🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#قصهی_فرماندهان
#فوتبال_و_جنگ
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 8⃣1⃣
به چند قدمی رئيسجمهور كه رسيد، قيافهی او برايش ناآشنا آمد. انگار تغييـری در چهرهی او رخ داده بود. كمی دقت كرد. رئيسجمهور عينك به چشـم نداشـت. همين موضوع باعث عوض شدن قيافهاش شده بود. او چيزی به اطرافيانش گفـت و آنها از لابهلای جمعيت به دوروبر سرك كشـيدند و گوشـه و كنـار را برانـداز كردند. جوان هم كنجكاو شد. او هم سرك كشيد. عينكی را ديد كه روی زمين افتـاده بود و كم مانده بود زير پا له شود. تنهای به صاحب پـا زد و سـريع خـم شـد و عينك را برداشت. حالا عينك قاب سياه، در دستش بود. با خود گفت:
" پس آقای رئيسجمهور، عينكش را گم كرده. "
خواست برود و خوش خدمتی كند و عينک رئيسجمهور را به خودش بدهد، نه به محافظان و دور و اطرافيـانش. خـودش را جلوتر كشيد. اما انبوه جمعيت اجازهی حركت نداد. رئيسجمهور برای مردم دسـت تكان داد و چند دقيقهای معطل شد. اطرافيانش هنوز دنبال عينك بودند. امـا چنـد لحظه بعد دست خالی همراه رئيسجمهور سوار هليكوپتر شدند.
جوان عينك را برانداز كرد.
" اگر آن را بفروشم مگر چه قدر گيرم میآيد؟ هان؟ مـیتـوانم بعـد از اينكـه رئيسجمهور به تهران رفت، بروم و توی دفترش، عينك را بدهم به او. اين جوری بهتر است. آن وقت او هم حتما برای من كاری خواهد كرد. "
با اين فكر، از میان جمعيت به هم فشرده و عرق كرده خودش را به عقب كشاند.
قيافهاش به تابلوی مشهوری میماند. برای همه آشنا بود. حتی بـرای فرمانـدار كه همه برادر كاظمی صدايش میكردند. وقتی نامهی بنيصدر را به مسئول دفتر ناصر كاظمی داد، سينه جلو داد وگفت:
« خودِ رئيسجمهور به من گفت كـه از طرفش به فرماندار سلام برسانم و اين نامه را بدهم به او. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم