🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم
#مصطفیصدرزاده
قسمت 3⃣2⃣
نشستم روی زمین و زانوهایم را بغل کردم. سجاد هنوز به صفحه کامپیوترش نگاه میکرد. تصویر ثابت بود و عکس یک دشت پر از گل سرخ و دو تا پروانه. گفتم:
« برو بگو ابجی من خیلی حساسه، دوست داره کسی که قصد داره باهاش ازدواج کنه، خیلی آروم حرف بزنه، کم محلی و بی محلی هم نه، اهل مشورت باشه. با اخلاق و با ایمانم باشه. »
سجاد خندید:
« سؤالای دستوریت رو بنویس خانم معلم. چار جوابی یا تشریحی. گفتم که میشم کبوتر نامه بر. »
مامان با سنی چای و شیرینی کیک یزدی وارد شد:
« به دلم افتاده که از بین همه خواستگارا قرعه به نام این جوون می افته. حالا بیاین
دهنتون رو شیرین کنین. »
خانم صدرزاده به مامانم زنگ زد و گفت:
« میتونیم برای پنجشنبه ساعت شش عصر بیاییم خدمتتون ؟ »
دیدم که بعد از جواب، استخاره کرد و بعد از استخاره با همان تسبیح کهربایی که دستش بود، دستهایش را برد بالا و گفت:
« خدایا شکرت. »
اما من استخاره نکردم. با خودم می گفتم استخاره به دل است و دل من رضایت داده بود. مامان خیلی شاد و شنگول بود، گرچه مضطرب هم بود. به قول خودش، اولین فرزندش قرار بود عروسی کند. می گفت:
« این پسر از اونایی نیست که بگم نه پشت داره نه مشت، هم خونواده ش پشتش هستن هم پیداست که جَنَم داره. »
ظاهرا به دل مامان نشسته بودی. سجاد و سبحان هم که قبولت داشتند، مخصوصا سبحان. بابا هم که سکوتش داد میزد راضی است. فقط می ماند منِ اصل کاری. من هم که بالاخره بله را گفتم و مجوز عبورتان را دادم. حرف مامان هم در گوشم بود:
« موقع بله برونه که خیلی چیزا معلوم میشه. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم