک و ساده‌ای بود. تا رفتیم تو پسر بچه‌ی کوچکی شروع کرد به دف زدن و به زبان خودشان خوش آمد گفتن. خیلی از حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم و هر چند جمله‌ای که می‌گفت سلام می‌داد. خودشان گفته بودند که می‌خواهند این طوری از ما استقبال کنند. چندتا از خانواده‌ها را دیدیم و هر کدام همین طور پذیرایی کردند. بعد از آن راه افتادیم طرف پاره که توی راه برف و کولاک بدی شد و مجبور شدیم شب را بمانیم جوانرود؛ یکی ازروستاهای نزدیک پاوه. این توی برنامه‌مان نبود، آنها اصلا خبر نداشتند که ما می‌آییم. بی‌خبر رفتیم خانه‌ی یکی از پیش مرگ‌های کُرد؛ پاسدارهای کردی که داوطلب شده بودند تا زیر نظر سپاه از منطقه محافظت کنند. خیلی خوشحال شدند. جمع شده بودند دم در، می‌بوسیدنمان، خوش‌آمد می‌گفتند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣8⃣ خیلی طول نکشید، همه‌ی پیش‌مرگ‌ها خبر شدند، توی آن سوز و سرما همه آمدند با خانواده‌شان. زن‌ها لباس‌های محلی پوشیده بودند، دامن های بلند و پرچین، رنگ وارنگ که دور تا دورش را سکه دوخته بودند و وقتی راه می‌رفتند جرینگ جرینگ صدا می‌داد. کلاه‌هایشان هم پر از تور بود، تورهای سبز و صورتی و آبی و سرخ. به آنها هم کلی سکه وصل کرده بودند. می‌گفتند این سکه‌های طلا تنها سرمایه‌ی ماست. شوهرهامان کار می‌کنند و اینها را برایمان می‌خرند برای روزهای مبادا. منیژه را که دیدند دورش حلقه زدند، دست انداختند دور گردنش، بغلش کردند، بوسیدنش. منیژه نمی‌دانست چه طور او را می شناسند و چه طور او این همه با آنها اخت شده بود؟ انگار خیلی وقت بود که می‌شناختمشان، مثل این که حرف‌هایشان قسمتی از وجود من بود که تا به حال چیزی ازش نمی‌دانستم. کمی که گذشت مردهاشان آمدند، خیلی صمیمی و خودمانی از خاطرات‌شان با ناصر گفتند که: « فقط کاک ناصر بود که به داد ما می‌رسید، دلش می‌خواست تا می‌تونه مشکلات مردم رو حل کنه، اون روزها هنوز ازدواج نکرده بود ولی تا صبح می‌نشست و اختلاف‌های خانوادگی ما رو حل می‌کرد. از همه بیشتر به مردم اعتماد داشت به همه فرصت می‌داد خودشون رو نشون بدن... . » یکی از خانم‌هاشان تعریف می‌کرد که من اون موقع تازه عروس بودم. می‌دونین که کُردها چه قدر روی زن‌هاشان تعصب دارن. شوهرم نمی‌ذاشت با هیچ مردی حرف بزنم ولی کاک ناصر با اینکه کرد نبود می‌اومد خونه‌مون راحت باهاش حرف می‌زدم. ما زن‌ها جز به برادرمون نمی‌تونیم به کس دیگه‌ای بگیم "کاک". ولی ناصر برای همه کاک ناصر بود. وقتی می‌اومد خیال همه‌ی مردها راحت بود. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣8⃣ تازه داشتم می‌فهمیدم چرا علیرضا بعد از آن سفر این همه عوض شد. طوری این چیزها را تعریف می‌کردند انگار ناصر هنوز باهاشان زندگی می‌کند. شب را آنجا ماندیم و صبح زود رفتیم پاوه. امام جمعه‌ی پاوه آمد استقبالمان، آنجا هم همان‌طور، دخترهاشان تا ما را دیدند زود رفتند لباس‌هاشان را عوض کردند، لباس‌های محلی پوشیدند، رنگ وارنگ؛ قرمز، بنفش، صورتی. آنجا هم یک مهمانی بزرگ دادند، گوسفند قربانی کردند. بعد از آن رفتیم فرمانداری؛ همان جا که ناصر به عنوان فرماندار کار می‌کرده. یک قلعه‌ی بزرگی بود بالای کوه مثل یک کاخ. پایینش خیلی باصفا بود، با این که زمستان بود ولی دار و درخت زیادی داشت. می‌گفتند: 《 وقتی ناصر آمد آنجا ریش پرفسوری گذاشته بود و با شلوار لی و تیپ روشن فکری که کُردها بهش شک نکنند چون آن روزها با سپاهی‌ها خیلی درگیری داشتند. همین طور بدون محافظ، خودش تنها می‌رود توی جاده، جلوش را می‌گیرند. خیلی جدی حکمش را در می‌آورد و می‌گوید: من فرماندار پاوه‌ام، از وزارت کشور اومدم.» می‌گویند: « جاده امن نیست باید هوایی ببریمت. » ناصر می‌گوید: « من خودم میرم زمینی هم میرم، یا نمی‌رسم یا اگه برسم درست و حسابی می‌رسم. » تا مدت‌ها هیچ کس نمی‌فهمد او سپاهی است. می‌رفته روستاها برای مردم سخنرانی می‌کرده. تازه می‌فهمند که او سپاهی هم هست. به فرمانداری هم که می‌رسد اول تمام وسایل را جمع می‌کند و آنهایی را که به درد مردم می‌خورد بین‌شان تقسیم می‌کند، بقیه را توی کمدها جا می‌کند. یک اتاق را موکت می‌کند، وسایلش را پهن می‌کند روی زمین و آنجا می‌شود اتاق کارش. همان جایی که ساعت‌ها دو زانو می‌نشسته و به حرف‌های مردم گوش می‌داده. 》 هر کس چیزی می‌گفت. از صمیمیت ناصر، از اعتمادش به مردم. بعضی‌ها می‌گفتند: « یک بار ناصر زخمی شده بود و بیشتر مردم برایش روزه نذر کرده بودند، دم در بیمارستان صف کشیده بودند. هر کس چیزی آورده بود برای عیادت، نان محلی، تخم مرغ، میوه. التماس می‌کردند که بذارین کاک ناصر رو ببینیم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 0⃣9⃣ فقط یک روز پاوه بود، یک روزی که شاید سال‌ها او را به ناصر نزدیک کرد. شاید بیش تر از ده سال بود که ناصر از کنار مردم رفته بود. آن روزهایی هم که بود، فقط بیست و پنج سالش بود و این همه مردم را عاشق خودش کرده بود. حتی پیرمردهایی که به اندازه‌ی تمام عمر ناصر موی سفید داشتند. آن روز، بعد از آن همه سال، ناصر را یک جور دیگر دید. فهمید که توی این شش ماه زندگی چه قدر ناصر را کم دیده، چه قدر از خودش کم گفته و حالا چه قدر برایش دلتنگ است. از پشت شیشه ی ماشین که با سرعت از کوچه‌ها و خیابان‌های پاوه رد می‌شد با دقت همه جا را خوب نگاه می‌کرد‌. می‌خواست همه چیز توی ذهنش بماند. شیشه را پایین کشید سرش را بیرون برد چشم‌هایش را بست، چند نفس عمیق کشید. احساس می‌کرد آنجا بوی ناصر را می‌دهد. هوا را تا آخر توی ریه‌هایش فرو برد. با خودش گفت: « ناصر اگه امروز هم بیایی خواستگاریم و فرداش بخوای برگردی کردستان، باز هم زنت میشم. » ⬅️ پایان ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم