🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 8⃣2⃣
صورتم رو خون خشکیده پوشانده بود و موهام خونین مال شده بودند. دستمو آوردم به طرف صورتم. تا دستم به گونهام خورد ناخوداگاه فریاد بلندی از من بلند شد. گونه ام از شدت ضربه کابل شکسته بود.
کل بدنم به اندازه تمام خستگیهای عمرم خسته و کوفته بود. سعی کردم بلند شم و بشینم. باید منتظر اتفاق بدتر از اینا میشدم. اینجا آدمهایی بودند که به خاطر تقرب و نزدیکی به خدا به بزرگترین فجایع و جنایت ها دست میزدند.
تک چشمی به بیرون اتاق نگاهمو دوختم. سالن زندان برام یادآور بدترین و غیرانسانیترین شکنجهها بود.
همین مالک سر یکی از این بچه شیعهها رو بریده بود و انداخته بود توی قابلمه و داخل آبجوش آبپز می کرد، آن هم مقابل چشمهای دهها اسیر شیعی تا ترس و خوف را تو دلشون بندازه. خوب یادمه غیر از فریاد یا زهرا هیچ صدایی ازشون بلند نمیشد.
در فقه داعش برای ترساندن دل دشمن از این ابزارها استفاده میشد، آن هم با استناد به آیات قرآن. مثل آیهی "و اعدوا لهم ماستطعتم من قوه و رباط الخیل ترهبون به عدوالله و عدوکم".
ولی من طلبه بودم و خوب میدانستم که قضیه از چه قرار است و حق و باطل کدام است.
تو همین هنگام، سایهای جلوی زندان افتاد و بعد از چند ثانیه هیکل مالک جلوی در اتاق ظاهر شد. اینبار هم دست خالی نیومده بود.
زیر زبانم شهادتینم را خواندم و خودم را به خدا سپردم...
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 9⃣2⃣
وارد شد و نشست روی صندلی. نگاهش خیلی آزاردهنده بود. جوری نگاهم میکرد که انکار تو مدتی که بودم منو تحمل میکرد و از من متنفر بود. رفتارش بیش از اطاعت دستور مافوقش جنبه تلافی شخصی داشت. البته علتشو نمیدونستم چرا؟
اصلاً نمیدونستم داره چه اتفاقی میافته و چرا این همه بدبیاری و بدبختی سرم میباره.
شدیداً فکرم مخشوش شده بود و نمیتونستم تمرکز کنم تا بتونم تصمیمی بگیرم.
درد و سوزش جاهای کابل سیم روی پشت و صورتم از یک طرف و بلاتکلیفی از یه طرف امانمو بریده بود.
= اومدم گردنتو بشکونم.
سرمو بلند کردم و فقط نگاهش کردم، خون چشمامو گرفته بود، به همین خاطر تار میدیدمش.
= دارم فکر میکنم چطوری بهت حال بدم؟ دستتو بشکونم؟ پاتو خرد کنم؟ یا گردنتو بشکونم تا خلاصت کنم.
دیگه نمیتونستم ساکت بمونم. خواستم چیزی بگم که درد گونهام تیر کشید و دستمو گذاشتم روش، ولی باید حرف میزدم.
- چرا باهام اینکارو میکنید؟
صورتشو آورد جلو، طوری که نفسشو حس می کردم.
= یادت رفته با عبدالرقیب و شریف علی چیکار کردم؟
تا اینو گفت دوزاریم افتاد که چرا منو دارن شکنجه میدن. ولی من با اونا فرق داشتم، اونا به اعتراف خودشون ترسیده بودند و ضامن محموله انفجاری رو نکشیده بودن و شکنجه حقشون بود، ولی من نمیترسیدم. همه میدونستن بیباکم و همین سر نترسم باعث شده بود تو این سن اینجا باشم.
- ولی من دستگیر شدم، اجازه ندادن به موقعیت مناسب خودمو برسونم و منفجر کنم، توی دنیا چیزی نیست که من ازش بترسم، حتی مرگ!
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 0⃣3⃣
تا اینو شنید قهقههای زد و باتومی که دستش گرفته بود روی گونهی کابل خوردهام گذاشت و فشار داد.
= پس از مرگ نمیترسی؟ کاری می کنم نه تنها از مرگ نترسی بلکه آرزوی مرگ کنی.
درد کل وجودمو گرفت و قرارمو از دستم گرفت. نمیتونستم این قدر تحقیر رو تحمل کنم.
دستمو بلند کردم و با شدت نواختم زیر گوشش، طوری زدم که از شدت ضربه نقش زمین شد و گوششو گرفت. با دُم شیر بازی کرده بودم، خودمو آماده کردم تا حد مرگ کتک بخورم.
سریع بلند شد و با باتوم فلزی افتاد به جونم به قدری منو زد که به نفس نفس افتاد. دیگه دردو حس نمیکردم، هیچ کجای سالم تو بدنم نمونده بود.
از جمجمه سر گرفته تا نوک پاهام از زیر ضربات شدید باتوم گذرونده بود. حالت خلسه بهم دست داده بود. چشمامو بسته بودم و صداهای عجیبی مثل صدای حمام عمومی با سر و صداهای زیاد تو گوشم میشنیدم.
صداها داشت وضوح میگرفت و میتونستم بفهممشون. صدای همهمهای که مانع کشیدن ضامن کمربند انتحاری دور کمرم شده بود داشت به گوشم می اومد.
لبیک یا حسین
لبیک یا حسین
لبیک یا عباس
لبیک یا زینب
لبیک یا زهرا...
آخرین صدایی که شنیدم نام دختر پیامبر بود و دیگه نفهمیدم چی شد.
چشمم رو که باز کردم خودمو جایی غیر از زندان دیدم...
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 1⃣3⃣
مثل یک جنازه افتاده بودم روی تخت، دستمو گذاشتم کنار تخت تا خودمو بلند کنم. درد شدیدی از ناحیهی پهلو مانع بلند شدنم شد. سعی کردم با چشم های نیمه باز موقعیتم رو رصد کنم که متوجه شدم سرم رو هم نمیتونم به هیچ طرف بگردونم. تو همین حین بود که متوجه حضور یک نفر بالای سرم شدم.
ایستاد بالای سرم و نگاهش رو بهم دوخت.
■ کافی بود سرهنگ ابوحمزه چند دقیقه دیر میرسید، حسابت با کرام الکاتبین بود. پسرهی کله شق چرا با مالک درگیر شدی؟
سرهنگ خالد محمود بود، آره خودش بود. با دیدنش یک لحظه مثل برق گرفتهها بدن کوفتهام انگار خشک شد.
متوجه حالم شده بود. صندلی رو کشید و آورد کنارم و نشست روش. دستشو با احتیاط گذاشت روی پیشونیم و دستشو روی صورتم حرکت داد. نمی دونستم باید چیکار میکردم، ولی حس خوبی نداشتم.
■ قرار نبود این اتفاق بیوفته، مالک مامور بود یک شکستگی کوچکی روی یکی از دستها و پاهات ایجاد کنه و ولت کنه، ولی درگیری تو باهاش دیوونهاش کرد و به قصد کشت کشوند به جونت. البته تقصیر من بود باید آدم دیگهای غیر از مالک را مسئول این کار می کردم.
با هر کلمهای که از دهانش خارج میشد کینه و نفرتم بهش زیاد میشد چطور میتونست به چشمم نگاه کنه و بگه فرستاده بودم دست و پاتو بشکونه که فلان شد و شرمنده و این حرفا. نمیتونستم این برخورد متناقض رو برای خودم حل کنم. ترجیح دادم سکوت کنم، ولی سکوتم زیاد دوام نیاورد. کلمه ای گفت که کل ذهنمو به هم ریخت.
همونطور که داشت صورتمو نوازش میکرد مواظب بود دستش به گونهی شکستهام نخوره، سرشو بلند کرد و چشمشو دوخت به بیرون از پنجره.
■ سعید و میشناسی؟
سعید؟ یعنی درست میشنیدم؟ ولی چرا این سوالو از من کرده بود.
- نه نمی شناسم.
■ مطمئنی نمیشناسی؟
لبخندی زد و از صندلی بلند شد.
- من کسی به اسم سعید نمی شناسم.
■ مگه قرار نبود با سعید ملاقات کنی؟
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 2⃣3⃣
تا اینو گفت دنیا رو سرم خراب شد. نه تنها من بلکه سعید که نفوذی بین داعشیها بود و قرار بود نقش اصلی رو اون ایفا کنه لو رفته بود و ارتباط ما و قرار ملاقاتمون هم رو شده بود. ولی این سطح از دسترسی اینها به اطلاعات فوق سری غیر قابل باور بود. بالاخره چند مدت بینشون بودم و میدونستم علیرغم حمایت و پشتیبانی سازمان سی آی ای آمریکا از داعش باز هم در برابر سیستم اطلاعاتی ایران خیلی عاجز و ناتوان بودند.
سکوت را اختیار کردم و چیزی نگفتم. برگشت سمت من و دوباره نشست روی صندلی کنار تختم.
دستمو گرفت توی دستشو و فشرد، عثمان، شیخ عثمان، من همون سعیدی هستم که دنبالشی.
نگاهمو به نگاهش دوختم. از طرفی این چشمها نمیتونست دروغ بگه، از طرفی هم مگه میشد فرمانده قرارگاه، نفوذی باشه؟
گیج و منگ شده بودم. درد بدنم رفته رفته بدتر می شد سیستم اعصابی بدنم مختل شده بود، استرس شدیدی تمام وجودمو پر کرده بود. نفسم به زور بالا میاومد، درد شدیدی از ناحیه اطراف شقیقههام شروع کرده بود مثل خوره به جانم افتاده بود. یک لحظه چشمهام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم.
با احساس دردی که از ناحیه پام میاومد به هوش اومدم، همزمان با به هوش اومدنم زیر شدیدترین دردی که تا بحال درک کرده بودم صدای فریادم بلند شد.
سرهنگ خالدمحمود خودشو سریع بالای سرم رسوند.
■ دکتر نمی خوای بیهوشش کنی؟
* داروهای بی هوشی براش خوب نیست، سیستم عصبی بدنش مختل شده، داروی بیهوشی ممکنه به مغزش آسیب برسونه.
سرهنگ دستمو گرفته بود و سعی میکرد آرومم کنه:
■ تحمل کن، دکتر روی شکستگی پات داره کار می کنه.
از بس داد زده بودم صدام گرفته بود. بعد از چند دقیقه دکتر به سرهنگ نگاه کرد و گفت تموم شد.
از داخل کیفش اسپری ژلهای بیحس کننده رو درآورد و از زیر آتل روی محل شکستگی زد تا دردش را کم کنه.
خداحافظی کرد و رفت. اسپری، محل شکستگی رو شدیداً گرم کرد و بیحسش کرد.
با اینکه تمام بدنم، مخصوصاً جمجمهی سرم شکسته بود ولی با کم شدن درد پام یکم آروم شدم.
خالد محمود بالای سرم با نگرانی و ناراحتی نگاهم میکرد...
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 3⃣3⃣
خوابم برد و بعد از چند ساعت که نمیدونستم چقدر خوابیدم. از خواب بیدار شدم، همه جا تاریک بود. یهکم دردهای بدنم آروم شده بود، البته به لطف سرمی که بهم وصل شده بود و مسکنایی که وارد بدنم می شد. وگرنه جراحتهای بدنم چیزی نبود که به این آسونی دردشون فروکش کنه.
در باز شد و خالد محمود وارد اتاقش شد، چراغو روشن کرد و با لبخندی اومد کنارم.
■ آشیخ عثمان حالت چطوره؟
همچنان ترجیح میدادم نگاهش کنم. وقتی جوابی از من نشنید اومد و روی صندلی کنار تخت نشست.
فانوسقهاش رو باز کرد و گذاشت کنار.
■ اون کاغذ رو قبل از اینکه دست کسی بهش برسه بی اجازه برداشتم، امیدوارم از دستم ناراحت نشده باشی.
داشتم شاخ در می آوردم. داشت در مورد کاغذی رو که دوخته بودم داخل لباس زیرم حرف میزد، ولی این از کجا میدونست، اصلا این آدم کی بود؟
چقدر معادله پیچیده شده بود. اون راننده چطور تونسته بود چهار تا ایست بازرسی رو رد کنه بدون اینکه من از خواب بیدار بشم و تحت بازجویی قرار بگیرم.
چرا خالد محمود دستور دستگیری منو بر خلاف قانون بازداشت قرارگاه داد و دستور شکنجه منو داده بود؟
یعنی واقعاً سعید همین سرهنگ خالد محمود فرمانده قرارگاه داعش بود؟
مغزم داشت سوت می کشید.
■ تو می تونی سکوت کنی و چیزی نگی، ولی کاری که باید انجام میدادی رو انجام دادی و خوشبختانه مأموریتت رو درست انجام دادی.
- چرا دستور بازداشت و شکنجهام رو دادی؟
■ مجبور بودم؟
- مگه شما فرمانده نیستی؟ کی مجبورتون کرده بود که همچین کاری رو بکنی؟
■ کانال جی، کانال جی مجبورم کرد این کارو بکنم.
- متوجه نمیشم در مورد چی حرف میزنید؟
■ نکنه فراموش کردی که باید از کانال جی رد میشدی و بعد از اینکه هیچ مورد مشکوکی ازت پیدا نمیشد اونوقت میتونستی به جایگاه خودت برگردی.
- شما کی هستید؟
■ باور دارم برات سخته باورش، ولی من سعید هستم، ابو سعید.
- آخه...
■ اگر قرار باشه به دست من توبیخ و یا اعدام بیابانی بشی، همه مستندات حاضره. اون کاغذی که حاوی بعضی کدها و اسرار بود و تو مخفی کردی بودیش تا به دست سعید برسونی الان دست منه.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 4⃣3⃣
دیگه نمیتونستم چیزی بگم. سرهنگ خالد چه سعید بود و چه نبود دیگه فرقی به حالم نداشت، چون مهم اون برگه بود که الان توی دست این آدم بود.
- چرا از کانال ردم نکردید؟
■ اینو که تا الان باید خودت دونسته باشی شیخ. اگر از کانال رد میشدی به خاطر تجهیزاتی که به بدنت کاشتن و داخل شکمت کار گذاشتن لو میرفتی و منم نمیتونستم برات کاری کنم. به همین خاطر ریسک این کارو پذیرفتم و فرستادمت تا شکنجه بشی و یک شکستگی تو بدنت ایجاد کنن تا سریع به بهونه شکستگی تو بدنت پلاتین کار بذاریم تا عملاً از کانال رد کردنت بیجهت باشه و از این مرحله سخت بپری و به سعید برسی. البته کاری میکنم مالک تاوان این رفتارشو بده، الانم میگم شامتو بیارن و بخوری و استراحت کنی، بعد باهم در مورد کاری که باید انجام بدیم صحبت کنیم، زود خوب شو که کلی کار داریم شیخ عثمان.
اینارو گفت و بلند شد و رفت.
از قدرت نفوذ ایران تو دل داعش و حتی نفوذ به داخل فرماندهی بهت زده شده بودم. این عمق نفوذ توی دنیا کم سابقه بود. محمود خالد تنها فرماندهی بود که کسی در حال سربریدن یا تور کردن دختران و زنان ایزدی و... ندیده بود و این یکی از معماهای ذهنم بود که چرا فرمانده قرارگاه بر خلاف همه قرارگاههایی که تا بحال بودم، زیاد تو دید نبود و مشهور بود به فرمانده پشت پرده...
الان که رفتارهاشو یادم می آوردم میدیدم بعید نیست یکی از نیروهای سپاه قدس باشه.
با این افکار حالم خوب میشد و انگیزه میگرفتم. توی دلم به قدرت سپاه ایران دست مریزاد میگفتم و به بدبختی داعش میخندیدم.
یکم از شام خوردم و خوابیدم.
صبح با صدای بلند باز شدن در اتاق از خواب پریدم. خالد محمود بود، چهرهاش فوق العاده سراسیمه و مضطرب نشون میداد.
■ حالت چطوره شیخ؟ بهتری؟
- خوبم، چیزی شده؟
■ باید کمکت کنم و راه بری، میتونی که.
- فکر نکنم الان بتونم زیاد تحرک داشته باشم، توی بدنم چهار تا شکستگی و چند تا هم ترکخوردگی دارم.
■ ولی باید دردو تحمل کنی و صداتو در نیاری، بگیر اینو...
دستمالی بهم داد و گفت توی دهنم کنم تا فریادم بلند نشه.
همونطور که داشت زیر بغلمو میگرفت عرق از پیشونیش داشت سرازیر میشد، حال خالد محمود خیلی نگرانم کرده بود حالش از چیزایی مثل لو رفتن و این حرفا خبر میداد.
تا منو بلند کرد درد تا عمق وجودم پیچید و دستمال رو تا میتونستم با دندانم فشار دادم.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 5⃣3⃣
از درد داشتم به خودم می پیچیدم
- چی شده؟
■باید از اینجا بری.
-کجا برم با این سرو وضع، چی شده؟
■ برگشتنت به گوش ژنرال افسدی رسیده، چون از بین ده نفر استشهادی که قرار بود تو مسیر نجف کربلا منفجر بشید هیچ کدومتون به طرز معجزه آسایی منفجر نشدید، داره خودشو میرسونه اینجا تا ببینتت تا شاید از حرفات علت این فضاحت رو پیدا کنه.
آب دهانم خشک شده بود، اوضاع رفته رفته پیچیدهتر میشد.
- الان منو کجا می برید؟
■ آسایشگاه. باید این چند ساعتو با دردهات مدارا کنی، از اینجا رفتیم بیرون، تو عثمانی و منم سرهنگ خالد محمود. یادت بمونه باید به کمک هم کارای بزرگی بکنیم.
در اتاقشو باز کرد و منو هول داد بیرون از اتاق. طوری منو میکشید که هر کی میدید انگار داشت دشمنشو میکشید. بهش حق میدادم، جلوی دوربینهای قرارگاه نمیشد شخصیت واقعی خودشو رو کنه.
ته دلم آروم بود و به آینده امید داشتم. با اینکه درد از اعماق وجودم زبانه میکشید ولی امید پیدا کرده بودم.
منو سپرد دست ابوحمزه و سپرد که کاری کنه مالک با من رودررو نشه.
نیم ساعتی میشد رو تخت دراز کشیده بودم که ابوحمزه داخل اتاق شد.
• ژنرال افسدی اومده قرارگاه، فقط بخاطر اینکه با تو ملاقات کنه. تو این ملاقات می تونی جون خودتو نجات بدی یا فاتحه خودتو بخونی، سعی کن قانعش کنی وگرنه حسابت با کرام الکاتبینه.
اینو گفت و رفت. دل تو دلم نبود. نباید بیگدار به آب میزدم. استرش شدیدی پیدا کرده بودم، شروع کردم به صلوات فرستادن، درست مثل شیعه ها. صلواتی که قبل از اینکه از مذهب خودمون خودمون جدا بیوفتم اونطوری میفرستادم. ما شافعی مذهبها بیشترین تشابه رو با شیعهها داشتیم.
با هر صلواتی که میفرستادم دلم آروم میگرفت. یاد آرامش بچه شیعههایی افتادم که تو کمند داعش گیر میافتادند، ولی چنان محکم و استوار بودند که انگار اونا ما رو اسیر کردن. همین رفتارشون باعث شعلهورتر شدن دشمنی نسبت بهشون میشد و برای اینکه به خیال خودمون بینی اونا رو به خاک مالیده باشیم، بدترین شکنجهها رو روی اونا انجام میدادیم.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 6⃣3⃣
یکی از رزمندههای افغان افتاد دست همین ابوحمزه. دستور داد هر یک از پاهاشو به یه جیپ ببندند و در جهت مخالف حرکت کنند. هنوز هم صدای یا زهراهای اون جوان افغانی توی گوشمه. معتقد بودند این افغانیها جو گیر شدند و کاسه داغتر از آش شدن، که با ایجاد ترس و وحشت بینشون ارادهشون سست میشه و میشینند سر جاشون. ولی نه تنها باعث دلسردی اونها نمیشد بلکه خون هر افغانی که ریخته میشد جاش دو نفر سبز میشد.
اعتراف میکنم شیعه ها غیرقابل شناخت و پیشبینی بودند و هستند.
اینکه فرمانده یک قرارگاه نفوذی باشه اصلاً تو ادبیات جنگ جهان بیمعنی و غیر قابل باوره.
تو این افکار بودم که در اتاق باز شد و ژنرال افسدی با چند نفر وارد اتاق شدند. خودمو برای مرگ آماده کرده بودم. مأموریتم رو انجام داده بودم و ترسی از چیزی نداشتم. فقط از خدا خواستم حرفی که باعث تضعیف جایگاه سعید میشد رو به زبونم جاری نکنه. این مسیر باید تا آخر ادامه پیدا میکرد.
ایستاد مقابلم.
- سلام قربان، ببخشید که نتونستم از جام بلند شم.
با نگاهش به همراهاش فهموند که اتاقو ترک کنند.
¤ سلام جناب شیخ عثمان بدشانس و جامونده از کاروان شهدا.
حالت انزجار و تنفر بهم دست داد. شهادت، واژه مقدسی که بازیچهی دست اینا شده بود.
¤ یه راست میرم سر اصل مطلب. دقیق بهم توضیح بده که چی شد؟ چرا محمولهات رو منفجر نکردی؟
- قربان این حرفتون نشان دهنده ضعف دستگاه رو میرسونه.
¤ چطور مگه؟
- دستگاهی که ده نفر از زبدهترین نیروهاشو فرستاده خط مقدم تا با جونشون معامله کنند و هر ده نیرو کم آوردند و از انجام عملیات پشیمون شدن، این یعنی دستگاه نتونسته درست نیرو تربیت کنه.
¤ فکر نمیکنی داری حرفهای بزرگتر از دهنت میزنی؟
- بهم گفتم شما رو قانع کنم، می تونستم طوری حرف بزنم که قانع بشین ولی دوست دارم حقیقتو بگم.
¤ منم می خوام حقیقتو بشنوم.
- قربان حقیقت اینه که کسی که داشت محموله رو میبست یادش رفته بود سیم رابط مرکزی رو وصل کنه، هرچقدر ضامنو کشیدم منفجر نشد، بهم مشکوک شدن و دستگیرم کردن. منم از دستشون فرار کردم و از کربلا تا قرارگاه رو پیاده اومدم.
¤ همین؟
-بله قربان... همین!
¤ فکر میکنی من الاغم؟ گوشم درازه یا پشتم دم میبینی؟
- قربان جسارت نکردم این تمام واقعیتی بود که باید میگفتم.
¤ تو الان یک نیروی آلوده ای و نمیشه بهت اعتماد کرد، جوان جسوری هستی ولی آلوده!
اینو گفت و نیشخندی زد و رفت. بعد از چند دقیقه سروکله دو نفر از نیروهای بازداشت پیدا شد.
عثمان چی گفتی بهش؟
- چطور؟
- دستور اعدامتو صادر کرد.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 7⃣3⃣
باور نمیکردم قضیه اینجور بخواد تموم بشه. ترس تموم وجودمو گرفته بود.
دستور داده بود همینجا اعدامم کنن تا درس عبرتی باشم برای کسانی که تو وظیفشون کوتاهی میکنند.
همه چی داشت خیلی سریع پیش میرفت. سرهنگ خالد توی گوش افسدی یک چیزی گفت و افسدی بعد از کمی مکث سری به علامت تایید تکون داد. احساسم میگفت وساطت منو کرده تا اعدام نشم، ولی نه، اشتباه می کردم. دست برد و کلت کمری اش رو گرفت تو دستش و ایستاد نقطه شلیک.
از افسدی خواسته بود خودش منو اعدام کنه. با چهرهای غیضآلود نگاهم میکرد. نمیدونستم می.خواد چیکار کنه. شایدم می خواست با کشتن من راه را برای ادامه مسیر خطرناکش هموار کنه.
با پاهای شکسته و سر و دست شکسته منو پشت به جایگاه نشوندند.
چشمهامو با چشمبند بستند و منتظر شلیک از سوی ابوسعید یا همون سرهنگ خالد محمود شدم.
اونجا از عمق وجودم توسل کردم به امام حسین و عهد کردم اگر زنده بمونم در خدمت شیعه باشم.
بالاخره انتظار تموم شد و صدای شلیک از پشت سرم بلند شد.
چشمهام رو بستم و بدنم رو جمع کردم ولی تیر به من اصابت نکرده بود. سرم بین زانوهام بود و به خیال اینکه تیر اول خطا رفته منتظر شلیک دوم شدم. تو همین حین دیدم سرهنگ ابوحمزه داد و فریاد کنان با سرعت دوید سمت سرهنگ محمود خالد، گردنم نمیچرخید تا ببینم چه اتفاقی افتاده. به همین خاطر با زحمت چرخیدم به طرف پشت سرم و با دیدن صحنهی مقابلم کل بدنم بیحس شد.
سرهنگ به خودش شلیک کرده بود و از بازوش خون جاری بود. کلت رو گذاشته بود روی شقیقه خودش و ایستاده بود.
■ هیچ کس جلو نیاد وگرنه شلیک میکنم.
¤ احمق دیوانه چه کردی؟ این چه کاری بود کردی سرهنننگ؟
ابوسعید آرام و بدون اینکه تو چهرهاش دردی دیده بشه نیم نگاهی به افسدی دوخت.
■ فرماندهی که نتونه از نیروهای خودش دفاع کنه چه بهتر که نباشه.
¤ در مورد کی حرف می زنی سرهنگ؟
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 8⃣3⃣
چشمهای افسدی از شدت عصبانیت داشت از حدقه میزد بیرون.
■ در مورد یکی از بهترین نیروهام که قراره جلوی چشمهای فرماندهش اعدام بشه، بدون اینکه اتهامش ثابت بشه.
بخاطر حفظ جان من داشت موقعیت خودشو به خطر میانداخت و این یعنی از بین رفتن زحمات شبانه روزی سپاه قدس که تونسته بود تا این حد به قلب سپاه داعش نفوذ کنه. دستان افسدی از شدت عصبانیت میلرزید و ابوسعید دست به روی ماشه کلت را روی شقیقهاش گرفته بود.
¤ اسلحه رو بنداز پایین سرهننننگ!
اینو گفت و با سرعت از محوطه خارج شد و سوار تویتای نظامی شد و رفت.
همهی نگاهها چرخیده بود سمت من.
ابوحمزه سریع رفت زیر بغل محمود خالد یا همون ابوسعید خودم و گرفت و کشوند به طرف ساختمان فرماندهی.
با اشارهی ابوحمزه دو نفر هم کمکم کردند تا منو ببرن آسایشگاه.
خطر از بیخ گوشم رد شده بود. حس میکردم توسلم به فرزند زهرا (س) کارساز بود. اعتقادم رفته رفته به عترت پیامبر(ص) بیشتر میشد.
این حسین که بود دیگه...
قاتل بچههای مظلومش رو نجات داده بود.
از عمق وجود احساس شرمندگی میکردم. از فرط خستگی نمیدونم کِی از هوش رفتم و خوابم برد.
توی خواب بیابانی را دیدم بی آب و علف، سرم سر آدم بود و بدنم بدن گرگ. با اضطراب و استرس بیابان رو زیر پا میذاشتم و با سرعت زیاد بدون اینکه بدونم کجا داشتم میتاختم.
به طرف نور خورشید می.رفتم. رفته رفته میدیدم که موهای بدنم میریزند و سفیدی بدنم از زیر موهای سیاه نمایان میشد. کمکم احساس سبکی بهم دست داد و خودمو بین زمین و آسمون معلق دیدم. دیگه از اون بدن حیوانی خبری نبود. ولی لباسی هم به تن نداشتم، به فکر پیدا کردن لباس بودم که با صدای اذان مغرب از خواب بیدار شدم.
عرق از سر و روم سرازیر بود. دردهام هم شروع شده بود. نیاز به مسکن داشتم. درد از یک طرف و خوابی هم که دیده بودم از طرف دیگه ذهنمو مشغول کرده بود.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 9⃣3⃣
در باز شد و ابوسعید با بازوی پانسمان شده وارد اتاق شد و سلامی داد. خواستم تکونی به خودم بدم که دستش رو به نشانه راحت باش به طرفم گرفت.
- سلام قربان، خودتونو به خاطر من به خطر انداختین.
■ گفته بودم که وظیفه سنگینی داریم، تو نباید به این زودی شهید بشی خیلی کارهای نکرده داری که باید انجام بدی و گذشته خودتو بسازی.
- یه سوالی ذهنمو مشغول کرده، میتونم بپرسم؟
■ اگه نمیخوای فضولی کنی بپرس!
- چطور تونستید اینجا...
نذاشت حرفمو تموم کنم و با لبخند کمی نزدیکتر شد و با صدای آروم گفت:
■ دیوار اینجا موش داره، حله؟
- بله قربان
■ بسیار خب. اومدم بهت بگم که فردا صبح راهی جایی میشی. نمازتو که خوندی و شامتو خوردی استراحت کن. میگم مسکن بهت تزریق کنند، تا فردا ببینیم چی میشه.
- دستتون خوبه قربان؟
■ سلام داره
با خنده اینو گفت و از اتاق خارج شد.
تیمم کردم و سنگی از جلوی پنجره به عنوان مهر گذاشتم مقابلم. نیت نماز عاشقی میکنم قربة الی الله.
الله اکبر...
خوابم نمی برد. چه روزهایی رو داشتم سپری می كردم. همون طور كه یه روزی همه چیز دست به دست هم داده بودن تا منو از خدا و معنویات و انسانیت جدا كنند، این روزها هم به وضوح رحمت خدا رو حس میكردم. نباید از این فرصتها غافل میشدم و اونا را از دست میدادم.
خدایی كه با یك داعشی اینطور كریمانه برخورد میكنه، با بندگان خالص خودش چه میكنه. آه از عمق سینهام بلند بود و جز حسرت چیزی قلبم رو نمیسوزوند.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 0⃣4⃣
سعی میكردم بخوابم ولی چشمهام چشمی نبود كه بخواد خواب به خودش بگیره. چند روز بود تا سرم خلوت میشد سریع گذشتهها رو مرور میكردم و دوباره حسرت و حسرت و باز هم حسرت. ای كاش كسی در مسیر راهم قرار میگرفت و افسارم رو میكشید. ای كاش كسی مثل محسن یا سعید یا كسی مثل سیدعبدالله جلوی راهم قرار میگرفت و دستم رو میكشید به سوی خدا.
سید عبدالله عجیبترین آدمی بود كه تو عمرم میشناختم. تنها عالم شیعهای بود كه حتی در اوج رذالتم بهش ارادت داشتم و حساب اونو با بقیه جدا میدونستم.
سید عبدالله امام جماعت یكی از مساجد زاهدان بود. مسجدی كه نزدیك مسجد اهل تسنن بنا شده بود.
اوقات نماز اهل سنت تو مسجد مكی نماز میخوندن و شیعهها هم تو مسجد میرزا بهارلو. با اینكه مسجد میرزا بهارلو به عظمت مسجد مكی نمیرسید ولی نمازگزارهای كمی نداشت. حتی میشه گفت تو بعضی مواقع چند قدمی هم از مسجد ما تو كارها و جذب افراد موفقتر بود و من همهی اینها رو از تأثیر نفس سید عبدالله میدیدم.
ماه رمضان اون سال هیأت امنای مسجد مكی دور هم جمع شدند و برنامهای ریختند تا شیعیان را تحتالشعاع قرار بدن و مساجد شیعیان را كم شور جلوه بدن. هر شب بعد از نماز عشا سفرهای بزرگ میانداختند و همهی اهل سنت را افطار میدادند. اون شبها توی مسجد غوغا بود و همه میآمدند تا در خانه خدا افطار كنند. سفره ای با عظمت كه هر شب نزدیك به ۱۰۰۰ نفر را افطاری میداد.
بعداً فهمیدیم این نقشه از سوی عربستان طرحریزی شده بود و بودجهاش را تأمین کرده بود تا ابهت شیعیان را از از بین ببرند.
سید عبدالله تا از ماجرا بو برده بود، برای حفظ آبروی شیعیان و بزرگ كردن نام اهلبیت پیامبر(ص) با زیركی تمام كاری كرد تا نقشهی آنها را برآب كند كه اتفاقاً موفق هم شد. سفرهای در تراز سفرهی مسجد مكی راه انداخت و نه تنها به شیعیان بلكه به سنی مذهبها هم افطار داد و در كنار این ضیافت بزرگ مسابقه قرآن هم راه انداخت و جوایز نفیسی به برندگان از شیعیان و اهل سنت اهدا كرده بود.
این رفتار سید عبدالله باعث گرویدن شدید دلهای اهل سنت به شیعیان شده بود و بعدها حتی راه شیعه شدن را برای بعضیها باز كرده بود.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 1⃣4⃣
هیچكس نمیدونست سید عبدالله این همه پول را از كجا پیدا كرده بود تا بتونه آبروداری كنه. بعدها كه سید عبدالله دیده از دنیا فروبست این راز آشكار شد و دهان به دهان چرخید و عظمت كار سید عبدالله چند برابر شد.
برداشته بود خانه خودش رو سریع فروخته بود و رفته بود خونهای كوچك اجاره كرده بود تا با پول آن خانه برای روزهدارها سفره بندازه. چند نفر خَیًر را هم ترغیب كرده بود تا آنها هم برای حفظ عظمت شیعیان پا پیش بذارند. در كنار همه اینا ۵ سال نماز و روزه استیجاری برداشته بود و پول همهی آنها را به جوایز مسابقات قرآن اختصاص داده بود.
اگر كسی نمیدانست گمان میكرد یك اتاق فكر قوی پشت این حركت ایستاده بود كه تونسته بودند مقابل پول و قدرت نفوذ وهابیون عربستان بایستند.
دلم برای سخنرانیهای عجب و زیبای سید عبدالله تنگ شده بود.
توی همین افكار بودم كه با صدای اذان صبح از محوطه قرار گاه به خودم اومدم.
بعد از شهادت به رسالت پیامبر، شهادت دادم به ولایت امیرالمومنین(ع) و اشك از پهنام صورتم سرازیر شد.
اشهد ان علیا ولی الله...
نماز رو خوندم و قرصهای مسکن رو بدون آب خوردم و دراز کشیدم.
با صدای ابوسعید چشمهامو باز کردم و نگاهی به ساعت انداختم، ساعت ۷ رو نشون میداد.
■ سلام، با دردات چطوری؟ گذاشتن بخوابی؟
- سلام قربان، دردم درد چندتا شکستگی استخوان نیست که ایکاش ده برابر اینها بود ولی روحم درد نمیکشید.
■ درد روح اگه به خاطر خدا باشه که خوبه.
به خودم حرکتی دادم و سعی کردم بشینم
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 2⃣4⃣
■ راحت باش، اومدم بگم که یه ماشین قراره ببردت الانبار. به بهانهی معاینهی بیشتر شکستگیهات. راننده توضیحات لازم رو بهت میگه. امنیت اینجا اجازه نمیده خیلی چیزا رو گفت. میگم بیان کمکت و ببرنت تو ماشین.
اینو گفت و برگشت تا بره. نزدیک در که رسید ایستاد و برگشت به سمتم، لبخندی زد.
■ بهت یه خبر خوشی هم بدم تا روحیه بگیری.
- چه خبری؟
■ اطلاعاتی که از طریق تو به دستم رسید خوب به درد خورد و درست زدیم به هدف.
-چطور مگه؟
■ همینقدر بگم که اراضی وسیعی را بدون جنگ و خونریزی و فقط با استفاده از غفلت اینها جبهه مقاونت تونستن بگیرن و قاسم سلیمانی پیام فتح و پیروزی بده.
از خوشحالی داشتم بال در می آوردم. اینکه مقداری تونسته بودم جبران خرابیهای گذشتمو بکنم، اتفاقاتی که برام افتاده بود و بلاهایی که سرم اومده بود دیگه تلخ و آزار دهنده نبود، این ها علامت بود برای من.
خدا بلا را در جام طلا به مؤمنش میده و نعمت رو در جام سیاه به دشمنش. دوست داشتم جرعههای بلای ایمانم رو میچشیدم.
دو نفر زیر بغلمو گرفتن و سوار ماشینم کردند...
از دیدن راننده یکه خوردم...
همون رانندهای بود که زیر دستم مسئول حمل مهمات بود!
یعنی منظور سعید از راننده همین پیرمرد بود؟
باید اعتماد میکردم، چون که به نظم و دقت در برنامهی بچههای علی ( علیه السلام ) ایمان آورده بودم.
ماشین راه افتاد.
مدام از توی آینهی عقب نگاهم میکرد و آسمونو نگاه میکرد و زیر لب شکر میگفت.
- برای چی شکر میکنی؟
لبخندی زد و با حرارت شروع کرد حرف زدن.
□ مگه میشه شکر خدا رو نگم، خدایی که دلها رو نرم میکنه و نورانی میکنه.
از تودر تو بودن و پیچیدگی رابطه ستون پنجم داعش با نیروهایش بهت زده شده بودم. ایمان به خدا و بندگان صالح خدا قدرتی به انسان میده که طرف مقابل با بودجههای نجومی و پشتیبانی قدرتهای بزرگ دنیا نمیتونند جلوی اینها بایستد. آخه کی فکر میکنه این پیرمرد سادهی روستایی یکی از مهرههای سپاه قدس باشه درون قلب داعش
- حالا قرار کجا بریم؟
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 3⃣4⃣
□ مأمورم ببرمت پشت همون تپهای که از اونجا آوردنت قرارگاه.
- ولی مقصد غیر از اونجاست.
□ بیمارستانم میری شیخ، عجله نکن.
اینو گفت و از آینه دیدم زد و خندید.
- بعدش؟
□ بعدشم خدا بزرگه.
- قراره کجا برم؟
□ کجاشو نمی دونم ولی اینو میدونم که پشت تپه قراره تو رو به یک خودرو دیگه تحویل بدم و مأموریتم تمام.
- چطور راضی شدی به داعش خدمت کنی؟
□ من خدمتکاره خُدام و نوکر هیچکس نمیشم.
- ولی الان داری اونجا بهشون کمک میکنی.
□ من هیچ کمکی به اینها نکردم، فقط خدا بصیرتشونو بسته و نمیتونن دوست و از دشمن سوا کنند.
عجیب بود، خیلی عجیب بود، تو این همه مدتی که یکی از فرماندههای رده پایین داعش بودم اصلاً به کسی شک نکرده بودم چه برسه به این پیرمرد ساده روستایی.
یا داعشی ها کارشونو درست بلد نبودند، یا این پیرمرد و چه بسا امثال این کارشون زیادی درست بود.
تو همین حس و حال بودم که با کم شدن سرعت ماشین نگاهم به مقابل افتاد و دلم با پایین اومدن علامت stop پایین ریخت.
به ایست بازرسی رسیده بودیم استرس شدیدی سراغم اومد...
-^ مدارک؟
□ بفرما
-^ ایشون کیه پشت سوار شدن؟
□ شیخ عثمان مرادی.
-^ برو
□ به ایست بازرسی های بعدی پیج کنید ایست ندن باید سریع شیخ رو برسونم بیمارستان.
-^ بی سیم می کنم، شما بفرمایید.
خیالم راحت شده بود.
□ اگه می خوای یکم استراحت کن، شاید یکم دردت کمتر بشه، وقتی رسیدیم صدات میکنم.
- خوابم نمیاد، ممنون... خیلی خوب کردی گفتی سفارشمونو بکنن.
□ بنظرت با یک مدرک ساده رها می کنن ما رو؟
- چطور مگه؟
□ این نوع رفتار یعنی بهمون مشکوک شدن و برای اینکه متوجه نشیم بیدردسر ردمون میکنن و تو ایست بازرسی بعدی خفتمون میکنن.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 4⃣4⃣
- پس چرا گفتی سفارشمونو کنن؟
□ خواستم فکر کنند از برنامهشون بیخبریم.
موبایل ماهوارهای رو درآورد و شماره.ای رو گرفت.
□ سلام قربان، وضعیت ۲۰۳، دستور چیه؟
- ...
□ ان شاءالله، یا علی
شگفت زده شده بودم، در دل دشمن بتونی وضعیت رو سرو سامون بدی. رفته رفته به عجز و ذلت داعش بیشتر پی میبردم.
یک چیز باعث شده بود سربازهای اینها بر خلاف سیستم قوی و پشتوانه محکمی که داشتند، خیلی اوقات سست اراده و ضعیف وارد میدان بشن. اون هم فساد رایج در خوابگاهها بود. اگر دختر یا زنی را به اسارت میگرفتند و یا دخترکان از همهجا بیخبر که از سراسر دنیا حاضر به جهاد نکاح شده بودند نبودند، مشغول همجنسگرایی میشدند و این تنها جذابیت برای حفظ نیروها بود.
زمانی رسالت من القاء معنویت به نیروها بود تا به مرور به پوچی گراییده نشن. ولی اعتراف میکنم هیچگاه موفق نشدم تو کارم.
وقتی دختران بلوند و مو طلا از قلب اروپا حاضر میشدند با کمال میل به سربازان سرویس بِدن، حرفهای من و بزرگتر از منی که از عمق وجود نبود، چه تأثیری میتوانست داشته باشه.
بگذریم که خودمم کم و بیش آلوده بودم.
□ با این که سرهنگ خالد گفت دستور میدم تو ایست بازرسی جلوتونو نگیرن ولی دلم مثل سیر و سرکه میجوشه.
- خودتو بیخود نگران نکن، اتفاقی نمیافته.
□ امیدوارم
- تو که دیگه باید زیر و بم اینا رو یاد گرفته باشی.
□ باور میکنی هیچ وقت حالم مثل الان دگرگون نشده بود، انگار یکی بهم میگه منتظر اتفاق بزرگی باش.
داشتم منم نگران می شدم، حال این پیرمرد اصلا طبیعی نبود.
- خدا بزرگه...
□ تنها چیزی که برام اهمیت داره رسوندن تو به مقصدته، گوشتو تیز کن و با دقت به حرفام گوش کن.
- حواسم پیش شماست، بگو.
□ تا دو ساعت دیگه امیدوارم بدون دردسر برسونمت به نقطه A بلافاصله مبادله میشی و میری. احتمال خیلی زیاد میدم که با دوربین ماهوارهای ما رو رصد میکنند.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 5⃣4⃣
- از کجا می دونی؟
□ احساسم اینو بهم میگه، این اطلاعاتی رو که سرهنگ بهم داده رو بگیر و مخفی کن، فاز دوم عملیات وابسته به این اطلاعاته.
- چرا ماهواره ای با هم ارتباط برقرار نمیکنید؟
□ چند بار این اتفاق توسط دوستای خودم افتاد و تو همشون لو رفتن و عملیات ناکام موند. سیستم wordradar اجازه انتقال اطلاعات تعریف شده و بیتعریف رو نمیده، نمیگم اصلاً امکان نداره ولی نمیشه ریسک کرد. به دلم گذاشته شده این آخرین عملیاتمه و اجلم خیلی نزدیکه، نزدیکتر از صدای نفسم به گوشم.
- داری منو نگران می کنی! ان شاءالله چیزی نمیشه.
□ شروع کرد به ذکر یا علی گفتن، از پهنای صورت اشک میریخت.
از ایست بازرسی دوم بدون اینکه بهمون ایست بدن رد شدیم، از ایست سوم هم رد شدیم، موند آخرین ایستگاه که اگر رد میشدیم خطر رفع میشد.
چشمهام سنگین شده بود، یهو با شتاب برداشتن ماشین از خواب پریدم.
- چیزی شده؟
□ ایست چهارمی رو رد کردیم بر خلاف تصورم نگه نداشتن.
متوجه منظورش شدم. قانون ایست بازرسیها این بود که آخرین ایست بازرسی در هر صورت باید دستور ایست میداد و بعد راهو باز میکرد و این ارفاق علامت خوبی برای ما نبود.
سرعت ماشین روی ۱۲۰ بود و با سرعت خیلی زیاد پیچها رو رد میکردیم. عرق از سر و روی پیرمرد سرازیر بود و زیر لبش ذکر میگفت.
□ پشت تپه سریع جابجات میکنم و راهیت میکنم، فقط یادت نره زود محسن رو ببین.
- تو می خوای چیکار کنی؟
□ من که روی هوام تا الانشم ما رو نزدن کار خداست.
- یعنی چی ما رو نزدن؟
حرفم توی دهانم موند که صدای سوت خمپاره به گوش رسید، پیرمرد یا زهرایی گفت. سعی کرد جا خالی بده، پرتاب شدم به سمت در چپ و درد وحشتناکی تمام وجودم رو فرا گرفت. از درد به خودم میپیچیدم.
سریع پشت تپه کنار ماشین سیاهی ایستاد، سریع پیاده شد و بدون مراعات حالم منو به کمک راننده ماشین سیاه برداشتن گذاشتن صندلی عقب و رفت سوار ماشین بشه.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 6⃣4⃣
خواستم بگم که نره و همراه ما بیاد کربلا، ولی از شدت درد اصلاً نتونستم یک کلمه هم حرف بزنم.
رفت و سوار ماشین شد و گازشو گرفت و رفت.
هنوز از ما زیاد دور نشده بود که...
رانندهای که لباس سیاه پوشیده بود و عینک دودی به چشم داشت و ریش بلندی گذاشته بود پاشو روی گاز فشار داد.
لندکروز سیاهی که تبحرش گذر از راههای پرسنگلاخ بود.
با صدای انفجار مهیبی به خودم اومدم، برگشتم و از شیشه عقب پشت سرمو نگاه کنم، با دیدن دود و آتش از وسط جاده اشکم سرازیر شد. نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم، حقش نبود به خاطر آدم بیارزشی مثل من شهید بشه...
نگران نباش شاید یکی هم درست خورد سر ما.
برگشتم و از توی آینه نگاهش کردم...
سعی کن صاف بشینی، همین قدر که ماشین پرتابت میکنه بسه، دیگه خودت برنگرد.
با حرفش تمام دردهایی که با شهادت پیرمرد که اسمشو هم نمیدونستم از یادم رفته بود دوباره شروع شد.
جمجمه سرم شکسته بود و سردردی که سراغم اومده بود دردش رو دوبرابر میکرد. شکستگیهای بدنم هم که اصلاً پیشکشم بود.
یک لحظه نمیتونستم ذهنمو از پیرمرد جدا کنم. تو حال خودم بودم و اشکم سرازیر بود که ناگهان یه فکری به تمام وجودم لرزه انداخت.
با لو رفتن پیرمرد یقیناً ابوسعید هم لو رفته بود و این یعنی فاجعه.
مهرهای که به اندازهی تمام دار و ندار دنیا ارزش داره. مهرهای که به عمق قلب دشمن رسوخ کرده بود و داشت بدون اینکه آخرتش را ویران کند دنیای آنها را برسرشان خراب می کرد.
ولی الان...
به خدا التماس میکردم که این افکار درست نباشد.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 7⃣4⃣
تو همین حین بود که خمپارهای درست کنار ماشین بر زمین خورد و چند تا از ترکشهاش شیشه عقب را شکوند و وارد ماشین شد.
دود و خاک حاصل از انفجار چشم و دهانم را پر کرده بود و به سرفه کردن افتاده بودم. نیم نگاهی به راننده کردم و دیدم که چفیه را مقابل دهانش گرفته و با سرعت بالا دست اندازها را میپرد و از روی صداهای خمپاره تغییر جهت میده.
نگاهم به ترکش افتاده روی صندلی عقب که از من چند سانت بیشتر فاصله نداشت افتاد، صندلی را سوراخ کرده بود.
محکمتر بشین.
- فکر منو نکن. هرجور میخوای بِرون.
از آینه نگاهی بهم کرد و با صدایی خفه از زیر چفیه که ابهت خاصی به صداش داده بود گفت:
زودتر رخصت میدادید.
اینو گفت و پاشو تا ته روی پدال گاز فشار داد. سیستم شتاب دومش به کار افتاد و در عرض چند ثانیه پرتاپ شدیم ده متر جلوتر.
تعداد خمپارهها کمتر شده بود ولی هنوز هم جای نگرانی بود. ده کیلومتری میشد از نقطه A فاصله گرفته بودیم که راننده فریاد زد بچسب به صندلی. سریع نگاهمو به جلو دوختم، رودخونهای جلوی راهمون بود تقریباً به عرض ده متر. نرسیده به رودخونه سرعت گرفت و جک کنار ترمز دستی رو کشید، ماشین کمی به طرف بالا مایل شد و از روی رودخانه عبور کرد...
به قدری بدنم له و لورده شده بود که داشتم شدیدترین دردها رو با داد و فریاد تحمل میکردم. قوای بدنم از دست رفته بود، سرم گیج رفت و افتادم...
با درد آمپول روی رگ دستم چشمامو باز کردم. پرستاری بالای سرم پشت به صورتم کرده بود و سرم وصل میکرد.
معلوم بود قبل از به هوش اومدنم بهم مسکن تزریق کرده بودند، اعضای بدنم کرخت و بیحس بود.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 8⃣4⃣
-- جناب سروان به هوش اومدن.
اینو پرستار با صدای بلند گفت و بلافاصله محسن وارد اتاق شد.
+ سلام برادر ما چطوره؟
تا محسن رو دیدم حالم منقلب شد. دوست داشتم بغلش کنم و فشارش بدم. بغضم نذاشت احساسات خودمو بروز بدم و فقط به جواب سلام اکتفا کردم.
+ گل کاشتی عثمان!
- علی!
+ علی کیه؟
- دوست دارم علی صدام کنید.
تا اینو گفتم مکثی کرد و نزدیکتر شد. دستشو گذاشت روی شونهام و فشار داد.
+ علی! اسم برادرم که خدایی شد، حالا هم یه برادر دیگه اسم برادرمو رو برای خودش انتخاب کرده، تبریک میگم برادر شیعه.
اینو گفت و سرشو روی شونهام گذاشت و شروع کرد گریه کردن. لرزش شانههایش دلم را میلرزاند....
تو حس و حال خودمون بودیم که در اتاق به صدا در اومد. محسن سرشو از شونه من برداشت و صاف واستاد. اشک چشماش شونهام رو تر کرده بود.
چقدر دل صافی داشت این پسر، این برخورد با قاتل برادرش! احساس شرمندگی اذیتم میکرد.
دوباره یکی با دستش دوتا به در ضربه زد. گفتم بفرمایید.
از چهار چوب در حنانه داخل اتاق شد.
بهترین اتفاقی بود که امروز میتونست برام بیفته دیدن حنانه بود. از خوشحالی تکونی به خودم دادم که بشینم. درد شدیدی از ناحیه زانوی پای چپم نذاشت بشینم ولی به روی خودم نیاوردم.
با وارد شدن حنانه به اتاق، محسن لبخندی بهم زد و رفت بیرون...
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 9⃣4⃣
- سلام داداش قهرمان من
- سلام حنانه
بغض گلومو میفشرد. اومد تا کنار تختم. دستمو باز کردم به طرفش، آروم دستشو گذاشت توی دستم. آرامش عجیبی در عرض چند ثانیه بهم منتقل شد. از عمق وجودم گرمای دستشو حس میکردم. دستایی که سالها بود توی دستم نگرفته بودمشون.
با دستش اشک چشمشو پاک کرد و خیره شد به من.
- خوبی؟
- خوبم. تو چطوری؟
- داداش خوب باشه ما هم خوبیم.
- هنوز اینجایی؟
- به اصرار خودم موندم، با اینکه محسن میگفت مأموریت خطرناکی بهت سپرده ولی ته دلم مطمئن بودم که برمیگردی، از زیر قرآن ردت کرده بودم.
- منظورت آقا محسنه؟؟!
- ببخش، بله منظورم آقا محسن بود.
- نترس خواهر ما، از قدیم گفتن بادمجون بم آفت نداره. الانم که میبینی سر و مُر و گنده برای خدمتگذاری آمادهام.
بعد از مدتها بالاخره خندهای روی لبهای حنانه دیدم. انگار گل پژمردهای که دوباره جون گرفته بود.
- داداش برنامت چیه؟
- نمیدونم هنوز، فعلاً که باید تا خوب شدنم اینجا باشم و بعدشم ببینیم خدا چی میخواد.
- دیروز با مامان حرف زدم. نبودنم خیلی بیتابش کرده. اگه اجازه بدی من برم و تو هم بعد از اینکه خوب شدی برگرد.
- خواهرم، عزیزم، فرصتی برای برگشتنم نیست، خیلی کارای عقب افتاده دارم که باید انجامش بدم.
- مامان چی؟
- مامان که تا الانش نبودنمو تحمل کرده بعد از اینم تا بهش چیزی نگید میتونه دووم بیاره. ببینم خبر داره همدیگرو دیدیم و حرف زدیم و منتظرم بودی؟
- همه چیزو بهش نگفتم. ولی میدونه پیدات کردم و تو هم رفتی عملیات.
- بَه، خواهر ما رو باش، یه بار بگو پاتو گیر انداختم دیگه.
- خب مادره... عثمان، نمیخواد بچشو ببینه؟
- اولاً که عثمان مُرد، اسمم علیه. ثانیاً اگه شما اون دندون گرامی رو یکم رو جیگر میذاشتی آروم آروم خودم میرفتم دیدنش. با اتوبوس میفرستم بری و خودمم ببینم خدا چی میخواد.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 0⃣5⃣
تو این گیر و دار محسن یا اللهی گفت و با یه تک ضرب به در اتاق وارد شد.
+ خب، این مریض ما رو که خسته نکردید؟
- نه داشتیم حرف می زدیم.
+ آخونده دیگه، آخوند جماعت وقتی فکشون داغ بشه دیگه سرد نمیشه، باید فوتش کرد.
- فعلاً که براتون آخوندی نکردم، دارم براتون واستا وقتش برسه...
+ آخوندیتو نگه دار برای خودت، برای حنانه خانم هم بلیط برای تبریز گرفتم فردا عصر پرواز داره. کارمون باهاشون تموم شده. البته چند روز بود میخواستم بفرستمشون برن که به اصرار خودشون موندن تا جنابعالی رو زیارت کنند.
نمیدونستم چطور قراره این همه لطف و عنایتشون رو جبران کنم. از این همه همدلی و لطف محسن نسبت به خودم شرمنده بودم.
حرفا که تموم شد اتاق رو خالی کردند و فرصتی پیدا کردم برای فکر کردن، تفکر به آینده.ای که پیش رو داشتم...
صبح علی الطلوع در اتاق به صدا در اومد. با اینکه شبو به لطف مسکن.ها خوابیده بودم بودم ولی بدنم از فرط کوفتگی کرخت و خسته بود. صدام انگار از ته چاه بلند میشد. وقتی دید جوابی از من نشنید درو باز کرد و داخل شد، حنانه بود.
- سلام داداش، چرا جواب نمیدی؟
-سلام، صبح بخیر، جواب دادم شما نشنیدی!
- الهی بمیرم، از بس صدات خسته است نشنیدم، حالت بهتره؟
- الحمدلله، بد نیستم، بهترم میشه.
- از جناب سروان خواستم منو بفرسته نجف، میخوام حضرت رو زیارت کنم و برگردم قم.
-مگه قرار نبود برگردی تبریز و از اونجا اردبیل؟
- نه قم کار دارم، بعدش خودم برمیگردم پیش مامان.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 1⃣5⃣
خوش به حالش. چقدر سرحال و با انگیزه بود. خیلی خوشحال بودم که لااقل حنانه راهو گم نکرده بود.
برخلاف خیلی از داعشیهایی که پای خانوادههاشون مثل خواهر و مادر هم وسط بود و خانوادگی اسیر این سیستم کثیف شده بودند، وقتی به این فکر میکنم که چه زنانی که پاکی خودشونو به دنیای کثیف تعدادی خونآشام فروختند و چه جنینهای ناخواستهای که سقط شدند، سردرد عجیبی سراغم میاد. هیچ کس مثل من نمیتونست عمق فاجعه رو بدونه.
اینها داشتن سیستم دشمن سازی شیعه و اعتقادات شیعه رو میساختند، با زیاد کردن حرامزادهها و خوراندن پولهای حرام به انسانها...
چقدر هم موفق شده بودند. در عین باطل بودنشان به قدری کار میکردند و تبلیغ میکردند که گویا از اعتقاد قلبی خودشان دفاع میکنند، اما جبهه حق اونطور که باید از توان خودش مایه نمیذاشت.
بارها برام ثابت شده بود، هرگاه شکست بزرگی از شیعهها خورده بودیم، امکانات، هیچ ارتباطی با تجهیزات و امکانات و ادوات جنگی نداشت چرا که از لحاظ امکانات نظامی همیشه داعش جلوتر بود و اسرائیل آخرین یافتههای خودشو در اختیارمون می ذاشت.
- داداش، داداش
- بله خواهر جان؟
- حواست کجاست، کجا رفتی؟
- ببخشید یه لحظه به فکر فرو رفتم.
محسن از برنامهات خبر داره؟ بگو برای قم بلیط پرواز بگیره.
- نه داداش هر جا خواستم برم با اتوبوس میرم، نمیخوام پول بیتالمال خرج هزینه پرواز من بشه.
باور نمیکردم مکتب شیعه با حنانه، یه همچین شخصیتی رو بسازه.
هر کی اسم و عنوان شیعه بودن رو با خودش داشت حس و حال عجیبی داشت. مثل سید عبدالله که تو چشم من بیشتر از کل دار و ندار داعش و بزرگان داعش ارزش داشت.
با حنانه خداحافظی کردم و راهی قم شد.
چند روزی بیمارستان خوابیدم تا اینکه کمکم تونستم سر پا بایستم و راه برم و کارای خودمو خودم انجام بدم.
اخباری که توسط من به دست جبهه مقاومت رسیده بود کار خودشو کرده بود و با کمترین هزینه جنگی و فقط با از دست دادن چند شهیدی که شمالی بودن تونستند قرارگاه الرحالیه رو هم منهدم کنند و جبههی مقاومت تونست تسلط کافی به الانبار داشته باشه...
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 2⃣5⃣
پیروزیهای پی در پی جبههی مقاومت قدرت مانور و خلاقیت رو از داعش و ایادیهاش گرفته بود و در برابر قدرت فوق تصور سپاه قدس باعث شده بود انگشت بهت و حیرت به دهان ببرند.
حالا دیگه داعش یک حیوان کثیف و مریض و بیمصرفی شده بود که هر کدام از بزرگانش دیگری رو مسئول شکستهای این موش آب کشیده میدونستند.
خبرهای لو رفته از جلسات خصوصی سازمان سیا و پژوهشگاههای صهیونیسم نشان از این داشت که از داعش عبور کنند و بعد از اینکه مسلمانان را چند سالی مشغول این غده چرکین در منطقه کرده بودند تیرهای بعدیشون را در جهت ایجاد تفرقه بین مذاهب اسلامی به کار ببرند.
از نفوذ به بدنه جامعه شیعی گرفته تا نفوذ به بیت برخی مراجع عراق و قم. درصدد ایجاد تفرقه داخل مذهبی بودند. با حمایت های بیدریغ مالی و رسانهای از بیت سید صادق شیرازی در عراق، مخصوصا کربلاً موجب ایجاد تفرقه بین خود شیعیان شده بودند.
اگر شیعیان و مخصوصاً بیوت مراجع شیعه کمی غفلت کنند و این مسأله را جدی نگیرند در آینده نه چندان دور شاهد مسأله تکفیر در داخل مذهب خواهیم شد، که بعید نیست تکفیر جریانهای فکری شروعی بر کُشت و کشتارهایی میشد که تأمین کننده اهداف کشورهای غربی و اسرائیل بود.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد...
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 3⃣5⃣
با صدای محسن به خودم اومدم، یک چایی ریخت و به دستم داد.
+ بیا علی، بخورش تا گرم بشی.
- ممنون، امروز فکر نمی کردم اینطور سرد باشه.
+ تازه کجاشو دیدی، دیروز علاوه بر سرما گرد و غبار هم شهر کربلا رو گرفته بود.
- آروم میشه همه چی، مطمئنم.
تابلوی کنار خیابان رو نگاه کردم، مهران ۱۰ کیلومتر.
دیگه تقریباً رسیده بودیم مرز و باید خودمو آماده می کردم برای شیرینترین سفر عمرم، سفری که از خدا میخواستم منو لایق شهادت کنه و دیگه برگشتی تو کار نباشه.
از بس توی گذشتهام غوطه ور شده بودم که ذهنم حسابی خسته و درگیر شده بود.
درست یکسال از شروع اون اتفاقات میگذشت و در این یک سال سیب سرنوشتم تا به دستم برسه صد تا چرخ خورده بود.
- محسن جان، به حرفم گوش کنید ضرر نمیکنید، برای حنانه ماشین بگیر تا تو راه اذیت نشه.
- عه داداش، من خودم میخوام پیاده برم.
+ میبینی که علی آقا، حریف خواهرت نشدم. صدبار گفتم خطرناکه گوشش بدهکار نیست.
- باباشما با من چیکار دارید، اولاً که مراقبم، ثانیاً سفر کربلاست، طوری نمیشه انشاءالله. میخوام حسینم از همون اول زائر اباعبدالله باشه، اونم پیاده.
- من که حریف شما شیعه ها نشدم و نخواهم شد.
+ نه اینکه خودت شیعه نیستی؟
- والا ما که از این جیگرا نداریم زن باردار رو اینطوری بیاریم زیارت، اونم با این شدت ازدحام.
راستش خودمم می دونستم مسأله زیارت کربلای امام حسین (علیهالسلام) تحت هیچ عقل و استدلال عادی نمیگنجید و باید با عقل دل نگاهش کنی، همونطور که اعتقاد به این انسانهای بزرگ آبرومند پیش خدا به تمام نقشههای شبانهروزی دشمنان فائق آورده بود و آینده جهان را در دستان شیعیان گذاشته بود.
والسلام علیکم و رحمه الله.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ پایان
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🔥داستان سریالی "ط"🔥 خون، آتش، دین ؛ آنچه نباید می گذشت و اما... نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
🔥 #داستان_سریالی_"ط"🔥
خون، آتش، دین ؛ آنچه نباید می گذشت و اما...
کتاب #طیب
(زندگینامه شهید طیب حاج رضایی)
کتاب #سفیر بیداری
( زندگینامه شهید سید مصطفی الحسینی)
کتاب #حسینپسرغلامحسین
( زندگینامه شهید محمدحسین یوسفالهی)
کتاب #ققنوس_فاتح
( زندگینامه شهید محسن وزوایی)
کتاب #شیرصحرا
( زندگینامه شهید حسن آبشناسان)
کتاب #قصهی_دلبری
( زندگینامهی شهید مدافع حرم " محمدحسین محمدخانی" )
کتاب #عمار_حلب
(خاطرات شهید مدافع حرم " محمدحسین محمدخانی " )
کتاب #از_انتظار_بسوخت
( زندگینامه و خاطرات #شهید_حسین_منتظری )
🔥 #داستان_سریالی_"ط"🔥
خون، آتش، دین ؛ آنچه نباید می گذشت و اما...
کتاب زیبای #سربلند
( روایتهایی از زندگی شهید محسن حججی )
کتاب #زیرتیغ
( خاطراتی از شهید محسن حججی )
کتاب #طیب
(زندگینامه شهید طیب حاج رضایی)
کتاب #سفیر بیداری
( زندگینامه شهید سید مصطفی الحسینی)
کتاب #حسینپسرغلامحسین
( زندگینامه شهید محمدحسین یوسفالهی)
کتاب #ققنوس_فاتح
( زندگینامه شهید محسن وزوایی)
کتاب #شیرصحرا
( زندگینامه شهید حسن آبشناسان)
کتاب #قصهی_دلبری
( زندگینامهی شهید مدافع حرم " محمدحسین محمدخانی" )
کتاب #عمار_حلب
(خاطرات شهید مدافع حرم " محمدحسین محمدخانی " )
کتاب #از_انتظار_بسوخت
( زندگینامه و خاطرات #شهید_حسین_منتظری )
🔥 #داستان_سریالی_"ط"🔥
خون، آتش، دین ؛ آنچه نباید می گذشت و اما...
کتاب زیبای #سربلند
( روایتهایی از زندگی شهید محسن حججی )
کتاب #زیرتیغ
( خاطراتی از شهید محسن حججی )
کتاب #تپهجاویدیورازاشلو
(زندگینامه شهیدمرتضی جاویدی)
کتاب #نیمه_ی_پنهان_ماه
(زندگینامه سردار شهید ناصرکاظمی)
کتاب #فوتبال_و_جنگ
(براساس زندگی و مبارزات شهید ناصرکاظمی)
کتاب #خداحافظ_سالار
(زندگینامه سردار شهید حاج حسین همدانی)
کتاب #طیب
(زندگینامه شهید طیب حاج رضایی)
کتاب #سفیر بیداری
( زندگینامه شهید سید مصطفی الحسینی)
کتاب #حسینپسرغلامحسین
( زندگینامه شهید محمدحسین یوسفالهی)
کتاب #ققنوس_فاتح
( زندگینامه شهید محسن وزوایی)
کتاب #شیرصحرا
( زندگینامه شهید حسن آبشناسان)
کتاب #قصهی_دلبری
( زندگینامهی شهید مدافع حرم " محمدحسین محمدخانی" )
کتاب #عمار_حلب
(خاطرات شهید مدافع حرم " محمدحسین محمدخانی " )
کتاب #از_انتظار_بسوخت
( زندگینامه و خاطرات #شهید_حسین_منتظری )
🔥 #داستان_سریالی_"ط"🔥
خون، آتش، دین ؛ آنچه نباید می گذشت و اما...
کتاب زیبای #سربلند
( روایتهایی از زندگی شهید محسن حججی )
کتاب #زیرتیغ
( خاطراتی از شهید محسن حججی )
کتاب #تپهجاویدیورازاشلو
(زندگینامه شهیدمرتضی جاویدی)
کتاب #نیمه_ی_پنهان_ماه
(زندگینامه سردار شهید ناصرکاظمی)
کتاب #فوتبال_و_جنگ
(براساس زندگی و مبارزات شهید ناصرکاظمی)
کتاب #خداحافظ_سالار
(زندگینامه سردار شهید حاج حسین همدانی)
کتاب #اینکشوکران
(زندگینامه جانباز شهید محمدعلی رنجبر)
کتاب #شهادتمادرمزهراافسانهنیست
( ماجرای شهادت حضرت زهراسلام الله علیها به روایت اهل سنت)
کتاب #یادت_باشه
(زندگینامه شهید مدافع حرم حمید سیاهکلی مرادی)
#نیمهیپنهانماه
(عاشقانه های شهید محمداصغریخواه)
#رمان #دمشق_شهر_عشق
بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۸ درسوریه و با اشاره به گوشهای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد #شهیدحاج_قاسم_سلیمانی و سردار #شهیدحاج_حسین_همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شد.