🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#نیمه_ی_پنهان_ماه
🌹
#شهیدمحمداصغریخواه🕊
قسمت 2⃣4⃣
هر چه محمد می گفت:
« میرم برای دخترم عروسک میخرم. اسباب بازی میخرم. »
سوده میگفت:
« نمیخوام. »
آخرش گفت:
« بابایی بذاراین دفعه رو هم برم. اگه نرم صدام میاد بچه ها رو کتک میزنه، عروسکاشون رو میدزده باید برم که بتونم صدام رو بزنم، نذارم بیاد دیگه. »
دیدیم سوده آرام شد، گفت:
« صدام؟ »
محمد گفت:
« آره بابایی. اگه بذاری بابا بره، قول میدم برم بکشمش گوشهاش رو میبُرم، میارم برای تو. »
بعد پدر و دختر همدیگر را بوسیدند و به هم قول دادند. شب محمد توی فکر بود. بهش گفتم:
« محمد، همه ی زندگیت شده جبهه و جنگ آخه یه ذره هم به فکر من باش. »
محمد با تعجب گفت:
« چی مگه شده؟ »
پایم را که زخمی بود نشان دادم گفتم:
« ببین. از اول زمستان تا حالا میخاره. حالا هم زخم شده. »
اصلا نمیدانم چهام شده بود. هیچ وقت این طور باهاش حرف نمی زدم. فردا ساعت ده صبح دیدم از پادگان آمد. لباس سپاه هم تنش بود. گفت:
« خانوم از دیشب تا حالا عذاب وجدان داشتم. اومدم ببرمت رشت تلفنی از دکتر وقت گرفتم. »
گفتم:
« محمد، من همین طوری گفتم ساعت يك بايد برى. الآن چه وقت رشت رفتنه؟ »
گفت:
« نه. اگه نبرمت، فکرم میمونه پیشت. »
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم