🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 4⃣4⃣
- پس چرا گفتی سفارشمونو کنن؟
□ خواستم فکر کنند از برنامهشون بیخبریم.
موبایل ماهوارهای رو درآورد و شماره.ای رو گرفت.
□ سلام قربان، وضعیت ۲۰۳، دستور چیه؟
- ...
□ ان شاءالله، یا علی
شگفت زده شده بودم، در دل دشمن بتونی وضعیت رو سرو سامون بدی. رفته رفته به عجز و ذلت داعش بیشتر پی میبردم.
یک چیز باعث شده بود سربازهای اینها بر خلاف سیستم قوی و پشتوانه محکمی که داشتند، خیلی اوقات سست اراده و ضعیف وارد میدان بشن. اون هم فساد رایج در خوابگاهها بود. اگر دختر یا زنی را به اسارت میگرفتند و یا دخترکان از همهجا بیخبر که از سراسر دنیا حاضر به جهاد نکاح شده بودند نبودند، مشغول همجنسگرایی میشدند و این تنها جذابیت برای حفظ نیروها بود.
زمانی رسالت من القاء معنویت به نیروها بود تا به مرور به پوچی گراییده نشن. ولی اعتراف میکنم هیچگاه موفق نشدم تو کارم.
وقتی دختران بلوند و مو طلا از قلب اروپا حاضر میشدند با کمال میل به سربازان سرویس بِدن، حرفهای من و بزرگتر از منی که از عمق وجود نبود، چه تأثیری میتوانست داشته باشه.
بگذریم که خودمم کم و بیش آلوده بودم.
□ با این که سرهنگ خالد گفت دستور میدم تو ایست بازرسی جلوتونو نگیرن ولی دلم مثل سیر و سرکه میجوشه.
- خودتو بیخود نگران نکن، اتفاقی نمیافته.
□ امیدوارم
- تو که دیگه باید زیر و بم اینا رو یاد گرفته باشی.
□ باور میکنی هیچ وقت حالم مثل الان دگرگون نشده بود، انگار یکی بهم میگه منتظر اتفاق بزرگی باش.
داشتم منم نگران می شدم، حال این پیرمرد اصلا طبیعی نبود.
- خدا بزرگه...
□ تنها چیزی که برام اهمیت داره رسوندن تو به مقصدته، گوشتو تیز کن و با دقت به حرفام گوش کن.
- حواسم پیش شماست، بگو.
□ تا دو ساعت دیگه امیدوارم بدون دردسر برسونمت به نقطه A بلافاصله مبادله میشی و میری. احتمال خیلی زیاد میدم که با دوربین ماهوارهای ما رو رصد میکنند.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 5⃣4⃣
- از کجا می دونی؟
□ احساسم اینو بهم میگه، این اطلاعاتی رو که سرهنگ بهم داده رو بگیر و مخفی کن، فاز دوم عملیات وابسته به این اطلاعاته.
- چرا ماهواره ای با هم ارتباط برقرار نمیکنید؟
□ چند بار این اتفاق توسط دوستای خودم افتاد و تو همشون لو رفتن و عملیات ناکام موند. سیستم wordradar اجازه انتقال اطلاعات تعریف شده و بیتعریف رو نمیده، نمیگم اصلاً امکان نداره ولی نمیشه ریسک کرد. به دلم گذاشته شده این آخرین عملیاتمه و اجلم خیلی نزدیکه، نزدیکتر از صدای نفسم به گوشم.
- داری منو نگران می کنی! ان شاءالله چیزی نمیشه.
□ شروع کرد به ذکر یا علی گفتن، از پهنای صورت اشک میریخت.
از ایست بازرسی دوم بدون اینکه بهمون ایست بدن رد شدیم، از ایست سوم هم رد شدیم، موند آخرین ایستگاه که اگر رد میشدیم خطر رفع میشد.
چشمهام سنگین شده بود، یهو با شتاب برداشتن ماشین از خواب پریدم.
- چیزی شده؟
□ ایست چهارمی رو رد کردیم بر خلاف تصورم نگه نداشتن.
متوجه منظورش شدم. قانون ایست بازرسیها این بود که آخرین ایست بازرسی در هر صورت باید دستور ایست میداد و بعد راهو باز میکرد و این ارفاق علامت خوبی برای ما نبود.
سرعت ماشین روی ۱۲۰ بود و با سرعت خیلی زیاد پیچها رو رد میکردیم. عرق از سر و روی پیرمرد سرازیر بود و زیر لبش ذکر میگفت.
□ پشت تپه سریع جابجات میکنم و راهیت میکنم، فقط یادت نره زود محسن رو ببین.
- تو می خوای چیکار کنی؟
□ من که روی هوام تا الانشم ما رو نزدن کار خداست.
- یعنی چی ما رو نزدن؟
حرفم توی دهانم موند که صدای سوت خمپاره به گوش رسید، پیرمرد یا زهرایی گفت. سعی کرد جا خالی بده، پرتاب شدم به سمت در چپ و درد وحشتناکی تمام وجودم رو فرا گرفت. از درد به خودم میپیچیدم.
سریع پشت تپه کنار ماشین سیاهی ایستاد، سریع پیاده شد و بدون مراعات حالم منو به کمک راننده ماشین سیاه برداشتن گذاشتن صندلی عقب و رفت سوار ماشین بشه.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔥داستان سریالی "ط"🔥
خون، آتش، دین ؛ آنچه نباید می گذشت و اما...
نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 6⃣4⃣
خواستم بگم که نره و همراه ما بیاد کربلا، ولی از شدت درد اصلاً نتونستم یک کلمه هم حرف بزنم.
رفت و سوار ماشین شد و گازشو گرفت و رفت.
هنوز از ما زیاد دور نشده بود که...
رانندهای که لباس سیاه پوشیده بود و عینک دودی به چشم داشت و ریش بلندی گذاشته بود پاشو روی گاز فشار داد.
لندکروز سیاهی که تبحرش گذر از راههای پرسنگلاخ بود.
با صدای انفجار مهیبی به خودم اومدم، برگشتم و از شیشه عقب پشت سرمو نگاه کنم، با دیدن دود و آتش از وسط جاده اشکم سرازیر شد. نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم، حقش نبود به خاطر آدم بیارزشی مثل من شهید بشه...
نگران نباش شاید یکی هم درست خورد سر ما.
برگشتم و از توی آینه نگاهش کردم...
سعی کن صاف بشینی، همین قدر که ماشین پرتابت میکنه بسه، دیگه خودت برنگرد.
با حرفش تمام دردهایی که با شهادت پیرمرد که اسمشو هم نمیدونستم از یادم رفته بود دوباره شروع شد.
جمجمه سرم شکسته بود و سردردی که سراغم اومده بود دردش رو دوبرابر میکرد. شکستگیهای بدنم هم که اصلاً پیشکشم بود.
یک لحظه نمیتونستم ذهنمو از پیرمرد جدا کنم. تو حال خودم بودم و اشکم سرازیر بود که ناگهان یه فکری به تمام وجودم لرزه انداخت.
با لو رفتن پیرمرد یقیناً ابوسعید هم لو رفته بود و این یعنی فاجعه.
مهرهای که به اندازهی تمام دار و ندار دنیا ارزش داره. مهرهای که به عمق قلب دشمن رسوخ کرده بود و داشت بدون اینکه آخرتش را ویران کند دنیای آنها را برسرشان خراب می کرد.
ولی الان...
به خدا التماس میکردم که این افکار درست نباشد.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 7⃣4⃣
تو همین حین بود که خمپارهای درست کنار ماشین بر زمین خورد و چند تا از ترکشهاش شیشه عقب را شکوند و وارد ماشین شد.
دود و خاک حاصل از انفجار چشم و دهانم را پر کرده بود و به سرفه کردن افتاده بودم. نیم نگاهی به راننده کردم و دیدم که چفیه را مقابل دهانش گرفته و با سرعت بالا دست اندازها را میپرد و از روی صداهای خمپاره تغییر جهت میده.
نگاهم به ترکش افتاده روی صندلی عقب که از من چند سانت بیشتر فاصله نداشت افتاد، صندلی را سوراخ کرده بود.
محکمتر بشین.
- فکر منو نکن. هرجور میخوای بِرون.
از آینه نگاهی بهم کرد و با صدایی خفه از زیر چفیه که ابهت خاصی به صداش داده بود گفت:
زودتر رخصت میدادید.
اینو گفت و پاشو تا ته روی پدال گاز فشار داد. سیستم شتاب دومش به کار افتاد و در عرض چند ثانیه پرتاپ شدیم ده متر جلوتر.
تعداد خمپارهها کمتر شده بود ولی هنوز هم جای نگرانی بود. ده کیلومتری میشد از نقطه A فاصله گرفته بودیم که راننده فریاد زد بچسب به صندلی. سریع نگاهمو به جلو دوختم، رودخونهای جلوی راهمون بود تقریباً به عرض ده متر. نرسیده به رودخونه سرعت گرفت و جک کنار ترمز دستی رو کشید، ماشین کمی به طرف بالا مایل شد و از روی رودخانه عبور کرد...
به قدری بدنم له و لورده شده بود که داشتم شدیدترین دردها رو با داد و فریاد تحمل میکردم. قوای بدنم از دست رفته بود، سرم گیج رفت و افتادم...
با درد آمپول روی رگ دستم چشمامو باز کردم. پرستاری بالای سرم پشت به صورتم کرده بود و سرم وصل میکرد.
معلوم بود قبل از به هوش اومدنم بهم مسکن تزریق کرده بودند، اعضای بدنم کرخت و بیحس بود.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 8⃣4⃣
-- جناب سروان به هوش اومدن.
اینو پرستار با صدای بلند گفت و بلافاصله محسن وارد اتاق شد.
+ سلام برادر ما چطوره؟
تا محسن رو دیدم حالم منقلب شد. دوست داشتم بغلش کنم و فشارش بدم. بغضم نذاشت احساسات خودمو بروز بدم و فقط به جواب سلام اکتفا کردم.
+ گل کاشتی عثمان!
- علی!
+ علی کیه؟
- دوست دارم علی صدام کنید.
تا اینو گفتم مکثی کرد و نزدیکتر شد. دستشو گذاشت روی شونهام و فشار داد.
+ علی! اسم برادرم که خدایی شد، حالا هم یه برادر دیگه اسم برادرمو رو برای خودش انتخاب کرده، تبریک میگم برادر شیعه.
اینو گفت و سرشو روی شونهام گذاشت و شروع کرد گریه کردن. لرزش شانههایش دلم را میلرزاند....
تو حس و حال خودمون بودیم که در اتاق به صدا در اومد. محسن سرشو از شونه من برداشت و صاف واستاد. اشک چشماش شونهام رو تر کرده بود.
چقدر دل صافی داشت این پسر، این برخورد با قاتل برادرش! احساس شرمندگی اذیتم میکرد.
دوباره یکی با دستش دوتا به در ضربه زد. گفتم بفرمایید.
از چهار چوب در حنانه داخل اتاق شد.
بهترین اتفاقی بود که امروز میتونست برام بیفته دیدن حنانه بود. از خوشحالی تکونی به خودم دادم که بشینم. درد شدیدی از ناحیه زانوی پای چپم نذاشت بشینم ولی به روی خودم نیاوردم.
با وارد شدن حنانه به اتاق، محسن لبخندی بهم زد و رفت بیرون...
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 9⃣4⃣
- سلام داداش قهرمان من
- سلام حنانه
بغض گلومو میفشرد. اومد تا کنار تختم. دستمو باز کردم به طرفش، آروم دستشو گذاشت توی دستم. آرامش عجیبی در عرض چند ثانیه بهم منتقل شد. از عمق وجودم گرمای دستشو حس میکردم. دستایی که سالها بود توی دستم نگرفته بودمشون.
با دستش اشک چشمشو پاک کرد و خیره شد به من.
- خوبی؟
- خوبم. تو چطوری؟
- داداش خوب باشه ما هم خوبیم.
- هنوز اینجایی؟
- به اصرار خودم موندم، با اینکه محسن میگفت مأموریت خطرناکی بهت سپرده ولی ته دلم مطمئن بودم که برمیگردی، از زیر قرآن ردت کرده بودم.
- منظورت آقا محسنه؟؟!
- ببخش، بله منظورم آقا محسن بود.
- نترس خواهر ما، از قدیم گفتن بادمجون بم آفت نداره. الانم که میبینی سر و مُر و گنده برای خدمتگذاری آمادهام.
بعد از مدتها بالاخره خندهای روی لبهای حنانه دیدم. انگار گل پژمردهای که دوباره جون گرفته بود.
- داداش برنامت چیه؟
- نمیدونم هنوز، فعلاً که باید تا خوب شدنم اینجا باشم و بعدشم ببینیم خدا چی میخواد.
- دیروز با مامان حرف زدم. نبودنم خیلی بیتابش کرده. اگه اجازه بدی من برم و تو هم بعد از اینکه خوب شدی برگرد.
- خواهرم، عزیزم، فرصتی برای برگشتنم نیست، خیلی کارای عقب افتاده دارم که باید انجامش بدم.
- مامان چی؟
- مامان که تا الانش نبودنمو تحمل کرده بعد از اینم تا بهش چیزی نگید میتونه دووم بیاره. ببینم خبر داره همدیگرو دیدیم و حرف زدیم و منتظرم بودی؟
- همه چیزو بهش نگفتم. ولی میدونه پیدات کردم و تو هم رفتی عملیات.
- بَه، خواهر ما رو باش، یه بار بگو پاتو گیر انداختم دیگه.
- خب مادره... عثمان، نمیخواد بچشو ببینه؟
- اولاً که عثمان مُرد، اسمم علیه. ثانیاً اگه شما اون دندون گرامی رو یکم رو جیگر میذاشتی آروم آروم خودم میرفتم دیدنش. با اتوبوس میفرستم بری و خودمم ببینم خدا چی میخواد.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 0⃣5⃣
تو این گیر و دار محسن یا اللهی گفت و با یه تک ضرب به در اتاق وارد شد.
+ خب، این مریض ما رو که خسته نکردید؟
- نه داشتیم حرف می زدیم.
+ آخونده دیگه، آخوند جماعت وقتی فکشون داغ بشه دیگه سرد نمیشه، باید فوتش کرد.
- فعلاً که براتون آخوندی نکردم، دارم براتون واستا وقتش برسه...
+ آخوندیتو نگه دار برای خودت، برای حنانه خانم هم بلیط برای تبریز گرفتم فردا عصر پرواز داره. کارمون باهاشون تموم شده. البته چند روز بود میخواستم بفرستمشون برن که به اصرار خودشون موندن تا جنابعالی رو زیارت کنند.
نمیدونستم چطور قراره این همه لطف و عنایتشون رو جبران کنم. از این همه همدلی و لطف محسن نسبت به خودم شرمنده بودم.
حرفا که تموم شد اتاق رو خالی کردند و فرصتی پیدا کردم برای فکر کردن، تفکر به آینده.ای که پیش رو داشتم...
صبح علی الطلوع در اتاق به صدا در اومد. با اینکه شبو به لطف مسکن.ها خوابیده بودم بودم ولی بدنم از فرط کوفتگی کرخت و خسته بود. صدام انگار از ته چاه بلند میشد. وقتی دید جوابی از من نشنید درو باز کرد و داخل شد، حنانه بود.
- سلام داداش، چرا جواب نمیدی؟
-سلام، صبح بخیر، جواب دادم شما نشنیدی!
- الهی بمیرم، از بس صدات خسته است نشنیدم، حالت بهتره؟
- الحمدلله، بد نیستم، بهترم میشه.
- از جناب سروان خواستم منو بفرسته نجف، میخوام حضرت رو زیارت کنم و برگردم قم.
-مگه قرار نبود برگردی تبریز و از اونجا اردبیل؟
- نه قم کار دارم، بعدش خودم برمیگردم پیش مامان.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔥داستان سریالی "ط"🔥
خون، آتش، دین ؛ آنچه نباید می گذشت و اما...
نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 1⃣5⃣
خوش به حالش. چقدر سرحال و با انگیزه بود. خیلی خوشحال بودم که لااقل حنانه راهو گم نکرده بود.
برخلاف خیلی از داعشیهایی که پای خانوادههاشون مثل خواهر و مادر هم وسط بود و خانوادگی اسیر این سیستم کثیف شده بودند، وقتی به این فکر میکنم که چه زنانی که پاکی خودشونو به دنیای کثیف تعدادی خونآشام فروختند و چه جنینهای ناخواستهای که سقط شدند، سردرد عجیبی سراغم میاد. هیچ کس مثل من نمیتونست عمق فاجعه رو بدونه.
اینها داشتن سیستم دشمن سازی شیعه و اعتقادات شیعه رو میساختند، با زیاد کردن حرامزادهها و خوراندن پولهای حرام به انسانها...
چقدر هم موفق شده بودند. در عین باطل بودنشان به قدری کار میکردند و تبلیغ میکردند که گویا از اعتقاد قلبی خودشان دفاع میکنند، اما جبهه حق اونطور که باید از توان خودش مایه نمیذاشت.
بارها برام ثابت شده بود، هرگاه شکست بزرگی از شیعهها خورده بودیم، امکانات، هیچ ارتباطی با تجهیزات و امکانات و ادوات جنگی نداشت چرا که از لحاظ امکانات نظامی همیشه داعش جلوتر بود و اسرائیل آخرین یافتههای خودشو در اختیارمون می ذاشت.
- داداش، داداش
- بله خواهر جان؟
- حواست کجاست، کجا رفتی؟
- ببخشید یه لحظه به فکر فرو رفتم.
محسن از برنامهات خبر داره؟ بگو برای قم بلیط پرواز بگیره.
- نه داداش هر جا خواستم برم با اتوبوس میرم، نمیخوام پول بیتالمال خرج هزینه پرواز من بشه.
باور نمیکردم مکتب شیعه با حنانه، یه همچین شخصیتی رو بسازه.
هر کی اسم و عنوان شیعه بودن رو با خودش داشت حس و حال عجیبی داشت. مثل سید عبدالله که تو چشم من بیشتر از کل دار و ندار داعش و بزرگان داعش ارزش داشت.
با حنانه خداحافظی کردم و راهی قم شد.
چند روزی بیمارستان خوابیدم تا اینکه کمکم تونستم سر پا بایستم و راه برم و کارای خودمو خودم انجام بدم.
اخباری که توسط من به دست جبهه مقاومت رسیده بود کار خودشو کرده بود و با کمترین هزینه جنگی و فقط با از دست دادن چند شهیدی که شمالی بودن تونستند قرارگاه الرحالیه رو هم منهدم کنند و جبههی مقاومت تونست تسلط کافی به الانبار داشته باشه...
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 2⃣5⃣
پیروزیهای پی در پی جبههی مقاومت قدرت مانور و خلاقیت رو از داعش و ایادیهاش گرفته بود و در برابر قدرت فوق تصور سپاه قدس باعث شده بود انگشت بهت و حیرت به دهان ببرند.
حالا دیگه داعش یک حیوان کثیف و مریض و بیمصرفی شده بود که هر کدام از بزرگانش دیگری رو مسئول شکستهای این موش آب کشیده میدونستند.
خبرهای لو رفته از جلسات خصوصی سازمان سیا و پژوهشگاههای صهیونیسم نشان از این داشت که از داعش عبور کنند و بعد از اینکه مسلمانان را چند سالی مشغول این غده چرکین در منطقه کرده بودند تیرهای بعدیشون را در جهت ایجاد تفرقه بین مذاهب اسلامی به کار ببرند.
از نفوذ به بدنه جامعه شیعی گرفته تا نفوذ به بیت برخی مراجع عراق و قم. درصدد ایجاد تفرقه داخل مذهبی بودند. با حمایت های بیدریغ مالی و رسانهای از بیت سید صادق شیرازی در عراق، مخصوصا کربلاً موجب ایجاد تفرقه بین خود شیعیان شده بودند.
اگر شیعیان و مخصوصاً بیوت مراجع شیعه کمی غفلت کنند و این مسأله را جدی نگیرند در آینده نه چندان دور شاهد مسأله تکفیر در داخل مذهب خواهیم شد، که بعید نیست تکفیر جریانهای فکری شروعی بر کُشت و کشتارهایی میشد که تأمین کننده اهداف کشورهای غربی و اسرائیل بود.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد...
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 3⃣5⃣
با صدای محسن به خودم اومدم، یک چایی ریخت و به دستم داد.
+ بیا علی، بخورش تا گرم بشی.
- ممنون، امروز فکر نمی کردم اینطور سرد باشه.
+ تازه کجاشو دیدی، دیروز علاوه بر سرما گرد و غبار هم شهر کربلا رو گرفته بود.
- آروم میشه همه چی، مطمئنم.
تابلوی کنار خیابان رو نگاه کردم، مهران ۱۰ کیلومتر.
دیگه تقریباً رسیده بودیم مرز و باید خودمو آماده می کردم برای شیرینترین سفر عمرم، سفری که از خدا میخواستم منو لایق شهادت کنه و دیگه برگشتی تو کار نباشه.
از بس توی گذشتهام غوطه ور شده بودم که ذهنم حسابی خسته و درگیر شده بود.
درست یکسال از شروع اون اتفاقات میگذشت و در این یک سال سیب سرنوشتم تا به دستم برسه صد تا چرخ خورده بود.
- محسن جان، به حرفم گوش کنید ضرر نمیکنید، برای حنانه ماشین بگیر تا تو راه اذیت نشه.
- عه داداش، من خودم میخوام پیاده برم.
+ میبینی که علی آقا، حریف خواهرت نشدم. صدبار گفتم خطرناکه گوشش بدهکار نیست.
- باباشما با من چیکار دارید، اولاً که مراقبم، ثانیاً سفر کربلاست، طوری نمیشه انشاءالله. میخوام حسینم از همون اول زائر اباعبدالله باشه، اونم پیاده.
- من که حریف شما شیعه ها نشدم و نخواهم شد.
+ نه اینکه خودت شیعه نیستی؟
- والا ما که از این جیگرا نداریم زن باردار رو اینطوری بیاریم زیارت، اونم با این شدت ازدحام.
راستش خودمم می دونستم مسأله زیارت کربلای امام حسین (علیهالسلام) تحت هیچ عقل و استدلال عادی نمیگنجید و باید با عقل دل نگاهش کنی، همونطور که اعتقاد به این انسانهای بزرگ آبرومند پیش خدا به تمام نقشههای شبانهروزی دشمنان فائق آورده بود و آینده جهان را در دستان شیعیان گذاشته بود.
والسلام علیکم و رحمه الله.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ پایان
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم