کتاب فوقالعاده زیبا و پر احساس #اسمتومصطفاست
زندگینامه شهید مدافعحرم #مصطفی_صدرزاده
به روایت همسر گرامی شهید خانم سمیه ابراهیمپور
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 1⃣
یک گل آفتاب افتاده داخل چشمانت و اخمهایت را در هم کردهای، اما من خنده ات را دوست دارم. آن خنده های صاف و زلال بچه گانه را. آن اوایل که با تو آشنا شده بودم با خودم می گفتم:
" چقدر شوخ و سرزنده و چقدر هم پررو! "
اما حالا دیگر نه! بعد از هشت سال که از آشناییمان می گذرد، دوست دارم هم لبت بخندد و هم چشمهایت. به تو اخم کردن نمی آید آقامصطفی! اینجا بر لبه سنگ سرد نشستهام و زیر چادر، تیک تیک می لرزم. آن گل آفتابی که در چشمان تو افتاده، یک ذره هم گرما به تن من نمیبخشد. انگار با موذیگری می خواهد دو خط ابروی تو را به هم نزدیکتر کند و دل مرا بیشتر بلرزاند. میدانی که همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده. تا اینجا پای پیاده آمدم. از خانه مان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است. اما برای همین مسافت کوتاه هم رو به باد ایستادم و داد زدم:
« آقامصطفی! »
نه یک بار که سه بار. دیدم که از میان باد آمدی، با چشم هایی سرخ و موهایی آشفته. با همان پیراهنی که جای جایش لکه های خون بود و شلوار سبز لجنی شش جیبه. آمدی و گفتی:
« جانم سمیه! »
گفتم:
« مگه نه اینکه هروقت می خواستم جایی برم، همراهیم میکردی؟ حالا میخوام بیام سر مزارت، با من بیا! »
شانه به شانهام آمدی.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 2⃣
به مامان که گفتم فاطمه و محمدعلی پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان و برگردم، با نگرانی پرسید:
« تنها؟! »
- « چرا فکر می کنی تنها؟ »
- « پس با کی؟ »
- « آقامصطفی! »
پلک چپش پرید:
« بسم الله الرحمن الرحیم. »
چشمهایش پر از اشک شد. زیر لب دعایی خواند و به سمتم فوت کرد. لابد خیال کرد مُځم تاب برداشته. در را که خواستم ببندم، گفت:
« حداقل با آژانس برو خیالم راحت تره. »
اما من پیاده آمدم. به خصوص که هوا بارانی بود و تو همراهم. صدایت زدم و تو آمدی، شانه به شانه ام. حالا هم نشسته ام اینجا روی این سنگ سفید مقابل عکست. آن وقتها هیچ موقع تنهایم نمی گذاشتی. آن وقت هایی که بودی و می توانستی کنارم باشی اگر می گفتم مرا برسان، از اینجا تا آن سر دنیا هم که بود می آمدی، مگر اوقاتی که به قول خودت احساس می کردی تکلیفی شرعی به گردنت هست و غیب میشدی. حالا هم دستم را محکم بگیر و رهایم نکن آقامصطفی!
حالا هم می خواهم مرا برسانی، مخصوصا که این رسیدن با خیلی از رسیدن ها فرق دارد. این بار میخواهم برسم به آن بالا، به آن بالا بالاها تا بفهمم آنجا چه خبر است. هرچند " آن را که خبر شد خبری باز نیامد. "
هوا نمور است، اما این گل آفتاب با سماجت میان دو خط ابرویت جا خوش کرده.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 3⃣
میگفتی:
« تو بچهی شمال بارون دیده کجا سمیه خانم و منِ بچهی جنوب آفتاب دیده کجا؟ قلیه ماهی و خورشت بامیه و ماهی هشوُ و فلافل کجا، میرزا قاسمی و فسنجون ترش وكاله كباب و ماهی شکم پر کجا؟ ولی قدرت خدارو ببین!تو با چه لذتی قلیه ماهی و ماهی هشو میخوری و من میرزا قاسمی و فسنجون ترش! این نشونهی این نیست که روح ما به قوارهی جسم همدیگه س؟ نشونه این نیست که از روز اول ناف ما رو به نام هم بریدن؟ »
درست می گفتی آقامصطفی. راست و درست. قسمت و حکمت در این بود که ما مال هم باشیم. مایی که در ایمان به ولایت با هم یکی بودیم، هرچند یکی از ما شمالی بود و یکی جنوبی. من متولد مرداد ۱۳۶۵ در رشت و تو متولد شهریور ۱۳۶۵ در شوشتر. تو یک ماه از من کوچکتر بودی و این آزارم میداد، طوری که همان جلسه اول خواستگاری از پس چادری که جلوی دهنم گرفته بودم، به مامانم گفتم:
« بگو که من یه ماه بزرگترم. »
مادرت شنید و گفت:
« اینکه چیز مهمی نیست! »
راست میگفت، چیز مهمی نبود، چون تو روز به روز از من بزرگتر شدی. آن قدر که دیگر در پوست خودت نگنجیدی. پوست ترکاندی و شدی یک پارچه ماه، ماه شب چهارده. حالا هم آمده ام اینجا در محضر خودت. پیش خود خودت تا زندگی هشت سال ونیم مان را دوره کنم. می خواهم تا جایی که میشود بخشی از آن روزها و لحظه ها را در این ضبط کوچک جا بدهم. همه آنچه یادم میآید.
این را به درخواست نویسنده ای انجام می دهم که باور دارد اگر تو را بنویسد، خیلی از تاریکیها روشن می شود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 4⃣
چه کسی می توانست پیش بینی کند، من که زادهی رشت و بزرگ شدهی سیاهکلم، من که چند سال تمام هوای شرجی شمال را به سینه کشیده ام، به دلیل شغل پدر که سپاهی بود، مهاجرت کنیم به تهران و از قضای روزگار، تو هم از جایی که هوای شرجی داشت، به همراه خانواده کوچ کنی به بندپی، یکی از مناطق نزدیک بابلسر در استان مازندران، و بعدها هم بیایید نزدیک تهران، درست همان محلهای که ما هم بعد از چندی به آنجا آمدیم.
دریای شمال و دریای جنوب هر دو دریایند و گر چه هر کدام رنگ و بو و عطر و صدای خود را دارند. اگر راهی باز شود، هر دو دریا همدیگر را در آغوش میکشند. همان طور که روح من و تو همدیگر را پیدا کردند و مثل گیاه عشقه دور هم پیچیدند.
ما خانواده ای هفت نفره بودیم: پدر و مادرم، سجاد برادر بزرگترم با یک سال تفاوت سنی با من، سبحان برادر دومی ام، صحابه خواهرم واقامحمد ته تغاری خانواده. رابطه من با سجاد که به قول مامان شیر به شیر بودیم، یک جور دیگر بود. پدرم اجارهنشین بود و به قول خودش خوش نشین. مادرم هم عاشق مرغ و خروس و غاز و اردک. به ما بچه ها با این پرندگان خیلی خوش میگذشت. وقتی از صبح تا شب وسط بازیها سراغی هم از آنها می گرفتیم و باهاشان بازی می کردیم. البته نه مثل آن بار که سجاد با چوب دنبالشان کرد و حیوانهای زبانبسته عصبانی شدند و دنبال من کردند و افتادم پیشانیام شکست. زمان جنگ بود. پدر به جبهه رفته بود و مادر بر سرزنان هر جور بود مرا رساند درمانگاه. باد خبر را به گوش مادربزرگ و پدربزرگم رساند. آنها که خانهشان چند کوچه آن طرف تر بود، خود را رساندند درمانگاه و در میان اشک و ناله و آه، پیشانی ام بخیه خورد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 5⃣
چند سال بعد که پدر از جبهه آمد به دلایل شغلی منتقل شد تهران. آمدند خیابان آزادی، خیابان استاد معین. اما من نیامدم، ماندم خانه مادر بزرگ که صدایش می کردم عزیز. پیرزنی دوست داشتنی با صورتی گرد، قد متوسط و کمی تپل که من و سجاد، نوههای اولش بودیم و عزیزدردانه.
مادربزرگ آن قدر دوستم داشت و دوستش داشتم که وقتی خانواده ام به تهران کوچ کردند، پیش او ماندم. خانه اش کوچک بود و جمع و جور، اما پر از صفا و صمیمیت. شبها کنارش میخوابیدم و بوی حنای موهایش را به سینه می کشیدم. دستهایم را حلقه میکردم دور گردنش تا برایم قصه بگوید: " قصه چهل گیس، ماه پیشونی، ملک خورشید و ملک جمشید. "
تا پیش دبستانی پیش او بودم. هر روز صبح زود برای نماز بیدار می شد. از لانهی مرغ ها تخم مرغ برمیداشت، آبپز می کرد و همراه نانی که خودش پخته بود لقمه پیچ می کرد و با مشتی نخودچی و کشمش یا چهارمغز، در کیسهای می بست و کیسه را در کیفم میگذاشت و راهیام می کرد. ظهر که زنگ میخورد می آمد دنبالم، از سرایدار تحویلم می گرفت و به قهوه خانهی پدر بزرگ میبرد. داخل قهوه خانه میز و صندلی های چوبی سبزرنگ بود و رادیوی چهارموج قدیمی که همیشهی خدا روشن بود و پدر بزرگ در آنجا چای، کباب، لوبیا، زیتون پرورده و ماست چکیده می فروخت.
بعد که میخواستم بروم کلاس اول دبستان، مرا به تهران آوردند. اسباب بازی هایم را همان جا گذاشتم، مخصوصا عروسکم، خانم گلی، را تا هر وقت برگشتم بتوانم با آنها بازی کنم. سال اولی که به مدرسه رفتم، مدرسه ام در خیابان دامپزشکی بود. ما مستأجر بودیم. تهران را دوست نداشتم. دلم هوای شمال و آن باران های ریزریز را داشت، همان هوایی که عطر مادر بزرگ را داشت. صدای دریا در گوشم بود و هوس گوش ماهیهایی را داشتم که وقتی به گوش میچسباندی، صدای دریا را می شنیدی.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب فوقالعاده زیبا و پر احساس #اسمتومصطفاست
زندگینامه شهید مدافعحرم #مصطفی_صدرزاده
به روایت همسر گرامی شهید خانم سمیه ابراهیمپور
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 6⃣
بابا خانه را عوض کرد و رفتیم خیابان هاشمی، چهار سال آنجا ماندیم. باز هم من و سجاد هوای شمال را داشتیم. تا پایان دبستان، هنوز امتحان های ثلث سوم تمام نشده می رفتیم مخابرات و به عزیز خبر میدادیم که بیشتر از یکی دو امتحانمان نمانده و بابابزرگ را بفرس دنبالمان. عزیز هم از پشت تلفن قربان صدقه مان می رفت و چشمی می گفت و قول میداد بابا بزرگ را راهی کند. بابابزرگ می آمد، یکی دو شب می ماند، بعد من و سجاد را برمیداشت و با خودش میبرد شمال.
باز خانه مادربزرگ بود و مرغ و خروس و اردک و تخم مرغ دو زرده ونان های دو بار تنور و بازی با غازها و اردک ها و خواندن کتاب و نشستن کنار درگاهی پنجره و تماشای بارانی که گرده افشانی می کرد و عطری غریب به سینه مان می پاشید.
« خونهی مادربزرگه، هزار تا قصه داره! »
خانه ای که فوقش هفتاد متر بود و حیاطش به زور دوازده متر، اما برای ما باغ بهشت بود. تابی فلزی گوشۂ حیاط بود که وقتی سوارش میشدیم، ما را با خود تا دل ابرها می برد.
بازی ما بچه ها، هفت سنگ و قایم باشک و گرگم به هوا بود. عصرها زن ها روی ایوان خانه ها می نشستند و بساط چای به پا میکردند. مادربزرگ هم گاه خانهی یکی از آنها می رفت یا دعوتشان می کرد که بیایند. در این دورهمی های زنانه روی چراغ خوراک پزی، شیرینی گوش فیل و خاتون پنجره و نان نخودچی می پختند.
خانه مادربزرگ همیشه از تمیزی برق میزد. این تمیزی از او به مادرم هم ارث رسیده و حالا من هم سعی میکنم این موروثه را حفظ کنم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 7⃣
مادر بزرگ برای نماز صبح که بلند میشد دیگر نمی خوابید. حیاط را آب و جارو میکرد، سفره صبحانه را می انداخت و با چای و نان و پنیر خانگی و گردو و حلوا ارده مغزدار، از همه پذیرایی می کرد. بعد موهایم را آب و شانه میزد. انگار با بافتنشان آرام و قرار می گرفت. این عادتش بود.
مادربزرگ سفره باز بود و مهربان. روزی نبود که خانه کوچکش رنگ مهمان را نبیند. شاید هم برای اخلاق و رفتار پدربزرگ بود. هر که از روستا برای کار و خرید می آمد، خانهی " سیدابراهیم " ایستگاه استراحتش میشد. پدربزرگ اهل شعر و شاعری هم بود و مادربزرگ هم دل و دماغ شنیدن داشت. بعدها هم که تو او را شناختی، بابابزرگم را می گویم، مریدش شدی. میرفتی شمال تا از او برنج بخری و برای فروش بیاوری تهران. به قول خودت شده بود مرادت. چقدر از رفتار و کردارش تعریف می کردی! از این که چطور کباب چنجه درست می کند، چطور گوشتها را در اناردان می خواباند، چقدر ضرب المثل بلد است و دکانش چه دود و دمی دارد؟ آن قدر مریدش شدی که بعدها اسم جهادی ات را گذاشتی " سید ابراهیم ".
اولین بار که از زبانت شنیدم وقتی بود که از سوریه آمده بودی. گفتم:
« توکه اسم بابابزرگ من رو روی خودت گذاشتی، حداقل فامیلیش رو هم میگذاشتی! چرا گذاشتی سیدابراهیم احمدی؟ خب می گذاشتی سید ابراهیم نبوی! »
خندیدی، از همان خنده های معصومانهای که حالم را خوب می کرد:
« ما رو بگو که گفتیم زنمون رو خوشحال کردیم. باشه، رفتم اونجا فامیلیم رو عوض می کنم و میذارم نبوی تا خوشحال تر بشی. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 8⃣
می گویند کسانی که در حال احتضارند، همهی زندگی شان به سرعت برق و باد از جلوی چشمانشان می گذرد. من آمده ام تا از دیدار تو جان بگیرم، اما به همان سرعت، گذشته از جلوی چشمانم می گذرد.
بیان این همه خاطره باعث نشده آن گل افتاب روی صورتت جابه جا شود. پس این دلیلی است بر سرعت عبور همه این یادآوریها در حافظه ای که بعد از رفتن تو کمی گیج میزند. سال ۱۳۷۴ بود که از تهران رفتیم کهنز، شهرکی نزدیک شهریار و شدیم یکی از ساکنان آنجا. کم کم در همین شهرک قد کشیدم.
آن روزها دو کانکس در محله مان زیر نور آفتاب برق میزد: یکی ۲۴ متری و دیگری ۳۶ متری. این دوتا کانکس چسبیده به هم بود و حسینیه ای را تشکیل می داد. یکی از این کانکس ها را داده بودند به خواهرها و شده بود پایگاه و یکی را هم داده بودند به برادرها. یک کانکس دیگر هم بود که شده بود آشپزخانه. آن روزها من هم پایم باز شده بود به پایگاه خواهران، اما چون سنم کم بود اجازه نمی دادند عضو بسیج شوم. من و دوستم زهرا هم وقتی دیدیم عضومان نمیکنند، شدیم مسئول خرید پایگاه. مثلا اگر شیرینی می خواستند، چون کهنز شیرینی فروشی نداشت، با هم میرفتیم شهریار، شیرینی میخریدیم و می آمدیم. از کهنز تا شهریار پنج شش کیلومتر راه بود که یا با آژانس می رفتیم یا با سواری. ایام فاطمیه هم می رفتیم داخل گروه سرود و در سوگ خانم فاطمه زهرا علیهاالسلام مرثیه و سرود می خواندیم. پانزده ساله که شدم فعالیتم بیشتر شد. حالا دیگر مسئول پایگاه خواهران حاضر شده بود مسئولیت های جدیتری به من بدهد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 9⃣
سال اول دبیرستان بودم که با یکی از فرماندهان بسیج، خانمی که همسر شهید بود، به جنوب کشور رفتیم. فکر کن آقا مصطفی! رفته بودم جاهایی را می دیدم که پدرم سالها آنجاها جنگیده بود و مجروح شده بود اما برای ما جز مهربانی سوغاتی از جبهه نیاورده بود. همان جا عشقم به شهدا، به همه آنهایی که به دنبال مهتاب میدویدند و خودشان می شدند ماه، بیشتر شد.
فکر کن! شب که به چشم انداز نگاه میکردی، اگر خوب نگاه میکردی، میدیدی چقدر ماه شب چهارده روی زمین است! وقت برگشتم انگار چند سال بزرگتر شده بودم.
بالاخره این یک گُل آفتاب از وسط ابروانت رفت و اخم تو باز شد. روی سنگ سرد جا به جا می شوم و با دور تندتری گذشته را مرور می کنم.
دیگر آنقدر بزرگ شده بودم که بفهمم راهاندازی و رسیدگی به پایگاه، کار سختی است. شورایی بالای سر پایگاه بود که برایش برنامه ریزی می کرد. دوستم زهرا که عضو شورای پایگاه شده بود، شد فرمانده پایگاه، اما بعد از مراسم عقدش پایگاه را تحویل داد و از طرف شورا من شدم فرمانده. فکرش را بکن! در هجده سالگی شدم فرمانده. البته زهرا باز هم کنارم بود. رشته او انسانی بود و رشته من تجربی. مدرسه هایمان هم کنار هم بود. از خانه تا پایگاه را با هم می رفتیم و برمیگشتیم. برای پیش دانشگاهی رفتیم شهریار.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 0⃣1⃣
همان سال اول در کنکور دانشگاه شرکت کردم، اما قبول نشدم. دوست داشتم به حوزه بروم و از نظر دینی و عقیدتی، سطح بالایی را تجربه کنم، بعد بروم دانشگاه. به این اعتقاد داشتم که وقتی از نظر فکری و اعتقادی به سطح بالاتری برسم، تأثیر حرفم هم بیشتر خواهد بود. دختر همسایه ای داشتیم که به حوزه قم می رفت و هر وقت می آمد کلی از خوابگاه و درس هایی که میخواند و روح معنوی ای که در آنجا حاکم بود تعریف میکرد. خیلی دلم می خواست من هم بروم جامعة الزهرا علیهاالسلام. برای همین به همراه دو تن از دوستانم در دو جا آزمون دادیم: در حوزه شهر قدس و حوزه باقرالعلوم علیه السلام.
حالا ضمن آنکه حوزه میرفتم، در پایگاه هم مشغول بودم. همان سال بود که بچه های پایگاه اصرار کردند آنها را ببرم اردوی مشهد. کاغذی روی بُرد زدم:
« هرکس مایل است، برای اردوی یک هفته ای مشهد ثبت نام کند. »
از این طرف هم با سپاه نامه نگاری کردم و اتوبوس گرفتم. بالاخره راهی شدیم برای این سفر یک هفتهای. هم از فرمانده حوزه مرخصی گرفتم و هم نشانی مکانی برای اسکان زوار در مشهد را. موقع حرکت متوجه شدم ده پانزده نفر از افرادی که ثبت نام کرده اند نیامده اند. بیشتر صندلیها خالی بود، اما در طول راه همه چیز به خیر و خوبی پیش رفت و به همان هایی که بودند، حسابی خوش گذشت.
اذان صبح نشده بود که رسیدیم به حسینیهای که محل اسکان ما بود. تازه متوجه شدیم هم دور از حرم هستیم و هم اتاق هایی که به ما می خواهند بدهند طبقه دوم است و این موضوع باعث شد که دو پیرزن همراهمان اعتراض کنند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب فوقالعاده زیبا و پر احساس #اسمتومصطفاست
زندگینامه شهید مدافعحرم #مصطفی_صدرزاده
به روایت همسر گرامی شهید خانم سمیه ابراهیمپور
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 1⃣1⃣
یکی از آنها کف حیاط نشست و عصایش را کوبید زمین که از اینجا تکان نمی خورم. هرچه التماس و خواهش کردم بی فایده بود. دیدم حریف نمیشوم. با دو تا از دوستانم راهی شدیم و رفتیم نزدیکی های حرم گشتیم تا مسافرخانه ای نزدیک حرم و طبقه اول پیدا کردیم. قرارداد بستیم و برگشتیم دنبال مسافرها. قرار شد اول به حرم برویم، نماز صبح را بخوانیم و بعد برویم مسافرخانه. راننده که بار دیگر اسباب و اثاثیه ها را در قسمت بار اتوبوس جا داده بود، گفت:
« از وسط بازار رضا برین تا به نماز برسین، چون اگه از این خیابونی که درش هستیم برین، دیر میشه. »
راه افتادیم. هرکس را میدیدی دوان دوان می رفت تا به نماز برسد، اما من مانده بودم و دو پیرزنی که لنگان لنگان میآمدند و من هم از سر اجبار پابه پایشان. به خودم هم لعنت میفرستادم که، سميه برای چی خودت رو گرفتار کردی؟ ببین همه رفتن و تو موندی با این دوتا پیرزن!
جلوی صحن که رسیدم دو تا ویلچر به دست جلو آمدند:
« مادرها بنشینید تا شما رو به صف نماز برسونیم. »
آنها نشستند و ویلچرها به سرعت حرکت کردند. من هم پا به پایشان میدویدم تا آنکه به صف جماعت رسیدیم و در صف جا گرفتم.
" سمیه خانم ببین خدا چقدر هوات رو داشت! دیدی تو هم به نماز صبح رسیدی! "
آره آقامصطفی، به نماز صبح رسیدم و بعدها به تو. آن روز در آن پگاه آبی طلایی، نمیدانستم که تو در راهی و نمی دانستم یک قدم مانده به صبح.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 2⃣1⃣
همان روز زنگ زدم به خانم نظری:
_ « سلام خانم نظری. ما رسیدیم. »
- « سلام به روی ماهت. کجا؟ »
_ « مشهد دیگه! »
- « مشهد؟ اونجا چیکار میکنین؟ »
_ « اومدیم زیارت. الان روبه روی حرمیم. »
گوشی رو گرفتم رو به حرم و گفتم:
« به امام سلام بدین. »
- « روبه روی حرم؟ با کی؟ »
_ « خودمون دیگه. من و چند تا از بچه ها. »
- « مردتون کیه؟ »
_ « آقای راننده »
- « راننده بخوره توی سر من. واقعا روتون میشه این رو به کسی بگین چهار تا دختر آستین سر خود راه افتادین بدون مرد رفتین مشهد؟ »
آن قدر سر و صدا کرد که بدون خداحافظی گوشی را قطع کردم. هفته ای که مشهد بودیم جدا از زیارت، در جوار حرم بودن حال خوشی برای ما ساخته بود. اما مصیبت وقتی بود که یکی سرگیجه می گرفت، یکی دل درد و یکی سُرم لازم می شد. خلاصه یک پایمان مسافرخانه بود یک پایمان دارالشفای حضرت. بعد هم فکر تهیه صبحانه و ناهار و شام.
آنجا هتل که نبود آقا مصطفی! مسافرخانه بود. پیرزن ها هم تمناهایشان تمامی نداشت. ما را ببر بازار، ما را ببر فلان گردشگاه، فلان امامزاده حاجت میدهد برویم آنجا... و خلاصه، هفته این طوری گذشت. فقط آخر شب ها مال خودمان بود که میرفتیم زیارت، صورتمان را می چسباندیم به قبههای ضریح و التماس دعا و خواستن همسر خوب و بچه هایی صالح. سفر که تمام شد با یک بغل خاطره طلایی برگشتیم که از همه مهم تر اجابت دعایم بود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 3⃣1⃣
از مشهد که آمدیم ایام فاطمیه شروع شده بود. از قم استادی را به خانهمان دعوت کردیم که مُبَلغ خارج از کشور بود. در این ایام، گاه تا هشتصد نفر را در پایگاه غذا میدادیم. رئیس پایگاه بودن در سن و سالی که داشتم کار کوچکی نبود، اما چون عاشق کارم بودم، هم به درس و حوزه میرسیدم هم به پایگاه. روزی یکی از بچه های پایگاه گفت:
« خبرداری چی شده؟ »
- « نه چی شده؟ »
_ « یه نفر از پایگاه برادران، نیمه شب جمعی از پسرا رو میبره توی یکی از کوچههای حاشیه منطقه تیراندازی می کنن، بعدم می بردشون غسالخونه! »
خبر را که شنیدم افتادم دنبال جمع کردن اطلاعات. چه کسی؟ کجا و چرا؟ همه را روی کاغذ آوردم. وقتش بود تا مسئول این کار گوشمالی داده شود. گزارش را که رد کردم، شنیدم برادران پایگاه در به در دنبال کسی هستند که گزارش کرده. آن روزها حوزه برادران طبقه بالای حوزه خواهران بود. چند نفری آمدند به پرس وجو تا بفهمند چه کسی این کار را کرده. چه کسی بوده که علیه مصطفی صدرزاده گزارش داده. اما ما هم راهش را بلد بودیم. راه مخفی کاری وندادن اطلاعات را. بعدها که ازدواج کردیم در چشمانم نگاه کردی و پرسیدی:
« تو میدونی خبر شلیک شبانه رو کی داده بود؟ »
نگاهت کردم و گفتم:
« ناراحت نمیشی بگم؟ »
+ « نه به جان تو! »
- « من بودم. »
دهانت از تعجب باز ماند:
« نه »
- « بله »
به سرفه افتادی:
« ببخش من رو، اون روزا کلی به کسی که ما رو لو داده بود، فحش دادم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 4⃣1⃣
- « یادت رفته چیکار کرده بودین؟ سه شب پشت سر هم سروصدا راه انداخته بودین، اونم چه جور. ضمن اینکه شنیدم بعد از اونم بچهها رو برده بودی بهشت رضوان روی سنگ مرده شورخونه خوابونده ہودی. »
خندیدی، از همان خنده های نمکین معصومانه:
« چقدر بدو بیراه نثارت کردم عزیز، بی اونکه بدونم کی هستی. یقهی مسئول اطلاعات رو چسبیده بودم تا بگه چه کسی گزارش داده. وقتی گفت یه خواهر، تعجب کردم. »
ما عاشقان آرمان و هدفمان بودیم آقا مصطفی! ما بچه های دهه شصت. طوری که مادرم میگفت:
« سمیه، رختخوابت رو هم ببر همون جا ہنداز تا شبا زحمت اومدن به خونه رو نکشی. »
سبحان می گفت:
« نمیدونی این آقامصطفی مربی ما چقدر خوبه! »
سجاد می گفت:
« اگه خوب نبود جای تعجب داشت، کسی دوست من باشه و خوب نباشه؟! »
سجاد و سبحان برادرهای گلم بودند. آن قدر که با سجاد رفیق بودم با کس دیگری نبودم. ما فقط یک سال با هم تفاوت سنی داشتیم. برای همین حرف او برایم حجت بود. چند روز قبل از ایام فاطمیه، دری از چوب برای ماکت سفارش داده بودیم. آماده شده بود، اما بزرگ درآمده بود. نیسانی گرفتیم تا در را ببرند دم مسجد. بلندکردن در برای ما دخترها غیرممکن بود. دوستم گفت:
« سمیه، اون برادر رو می بینی؟ اسمش مصطفی صدرزاده س. میره حوزه بسیج برادران. بگو این رو بگذاره توی ماشین. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 5⃣1⃣
نگاه کردم. کنار پیاده رو زیر درخت بید مجنون ایستاده بودی. آمدم جلو و گفتم:
« آقای صدرزاده، میشه این در رو بگذارین داخل وانت؟ »
بی هیچ حرفی به کمک دوستانت در را بلند کردید و گذاشتید داخل وانت. یادم نیست تشکر کردم یا نه. وانت راه افتاد و من هم. بعدها بود که فهمیدم عادت مرا تو هم داری. اینکه در کوچه و خیابان یا هنگام صحبت با جنس مخالف به زمین نگاه کنی یا به آسمان.
مثل آن روزی که فاطمه دو ساله بغلم بود. از پارک برمیگشتم. گوشیام زنگ زد:
« کجایی عزیزی »
- « پارک بودم، دارم میام. »
- « من جلوی در خونهام، صبر کن بیام با هم برگردیم. »
فاطمه به بغل می آمدم و نگاهم به زیر بود. کفشهای آشنایی دیدم که از جلویم گذشتند. کفشها مرادنه بودند با نوک گرد معمولی. از همان مدلی که تو می پوشیدی. تا به خودم بیایم از من دور شده بودی. به عقب برگشتم و صدایت زدم:
« آقامصطفی کجا؟ »
- « اِ تویی عزیز! »
+ « من نگاه نمی کنم، شما هم؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب فوقالعاده زیبا و پر احساس #اسمتومصطفاست
زندگینامه شهید مدافعحرم #مصطفی_صدرزاده
به روایت همسر گرامی شهید خانم سمیه ابراهیمپور
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 6⃣1⃣
هوا سرد است، اما هنوز دوست دارم بنشینم و به عکست نگاه کنم. هنوز چهل روز هم نشده که شهید شده ای و مرا ترک کرده ای. به تو نگاه می کنم و خاطراتمان را مرور میکنم. مرور می کنم و از دل آنها چیزهایی را بیرون می کشم و به زبان می آورم که به سرعت نور از مغزم می گذرند. آیا در برابر چشمان تو در حال جان کندنم؟
فروردین ۱۳۸۶ بود. ایام عید بود و رفته بودیم شمال، خانهی مادربزرگه. باز همان حیاط کوچک باصفا با گل های ناز و اطلسی و یاس و بِهِ ژاپنی. باز هوای حریر مانند شمال و بوی گل و طعم دریا. حس می کردم همه یک جور دیگر نگاهم می کنند. انگار رازی در هوا می چرخید. تعطیلات که تمام شد برگشتیم خانه. چهارده فروردین که از حوزه آمدم، باز همان رفتارهای مشکوک را دیدم. مامان با بابا پچ پچ می کرد، صحابه با سبحان و سجاد بامامان. در حال رفتن به پایگاه بودم که صحابه مرا کشید گوشهای:
« آبجی خانم یه خبر! »
- « بفرما! »
_ « بگو به کسی نمیگم! »
- « قول نمیدم. میخوای بگو میخوای نه! »
_ « ولی خیلی مهمه! »
- « پس بگو. »
_ « قراره فردا برات خواستگار بیاد! »
نمیدانم چطور نگاهش کردم که گفت:
« به خدا راست میگم آبجی! »
- « خب حالا کی هست این آقای خوشبخت؟ »
_ « مصطفی صدرزاده. مامانش به مامان زنگ زده و گفته میخوان بیان خواستگاری! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 7⃣1⃣
- « مصطفی صدرزاده! »
_ « اونم به بابا گفته و موافقتش رو گرفته! »
سکوتم را که دید، دستهایش را به هم مالید و گفت:
« آخ جون، بالاخره یه عروسی افتادیم! »
دوید از اتاق رفت بیرون. سجاد می خواست برود اراک دانشگاه. آمد ساکش را بردارد، به هم نگاه هم نکردیم، حتی خداحافظی هم. گونه هایم سرخ شده بود. صدای مامان را شنیدم که گفت:
« علی آقا بریم شیر بخریم؟ »
هروقت قرار بود خواستگار بیاید، مامان یادش می افتاد قرار است شیر بخرد و پدر را از خانه بیرون می کشید. بی آنکه به رویم بیاورم کارهایم را کردم و رفتم پایگاه، اما حال درستی نداشتم. مدام جمله ای در سرم میچرخید:
" آقای صدرزاده میشه این در روبگذارین داخل وانت؟ "
چادر سفید گل صورتی ام را روی پیراهنی که تازه خریده بودم، انداختم و دمپایی روفرشی هایم را هم پا کردم و در حالی که رو گرفته بودم به اتاق پذیرایی رفتم. مادرت بود و خواهرت و زن داداش بزرگت. اولین صحبت از سوی مادرت بود:
«شنیدم حوزه میرین. »
- « بله! »
_ « حوزه قلعه حسن خان؟ »
- « بله! »
_ « سطح علمی اونجا چطوره؟ »
- « بد نیست! »
این بار هم فقط به لب و دهان مادرت نگاه می کردم. هنوزيخ من باز نشده بود که صدای ماشین آمد.
- « آخ ببخشید. پدرم اومدن! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 8⃣1⃣
نفهمیدم آنها چه گفتند، چه شنیدند و کی رفتند. حتی برای شام بیرون نیامدم. بعدها از زبان خودت شنیدم که گفتی:
« از مامانم پرسیدم: چطور بود؟ »
گفت:
« والا خودش رو که خوب ندیدیم چون رو گرفته بود، اما خب مادرش رو دیدم. از قدیمم گفتن مادر رو ببین، دختر رو بگیر. »
۲۹ فروردین بود که با پدر و مادرت آمدید. این ده پانزده روز کارم شده بود گریه. نمیتوانستم تصمیم بگیرم. بعضی چیزهایی که دربارهات شنیده بودم نگرانم میکرد: سربازی نرفته بودی، کار نداشتی، یک ماه هم از من کوچکتر بودی، اما مامانم گفت:
« حالا بذار بیان، بعد تصمیم بگیر. »
آمدید با دسته گلی بزرگ و زیبا: رز قرمز و مریم
از داخل کوچه صدا میآمد. پسرها دستهجمعی دم گرفته بودند:
" از اون بالا میاد یه دسته حوری
همشون کاکل به سر، گوگوری مگوری. "
صورتم گُر گرفته بود. آنها داشتند برای معلمشان سنگ تمام میگذاشتند و من خیس عرق شده بودم. در آشپزخانه بودم. سینی را برداشتم و فنجان ها را پر از چای کردم و سجاد را صدا زدم:
« داداش بیا ببر. »
سجاد به دست های لرزانم نگاه کرد:
« آبجی خاطرت جمع، می شناسمش، پسر خوبیه. »
از داخل اتاق صدای مادرم آمد:
« سمیه خانم تشریف بیارین. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 9⃣1⃣
آمدم داخل اتاق. پدرم با پدرت گرم صحبت بود، سلام کردم و نشستم بی آنکه نگاهت کنم. حرفها را نمی شنیدم. فقط یک لحظه نگاهم به تو افتاد. کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید پوشیده بودی. نمیدانم بعد از چه مدت بزرگترها گفتند بروید در اتاقی دیگر و با هم صحبت کنید. بلند که شدم، پاهایم سنگین شده بود و روی زمین کشیده می شد. به اتاقم رفتم و کنج دیوار نشستم. طوری صورتم را رو به دیوار چرخانده بودم که نتوانی نگاهت را به صورتم بدوزی. آن روز نمی دانستم که تو هم اهل نگاه به صورت نامحرم نیستی. تو گوشه ای نشسته و ساکت بودی و فقط گوشهای از کت و شلوار سیاه و پیراهن سفیدت را می دیدم. طوری چادر را دور خودم پیچیده بودم که احساس می کردم شاخه و برگ دادہ و شکوفههای صورتی تمام تنم را پوشاندهاند. احساس خفگی کردم. صدایت را شنیدم:
« گفته بودین حوزه درس می خونین؟ »
- « بله »
+ « چطوره، راضی هستین؟ »
- « حوزه جدید بهتر از حوزه قديمه. اونا ادبیات نمی خونن و عربی محض می خونن، ولی ما ادبیات میخونیم و این سطح حوزه رو بالا میبره. »
یک نفس یک جملہی بلند را گفته بودم. یعنی نیاز بود این طور یک نفس حرف بزنم؟! در حالی که پدرم و پدرت آن بیرون نشسته بودند، شرم آور نبود که ما اینجا کنار هم بنشینیم و حرف بزنیم؟ واقعا راجع به من چه فکر می کردند؟ از جا بلند شدم:
« من باید برم. »
+ « کجا؟ »
از جا بلند شدی:
« اجازه بدین! ببینین من فقط دنبال همسر نمیگردم، اگه می خواستم دنبال همسر بگردم اینجا نبودم. من علاوه بر همسر، هم سنگر میخوام. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 0⃣2⃣
تو هم جمله ای بلند گفته بودی، ولی من دیگر از اتاق بیرون بودم. رفتم و نشستم پیش مادرم. تو هم رفتی نشستی پیش پدرت. از پس چادر به مامان گفتم:
« بگو که من یه ماه بزرگترم. »
مادرت شنید:
« اون بار هم گفتم مسئله مهمی نیست، مهم تفاهمه. »
مامان گفت:
« سمیه جان خیلی دوست داره درسش رو بخونه. »
- « خب بخونه! »
این را پدرت گفت. آهسته گفتم:
« درسمم که تموم بشه، میخوام برم سر کار! »
+ « چه کاری؟ »
این تو بودی که این را پرسیدی.
