💠
تشرف یافتگان محضر امام زمان(عج)
#تعریف_کن_اسماعیل
#قسمت_چهارم
عرقِ سردی روی پیشانی اسماعیل نشست. صورتش داغ و سرخ شد. مانده بود که چه کند. داشت سرش سنگین می شد. نزدیک بود از حال برود. به پای امام (عج) افتاد. اسبِ امام (عج) راه افتاد.
اسماعیل با گریه بر دست و پای امام بوسه زد و گفت : کجا بودید مولای من، من سال هاست که دنبال شما هستم! امام زمان(عج) لبخند زنان گفت : برگرد!
اسماعیل که پریشان بود، گفت : هرگز از شما جدا نمی شوم، مولا جان!
امام (عج) گفت : مصلحت در این است که برگردی!
اسماعیل با ناله گفت : نه، از شما جدا نمی شوم!
پیرمرد اسبش را جلو راند و به او گفت : اسماعیل، شرم نمی کنی که امام زمانت دو مرتبه فرمود برگرد و تو فرمانش را اطاعت نمی کنی؟
اسماعیل ایستاد و با التماس دست سوی امام(عج) گرفت. زبانش بند آمده بود. اسب ها چند قدم از او دور شدند.
امام سر چرخاند و گفت : به بغداد که رسیدی، خلیفه که اسمش منتصر است، تو را می طلبد. وقتی نزدش رفتی و به تو چیزی داد، قبول نکن و به پسر ما که علی بن طاووس است، بگو نامه ای برایت به علی بن عوض بنویسد. من هم به او می سپارم که هرچه می خواهی به تو بدهد!
اسب ها خیلی زود دور شدند. اسماعیل تنها ماند. با دستِ خالی و دلی پر از بغض. او با همان بی حالی سمت حرم رفت. خادمِ پیرِ حرم که او را می شناخت، جلویش دوید و با تعجب پرسید: چه شده مردِ غریب؟ چرا آشفته ای؟ کسی تو را آزار داده؟!
اسماعیل با صدایی گرفته، گفت : نه!
خادم های دیگر دور او جمع شدند. خادمِ پیر پرسید: پس چرا پریشانی؟
اسماعیل راه رودخانه را به آن ها نشان داد و گفت : شما آن چند سوار را آن جا دیدید؟
خادم ها گفتند : آری... انگار از بزرگان عرب بودند!
اسماعیل آه بلندی کشید و بر سکویی سنگی نشست و گفت : نه ... یکی از آن ها امام عصر (عج) بود!
خادم ها با هم پرسیدند : آن پیرمرد با آن مردِ میان سال؟
اسماعیل گفت : آن مردِ میان سالِ مهربان!
خادم صورتش را جلو برد و گفت : زخمِ سیاه ات را نشانش دادی؟
اسماعیل یادِ زخم لاعلاج خود افتاد و با حیرت گفت : آری ... آری! او با دستِ مبارکش آن را گرفت و فشار داد!
سپس با عجله پیراهنش را بالا زد و پارچه ی دورِ زخم را باز کرد. از زخمِ سیاه اثری نبود. چشم هایش سیاهی رفت و بی حال شد. خادم ها با شوق اسماعیل را در آغوش گرفتند و او را به اتاق شان بردند.
صبح روز بعد، خادم ها اسماعیل را راهی بغداد کردند. اسماعیل اسبش را به تاخت هِی کرد تا به بغداد رسید. مردم زیادی روی پُلِ بزرگ شهر جمع شده بودند. با تعجب به میان جمعیت رسید. چند مرد او را دوره کردند. یکی از مردها پرسید: آهای، تو از بغداد می آیی؟
اسماعیل گفت : آری!
مردان دیگر پرسیدند : اسمت چیست؟
اسماعیل بی درنگ جواب داد : اسماعیل ... اسماعیل هِرقلی!
جمعیتِ روی پل به طرف او هجوم بردند و به سر و رویش دست کشیدند و عبا و عمامه اش را برای تبرک برداشتند. آن ها شیعیانِ بغداد بودند.
بالاخره مأمورانِ حکومتی از راه رسیدند و اسماعیل را از مردم جدا کرده، او را سمت دارالاماره بردند. در راه ، مردی اسماعیل را صدا زد. اسب ها ایستادند. اسماعیل سمت صدا برگشت. سید بود که می خندید!
اسماعیل از اسبش پایین پرید. سید هم از اسب پایین آمد. آن دو هم دیگر را در آغوش گرفتند. اسماعیل پیراهنش را با گریه بالا زد و گفت : نگاه کن سرورم... نگاه کن... مولایم شفایم داد. امام عصر(عج) بیماری ام را درمان کرد!
سید به پای اسماعیل خیره شد. بی درنگ دست بر پیشانی اش گذاشت. سرش گیج رفت و بی هوش شد. وقتی مأمورها او را به هوش آوردند، گونه های اسماعیل را چند بار بوسید و گفت : تعریف کن اسماعیل... بگو چه دیدی ... تعریف کن...!
هر دو سوارِ اسب های شان شدند و اسماعیل لب گشود و تعریف کرد....
پایان🌱
📚منبع: کتاب آفتاب خانه ی ما/نویسنده مجید ملامحمدی
خدایا نصیبمان کن دیدار آقاجان را....💔
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