eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 🕊 قسمت 6⃣4⃣ پشت سر من مادر محمد، سجاد را برداشت آورد. تا رسیدند، از خدا خواسته گوشی را دادم به مادرش. تشویقش کردم با محمد گرم حرف بزند. توی روستای آنها که زن و مرد محبتشان نبود رسم را به هم بروز بدهند. تشویقش کردم که او را محمدجان صدا بزند، بلکه محمد از این حالت در بیاید. حتی سجاد هم گوشی را گرفت و پدر و پسر با هم حرف زدند و سجاد قول هم گرفت که پدرش موقع برگشتن برایش آرپیجی بخرد، ولی فایده نداشت. داشتم دیوانه می شدم. می دیدم دلتنگ و بی‌تاب است، ولی نمی‌توانستم کاری برایش بکنم. حالا بچه ها روزشماری می‌کردند که پدرشان بیاید و برویم شیراز. لباس‌های عیدشان را نپوشیدند و برای مسافرت نگه داشتند. هر بار که زنگ در خانه را می زدند سوده و سجاد داد می‌زدند: «باباست...» و برای باز کردن در مسابقه می‌گذاشتند. خودم هم دیگر از انتظار خسته شده بودم ولی نگران نبودم. پارسال هم محمد عید نیامده بود و فکر میکردم امسال هم همان‌طور است. تا دهم دوازدهم جایی نرفتم. می‌خواستم محمد که می آید، خانه باشم. فقط به دیدن خانواده ی خودم و خانواده ی محمد رفتم. سیزده بدر که شد خودم هم خسته شدم و دست بچه ها را گرفتم تا سری به مادرم بزنم هنوز چادرم را تا نکرده بودم که از حیاط صدای موتور آمد. دویدم بیرون محمد نبود شعبان بود؛ برادرش. نگاهم افتاد به خورجین موتورش که پر از گوشت بود. گفت: « سلام زن داداش اومدم دنبال بچه ها گوشت گرفتم ناهار رو بریم بیرون بخوریم. » بچه ها با سروصدا پریدند بیرون و سوار موتور عمویشان شدند راه افتادیم. به این فکر می‌کردم که چی باعث شده شعبان بیاید و من و بچه هایم را ببرد گردش. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 🕊 قسمت 7⃣4⃣ بی حوصله بودم و برای این که ساکت نباشم، الکی سؤال می پرسیدم و شعبان هم جواب می‌داد. يك دفعه بی اختیار پرسیدم: « آقا شعبان چه خبر از جبهه؟ » چند کلمه درباره‌ی عملیات و شهادت فرمانده لشکر گیلان گفت. پرسیدم: « از محمد خبر نداری؟ » و نگاهم افتاد به آیینه ی موتور. خدایا صورت شعبان سرخ شده بود و چانه اش می‌لرزید. اشک توی چشم‌هایش پر شده بود. گریه نمی‌کردم اشك نداشتم، ولی همان روی موتور احساس کردم کمرم شکست. دودستی میله‌ی موتور را چسبیده بودم. دیگر به حرف دیگری احتیاج نبود. شعبان راهش را کج کرد و يك راست رفت سمت خانه ی خودشان. پدر و مادر محمد لب چاه حیاطشان نشسته بودند، تا من را دیدند، بلند شدند. مادر شوهرم گفت: « کجایی سید؟ خودت رو حبس کردی تو خونه که چی بشه. نیگا کن تو رو به خدا، چه رنگش زرد شده. غصه نخور مادر، پیر بود و عمرش رو کرده بود. » عمه ام را می گفتند که تازه فوت کرده بود. رفتیم توی اتاق. من كه در يك روز دو بار فتیده و سیگارود تا مدرسه مان را گز می‌کردم قدرت نداشتم دوتا پله را بالا بروم. توی اتاق، مادرشوهرم میوه آورد. پدر محمد هم مدام با من شوخی می‌کرد و می گفت: « سید چیه چرا دمغی؟ بخور دیگه. » مادرشوهرم دعوایش کرد گفت: « چی کارش داری؟ سیزده روزه چشم به راه پسرته حق داره طفلك. » بعد رو به من گفت: « نگران نباش. یادته پارسال هم دیر اومد؟ ان‌شاءالله فردا دیگه پیداش میشه. » داشتم می‌ترکیدم‌. من به این مادر چه باید بگويم. يك دفعه صداى آمد. از جا پریدم و گفتم: « آقاجون پاشو، دوستای محمد اومدن. » برادرشوهرم گفته بود می‌آیند. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 🕊 قسمت 8⃣4⃣ آمدند و دور تا دور نشستند. هیچ کس جرأت نداشت به پدرشوهرم فقط بگوید؛ حتی حاج آقا قاسمی. مسئول عقیدتی سیاسی سپاه هم درباره ی مقام شهید حرف زد. پدر شوهرم پاك گیج شده بود. بلند شد و ایستاد گفت: « یکی به من بگه این جا چه خبره؟ چرا گریه می‌کنید؟ » پیرمرد از سر تا پا می‌لرزید. بلند شدم و بغلش کردم گفتم: «تسلیت میگم آقاجون... . » نه من و نه او تا شب که دورمان خلوت شد، گریه نکردیم. شب آمد سراغم سرم را روی شانه اش گذاشتم و بغضم ترکید. دو روز منتظر بودم‌. منتظر پیغام محمد بودم. گفته بود: « یوسف - بی سیم چی محمد - میاد و ساعتت رو میاره. اگه ساعت از لای انگشت‌هاش آویزون بود بدون من نه اسیرم، نه مفقود. » روز دوم، همسایه ها دورم را گرفته بودند که گفتند دوستان شوهرت آمده اند. آمدم بیرون دیدم یوسف سرش را انداخته پایین و ساعتم که محمد می بست از لای انگشت‌هایش آویزان است. ساعت را گرفتم و از عابدپور پرسیدم: « فقط بگید چرا نیاوردینش. » همه شان بلند گریه کردند. عابدپور گفت: « خواهر، فکر نکن من این قدر بی غیرت بودم که خودم برگردم و محمد رو نیارم. از یوسف بپرس. مرتب می‌زدند و نمی‌ذاشتند تکون بخوریم. به خدا تا بخواهیم صد متر بیاریمش پایین ده مرتبه خیز رفتیم دیدیم محمد داره اذیت میشه همون بالای کوه گذاشتیمش. دوباره برمی‌گردیم و هر جور شده میاریمش بهت قول میدم. » ده دوازده روز خانه ی مادر شوهرم بودم. خواهرشوهرهایم و زن‌های همسایه دور و برم را می‌گرفتند و نمی‌گذاشتند تنها باشم، ولی دیگر نمی توانستم بمانم. می‌خواستم برگردم خانه ی خودمان. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 🕊 قسمت 9⃣4⃣ نساء درِ خانه را باز کرد و چشمش افتاد به باغچه ی کوچکشان. سیرهایی که محمد کاشته بود، سبز شده بودند. توی چارچوب در ایستاد و به خانه اش که با محمد دوتایی ساخته بودندش نگاه کرد. هر گوشه ی خانه را که نگاه می‌کرد جای خالی محمد را می‌دید. تموم شد، دیگه نمیاد.... از نوک انگشت پایش، انگار که برق وصل کرده باشند، درد عجیبی بالا آمد و آمد و به قلبش رسید. به نظرش آمد که دیوارهای خانه از چهار سمت آمدند طرفش و بین خود فشارش دادند. افتاد و دیگر چیزی نفهمید. چشم‌هایش را که باز کرد، همه دورش جمع شده بودند؛ خانواده خودش، خانواده محمد، ولی ساکت بودند. اتاق هم به طرز عجیبی ساکت بود. طاقت هیچ چیز را نداشت. با بی‌حالی سرش را برگرداند و دوباره از هوش رفت. از آن به بعد مرتب همین طور می‌شدم. انگار چیزی مثل موریانه توی رگ‌های پایم می‌دوید و می‌فهمیدم که الآن از حال می‌روم. بچه ها هم یاد گرفته بودند، این طور وقت‌ها از دیوار صدا در می آمد و از سوده و سجاد نه. هنوز چیز زیادی از شهادت پدرشان نمی دانستند. فقط سجاد تا شنیده بود پدرش شهید شده. گریه کرده بود که: « پس کی آرپیجی من رو برام میخره؟ » آقای حق‌بین هم برده بودش بیرون و برایش تفنگ خریده بود. هنوز يك ماه از شهادت محمد نگذشته بود که از بنیاد شهید کسی آمد و از تمام وسایلمان صورت برداشت ایستاده بودم و تماشا می‌کردم و سرم داغ می‌شد. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 🕊 قسمت 0⃣5⃣ شش سال در بد و خوب و سخت و آسان با عشق با شوهرت زندگی کنی، در تمام لحظه‌های زندگیتان مورد احترامش باشی، بنشیند و بلند شود و بگوید من از چشم‌هایم به تو بیشتر اطمینان دارم، بگوید وصیت نامه‌ام را تو بنویس هر چه دلت میخواهد بنویس و من امضا می‌کنم، همه جا بگوید من به همسرم افتخار می‌کنم، حالا با یک دفتر ثبت بیایند که ببینند شهید چندتا پادری یا بشقاب داشته که نکند یکیش کم شود و حق بچه های شهید پایمال شود. حالا معنی حرف محمد را می فهمیدم که توی آخرین نامه اش برای پدر و مادرش نوشته بود: « با رفتن ظاهری من نساء یتیم می شود. » دیگر هیچ کس را نداشتم. سنگ قبری هم نداشتم که بروم بنشینم و درد دل کنم. رفتم بنیاد و تقاضا دادم كه يك قبر یادبود برای محمد توی گلزار شهدا در نظر بگیرند. با این هم مخالفت کردند و گفتند: « یعنی چه؟ قبر یادبود یعنی چه؟ این بدعت است. » هیچ جا را نداشتم بروم. بر فرض هم داشتم آن قدر پشت سر زن‌های جوان شهدا حرف در می‌آوردند که حتی که سر قبر شوهرهاشان رفتن را هم معنی دار می‌دانستند. انگار ما آدم نبوده ایم و وقتی شوهرهامان رفتند ما هم باید با آنها دفن می‌شدیم. شبهای جمعه که مردم می‌رفتند سر قبر عزیزان‌شان سخت ترین شب‌های من بود. فقط بهم گفته بودند محمد را روی سینه کوه گذاشته اند و آمده اند. می نشستم و فکر می‌کردم: « الآن تو چه وضعی است؟ الآن اون جا بارون بیاد، سردش میشه که. وای... نکنه گرگ‌ها برن سراغش. » ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 🕊 قسمت 1⃣5⃣ به کوه های روبه رویش نگاه کرد؛ سبز بود. تا قله اش را هم که نگاه می‌کردی پوشیده از درخت بود. به آن صخره های سرد و برفی که محمد تعریف‌شان را می‌کرد، شباهتی نداشت، ولی بالأخره كوه بود. همین هم خودش خیلی خوب بود. حس کرد کوه به او نزديك تر شده دستش را به سمت کوه دراز کرد و حمد خواند. قل الله هو خواند و آرام شد. محمد نهم فروردین شهید شد. سه ماه بعد از شهادتش جنگ تمام شد. اصلاً باور نمی‌کردم. وقتی آقای حق‌بین خبرش را بهم داد داشتم دیوانه می‌شدم. « جنگ تموم شد؟ به همین راحتی؟ مگه میشه؟ آخرش چی؟ شوهرهای ما برای چی رفتن جنگیدن؟ محمد برای چی شهید شد؟ امکان نداره. امام نمیذاره مردم نمیذارن. خانواده‌ی شهدا نمیذارن. » رفتیم خانه ی آقای حق بین. وقتی آن جا پیام امام را از تلویزیون شنیدم که گفت: « مگر به پدر پیرتان سخت نمی گذرد؟ » دیگر ساکت شدم. دو سال بعد محمد را آوردند. دوست‌های محمد رفتند و به بهانه‌ی حرف زدن با نگهبان‌های عراقی یواشکی استخوان‌های محمد را برداشتند و آوردند. قبل از این بچه‌های سپاه يك مراسم راه انداخته بودند و يك تابوت خالی را تشییع کرده بودند برای این که عراقی‌ها فکر کنند که جنازه ی محمد دست خودمان است. تازه می‌فهمیدم که اصلاً شوهرم را نمی‌شناخته‌ام. شنیده بودم که خانواده هایی که پسرشان منافق بوده و کشته یا اعدام شده، بعد شهادت محمد شیرینی پخش کرده‌اند. می‌دیدم توی گیلان و مازندران چه مراسم‌ها برایش گرفتند، ولی نمی‌دانستم چرا‌. خبر نداشتم محمد توی کردستان چه کارها کرده؛ از کارهایش که برایم نمی‌گفت. درباره عملیات که اصلاً حرف نمی زد، اگر تعریفی هم می‌کرد از کارهای دیگران بود؛ از کارهای بسیجی هایی که فرماندهشان بود حرف میزد. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 🕊 قسمت 2⃣5⃣ از کجا باید می‌دانست؟ همین‌ها را هم عابدپور و حق‌بین برایش تعریف کرده بودند. در را باز کرد و رفت تو. بی اختیار صدا زد: « محمد! » وقتی جوابی نشنید، دلش هری ریخت پایین. آن وقت‌ها وقتی نساء در را باز می‌کرد و محمد را صدا می‌زد و جوابی نمی‌شنید خنده‌اش می گرفت. عمداً جواب نمی داد. اولین بار وقتی جواب نداد، نساء کفری شد. رفت تو دید محمد تکیه داده به دیوار و اخم‌هایش توی هم است. با غیظ پرسید: « چرا جواب نمیدی؟ مگه نمی‌شنوی؟ » محمد با اخم خنده داری نگاهش کرد و گفت: « تو که من رو صدا نمی زدی. تو گفتی محمدجان و من جواب ندادم؟ » برای نساء محمد این طوری بود. محمدی که او می‌دید با آن که دوستانش می گفتند، زمین تا آسمان فرق می‌کرد. تازه می‌فهمیدم که چه کسی را از دست داده‌ام. زندگی خیلی سخت شده بود. با این‌که دوست‌های محمد خیلی کمکم می‌کردند، به خصوص آقای حق بین که سه ماه بعد از شهادت محمد با زهره خواهر شوهرم ازدواج کرد و برای بچه هایم پدری کرد، ولی مردم همین را هم نمی‌توانستند ببینند. محمد قبل از شهادتش به برادر بزرگم علی، نامه نوشته بود و سفارش من و بچه ها را کرده بود. علی هم مرتب می‌آمد پیشم. يك بار توی حیاط لباس می‌شستم تلفن زنگ زد و علی که توی اتاق بود گوشی را برداشت. وقتی رفتم توی اتاق دیدم دارد گریه می‌کند. معلوم شد مرد همسایه بوده و از علی سؤال و جواب کرده بوده که شما کی هستی و آن جا چه کار می‌کنی؟ نمی توانستم این وضع را تحمل کنم. مریض شدم. زیر بازوهایم غده درآمد و چندین و چند بار بستری شدم و عمل کردم. نمی‌توانستم دست روی دست بگذارم و ذره ذره خودم و بچه هایم از بین برویم. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 🕊 قسمت 3⃣5⃣ بچه‌ها را برداشتم و رفتم مشهد. شروع کردم به درس خواندن. فوق دیپلم دینی عمومی قبول شدم بعد لیسانس و بعدش هم فوق‌لیسانس. مرتب و سخت درس می‌خواندم تا بچه هایم هم ببینند و یاد بگیرند. سجاد مدرسه می‌رفت بچه ام هیکلش درشت بود. وقتی با پدرش رفته بودیم آمادگی اسمش را بنویسیم، قد و قواره ی همه ی هم سن و سال‌هایش از او كوچك تر بود. طفلك خجالت می‌کشید، مثل ابر بهار اشک می‌ریخت و می‌گفت من رو از این جا ببرید من نمی خوام این جا بمونم. ناچار شدیم برش گردانیم. کنار خانه مان يك مدرسه ی ابتدایی بود بردمش آن جا و با مدیر مدرسه حرف زدم که همین طوری سر کلاس اول بنشیند. آخر سال يك كارنامه الکی نوشت و به دستش داد. سال بعد که باید می‌رفت اول، سر کلاس دوم نشسته بود. دیدم این طور نمی‌شود. نشستم و باهاش کار کردم. بچه ی باهوشی بود. سال اول و دوم را با هم خواند و امتحان داد و رفت سوم. وقتی پدرش شهید شد برایشان پدر شدم. از ترس اینکه مبادا لوس بار بیایند نمی گذاشتم کسی بهشان زیادی محبت کند. توی مدرسه که سپرده بودم حق ندارید حتی بیست و پنج صدم به خاطر فرزند شهید بودنش بهش ارفاق کنید. این طرف و آن طرف که می‌رفتیم، دست روی سرش می‌کشیدند و حتی بهش پول می‌دادند‌. می‌گفتند: « بچه یتیمه. ثواب داره. » باهاشان دعوا می‌کردم. می گفتم: « چه ثوابی داره؟ شما دارید گدا بارش میارید بچه است، عادت میکنه و بعد هر جا بره توقع داره بهش پول بدن. » پسرکم را دعوا می‌کردم که: « مامان، نگیری‌ها... » از ترس من حتی از پدربزرگش هم پول نمی‌گرفت. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 🕊 قسمت 4⃣5⃣ سوده هم همین طور. عادتش می‌دادم که توی کارِ خانه کمکم کند. مادربزرگش ناراحت می‌شد گریه می‌کرد و می گفت: « سید، خیلی بی رحمی بچه‌ام هنوز کوچیکه اون وقت تو به کار می‌گیریش؟ » می‌گفتم: « این حرف رو نزنید مامان، چون پدرش شهید شده باید تنبل بار بیاد؟ دو روز دیگه براش خواستگار میاد. باید از الآن زندگی کردن رو یاد بگیره. » هر کار می‌کردم نمی‌توانستم جای پدرشان را برایشان پر کنم. سجاد هشت ساله بود كه يك روز دیدم از روی وصیت نامه ای که پدرش مخصوصا برای او نوشته بود، نشسته و رونویسی می‌کند. نشستم کنارش و پرسیدم: « این پسرم که این جا نوشته، منظورش کیه مامان؟ » سجاد سرش را بلند کرد و با يك حالت عجیبی نگاهم کرد. چشم‌هاش قرمز شده بود يك دفعه خودکارش را پرت کرد و داد زد: « منظورش منم دیگه منظورش منم... » خودش را انداخت توی بغلم و دوتایی گریه کردیم. وقتی بزرگتر شدند و فهمیدند جای خالی پدر یعنی چه سؤال هایشان شروع شد: « بابا کجا رفته؟ » جواب این بود که: « رفته پیش خدا. » می پرسیدند: « مامان خدا خودخواهه؟ حسوده؟ » می‌گفتم: « نه مامان خدا خیلی هم مهربونه. » می‌گفتند: « پس چرا خدا بابای ما رو برده پیش خودش؟ خدا که می‌بینه ما این قدر دلمون براش تنگ میشه، چرا برش نمی‌گردونه؟ » من که توی حوزه و دانشگاه، فلسفه خوانده بودم نمی‌دانستم به این بچه ها چه جوابی باید بدهم. حتی وقتی بزرگ شدند، این سؤال‌ها ادامه داشت. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 🕊 قسمت 5⃣5⃣ چند وقت پیش دخترم عقد کرد. قبل از عروسی‌اش تلویزیون، برنامه ای پدرش را نشان می‌داد. خانواده و دوستان پدرش خاطره می‌گفتند و عکس‌های محمد را نشان می‌داد. بعد از هجده سال يك دفعه سوده زد زیر گریه که: « من امشب بابام رو میخوام. » داشتم دیوانه می‌شدم. هر چه نصیحتش می‌کردم که: « مامان تو بزرگ شده‌ای الحمدلله يك شوهر خوب و فهمیده داری. دو روز دیگه عروسی می‌کنی. باید الآن به فکر شوهر و و زندگیت باشی. » فایده نداشت. گریه می‌کرد که: « من الآن به پدر احتیاج دارم. » « هیچ وقت هیچ کس جای محمد رو نمی‌گیره. » همین حالا هم که توی تالار کنار دختر و دامادش نشسته باز هم چیزی کم دارد. می‌خندد ولی کسی نمی‌داند که نساء شاد نیست. بعد از محمد هیچ وقت شاد نبوده. هنوز عید هر سال سیاه می پوشد و از سبز کردن سبزه خبری نیست. حتی حالا که سجاد بزرگ شده و لیسانس زبانش را گرفته و سوده هم خانم دکتر شده باز هم نساء محمد را کم دارد. تا به محمد نرسد و مطمئن نشود که ازش راضی است و به قولی که داده عمل می‌کند، خوشحال نمی‌شود. آخر محمد قول داده اگر نساء صبر کند شفاعتش را بکند و آن دنیا و برای همیشه با هم باشند و دیگر جدایی در کار نباشد. ⬅️ پایان با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
کتاب (زندگینامه شهید طیب حاج رضایی) کتاب بیداری ( زندگینامه شهید سید مصطفی الحسینی) کتاب ( زندگینامه شهید محمدحسین یوسف‌الهی) کتاب ( زندگینامه شهید محسن وزوایی) کتاب ( زندگینامه شهید حسن آبشناسان) کتاب ( زندگینامه‌ی شهید مدافع حرم " محمدحسین محمدخانی" ) کتاب (خاطرات شهید مدافع حرم " محمدحسین محمدخانی " ) کتاب ( زندگینامه و خاطرات ) 🔥 "ط"🔥 خون، آتش، دین ؛ آنچه نباید می گذشت و اما... کتاب زیبای ( روایت‌هایی از زندگی شهید محسن حججی ) کتاب ( خاطراتی از شهید محسن حججی ) کتاب (زندگینامه شهیدمرتضی جاویدی) کتاب (زندگینامه سردار شهید ناصرکاظمی) کتاب (براساس زندگی و مبارزات شهید ناصرکاظمی) کتاب (زندگینامه سردار شهید حاج حسین همدانی) کتاب (زندگینامه جانباز شهید محمدعلی رنجبر) کتاب ( ماجرای شهادت حضرت زهراسلام الله علیها به روایت اهل سنت) کتاب (زندگینامه شهید مدافع حرم حمید سیاهکلی‌ مرادی) (عاشقانه های شهید محمداصغری‌خواه) بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۸ درسوریه و با اشاره به گوشه‌ای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد و سردار در بستر داستانی عاشقانه روایت شد.
۱۸ خرداد ۱۴۰۳