بی آنکه نگاهت کنم گفتم:
« آموزش و پرورش یا سپاه. »
+ « از نظر من اشکالی نداره. »
چسبیده بودم به مادر و مدام با آرنج به او می زدم. حس می کردم گونه هایم شده شبیه دوتا انار سرخ. از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم و تا چند روز برای جواب دادن معطل کردم. در این فاصله چند خواستگار هم آمد، اما هیچ کدام، آن ملاکهایی را که می خواستم نداشتند. پدرم به مادرم میگفت:
« بذار بیان، سمیه باید خودش تصمیم بگیره.»
سجادمان خدای توکل بود. همیشه میگفت:
« هرجا درمونده شدی بسپار به خودش. »
می خواست من هم مثل او باشم، اما ایمان من مثل سجاد قوی نبود. هر خواستگاری که می آمد و می رفت بیشتر به هم می ریختم. انگار تو حوض بچگی فرو می رفتم و ماهیها گوشه ای از تنم را میمکیدند. حالم بد شده بود و مدام گریه می کردم. شاید برای همین مامان پنهانی با خانم نظری صحبت کرد و او از من خواست به خانه شان بروم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب فوقالعاده زیبا و پر احساس #اسمتومصطفاست
زندگینامه شهید مدافعحرم #مصطفی_صدرزاده
به روایت همسر گرامی شهید خانم سمیه ابراهیمپور
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 1⃣2⃣
یک روز عصر بود. شوهر و پسرش هم بودند. باهم رفتیم داخل انباری میان تیر و تخته و دیگ مسی.
- « سمیه، چرا جواب آقامصطفی صدرزاده را نمیدی؟ »
- « هر دو بار که اومدن خونه مون، بچه هاش اومدن جلوی در خونه شلوغ کاری کردن! »
_ « خب به او چه مربوط؟ چرا جواب اون بنده خدا رو نمیدی؟ جواب خودش رو. »
دست گذاشتم روی گونهام، میسوخت. خوشحال بودم که انباری نیمه تاریک است.
- « نه شغلش شغله، نه سربازی رفته. »
_ « طلبه س. تا وقتی درس می خونه که نباید سربازی بره! در عوض مسئولیت پذیره! هیئت داره و برای بچه هاش از دل و جون مایه میذاره. تکلیف خودت رو با دلت روشن کن! »
خانم نظری حکم استادم را داشت. با لکنت گفتم:
« چشم خانم. از نظر ایمانی باید سطح بالایی داشته باشه، طوری که من رو هم بکشه بالا! »
_ « ایمان رو در عمل ببین. این جوون بچه مسجديه و نمازخون. بچه ای با تقوا و باعرضه! »
- « من ایمان ظاهری نمی خوام، میخوام توکل بالایی داشته باشه. اینکه اسلام رو از هر جهت بشناسه و به دستوراتش عمل کنه. کسی که ایمان داره به همسرش توهین نمیکنه خانم. »
دستم را گرفت. سرد سرد بود، در حالی که از گونه هایم آتش میبارید.
_ « تا اونجا که من میشناسمش آدم درستیه! »
درست را خیلی محکم گفت. رویم نشد بگویم دنبال کسی مثل سجاد، داداشم، هستم. هم به ظاهر برسد. هم به باطن. سجاد کت و شلوارش را همیشه به اتوشویی میداد و کفش هایش را واکس میزد. ایمانش هم همیشه نو و اتوکشیده بود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 2⃣2⃣
خانم نظری دستم را رها کرد:
« ما هم این مراحل رو گذروندیم دخترجون. پیشنهاد می کنم تکلیفت رو با خودت روشن کنی. »
به خانه که آمدم غروب بود. مادر گلدان های حیاط را آب داده و روی تخت نشسته بود. رفتم نشستم کنارش:
« مامان چیکار کنم، شما بگو؟ »
_ « خونواده خوبی ان صدرزاده ها! »
- « خونواده رو چیکار دارم! خودش، خدمت نرفتنش! »
_ « درسش که تموم بشه میره سربازی. سجادم قبولش داره. »
نگاه به بالا انداختم و دیدم چراغ اتاق سجاد روشن است:
- « بذار از خودش بپرسم. »
از پله هادویدم و رفتم اتاق سجاد. دیدم پشت میز کامپیوترش نشسته. مامان هم پشت سرم آمد و گفت:
« سجاد تو یه چیزی به خواهرت بگو. تکلیف این بنده خدا چی میشه؟ »
سجاد بی آنکه نگاهمان کند گفت:
« از نظر من تأییده! »
- « اصلا متوجهی راجع به کی حرف میزنیم؟ »
_ « بله. مصطفی! مصطفی صدرزاده. »
مامان گله مند گفت:
« هی بالا و پایین می کنه. سمیه، یا رومی روم یا زنگی زنگ! »
تکیه دادم به دیوار رو به سجاد و گفتم:
« اگه تو قبولش داری باشد من هم... »
مامان ذوق زده گفت:
« خب، این رو از اول می گفتی، ہرم تلفن برنم؟ »
سجاد گفت:
« صبر کن مامان. »
رو به من کرد:
« هر چی سؤال ازش داری، بنویس می برم میدم بخونه و جواب بده. »
رو به کامپیوتر چرخید:
« میشم کبوتر نامه بر. »
مامان ذوق زده گفت:
« برم براتون چای و شیرینی بیارم! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 3⃣2⃣
نشستم روی زمین و زانوهایم را بغل کردم. سجاد هنوز به صفحه کامپیوترش نگاه میکرد. تصویر ثابت بود و عکس یک دشت پر از گل سرخ و دو تا پروانه. گفتم:
« برو بگو ابجی من خیلی حساسه، دوست داره کسی که قصد داره باهاش ازدواج کنه، خیلی آروم حرف بزنه، کم محلی و بی محلی هم نه، اهل مشورت باشه. با اخلاق و با ایمانم باشه. »
سجاد خندید:
« سؤالای دستوریت رو بنویس خانم معلم. چار جوابی یا تشریحی. گفتم که میشم کبوتر نامه بر. »
مامان با سنی چای و شیرینی کیک یزدی وارد شد:
« به دلم افتاده که از بین همه خواستگارا قرعه به نام این جوون می افته. حالا بیاین
دهنتون رو شیرین کنین. »
خانم صدرزاده به مامانم زنگ زد و گفت:
« میتونیم برای پنجشنبه ساعت شش عصر بیاییم خدمتتون ؟ »
دیدم که بعد از جواب، استخاره کرد و بعد از استخاره با همان تسبیح کهربایی که دستش بود، دستهایش را برد بالا و گفت:
« خدایا شکرت. »
اما من استخاره نکردم. با خودم می گفتم استخاره به دل است و دل من رضایت داده بود. مامان خیلی شاد و شنگول بود، گرچه مضطرب هم بود. به قول خودش، اولین فرزندش قرار بود عروسی کند. می گفت:
« این پسر از اونایی نیست که بگم نه پشت داره نه مشت، هم خونواده ش پشتش هستن هم پیداست که جَنَم داره. »
ظاهرا به دل مامان نشسته بودی. سجاد و سبحان هم که قبولت داشتند، مخصوصا سبحان. بابا هم که سکوتش داد میزد راضی است. فقط می ماند منِ اصل کاری. من هم که بالاخره بله را گفتم و مجوز عبورتان را دادم. حرف مامان هم در گوشم بود:
« موقع بله برونه که خیلی چیزا معلوم میشه. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 4⃣2⃣
آمدی، به همراه پدر و مادرت با دسته گلی زیبا. آمدم و نشستم، با همان چادر سفید گل صورتی که سر کرده و رو گرفته بودم، نگاهم یک لحظه به پدرم افتاد. چه سکوت سنگینی! با انگشت اشاره روی گل های قالی میکشید. صحبت های مقدماتی شروع شد: آب وهوا و سیاست روز و وضعیت اقتصادی، و کم کم رفتند سر اصل مطلب. حرف از تاریخ عقد و عروسی که شد، از پس چادر به مامان که کنارم نشسته بود گفتم:
« بگو بدم میاد دوره عقد طولانی بشه. »
قـرار عـقـد را برای سیزده اردیبهشت گذاشتند و عروسی را برای تابستان.
صحبت مهریه که شد پدرت گفت:
« مهر دختر و عروسم هر دو ۳۱۳تا سکهس. »
پدرم سکوت کرد. تو از جا پریدی:
« ولی من این قدر ندارم، فقط یکی دوتا دارم. »
پدرت دستت را کشید:
« زشته مصطفی! »
+ « آقاجون حرف حساب روباید زد و همین حالا هم باید زد. اگر حرف مهریه دادن پیش بیاد حداکثر دو یا سه سکه رو می تونم بدم، بقیه می افته گردن خودتون! »
پدرت خندید:
« شما کاری نداشته باش! »
نظر من چهارده سکه بود به نیت چهارده معصوم و اینکه برویم پیش آقای خامنهای عقد کنیم.
همین را هم آهسته گفتم اما پدرت گفت:
« از بابت مهریه همون ۳۱۳ سکه دخترم از بابت رفتن پیش آقا هم همین طوری نمیشه باید آشنایی داشته باشیم که نداریم. »
چقدر همه چیز تند و سریع اتفاق افتاد قرار شد چند روز بعد بیایی و شناسنامه ام را بگیری و همراه شناسنامه خودت ببری دفترخانه. همان شب مادرت زنگ زد:
« آقا مصطفی، سمیه خانم رو درست ندیده. فردا صبح میاد شناسنامه رو بگیره دیداری هم تازه میکنه. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 5⃣2⃣
فردا صبح آمدی و برایم یک سررسید سال نو با جلد چرمی سبز و طلاکوب آوردی. شناسنامه ام را دستت دادم. یعنی قرار بود اسمت وارد شناسنامه ام شود؟! بعدها شنیدم آن قدر با تسبیح دانه یاقوتیات استخاره کرده بودی که پدرت مشکوک شده بود:
« چه میکنی مصطفی؟ »
و تو مقر آمده بودی که دلت پی خواستگاری از من است و باقی قضایا. حالا اینجا که روبه روی عکست و روی این سنگ سپید سرد نشستهام از تو میپرسم که:
« اگه دوباره قرار باشه این مسیر رو طی کنی بازم سراغ من میای؟ »
جواب خودم مثبت است.
باید آزمایشگاه می رفتیم برای نمونه گیری، من و تو و مادرهایمان. رفتیم اما وقتی رسیدیم آزمایشگاه که ساعت نمونه گیری گذشته بود. مادرت گفت:
« حالا که تا اینجا اومدیم بهتره و سایلی رو که لازم داریم بخریم. »
با هم رفتیم بزازی. طاقههای پارچه چشمک میزدند. از گوشه هر کدام مثلثی رنگی آویزان بود مثل آبشاری از رنگین کمان. مادرت گفت:
« عروس گلم ببین کدوم رو برای پیراهنی میپسندی؟ »
پارچه گیپور طلایی را انتخاب کردم. خیلی خوشگل بود. گفت:
« مبارکه. »
پارچه فروش آن را برید و در کیسهی پلاستیکی گذاشت. مادرت گفت:
« یه پارچه پیراهنی دیگه و چادر سفیدم انتخاب کن. »
انتخاب کردم. بعد رفتیم راسته کیف و کفش فروشی کفش ورنی سفید نگین داری خریدم و کیفی که به آن می آمد. آدمی مشکل پسندم اما آن روز خیلی زود انتخاب میکردم و می خریدم. در تمام مدت که خرید داشتیم تو با گوشیات مشغول بودی و با بچههایت حرف میزدی نه نظری میدادی نه به من چیزی میگفتی. من هم از خدایم بود چون هنوز نامحرم بودیم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم