🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قصهی_فرماندهان
#فوتبال_و_جنگ
#شهیدناصرکاظمی 🕊
مقدمه 1⃣
مرد ناراحت و غمگين چشم دوخته بود به كودك بيمار هجده ماههاش. پسرك به بيماري سرخك مبتلا شده بود. كنارش مرد ديگری نشسته بـود. او هـم چشـم دوخته بود به كودك. اتوبوس در ايستگاه نگه داشت و مردی كه كنار پدر كودك نشسته بود، بلند شد كه پياده شود. پيش از پياده شدن رو كرد به او و گفت:
« این كودك آيندهی درخشانی دارد. »
و پياده شد. پدر كودك بُهت زده رد مرد را گرفته بود كه توی پيادهرو لابهلای جمعيت در حال ناپديد شدن بود. او را كه گم كرد سربرگرداند و به كودك بيمارش نگاه كرد. كودك، آرام خوابيده بود؛ به جملهای كه مرد گفته بود، فكر كرد. به اينكه روزگـار چه سرنوشتی برای كودكش رقم خواهد زد. نام آن كودك «ناصر كاظمی» بود. او در دوازدهم خرداد ۱۳۳۵ ه. ش. به دنيا آمده بود.
ناصر هفت ساله بود كه حماسهی ۱۵ خرداد شکل گرفت. او دوران خود را به روزگاری سپری كرد كه آگاهی مردم و جوانان روز بـه روز از ظلـم و ستم كه بر آنان میرفت بیشتر میشد.
از همان ابتدا، نشانههايی در رفتار و كردار ناصر نمايان شد؛ از جلمه دلسوزی به دوستان فقير، مهربانی و كمك به نزديكان و ياری به بچههای همكلاسیاش در رفع اشكالات درسی. همینها بود که باعث میشد دیگران به او - با اینکه نوجوانی بیش نبود - به گونهی دیگری نگاه میکردند. اهل محبت کردن بدون چشمداشت و منت بود و مهمترین تفریح و سرگرمیاش در آن دوران، ورزش فوتبال.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قصهی_فرماندهان
#فوتبال_و_جنگ
#شهیدناصرکاظمی 🕊
مقدمه 2⃣
پس از گرفتن ديپلم، در كنكور شركت كرد و در رشتهی تربيت بدنی قبول شد. همزمان با تحصيل به خاطر علاقه به تدريس، در مدارس جنوب شهر مشـغول بـه کار شد. در مدرسه برای دانشآموزان و شاگردانش پیش از آنکه معلم باشد، دوست و ياور مهربانی بود كه از صميم دل برايشان دل میسوزاند. در كلاسهای درس، در اوقات فراغت دربارهی مسائل دينی، اجتماعی و سياسی صحبت میكرد و دانشآموزان را با شرايط جامعه و ظلم و ستم رژيم پهلوی آشنا میکرد.
سال ۱۳۵۶ او پرچم آمريكايیها را در محوطهی استاديوم آزادی به آتش كشيد و توسط ساواك شناسايی و دستگير شد. پس از بازجويی و شكنجه، محكوم شـد و به زندان قصر برده شد. با اوجگيری قيام مردم ايران، ناصر همراه تعداد زیادی زندانيان سياسی آزاد شد و تا پيروزی انقلاب لحظـهای آرام ننشسـت و در کنار
دوستان مبارزش برای براندازی رژيم پهلوی مبارزه كرد.
پس از پيروزی انقلاب در خرداد ۱۳۵۸ به
عضـويت سـپاه پاسـداران درآمد. آموزش نظامی را در كمتر از دو هفته گذراند و عليرغم عدم آمـوزش کافی كلاسها و دانشكدههای نظامی به زودی از چنان تبحر و تجربهای برخوردار شد كه باعث تعجب فرماندهان آموزش شد.
او، پس از آموزش به «زابل» اعزام شد. چهار ماه در آنجا بود و سـپس راهی «خوزستان» شد. رفتن او به خوزستان همزمان با شورش گروهی بـه نـام " خلق عرب " بود. آنها درصدد تجزيهی خوزستان از خاك ايران بودند. با تلاش نیروهای انقلابی و از جمله «ناصر كاظمی» نقشهی «خلق عرب» شكست خورد. ناصر بعـد از ماجرای «خوزستان» عازم «كردستان» شد. در «كردستان» ضد انقلاب آتش به جان مردم انداخته بود و هر روز آشوب و بلوای تازهای برپا میکرد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قصهی_فرماندهان
#فوتبال_و_جنگ
#شهیدناصرکاظمی 🕊
مقدمه 3⃣
ناصر به پيشنهاد «محمد بروجردی» (فرمانده سپاه پاسداران ناحيه غرب كشور) در هفدهم دی ماه ۱۳۵۸ به «پاوه» رفت و فرماندار آنجا شد. از لحظهی شـروع بـه كار، برای برگرداندن آرامش و امنيت به شهر با جديت فعاليت كرد. چندی بعد به خاطر شايستگی در خدمت به مردم عـلاوه بـر فرمانـداری به فرمانـدهی سپاه پاسداران «پاوه» نيز منصوب شد. او معتقد بود كه اگر قرار است آشوب و خونريزی ضد انقلاب در «كردستان فروكش كند، بايد از نيروهای بومی و دلسوز «كردستان» استفاده شود.
از این رو به سازماندهی نيروهای بومی پرداخت و با همكاری نیروهای اعزامی موفق به پاكسازی جادهی «پاوه»، «نوريان» و «قشلاق» شد.
اين خبر در منطقه پيچيد و مردم محروم كردستان كه از ظلم و ستم گروهكهـا به ستوه آمده بودند، از او درخواست كردند كه مناطق آنان نيز پاكسازی شود. از جملهی اين مناطق «باينگان» بود. اهالی این شهر به پاوه مهاجرت کردند و تقاضای پاكسازی منطقه را با او در ميان گذاشتند.
«ناصر كاظمی» ابتدا آنها را با مسائل سياسی و نظامی منطقه آشنا کرد. سپس در اوايل بهار ۱۳۵۹ با يك حملهی مُتهوّرانه، منطقه را با كمك اهالی بومی از وجود ضدانقلاب پاكسازی كرد. پس از پاكسازی «باينگان» متوجـه آزادسازی منطقهی «نوسود» شد و عدهای از اهالی آن شهر، شبانه خود را به پاوه رساندند. او برای آنها نيز از مسائل سياسی و اعتقادی و تشريح مسائل منطقه و اهداف گروهك ضدانقلاب و معاند صحبت كرد. سپس تعدادی از آنها را به ديدار «حضرت امام» برد كه اين ديدار تأثير زيادی در روحيهی آنان گذاشت.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قصهی_فرماندهان
#فوتبال_و_جنگ
#شهیدناصرکاظمی 🕊
مقدمه 4⃣
ناصر، مدتی بعد در يك عمليات برای پاكسازی مناطقی از کردستان در منطقهی «دوآب» از ناحيهی شكم مجروح شد و يك هفته در بيمارستان بستری شـد و برای عمل جراحی به تهران منتقل شد و به مدت دو مـاه در بيمارسـتان تحـت مداوا قرار گرفت. پس از بهبودی نسبی بـه پاوه بازگشت و طرح پاکسازی منطقههای «نودشه»، «ميانه»، «نروی»، «نوسود»، «كله چنار» و « شوشمی» را یکی پس از ديگری با موفقيت به انجام رساند.
پس از يك سال و نيم تلاش و كوشش شبانهروزی و تحمل زحمات فراوان در شهريور ۱۳۶۰ از آنجا كه بايد تجـارب خـود را در سـطح وسیعتری به کار میگرفت، به سنندج رفت و فرماندهی سپاه كردستان را به عهـده گرفت. در اين مسئوليت جديد فعاليتهای ماندگاری از خـود نشـان داد.از جمله پاکسازی مناطق حساس و استراتژیک جادهی « بانه ـ سردشت »، « کامیاران - مریوان »، « تکاب - صايين دژ»، «بوكان ـ سد بودكان» و...
او، در اوايل سال ۱۳۶۱ ازدواج كرد.
دربارهاش گفتهاند:
« هرگاه برای مرخصی به تهران میآمد شبهای جمعه دوستانش او را بر مزار شهدا مییافتند. »
او پس از سـالها تـلاش بـرای بازگردانـدن امنيت و آسايش به كردستان، روز شنبه ششم شهریورماه ۱۳۶۱ حین عمليات پاكسازی محور «پيرانشهر ـ سردشت» و نبرد با ضد انقـلاب در یکی از روستاهای پيرانشهر به شهادت رسيد. پيكر او پس از انتقال به تهران در تاريخ نهم شهريور از مدرسهی عالب شهيد مطهری به سوی بهشتزهرا تشييع شد.
از آنجا كه علاقهی غيرقابل وصفی به شهيد رجايی داشت، همچون او مظلومانه و به دور از هرگونه تشريفات در غروب نهم شهريور در كنار ديگر شهدای انقلاب، از جمله ۷۲ تن شهدای مظلوم ۷ تیر وفرماندهان دلاور اسلام، شهید چمران، شهید کلاهدوز و دیگران به خاک سپرده شد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قصهی_فرماندهان
#فوتبال_و_جنگ
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 1⃣
🌴 پاهای خونی
محمد به هر جا سرك كشيد، پيدايش نكرد. بیحوصله شروع كرد بـه گشتن.
آفتاب راست ميتابيد و عرق از سر و بـدنش میریخـت:
« ای بابـا، عجـب آدم بیفكری است. ببين! درست سر بزنگاه ناپديد شده. »
تا چند دقيقهی ديگر مسابقه شروع میشد و ناصر بیخبر رفته بود. حتی سـراغ دستشويی هم رفت. آنجا هم نبود.
" يعنی، كجا رفته است؟ "
عقلش به جايی قد نداد. نااميد به طرف زمين بازی برگشت. فكر كرد كه به جای او چه كسـی را انتخـاب كند.
« مگر دستم بهت نرسد ناصر! دعا كن! »
غر زدن بازيكنان تيم حريف شروع شده بود. چارهای نبود. بايد بازی را شروع میكردند؛ به بچههای ذخيره تيم نگاه كرد. فکر کرد:
" حميد، بـا آن كفـش درب و داغـانش نمیتوانست درست و حسابی راه برود، چه برسد به دويدن! توی ايـن بازی حساس كه نمیشود حميد را وارد زمين كرد تازه، بازی قبلی را هم به این تيم باختيم. اگر اين بار هم ببازيم... "
توی دلش دوباره ناصر را نفرين كرد:
" تا همين چند لحظه پيش، بين بچهها بود. اِاِاِاِ انگار آب شده و رفته تو زمین. خدا بگويم چه كارت كنه ناصر! "
با ناراحتی وسط زمين رفت و از بچههای
كاپيتانشان كه دست به كمر گذاشته بود
گفـت:
« واالله، شـما هـم مـا را مسخره كردهايد. نكند ترسيدهايد... هه هه هه نترسيد بابا... اين دفعه نمیبريمتان... دلمان برايتان میسوزد. »
يكی ديگرشان گفت:
« ما كه علاف شما نيستيم، اگر نمیخواهيد مسابقه بدهید چرا توی اين گرما ما را معطل خودتان كردهاید. »
برگشت به طرف بچههای تيم خودشان. از عصبانيت دندانهايش قفل شده بود. يك دفعه ديد ناصر نشسته روی زمين و با حميد در حال صحبت کردن است. خودش را با عجله رساند بالای سر او:
« مرد حسابی، تا حالا كجـا بودی؟ یک ساعت است همه را معطل خودت كردهای! اگر آماده نيستی، بگو ديگر، این چه مسخرهبازی... »
چشمش افتاد به دو تا كفی كفش كه در دستانش بود. نتوانسـت ادامـه بدهد. ناصر داشت توی كفشهای خودش كفی میگذاشت. حميد هم كفشهايش را درآورده بود گذاشته بود مقابل ناصر. گیج شد.
- « داری چیکار میکنی؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قصهی_فرماندهان
#فوتبال_و_جنگ
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 2⃣
+ « هيچی! همين الان آماده میشويم. تو به آنها بگو آماده شوند. »
بعد چشمكی به حميد زد و از جايش بلند شد و به طرف محمد رفت. دست انداخت روی شانهی او و آرام طوری كه حميد نشنود، گفت:
« ببين، محمد جان! توی اين چند مسابقه حميد اصلا بازی نكرده. خودت كه میدانی كفشهايش تعريفی ندارد. آخر به زور راضیاش كردم كفشهای مرا بپوشد و بازی كند. اما كفشهای من به پايش بزرگند. رفتم دو تا كفی خريدم تا كفشها اندازهی پايش شود. حالا هم اجازه بده
حميد جـای مـن بازی كند. »
نمیدانست در جوابش چه بگويد. بدون ناصر تيمشان ضعيف بود و بـاختن در مقابل تيم حريف حتمی.
- « يعنی چه؟ تو نمیخواهی بازی كنی؟ »
+ « يك نيمه حميد بازی كند، نيمهی دوم من جای او بازی میکنم. »
«لازم نكرده، تو بايد هر دو نيمه را بازی كنی. تيم مقابل قوی اسـت. تـو اگـرتوی زمين نباشی حتما میبازيم. »
+ « آخر... آخر، پس حميد چی؟ »
محمد كمی مكث كرد. درمانده بود كه چه كار كند. دستی به صورتش كشید و گفت: « باشد... باشد. هر چه تو میگويی. من يكی از بچهها را میگذارم ذخیره تا حميد به جای او بازی كند. ولی تو هم حتما بايد بازی كنی. »
با خوشحالی صورت محمد را بوسيد و دويد به طرف حميد. محمد هم رفـت تا به تيم حريف بگويد كه آمادهاند.
بعد از بازی، بچههای تيم از خوشحالی به سر و كول هم میپريدند. با سه گل، باخت دفعهی پيش را تلافی كرده بودند. محمد در ميان بچهها چشم چرخانـد، امـا ناصر را نديد. او و حميد نود دقيقه توی زمین بازی كـرده بودنـد و حـالا در گوشهای افتاده بودند تا نفسی تازه كنند. حدسش درست بود. آن دو در گوشهای از زمین خندهكنان، دراز كشيده بودند و داشتند حرف میزدند. رفت به طرفشـان، وقتي رسيد بالای سر ناصر كفشهای درب و داغان حميد را ديد. ناصر با ديدن او بلند شد و نشست. خم شد تا صورت ناصر را ببوسد. ناگهان چشمش بـه پاهای خونی او افتاد. زبانش بند آمد. ناصر لبخندزنان نگاهش میکرد. او نود دقیقه با كفشهايی كه به پايش كوچك بودند، بازی كرده بود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قصهی_فرماندهان
#فوتبال_و_جنگ
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 3⃣
🌴 حسادت
بچهها صدايش كردند:
« قاسم، قاسم. بيا میخواهيم تمرين را شروع كنيم. »
كنار زمين چمن ايستاده بود. بچهها لباس ورزشی پوشيده بودند و میخواستند دور زمين بدوند. اما قاسم هنوز لباسهايش را هم عوض نكرده بود. بیتاب بـود و چشم دوخته بود به آن سوی میلهها. زير لب گفت:
« پس چرا دير كرد، هميشه كه سروقت میآمد. »
بیتاب بود. به ياد آخرين باری افتاد كه با هم سوار اتوبوس واحد شدند؛ تمام تنش خيس عرق شد. چهار نفر بودند. رانندهی اتوبوس حواسش پرت بود .قاسـم از فرصت استفاده كرد و بليتها را در جيب گذاشت. آن روز نوبت او بود كه بليت اتوبوس را بدهد. وقتی لبخند فاتحانـهای تحويـل دوسـتانش داد، ناصـر نگـاه پر معنايی به او كرد. سری تكان داد و آرام طوری كه ديگران نشنوند، گفت:
« اصلا كار خوبی نكردی. »
خودش را به نشنيدن زد. يحيي و صادق هم نشنيدند. ناصر پس از چند لحظـه دوباره حرفش را تكرار كرد. قاسم شانه بالا انداخت و گفت:
« تقصير خودش بود، ميخواست حواسش را جمع كند. »
ناصر ديگر چيزی نگفت. دست در جيب کرد و رفت به طرف راننده. چهار عدد بليت اتوبوس درآورد و داد بـه راننـده. قاسـم فكر كرد كه كنفت شده است و ناصر میخواسته با اين كار حال او را بگيرد. تا مقصد هيچ كدامشان چيزی نگفتند. قاسم از اتوبوس كه پياده شد، خداحافظی سردی با ناصر و ديگـران کرد و رفت. زير لب گفت:
« حالا كه اين طور شد،... عيبی ندارد. من هم يك روز حـال تو را میگيرم. اصلا كار خوبی نكردی! اصلا به تو چه مربوط... »
دلش میخواست يك روز او را پيش همهی بچهها سكهی يك پـول کند. بازی ناصر بهتر از ديگران بود. حتی اگر او يك گل صددرصد را هم خراب میکرد كسی حرفی نمیزد. اما قاسم ذخيرهی تيم بود و حرصش میگرفت وقتی میديد كه همه ناصر را به چشم ديگری میبينند. فكر اين كه چـه طـور از ناصر انتقام بگيرد، لحظهای رهايش نمیكرد. به ياد آورد كه چنـد هفتـه پیش در یک دوره مسابقات فوتبال، ناصر، به عنوان بازيكن اخلاق معرفی شد. به همين خـاطر یک دست لباس ورزشی به او هديه كردند. بعد از آن حتی يك بار هم نديده بود ناصر لباسها را بپوشد. لحظهای ايستاد و انگشـت بـين دنـدانها گرفـت. لبخنـد موذيانهای زد و گفت:
« عجب سوژهای پيدا كردم... بين بچههای تيم شايعه میکنم كه ناصر لباس ورزشیاش را فروخته است.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قصهی_فرماندهان
#فوتبال_و_جنگ
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 4⃣
اگر اين شايعه توی دهانهـا بيفتـد، آن وقت حالش بدجوری گرفته میشود. برای يك ورزشکار واقعی که عنوان بازيكن با اخلاق را هم يدك میكشد... هه... با اخلاق... چه چيزی بدتر از اين كه جايزهاش را بفروشد. »
از اينكه سرانجام راهی برای گرفتن حال ناصر پيدا کرد خوشحال شد. اگر اين نقشه میگرفت... بعد، كمی آرام گرفت.
هر كس را میديد، شايعهاش را با آب و تاب تعريف میکرد:
« ببينم، خبر داری ناصر چه كار كرده؟ »
- « نه؟ »
- « پس گوش كن. اما قـول بـده بین خودمان بماندها. ببين از من بايد نشنيده بگيری... راستش من هم فقـط شـنيدهام. »
- « میگويند لباس ورزشی را كه به خاطر اخلاق خوب بـه او دادنـد... هه... برده و فروخته. »
تا روز تمرين سعی كرد اين خبر را به همه برساند. دلـش میخواست حال ناصر را وقتی كه بفهمد دربارهاش چه حرفهايی زده شد، ببيند و كيف كند.
روز پيش از تمرين بود كه دوستش آمد به سراغش. آسمان تازه تاريـك شـده بود. وقتی در را باز كرد، رحمان را پشت در ديد. رحمان هم مثل او ذخیرهی تیم بود. پدر نداشت و در كنار درس، كار هم میکرد تا کمـك خـرج خانـه باشد. رحمان با او دست داد. دستپاچه بود و اين پا و آن پا میکرد و از ظاهرش پیدا بود كه برای گفتن حرفی آمده است. رحمان بعد از مِن مِن کردن گفت:
« قاسم.... راستش... ناصر لباس ورزشیاش را نفروخته، به خدا دروغ نمیگویم. ناصر لباس ورزشیاش را داد به من. هر چه اصرار كردم كه نمیخواهم، گفت اين يك هديه است از طرف يك دوست. گفت اگر قبول نكنی از دستت ناراحت میشوم. من هم اصلا نمیخواستم قبول كنم. اما او خيلی اصرار كرد. دست آخر ناصـر گفت اگر قبول نكنی رفاقتمان به هم میخورد. خودت میدانـی حرفش، حرف است. به ناچار قبول كردم. باور كن ناصر لباسها را نفروخته. اگر باور نمیكنی بروم و بياورمشان تا ببينی، هنوز دلم نيامده بپوشمشان. »
بچهها نرمش میكردند تا بدنشان گرم شود. منتظر بود و آن سوی میلهها را نگاه میكرد.
« چرا اين حرف مزخرف را شايعه كردی... ها؟ چرا؟ چرا انداختی تـوی دهـان بچهها، آخر ناصر چه كار به تو داشت؟ »
چشم چرخاند. بچهها وسط زمين چمـن حلقه زده بودند و میخواستند به دو تيم تقسيم شـوند و بـازی را شـروع کنند. دوباره صدايش كردند. جوابشان را نداد. از شانس بد او بود كه ناصر دير کرده بود. هميشه سر وقت میآمد. اما تا ناصر را نمیدید و پـيش همـه از او عذرخواهی نمیكـرد نمیتوانست تمرين كند. چيزی در دلش سنگینی میکرد. بیحوصله يك بار ديگر چشم چرخاند به اطراف. ناصر را ديد كه از دور، ساك به دوش میآمد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قصهی_فرماندهان
#فوتبال_و_جنگ
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 5⃣
🌴 غريبهها
برای چندمين بار است كه میبينمشان. آمدهاند توی محله میپلكند، از سرک كشيدنشان معلوم است كه دنبال كسی میگردند. يكیشان كه كراوات قرمز خـال خالی به گردن بسته انگار كه رئيسشان است. او به ديگران دستور میدهـد و آنهـا هم چشم میچرخانند به اطراف و همه چيز را به دقت تحت نظر میگيرند.
مثل دفعههای پيش سرم را به كارهای مغازه گـرم میكـنم. پشـت پيشـخوان میايستم و پولهای دخل را برای چندمين بار میشمارم. هر چه فكر میکنم دنبال چه كسی میگردند، عقلم به جايی قد نمیدهد. كاش جـرأتش را داشـتم و میرفتم و از آنها میپرسيدم كه با چه كسی كار دارند و يا اصلا خودم را میزدم به كوچهی علیچپ و به يكیشان میگفتم:
« ببخشيد آقا، میتـوانم كمكتـان كـنم؟ »
ولی نه. از قديم گفتهاند سری كه درد نمیكند، دستمال نمیبندند... به مـن چـه؟ بالاخره معلوم خواهد شد كه زاغ سياه چه كسی را دارند چوب میزنند...
با رئيسشان چهار نفر میشوند. يك نفرشان كنار ماشين میايسـتد و سـه تـای ديگر میروند طرف چهارراه. به بهانهی ريختن تفالهی چای در جـوی آب، از مغـازه بيرون میآيم. آن سه نفر میپيچند دست چپ. يكیشان پا سسـت میكنـد و بـا دست نفر چهارم را صدا میكند. او هـم در ماشـين را مـیبنـدد و راه میافتد.
برمیگردم توی مغازه. مینشينم روی چهارپايه و به فكر فـرو میروم. تک تک اهالی محل را از مقابل چشم میگذرانم. غريبهها دنبال چه كسی میگردند. شاید كسی كه آنها به دنبالش آمدهاند اصلا اهل محلهی ما نيست.
- « باز که اینها پیدایشان شده؟ »
سرم را بالا میكنم. میبينم كه توی چارچوب در ايستاده است. بلند میشوم به طرفش میروم.
- « آره! امروز هم دوباره آمدهاند. »
احمد ساكت میشود. اما خيال میكنم كه میخواهد حرفی بزند. از قيافـهاش چنين خيالی به سرم میزند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قصهی_فرماندهان
#فوتبال_و_جنگ
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 6⃣
- « آخرش نفهميدی كه دنبال چه كسی هستند؟ »
مینشيند روی چهارپايه.
- « فعلا كه سركارند. خودشان را گير آوردهاند. طرف حالا، حالاها ايـن طرفهـا آفتابی بشو نيست. »
- « مگر تو ميدانی كه آنها پی چه كسی میگردند؟ »
سرش را به علامت «آری» تكان میدهد.
- « دنبال كی؟ »
« فعلا نمیتوانم بگويم. »
« چرا؟ »
« خب ديگر. »
« يعنی من نامحرمم؟ »
« نه! نامحرم نيستی. ولی كمی كه صبر كنی، خودت ميفهمی. »
از دستش كمی دلخور میشوم.
« خب، حالا كه نمیگويی آنها دنبال چه كسی هستند، لااقل بگو ببينم برای چه میخواهند او را دستگير كنند. »
« ای بابا، چهقدر عجله داری، صبر كن، بالاخره همه چيز را میفهمی. »
پشت به در و رو به احمد ايستادهام، يك قدم میروم بـه طـرفش. دلـم شـور میزند. ناگهان فرهاد وارد میشود و نفس نفس زنان میگويد:
« مهدوی... مهـدوی را آن بالا گرفتند، گذاشتندش سينهی دیوار... مثـل... مثـل اين که میخواسـتند... میخواستند بزنندش. »
احمد میپرد بيرون و به دنبالش فرهاد هم میدود. چوب قلاب را برمیدارم و میروم بيرون تا كركره را پايين بكشم. آنها میرسند به چهارراه و میپيچند سمت چپ. من هم خودم را میرسانم به چهارراه. توی كوچهی بغلی كه میپيچم در جـا خشكم میزند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قصهی_فرماندهان
#فوتبال_و_جنگ
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 7⃣
دو نفر از آنها يقهی احمد را چسبيدهاند. احمد هم دستش را گذاشته روی صورتش. فرهاد چند قدم عقبتر ايستاده و رنگ از صورتش پريده است. پا سست میكنم و تكیه میدهم به ديوار. دو نفر ديگر مهدوی را بيخ ديوار نگهداشتهاند و با خشونت به او میتوپند. چنـد لحظـهای میگـذرد. احمـد را رهـا مـیكنند. رئيسشان به مهدوی میگويد:
« وای به حالت اگر دروغ گفته باشی، بزن به چاك. »
مهدوی میرود آن طرف. ما سه نفر برمیگرديم به طرف مغازه. به احمد میگويم برود و مخفی شود:
« آنها اگر برگردند و تو را اينجا ببينند شايد دوباره... »
و به ماشين سياه غريبهها كه مقابل مغازه پارك شده، اشاره میكنم.
« هيچ غلطی نمیتوانند بكنند. »
زهرخندهای میكنم و میگويم:
« اتفاقا خيلي هم میتوانند غلط كنند. فعلا كه جنابعالی يك سيلی آبدار نـوشجان كردی. »
و به صورت سرخش اشاره میکنم.
« فدای سر ناصر، يك سيلی كه سهل است، حاضرم صد تا از اين سـيلیهـا بخورم. »
يكّه میخورم و با تعجب میگويم:
«ناصر؟ منظورت چيست؟ »
احمد سكوت ميكند. هر چه اصرار میكنم كه منظورش از حرفی كه زد چـه بود، دم برنمیآورد كه نمیآورد. فرهاد میگويد:
« راسـت مـیگوید بـرويم تـا غریبهها برنگشتهاند. »
و هر دو با هم میروند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قصهی_فرماندهان
#فوتبال_و_جنگ
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 8⃣
چشم میدوزم به خانهشان كه روبهروی مغازه است. مهدوی میگويـد:
« دنبـال ناصرند. »
نمیدانم چه كار كرده ولی هر كار كرده برای اينها خيلی گـران تمـام شده كه اين طوری دنبالش میگردند. خانوادهی ناصر به مسافرت رفتهانـد. کسی در را به روی غريبهها باز نكرد. مهدوی میگويد:
« پرسوجو كردهاند و میدانند كه كسی خانه نيست. و الّا از روی ديوار میپريدند و خانه را هم میگشتند... حالا هم شايد شب برگردند و خانه را بگردند. »
و بعد از كمی مكث ادامـه میدهـد:
« از مـن پرسـيدند ناصـر كـاظمی را میشناسی؟ گفتم: نه... »
آنها چند سيلی به صورتش زدهاند و مهدوی هم گفته میشناسـمش امـا چنـد وقتی است كه توی محله پيداش نيست.
پس غريبهها در اين چند روز برای دستگيری ناصر اين دوروبرها میپلكيدند. مهدوی هم نمیداند كه ناصر چه كار كرده كه اين مادرمُردههـا چنـد روز اسـت علاف او شدهاند.
كمی لاغر شده است. صورت استخوانیاش، استخوانیتر شده. نزديك سه ماه زندانی بوده. میگويد:
« شام چلوبرگ و جوجهكباب میدادنـد، نهـار چلـومرغ و فسنجان، صبحانه هم كره و عسل و سرشير. »
همه میزنند زير خنده. ناصر هم از جواب خودش خندهاش میگيرد. دلش نمیخواهد دربارهی كاری كه كرده، حـرف بزند. بچهها اصرار میکنند. فرهاد میگويد:
« داش ناصر! آخر بيخودی كه كسی را نمیاندازند زندان. جان فرهاد چه كار كرده بودی؟ بابا حالا ما هم غریبهایم؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قصهی_فرماندهان
#فوتبال_و_جنگ
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 9⃣
ناصر میخندد. هر كس چيزی میگويد، يكی میگويـد:
« قـول مـیدهـيم بـين خودمان بماند. »
احمد میگويد:
« بين خودمان و بقيهی اهالی محل و اصلا همهی اهـل تهران. »
بچهها میخندند. ناصر میگويد:
« كشتیگيرهای آمريكايی را آورده بودند ايران بـرای مسـابقه... اسمش را هم گذاشتهاند جام آريامهر. پرچم امريكا را هم زده بودند تـوی حیاط خوابگاهی كه امريكايیها آنجا بودند. من از روی نـردههـا پريـدم و رفـتم تـوی محوطه... پرچمشان را آتش زدم. سه نفر ريختند سرم. اول فكر كردم ايرانیاند از نگهبانهای خوابگاه، ولی نه، حواسم كه سرجايش آمد ديدم ای بابا هر سهتاشان از كشتیگيرهای امريكايی هستند. خب ديگر... بد بود كه ما از آن سه تـا لنـدهور كتك بخوريم. همين. »
بچهها با دهان باز، ناصر را نگاه میکنند. فرهاد میگويد:
« همين؟ »
+ «همين.»
- « جان ناصر چه طور كتكشان زدی؟ بابا تـو هـم جـای خـوبش را تعریف نمیكنی. »
ناصر لبخندزنان ادامه میدهد.
+ « تا آمدند به خودشان بجنبند زدم توی دك و پوزشان. يكیشان افتـاد زمـين و شكمش را گرفت. آن يكی ديگر را هم چنان گذاشتم توی ساق پايش كه لِیلِیكنان دور خودش چرخيد. سومی را هم با كله رفتم توی صورتش. حالا فكر میكنيد كل اين ماجرا چهقدر طول كشـيد. هفـت، هشـت ثانیه. تا نگهبانها از راه برسند. من زدم به چاك. فقـط بـدیاش ايـن بـود كـه يكی از نگهبانها مرا شناخت. سه، چهار روز اين دوروبرها پيدام نشد. دانشكده هم نرفتم. ولی نمیشد كه تا آخر عمر مخفی زندگی كرد. آمدند توی دانشكده دستگيرم كردند حالا هم بعد از چند ماه ولم كردند و گفتند برو ديگر از اين كارها نكن! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قصهی_فرماندهان
#فوتبال_و_جنگ
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 0⃣1⃣
🌴 فرماندار موفرفری
دلم میخواست فرصتی پيدا میكردم و راه میافتـادم و " احمـدمتوسـليان " را پيدا می كردم و به او میگفتم:
« اين فرماندار جديد به درد اين منطقه نمیخورَد. پاوه شهر مهمی است. اگر فرماندار، زرنگ نباشد، ضدانقلاب مثـل آب خـوردن شهر را در دستانش میگيرد... با آن موهای فرفری و ريش پروفسوریاش آدمِ بـه درد بخوری به نظر نمیآيد. فكر نكنم دلش به حال اين مملكت بسوزد. »
فرماندار، حكم از مركز داشت و حالا هم نرسيده، راه افتاده بود و اينجا و آنجا سخنرانی میكرد. پيش خودم فكر میكردم كه اگر حاج احمد را ببينم حتما بـه او میگويم كه:
« اصلا معلوم نيست اين فرماندار چه میگويـد و حـرف حسـابش چيست؟ نمیشود فهميد او طرفدار كدام فرقه و جناح است. آيينـهی دق بچههای سپاه شده. شما يك كاری كنيد برادر متوسليان! »
هر جا كه میرفتم، خيلی زود همهی حرفها ختم میشد به فرماندار جديد پاوه.
- « بابا! اين بندهی خدا كيست، يك جور حرف میزند كه آدم حاليش نمیشود. »
- « با آن قيافهی غلطاندازش، انگار از دماغ فيل افتاده. »
- « من كه خيلی به او مشكوكم. بايد تا اوضاع بيخ پيدا نكرده، مسائل را با احمد متوسليان در ميان بگذاريم. »
- «او حتما خودش چارهی كار را میداند. »
- « خدا آخر و عاقبت ما را با اين فرماندار، ختم به خير كند. »
به مرور ميانهی فرماندار باگروهكهای ضدانقلاب خيلی خوب شد. حتی شنيديم
كه بعضی شبها سراغشان میرود و با آنها جلسه میگذارد و...
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قصهی_فرماندهان
#فوتبال_و_جنگ
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 1⃣1⃣
در حياط مقر، احمد متوسليان را ديدم. ايستاده بود و بـا چنـد نفـر صـحبت میكرد. رفتم سراغ دو ـ سه تايی از بچهها. گفتم:
« بياييد كه حاج احمـد را پیدا كردم. »
بچهها آمدند و دورهاش كرديم:
« برادر احمد، اين فرماندار جديد خيلی مشكوك است... من خـودم خبـر دارم كه با ضدانقلاب گرم گرفته. با آنها جلسه میگذارد... اصلا قيافـهاش را هـم که دیدهايد... آخر. »
حرفهای ما كه تمام شد، متوسليان چند لحظه سكوت كرد و به تـكتكمـان نگاه كرد و سرش را تكان داد:
« شما كار و زندگی نداريد كه جمع شدهايد اينجـا و داريد غيبت میكنيد؟ »
- « غيبت؟ برادر متوسـليان، او آدم مشـكوك و ناسـالمی اسـت، آن وقـت شـما میگوييد چرا ما غيبت میكنيم؟ »
- « استغفرالله، آخر اين حرفها چيست كه شما میزنيد. برويد دنبال كارتـان. این حرفها را هم ديگر نزنيد... انشاءالله كه آدم خوبی است. »
- « خب! مگر شما چه چيزی از او میدانيد كه ما نمیدانيم؟ »
احمد متوسليان طوری نگاهمان كرد كه انگار كمی جا خورده است. زير لب چيزی گفت كه ما نشنيديم. گويی از جواب دادن طفره میرفت. كمی كه مِن مـِن كرد، گفت:
« نخير! گفتم شايد آدم خوبی باشد، همين! حالا هم شما برويـد دنبـال كارتان. »
جملهی آخر را با غيظ گفت و رفت. تعجب كـرديم. آخـر از متوسـليان بعيد بود. او كه مو را از ماست بيرون میکشید حـالا دربـارهی فرمانـدار جدید...
حالمان حسابی گرفته شد. هيچكس حال و حوصلهی درسـت و حسـابی نداشـت. سوار ماشين تويوتا شديم و راه افتاديم به طرف كمينهايی كـه در اطـراف شـهر بود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قصهی_فرماندهان
#فوتبال_و_جنگ
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 2⃣1⃣
روزها و هفتهها گذشت و فرماندار اصلا عـوض نشـد. تـوجهی بـه دور و بـر خودش نداشت. با گروهكها هم حسابی رفيق شده بود و وقت و بیوقت میرفت به سراغشان.
میرفت به روستاها و از كشته و اسير شدن هـم نمـیترسـيد. ايـن كارهايش بود كه ديگران را به او مشكوك میكرد. بچهها از هم میپرسيدند:
« آخر او چه طور بیپروا میرود به ميان آنها؟ آيا غير از اين است كه ضد انقلاب او را قبول دارند و شايد هم... شايد هم اصلا او را از خودشان میدانند. »
هيچ كس نمیدانست خبرهای تازهای كه از افراد ضدانقلاب میرسـيد، كـار چه كسی است. فقط حدس و گمان بود و هر كس چيزی میپراند. يكی میگفت:
« بابا، دم اين بچههای اطلاعات و شناسایی سپاه پاوه گرم. آنها میروند شناسايی و اين خبرها را میآورند. »
كس ديگری میگفت:
« فكر میكنم اين اطلاعات و اخبار را بچههای ژاندارمری به سپاه میدهند. »
خلاصه اينكه در فلان روستا يا بهمان كوه چند نفر از افراد ضدانقلاب مستقرند يا محل استقرارشان دقيقا كدام نقطه است و سنگرها و كمينهايشان كجاست، به هيچ عنوان اخبار كم ارزشی نبود.
آن روز از عمليات بازمیگشتيم. سه روستا را پاكسازی كرده بوديم و تعـداد زيادی از ضدانقلاب به اسارت درآمده بودند. مـن خسـته بـودم امـا چـارهای نداشتيم. نمیتوانستيم با آن همه اسير توقف كنيم. بايد هر چه زودتر افرادی را كه دستگير كرده بوديم، راهی سنندج میكرديم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قصهی_فرماندهان
#فوتبال_و_جنگ
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 3⃣1⃣
تا سر جادهی آسفالته راه زيادی بود. داشتيم سلانه، سلانه مـیآمـديم و سـخت مراقب دوروبرمان بوديم. جلوتر از من دو ضدانقـلاب در حـال حركـت بودنـد. داشتند با هم حرف میزدنـد. بـا اين كـه حـال و حوصـلهی حسـابی نداشـتم، امـا كنجكاویام تحريك شد كه گوش كنم ببينم دارند چه میگويند:
« به خدا، من میدانم. مثل روز برايم روشن است. همهی اين بلاهايی كه سـرمان آمد، زير سر فرماندار است... بابا جان، فكر كرديم ريـش پرفسـوری گذاشـته، از اينها نيست... گولمان زد. و الا بچههای سپاه از كجا خبر داشتند كه ما رفتهايم توی اين روستا... هه، عجب نفهمهايی هستيم ما... فكر كرديم از ما طرفداری میكنـد... اعتماد كرديم... هرچه داشـتيم و نداشـتيم بـا او در ميـان گذاشـتيم... ايـن هـم نتیجهاش... افتاديم دست اينها... . »
خودم را رساندم به آن دو، گوشم را تيزتر كردم:
« به خدا اگر میدانستم اين فرماندار ريش بزی از اينهاست، همان روز اول که به پاوه آمد يك خشاب توی شكمش خالی میكردم. »
دست گذاشتم روی شانهی كسی كه اين حرفها را از او شنيده بودم. برگشـت و چشم دوخت توی چشمهايم. چهرهاش از خشم چروكيده بود. پرسيدم:
« منظور تو همين آقای ناصر كاظمی، فرماندار پاوه است؟»
- « ها، بعله! پس كی را میگويم؟ همين رفيقتان فرماندار را میگويم كه فريبمـان داد... برو اگر ديديش بهش بگو من... اسمم كاك عثمانه... خودش میشناسـدم... بگو كاك عثمان گفت وای به حالت، اگر دستم بهت نرسد. »
از تهديد كاك عثمان خندهام گرفته بود. شبيه آدمهايی بـود كـه دچـار اوهـام باشند. اما... نمیدانستم بخندم يا شرمنده باشم. شرمنده از اينكه نفهميـديم و ايـن همه به او تهمت زديم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قصهی_فرماندهان
#فوتبال_و_جنگ
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 4⃣1⃣
دل توی دلم نيست. از ساختمان فرمانداری بيرون میآيم و دوباره باز میگردم. تا روستای «قوری قلعه» راه زيادی نيست، ده كيلومتر يا نهايت پانزده كيلومتر.
ای كاش به حرف ما گوش كرده بود و نمیرفت. آخر اين چه كاری بود كه كرد. دلم میخواهد خودم را از دست اين خيالات جورواجور راحت كنم. پـيش از رفـتن گفتم:
« آقای كاظمی! اجازه بده من هم همراهت بيايم اين طوری بهتر است. يك وقت... »
اما اجازه نداد حرفم را ادامه بدهم. فقط گفت:
« توكل بر خدا! آنها گفتهاند تنها و بدون اسلحه. »
- « آخر... آخر... شايد. »
+ « توكل بر خدا. »
همين يك جمله دلم را قرص میكرد. با اين همـه نمـیشـود از دسـت این خيالات راحت شد.
" اگر اسيرش كنند؛ نه. اصلا ... نه! خدايا، خدايا، كمكش كن. "
پنجره را باز میكنم و چشم میدوزم به جادهای كه فرماندار بايد از آنجا بيايد.
چند روز پيش وقتی پيام را برايش آوردند، با خوشحالی به همه خبر داد. هر كس كه اين پيام را میشنيد، میپرسيد:
« شما هم میخواهيد برويد؟ »
- « آنها سی نفرند. میدانيد يعنی چه؟ سی نفر! »
او بدون معطلی جواب میداد:
« چرا كه نه؟ اين بهترين فرصت است. »
و بـا شنيدن اين حرف طرف مقابل جا میخورد. همه نظرشان اين بود كه كاسهای زیر نیم كاسه است و آنها میخواهند فرماندار را گروگان بگيرند. اما او برخلاف همـه عزمش را جزم كرده بود كه برود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قصهی_فرماندهان
#فوتبال_و_جنگ
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 5⃣1⃣
« سی نفر! اگر بتوانيم سی نفر از آنها را جذب كنيم، میدانيد، يعنی چـه؟ بـاور كنيد به خطرش میارزد. »
در برابر كسانی هم كه بيش از حد پافشاری و اصـرار میکردند كـه نـرود، خندهكنان میگفت:
« همه جا فقط اسلحه به درد نمیخورد، باور كنيد. »
ديگر كسی نمیتوانست او را از رفتن باز دارد.
چشم از جاده برمیدارم و مینشينم پشت ميز و نگاهی به ساعت میاندازم. تـا حالا بايد میآمد. تسبيح را برمیدارم و آيتالكرسـی را مـیخـوانم. مـیخـواهم استخاره كنم. هنوز هفت ـ هشت دانه مانده كه نخ تسبيح پاره میشود و دانـههـا میريزند روی زمين.
" يا خدا! "
انگار بند دلم پاره میشود.
" يعنی، بلايی سر او... "
نفس بلندی میكشم و روی صندلی مینشينم و چشم میچرخانم تـوی جـاده.
پرندهی خيالم بال میزند به گذشته؛ به زمانی كه تازه به پاوه آمده بـود. بـه عنـوان فرماندار يك روز گفت:
« میخواهم بروم، "نوسود" و "نودشه." »
خندهام گرفت. به نوسود و نودشه رفتن يك جور ديوانگی بود، گفتم:
« آقـا جان بیخيال. میدانيد داريد به كجا میرويد؟ »
قبول نكرد و راه افتاد و رفت. جادهای كه به نوسود و نودشه منتهی میشد، امنيت نداشت. اما او بیهيچ پروايی رفت و در نودشه مردم را در مسجد جمـع كرد و برايشان سخنرانی كرد. بعدها وقتی چند نفر از افـراد ضـد انقـلاب تسـليم شدند، میگفتند:
« وقتی او آمد، چنان ما غافلگير شده بوديم كه خودمان حفاظـت از مسجدی را كه او در آن سخنرانی میكرد، بر عهده گرفتيم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قصهی_فرماندهان
#فوتبال_و_جنگ
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 6⃣1⃣
هرجا هم كه ضد انقلاب جلويش را گرفته بود سرش را بـالا گرفتـه و گفتـه بود:
« من فرماندار پاوهام و برای سركشی به مناطق تحت مسئوليتم بـه نوسـود و نودشه آمدهام. »
هيچ كس باور نمیكرد كه او سالم از نودشه بازگردد. اما او حتی تا مرز هـم رفت و پس از دو روز به پاوه بازگشت. پاره شدن نخ تسبيح دلم را به شور میاندازد. سر بر ميـز مـیگـذارم.
" خـدايا نكند... خدايا... "
چشم كه باز میكنم، میبينم دستی شانهام را تكان میدهد. به خودم مـیآيـم. خودش است... ناصر كاظمی! مثل فنر از جا میپرم و او را در آغوش میگيرم:
« برادر كاظمی شما سالميد؟ »
با تعجب پاسخ میگويد:
« مگر قرار بود، نباشم؟ »
- « خدا را شكر. خدا را صدهزار مرتبه شكر. »
+ « ای بابا! مثل اينكه جنابعالی منتظر بودی با نعش من روبهرو شوی. »
- « زبانم لال، من كی چنين حرفی زدم. خب، برادر كـاظمی بـا ضـدانقـلاب مذاكره كرديد. »
+ « اولا ديگر به آنها نگو ضدانقلاب. ثانيا بقيهی حرفها بماند برای بعد كه سـرمان خلوت شد. حالا سريع برای پذيرايی از ميهمانها يك مقدار غذا و ميوه تهيه كن. »
- « چی؟ مهمان؟ »
+ « بله! همان سی نفر. از حالا آنها ميهمان ما هستند. البته فقط برای چند روز. بعد هم میشوند همرزم ما. »
تعجب میكنم و خيره خيره به او نگـاه میکنم شـايد شوخی میكند اما نه... قيافهاش جدی است.
+ « پس چرا معطلی... ميهمانها پايين توی سالن هستند. هـر سـی نفرشـان را بـاخود آوردهام. بجنب، بجنب، چيزی برای پذيرايی آماده كن. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قصهی_فرماندهان
#فوتبال_و_جنگ
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 7⃣1⃣
جمعيت زيادی منتظر هلیكوپتر آقای رئيسجمهور بودند. دستها سايبان شـده بود و چشم به دوردستها دوخته بودند. جوان، وقتی جمعيت را ديد ناخودآگاه به طرفشان كشيده شد. از صبح در كوچه پس كوچهها پرسه زده بود. فكر كرد؛ چـه چيزی بهتر از اين، شايد در شلوغی میتوانست از آب گـلآلـودمـاهی بگيـرد و خرج امروزش را از جيب كسی بردارد. كار هر روزش بود. بالاخره خـرج مـواد مخدرش را بايد درمیآورد. آب دماغش را به زحمت بالا كشـيد و خزيـد ميـان جمعيت. چند بار خواست دست به كار شود اما موقعيت مناسب نبود.
سرانجام مردی را ديد كـه چشـم بـه آسـمان دوختـه اسـت و بـه تنـهزدنهـا بیاعتناست. تنهای به مرد زد و در چشم به همزدنی كيف پـول مـرد را از جیب عقب شلوارش درآورد. تندی خودش را گم و گور كرد تا ببيند چه قدر كاسب شده است. اما با ديدن چند برگ كاغذ كه آدرس و شمارهی تلفن روی آنها نوشته شده بود، حسـابی دمـغ شد.
ناگهان صدای هلیكوپتری كه آرام آرام پايين میآمد، بلند شد. مثل ديگـران چشم دوخت به هلیكـوپتر. جمعيت دايرهی بزرگی را خالی میكردند تا هلیکوپتر بنشيند. هلیكوپتر زمين نشست و درهای كشويیاش بـاز شد. او جلوتر از همه بود.
" بنیصدر " را ديد كه جمعيت به طرفش هجوم میبرد. جوان هم به طـرف رئـيسجمهور كشيده شد. در دلش گفت:
" اگر بتوانم جيب رئيسجهـور را بـزنم، حتمـا پول خوبی دستم میآيد. "
از اين خيال خندهاش گرفت.
" ولی خودمانيمها، چه كِيفی دارد آدم جيب رئيسجمهور را بزند. نمیشود، اما اگر بشود چه... "
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قصهی_فرماندهان
#فوتبال_و_جنگ
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 8⃣1⃣
به چند قدمی رئيسجمهور كه رسيد، قيافهی او برايش ناآشنا آمد. انگار تغييـری در چهرهی او رخ داده بود. كمی دقت كرد. رئيسجمهور عينك به چشـم نداشـت. همين موضوع باعث عوض شدن قيافهاش شده بود. او چيزی به اطرافيانش گفـت و آنها از لابهلای جمعيت به دوروبر سرك كشـيدند و گوشـه و كنـار را برانـداز كردند. جوان هم كنجكاو شد. او هم سرك كشيد. عينكی را ديد كه روی زمين افتـاده بود و كم مانده بود زير پا له شود. تنهای به صاحب پـا زد و سـريع خـم شـد و عينك را برداشت. حالا عينك قاب سياه، در دستش بود. با خود گفت:
" پس آقای رئيسجمهور، عينكش را گم كرده. "
خواست برود و خوش خدمتی كند و عينک رئيسجمهور را به خودش بدهد، نه به محافظان و دور و اطرافيـانش. خـودش را جلوتر كشيد. اما انبوه جمعيت اجازهی حركت نداد. رئيسجمهور برای مردم دسـت تكان داد و چند دقيقهای معطل شد. اطرافيانش هنوز دنبال عينك بودند. امـا چنـد لحظه بعد دست خالی همراه رئيسجمهور سوار هليكوپتر شدند.
جوان عينك را برانداز كرد.
" اگر آن را بفروشم مگر چه قدر گيرم میآيد؟ هان؟ مـیتـوانم بعـد از اينكـه رئيسجمهور به تهران رفت، بروم و توی دفترش، عينك را بدهم به او. اين جوری بهتر است. آن وقت او هم حتما برای من كاری خواهد كرد. "
با اين فكر، از میان جمعيت به هم فشرده و عرق كرده خودش را به عقب كشاند.
قيافهاش به تابلوی مشهوری میماند. برای همه آشنا بود. حتی بـرای فرمانـدار كه همه برادر كاظمی صدايش میكردند. وقتی نامهی بنيصدر را به مسئول دفتر ناصر كاظمی داد، سينه جلو داد وگفت:
« خودِ رئيسجمهور به من گفت كـه از طرفش به فرماندار سلام برسانم و اين نامه را بدهم به او. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قصهی_فرماندهان
#فوتبال_و_جنگ
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 9⃣1⃣
بعد ماجرای عينك را برای مسئول دفتر ناصر كاظمی تعريـف كـرد. مسـئول دفتر گفت:
« چند لحظه تشريف داشته باشيد من نامهی شما را به ايشان بدهم. »
جوان خيلی خوشحال شد. از حُقّهای كـه سـوار كـرده بـود خوشـحال شـد؛ خودش را ميديد كه تا چند لحظهی ديگر فرماندار برايش دولا و راست میشود. از او خواهش میكند كه ناهار مهمانش باشد و...
ناصر كاظمی نامه را كه خواند، خشم سراسر وجودش را فرا گرفت، جـوان را خوب میشناخت. میدانست كه او از اراذل و اوباش شهر است و اهل كـار و زحمت نيست. با خشم به نامهی بنیصدر چشم دوخت. نوشته بود:
«ايشـان فـرد زحمتكش و مؤمنی است.»
زير لب تكرار كرد:
" هه، فرد زحمتكش و مؤمن! چون عينك تو را پيدا كـرده، شد مؤمن و زحمتكش، جلالخالق! "
چند لحظهای كه گذشت رو كرد بـه مسـئول دفترش و گفت:
« همين الان اين آدم را از اينجا بيرون كنيـد و ديگـر هـم راهـش ندهيد. »
رنگ از چهرهی مسئول دفتر پريد:
« آخر... آخر اين نامه را ريسجمهور نوشته. »
فرماندار از كوره در رفت. بلند شد و با صدای بلند گفت:
«چون عينك بنیصدر را پيدا كرده و برده تحويل داده، زحمتكش شده است و بايد بـه او کار مناسب و خوب بدهيم... وظيفهاش بود كه گمشده را به صاحبش برساند. اينجا كه تنبلخانه نيست كه هر... لاالهالاالله... برو نامهاش را بده... بگو برود پـيش همـان آقای رئيسجمهور... »
مسئول دفتر بیهيچ حرفی از اتاق فرماندار بيرون رفـت. امـا جـوان نبـود. او حرفهای ناصر كاظمی را شنيده بود و بدون پس گرفتن نامه بيرون رفته بود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قصهی_فرماندهان
#فوتبال_و_جنگ
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 0⃣2⃣
بازی كه تمام شد، كسی حال و حوصلهی حرف زدن نداشت. از خجالت سرمان را انداختيم پايين. ناصر كه كاپيتان بود، گفت:
« حرف گوش نمیكنيد. صد بـار گفتم فوتبال هم مثل جنگيدن است. هركس سر جای خودش بايد درسـت بـازی كند ولی به گوشتان نرفت كه نرفت، اين هم نتيجهاش! »
پنج تا گل خورده بوديم. بچههای تيم "سقز" گوشهی ديگر زمين بازی، خسـتگی در میكردند. نشسته بودند و داشتند به ما میخنديدند.
يكی از آنها كش و قوسی به بدنش داد و خوشخوشان گفت:
« تا شما باشـيد هوس بازی كردن با ما به سرتان نزند. »
ديگری گفت:
« آخر شما را چه به بازی بـا يك تيم حرفهای! »
دستهجمعی خنديدند. خودشان را حرفهای میدانستند و ما را يك تـيم ناشـی بیدست و پا.
چند ماهی بود كه فوتبـال در گـردان اجبـاری شـده بـود. اوايـل تنبلیمان میآمد. اما ناصر كاظمی اصرار داشت كه برای آمادگی بدنی حتما بايد ورزش كنيم و چون خودش بازيكن خوبی بود، يك تيم فوتبال تشكيل داد. همـه كاره هم خودش بود. هم بازيكن، هم كاپيتان و هم مربی. چند دقيقه بعد كمی آرامتر شد. بـا خنـده گفـت:
« يـا الله! راه بيفتيـد بـرويم. آبرويمان رفت. حالا بچههای سقز میگويند اينها كه يك ذره فوتبال بلـد نيسـتند چه طور میخواهند با ضد انقلاب بجنگند. »
از اين حرفش همه زدند زير خنـده و راه افتـاديم. تـوی راه سـر بـه سـرش گذاشتيم. میخنديد و گاه با تشر و خنده میگفت:
« حـالا ببينيـد، بلايـی سـرتان بياورم كه آخر سر مثل ملیپوشها بازی كنيد! »
- « ولی برادر كاظمی آن وقت مجبور میشويم جبهه را ول كنيم و برويم دنبال فوتبال... »
+ « نخير، بنده هم آن قدر يادتان نمیدهم كه حرفـهای بشـويد، خيالتـان تخـت باشد. »
همه به حرف كاظمی خنديدند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قصهی_فرماندهان
#فوتبال_و_جنگ
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 1⃣2⃣
هر روز طرفهای عصر، گوشهای از پادگان تمرين شروع مـیشـد. اول نـرمش میكرديم تا بدنمان گرم شود بعد تمرین میکردیم و دست آخر دو تيم میشـديم و بعضی وقتها هم خودش بيرون از زمين میايستاد و بازیمان را تماشا میکرد. اشكال كارمان را میگفت و يادمان میداد كه چهطـور درسـت و حسـابی بـازی كنيم.
ناصر كاظمی گفت:
« فردا میرويم سراغ تيم سقز. خدا وكيلی آبروداری كنید تا اين دفعه ديگر جبران كنيم. »
آن روز با تكتكمان صحبت كرد به هر كـداممان گفت كه چه كار كنيم و وقتی توپ زير پايمان میرسد، به چه كسی پاس دهیم.
آنها با ديدن ما زدند زير خنده و وقتی هم فهميدند كه برای بـازی آمـدهايـم، خندهشان بيشتر شد.
- « بابا جان، همان يك بار بس نبود؟ »
- « شماها عجب رويی داريد، ها. هر كس جای شما بود، بعد از آن باخت ديگر اين طرفها پيدايش نمیشد. »
- « برويد دنبال كارتان. برويد يك قل، دوقلتان را بازی كنيد. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قصهی_فرماندهان
#فوتبال_و_جنگ
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 2⃣2⃣
وقتی اين حرفها را شـنيديم از خجالـت گوشـهی زمـين جمـع شـديم. كسـی نمیدانست چه بگويد؟ ناصر كاظمی رو كرد به ما و گفت:
« بـه حرفهایشـان تـوجهی نكنيـد. آنهـا كركری میخوانند تا روحيهی ما را ضعيف كنند. اما اين بار حسابی حالشان را جـا میآوريم. »
كمی اعتماد به نفس پيدا كرديم اما بچههای تيم سـقز دسـت بـردار نبودنـد و نمیخواستند با ما مسابقه بدهند.
- « برويد دنبال كارتان، تيم ما حرفهای است، تيم ما... »
ناصر كاظمی وسطشان رفت. جمعشان كرد و چيزی بـه آنهـا گفـت و چنـد لحظه بعد، برگشت پيش بچهها.
+ « خب، آماده باشيد. ديگر سفارشتان نمیكنم. هر كس سر جای خودش همـان كارهايی را كه گفتم، درست انجام دهد. »
حالا نوبت ما بود كه به آنها بخنديم. باورشان نمیشد كه ما همـان تـيم قبلـی باشيم. اگر قيافههایمان را فراموش كرده بودند، حتما میگفتند كه ناصر كـاظمی رفته و با خودش فوتباليست آورده است. از آنها بعيد نبود.
نشسـته بودنـد و هـر كس دليل باخت را به گردن ديگری میانداخت. كم مانده بود يقهی هم را بگيرند و كتک كـاری كننـد. ايـن طـرف امـا ناصـر كاظمی در پوست خودش نمی گنجيد. رفت طرف آنها و گفت:
« توپ گرد اسـت و زمين دراز. توی فوتبال هميشه يك طرف بازنده است يك طرف برنده. دفعه بعد شما میبَرید بچهها. زياد خودتان را ناراحت نكنيد. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قصهی_فرماندهان
#فوتبال_و_جنگ
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 3⃣2⃣
ناصر، ساكت و بیحركت دستش را روی گوش سمت چپش گذاشـته بود. گوشی بيسيم را چسبانده بود به گوش سمت راست. در آن حجم آتش كه از بالا بر سرشان میريخت، صدا به صدا نمیرسيد و صدای آن طرف بیسـيم درسـت شنيده نمیشد. چشم چرخاند و نفراتشان را شمرد. پـنج نفـر بودنـد. ناصـر در گوشی بیسيم گفت:
« با همين چهار نفر ميرويم، مطمئن باشيد برادر شيرازی. »
صدای گلولهها و انفجارها آن قدر زياد بود كه نفهميد صياد شـيرازی از آن سوی بیسيم چه جوابی داد. اما وقتي بیسيم ساكت شد، فقط دو كلمـه از دهـان ناصر بيرون آمد:
« باشد، برمیگرديم. »
پيش از شروع عمليات، صياد شيرازی، بـه اصـرار از ناصـر خواسـت که عمليات را از عقبه هدايت كند، اما او نپذيرفت:
« جناب سرهنگ، من به اين معلمها قول دادهام. گفتهام تا پـای جـان بـا شـما هستم. »
معلمها آمده بودند تا پا به پای بچههای سپاه و بسيج برای آزادسازی شهرها و روستاهایشان بجنگند. سرهنگ با اينكه مدت زيادی نبود كه او را میشناخت، امـا میدانست كه ناصر آدمی نيست كه بزند زير قولش. سـرهنگ هـم دفعـه پیش كوتاه آمده بود. به او دستور نظامی نداده بود. نگفته بود كـه بايـد بمـانی و ايـن دستوری است كه از يك فرماندهی نظامی که به تو ابلاغ میشود. اما ايـن بـار، پشـت بیسيم به ناصر گفته بود؟ كسی نمیدانست.
بايد رودخانه را پيدا میكردند. به ستون حركت كردند. با فاصلهی چند متری از هم تا غافلگير نشوند. جلوتر از همه ناصر میرفت و مراقب همه چيز بود. ناگهان صدای رگبار بلند شد. همگی در چشم به هم زدنی پشت تخته سـنگها خزيدند. به خود كه آمدند، ناصر را نديدند. نبود. چند دقيقهای طول كشـيد تـا صدای گلولهها فروكش كرد. رد آتش را گرفتند و به هر زحمتی كه بود از پشـت تخته سنگها بيرون آمدند. «ناصر» چند متر آن طرفتر پشت تختـه سـنگ كـوچكی روی زمين افتاده بود. خودشان را رساندند بالای سرش، هنوز زنده بود.
+ « شما برويد، من اينجا ميمانم. شما خودتان را نجات بدهيد. »
- « برويم! به همين راحتی؟ »
يكيشان دستش را گرفت و اصرار كرد:
« برادركاظمی، ما بدون شما نمیتوانيم برويم. »
- « شـما را بگـذاريم و بـرويم... نه... نه تو را به خدا چنين حرفی نزنيد. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #قصهی_فرماندهان
#فوتبال_و_جنگ
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 4⃣2⃣
زخمش را با چند تكه تنظیف كه در كولهاش بود، بستند. ناصر دوباره گفت:
« شما برويد... كاری با من نداشته باشيد. »
يكی از بچهها گفـت:
« آن وقـت جـواب ديگران را چه بدهيم. نه، برادر كاظمی ما نامرد نيستيم. با هم میرويم. »
نفسهايش به شماره افتاده بود. آب میخواسـت و بـاز اصـرار كـرد كـه او را بگذارند و بروند.
شب از راه رسيد و نور ماه همه جا را روشن كرد. بلدچیشان اول عقبنشينی، تيرخورده بود و شهيد شده بود. نمیدانستند به كدام طـرف برونـد. تنهـا راه، راه رودخانه بود. صدای آب را كه شنيدند به سويش رفتند. رودخانه را پيدا كردند و فكر كردند حالا از اين آب خروشان چه طور بايد رد شد. اين اولين چيزی بود كه به ذهنشان رسيد. اينجا هم دوباره اصرار كرد. اما ديگر كسی به حـرفش گـوش نمیكرد. ناصر میلرزيد و عرق میريخت و هذيان میگفت. چارهای نبـود بايد هر چه سريعتر از آب میگذشتند. اما آب رودخانه خروشان بود و عمقش زياد.
نه؛ او بايد زنده میماند. نگران بود مبادا آب به زخمهايش برسد. عضلههای صورتش از درد منقبض شده بود اما ناله نمیكرد. تن به آب زدند و دستهای هم را گرفتنـد که تا جايی كه امكان داشت نگذارند به زخمهايش آب برسد. از آب كه رد شدند، او از رمق افتاد؛ در دل تپهای سنگی، غاری ديدند. بايد شب را آنجا میگذراندند.
هوا كه روشن شد، ناصر هنوز بيهوش بود. راه افتادند و كمـی خودشـان را كشيدند جلوتر. بيسيم دوباره جان گرفت. آن طرف، سرهنگ "رامتين"، وقتی فهميد كه ناصر مجروح شده، دلداریشان داد و گفت:
« تا شما برسيد، من هم خـودم را رساندهام. »
سرهنگ رامتين وقتی رسيد كه ناصر را در هلیكوپتر گذاشته بودند. دلشورهی عجيبی ميان بچهها رخنه كرده بود. هيچ كس دل و دماغی نداشت و دستها برای دعا به سوی آسمان بلند بود. طرفهای غروب از بيمارستان پـاوه بیسـيم زدنـد:
«ناصر به هوش آمده، حالش بهتر است.»
شادی سراسـر خـط مقـدم را گرفـت. انگار خون تازهای به رگ و پی همه دويد. خبر دهان به دهان چرخيـد:
« او هنـوز زنده است. »
مردم كردستان در روستاها و شهرها با شـنيدن خبـر سـلامتی او خوشـحال شدند. عدهای هم برای سلامتی او قربانی كردند.
⬅️ پایان
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم