🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 2⃣1⃣ روزها و هفته‌ها گذشت و فرماندار اصلا عـوض نشـد. تـوجهی بـه دور و بـر خودش نداشت. با گروهك‌ها هم حسابی رفيق شده بود و وقت و بی‌وقت می‌رفت به سراغ‌شان. می‌رفت به روستاها و از كشته و اسير شدن هـم نمـی‌ترسـيد. ايـن كارهايش بود كه ديگران را به او مشكوك می‌كرد. بچه‌ها از هم می‌پرسيدند: « آخر او چه طور بی‌پروا می‌رود به ميان آنها؟ آيا غير از اين است كه ضد انقلاب او را قبول دارند و شايد هم... شايد هم اصلا او را از خودشان می‌دانند. »     هيچ كس نمی‌دانست خبرهای تازه‌ای كه از افراد ضدانقلاب می‌رسـيد،  كـار چه كسی است. فقط حدس و گمان بود و هر كس چيزی می‌پراند. يكی می‌گفت:  « بابا، دم اين بچه‌های اطلاعات و شناسایی سپاه پاوه گرم. آنها می‌روند شناسايی و اين خبرها را می‌آورند. » كس ديگری می‌گفت: « فكر می‌كنم اين اطلاعات و اخبار را بچه‌های ژاندارمری به سپاه می‌دهند. » خلاصه اين‌كه در فلان روستا يا بهمان كوه چند نفر از افراد ضدانقلاب مستقرند يا محل استقرارشان دقيقا كدام نقطه است و سنگرها و كمين‌هايشان كجاست، به هيچ عنوان اخبار كم ارزشی نبود.  آن روز از عمليات بازمی‌گشتيم. سه روستا را پاكسازی كرده بوديم و تعـداد زيادی از ضدانقلاب به اسارت درآمده بودند. مـن خسـته بـودم امـا چـاره‌ای نداشتيم. نمی‌توانستيم با آن همه اسير توقف كنيم. بايد هر چه زودتر افرادی را كه دستگير كرده بوديم، راهی سنندج می‌كرديم.  ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم