شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📝تجربه یکی از خوانندگان کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت بعد از چاپ این کتاب #قسمت_سوم [خانم دکتر گفت:] از ه
📝تجربه یکی از خوانندگان کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت بعد از چاپ این کتاب
#قسمت_چهارم
یکی از دو مأموری که در کنارم بود گفت: بله، از شما قبول میکنیم شما واقعاً توبه کردی و خدا توبه پذیر است. تمام کارهای زشت شما پاک شده اما حق الناس را چه میکنی؟
گفتم من با تمام بدیها خیلی مراقب بودم که حق کسی را در زندگی ام وارد نکنم. حتی در محل کار، بیشتر می ماندم تا مشکلی نباشد. تمام بیماران از من راضی هستند و...
آن فرشته گفت : بله درست میگویی، اما هزار و صد نفر از مردان هستند که به آنها در زمینه حق الناس بدهکار هستی!
وقتی تعجب مرا دید ادامه داد خداوند به شما قد و قامت و چهره ای زیبا عطا کرد، اما در مدت زندگی، شما چه کردی؟! با لباسهای تنگ و نامناسب و آرایش و موهای رنگ شده و بدون حجاب صحیح از خانه بیرون می آمدی این تعداد از مردان، با دیدن شما دچار مشکلات مختلف شدند.
بسیاری از آنها همسرانشان به زیبایی شما نبودند و زمینه اختلاف بین زن و شوهرها شدی برخی از مردان جوان که همکار یا بیمار شما بودند، با دیدن زیبایی شما به گناه افتادند و....
ادامه دارد....
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📝 پرسش و پاسخ در رابطه با کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🍃 #قسمت_سوم 3⃣ چطور است بیشتر افرادی که تجربه نزد
📝 پرسش و پاسخ در رابطه با کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃 #قسمت_چهارم - بخش اول
4⃣ در موضوع ارتباط با نامحرم ایشان خیلی سخت گیرانه صحبت می کند آیا شرایط جامعه را نمی بیند؟ آیا کشورهای غربی را نمی بینند؟ مگر می شود انسان هیچگونه ارتباطی نداشته باشد؟
سؤال خوبی است. اینکه یک گناه در جامعه رواج فراوانی داشته باشد، دلیل بر این نمی شود که دیگر گناه بودنش کم شده!
بدی پوشش و آزادی ارتباط با نامحرم از گناهانی است که عواقب سنگینی در زندگی روزمره دارد اصلاً بحث نافرمانی دستور خدا را کنار بگذارید، اگر کسی میخواهد آرامش روحی در زندگی داشته باشد باید به این موضوع اهمیت بدهد.
تمام مطالبی که در این موضوع در کتاب به آنها اشاره شده، در روایات و آیات به آن تأکید شده. از طرفی شما به تاریخ کشف حجاب و برهنگی در کشور خودمان و کشورهای غربی نگاه کنید تا شصت هفتاد سال پیش، بیشتر مادران و مادر بزرگهای ما با پوشیه و روبند بودند.
فیلمهایی که از اوایل دوره پهلوی نمایش داده میشود به همین موضوع اشاره دارد. آنقدر بحث حجاب در خانواده ها محکم بود که پهلویِ اول با زور اسلحه نیز نتوانست حجاب را بردارد. آیا مادر بزرگهای ما با آن همه سختی در زندگی، دوست نداشتند راحت و آزاد باشند؟ یا آنها به مسائل مهمی دقت می کردند که ما فراموش کرده ایم!
ادامه دارد...
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📝 پرسش و پاسخ در رابطه با کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🍃 #قسمت_چهارم - بخش اول 4⃣ در موضوع ارتباط با نام
📝 پرسش و پاسخ در رابطه با کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃 #قسمت_چهارم - بخش دوم
در غرب نیز همین وضعیت بود بیشتر فیلمهایی که مربوط به صد سال پیش است، زنان را با لباس بلند آستین پوشیده و کلاه نشان میدهد. تمام تصاویر و مجسمه های حضرت مریم در کلیساهای قدیمی ایشان را با پوشش و حتی چادر نشان میدهد اما از زمانی که نظریه فروید اجرایی شد و برهنگی فرهنگی رواج یافت جامعه غربی با مشکل تشکیل خانواده و عدم اعتماد روبرو شد.
این مشکل در دهه های اخیر به ایران نیز سرایت کرد. آمار بالای طلاق و طلاق عاطفی حکایت از همین موضوع است. مطلبی که راوی کتاب میگوید کاملا صحیح و قابل امتحان است.
اگر انسان، از ابتدا سعی کند که چشم و ارتباط خود را با نامحرم حفظ کند، به یقین زندگی و همسر پاکی خواهد یافت و برعکس. این مطلب را از آیه ۲۴ سوره نور نیز میتوان دریافت جالب است که شخصی بعد از مطالعه ی این کتاب به من گفت:
من این قسمت از سخنان ایشان را امتحان کردم در محل کار، بنده هر روز با خانم های همکار بگو بخند و شوخی داشتم. از طرفی بیشتر مواقع با همسرم در خانه مشکل داشتم. بیشتر شبها جدای از هم میخوابیدیم و خیلی از این موضوع ناراحت بودم. اما مدتی است که تصمیم به امتحان این موضوع گرفتم.
اتاق کارم را عوض کردم و کمتر با زنان همکار حرف میزنم. نگاهم را در کوچه و خیابان بیش از قبل کنترل می کنم، حتی در فضای مجازی نگاهم را کنترل می کنم. در این مدت دقت کردم برخورد همسرم با من فوق العاده بهتر شده. از زندگی خودم خیلی لذت میبرم.
ادامه دارد...
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🍃🕯🍃🕯🍃🕯 #حرکت_کاروان_اسراء_از_کربلا_به_شام #قسمت_سوم وقتی که کاروان خواست راه بیفتد، تعبیری سید بن
🍃🕯🍃🕯🍃🕯
#حرکت_کاروان_اسراء_از_کربلا_به_شام
#قسمت_چهارم
اسیران کربلا به همراه سر مبارک شهدای خود در روز دوازدهم محرم در کوچههای کوفه گردانده شده بودند. عبیدالله بن زیاد که به دلیل فساد مادرش به پسر مرجانه هم مشهور بود، در روز سیزدهم دستور داد تا خانواده اهل بیت علیهم السلام را که در کربلا بهعنوان اسیر گرفته بود، در کاخ او حاضر کنند.
سپس دستور داد در مقابل چشم آن بزرگان، سر مقدس حضرت سیدالشهدا علیه السلام را مقابلش بگذارند تا ابزاری برای نشان دادن قدرت موهومی خودش داشته باشد.
وقتی اسیران کربلا که در رأس آنها امام سجاد علیه السلام و حضرت زینب کبری سلامالله علیها حضور داشتند، با دستهایی که با طناب بسته شده بود وارد دارالاماره عبیدالله شدند، سر مبارک امام حسن علیه السلام را در داخل تشتی پیش روی آن ملعون مشاهده کردند.
مأموران و عوامل عبیدالله بن زیاد، آن بزرگان را در مقابل خبیثترین انسان تاریخ ایستاده نگه داشتند و خودشان در حال به تماشای رفتارهای وقیحانه آن روز پسر مرجانه بودند.
آن روز پسر مرجانه نسبت به آن خاندان نورانی و سر مقدس حضرت سیدالشهدا علیه السلام جسارت میکرد که با سخنان عالمانه و سخت حضرت زینب سلامالله علیها مواجه شد.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃🕯🍃🕯🍃🕯
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرّف آیتالله شیخ اسماعیل نمازی شاهرودی خدمت امام زمان(علیه السلام) #قسمت_سوم فردا صبح روز سوم،
💠 تشرّف آیتالله شیخ اسماعیل نمازی شاهرودی خدمت امام زمان(علیه السلام)
#قسمت_چهارم
به حاجیان گفتم: «با خدا قرار بگذارید که اگر نجات یافتیم همه اموالی که به همراه داریم در راه خدا انفاق کنیم، با خدا عهد ببندیم که اگر نیازمندی به ما مراجعه کرد در حقّ او کوتاهی نکنیم و بقیه عمرمان را در برآوردن نیازهای مردم کوشا و ساعی باشیم.»
بعد از توسّل و توجّه، هرکسی مشغول راز و نیاز با خدای خود شده، من هم از جمع، جدا شدم و پشتِ تپه کوچکی رفتم و با خدای خود سخنانی گفتم که بماند.
به امام زمان عرضه داشتم: «آقا جان اگر الان به فریاد ما نرسی، پس کی و کجا به فریادمان خواهی رسید»
گریه و توسل عجیبی داشتم که قابل توصیف نیست. در مدّت عمرم چنین حالت شیرینی چه قبل و چه بعد از آن حادثه، دیگر در من پیدا نشد.
در حال توسّل و تضرّع بودم که ناگهان آقایی در شکل و شمایل یک مرد عرب، به همراه هفت شتر که بارهایی بر آنان بود، در برابرم ظاهر شد. با آنکه بیابان صاف و همواری در مقابل من بود و همه چیز از مسافت دور قابل رؤیت و دیدن بود، اما من آمدن او را ندیدم و متوجّه نشدم.
خیال کردم از عربهای حجاز است و احیاناً شتربانی است که همراه شترهایش به مسافرت میرود و یا شاید رهگذری است که تصادفاً از این بیابان عبور میکرده است. با دیدن او به حدّی خوشحال شدم که از شادی در پوست خود نمیگنجیدم.
با دیدن او خود را در جَریه که مرز میان عربستان و عراق بود میدیدم. با خود گفتم: این آقا حتماً راه رسیدن به «جریه» را میداند و ما را راهنمایی خواهد کرد....
ادامه دارد...
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
#سفر_عشق #قسمت_سوم رفت و بچه را از بغل پدرش گرفت و بردش توی اتاق. دوتا پتو انداخت روی بچه تا گرم شو
#سفر_عشق
#قسمت_چهارم
روز بعد رفتیم سر مزار آیت الله قاضی (ره). گفت: ایشان در وجود حضرت علی (علیه السلام) غرق شده. اِن شاالله که ما هم همینطور باشیم و از نسل ما افرادی مثل آیت الله قاضی تربیت شوند و به درد اسلام و اهل بیت (علیهم السلام) بخورند.
بعد از دو سه روز که نجف بودیم، به قول محمد با اجازه از امیرالمومنین (علیه السلام) راهی شدیم به سمت کربلا. سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم. یه تسبیح گرفته بود دستش و تقریبا تمام مسیر مشغول ذکر گفتن بود. زیاد حرف نمی زد.
تقریبا نزدیک حرم بودیم ولی بخاطر ازدحام بیش از حد و کنترل بهتر مسیر راه ورودی بسته شده بود. مجبور شدیم پیاده حرکت کنیم. محل اسکان ما در شارع سدره بود. کمی استراحت کردیم.
گفت: منتظر چی هستی؟ بریم حرم.
گفتم: صبر کن کلید اتاق را بگیریم، وسایل را بگذاریم و بعد برویم.
گفت: نگران وسایل نباش. بگذارشان همان گوشه و برویم.
گفتم: پس اول کجا برویم؟
گفت: مگر تفاوتی دارد؟
گفتم: همه میگن اول بروید سراغ حضرت عباس (ع) و اذن زیارت ارباب را بگیرید.
راهی شدیم به سمت حرم.
زیارت باصفایی بود. رفتیم بین الحرمین. فقط اشک می ریخت. کمی آرام شد. گفت: اِن شاالله به حق این دو بزرگوار هرچه میخواهی خدا عنایت کند.
بعد دست هایش را آورد بالا و رو به آسمان گفت: خدایا! خودت از دلم خبر داری.
خندیدم و گفتم: ای ناقلا! فکر کنم دوست داری ازدواج کنی...
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_سوم ماشینها به سرعت از کنارم رد میشدند و انگار هیچکدام سراغ مسافر نبودند
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_چهارم
پس از صرف شام، ما در قسمت زنانه موکب، تکیه به دیوار خستگی این روز طولانی را در میکردیم و صدای صحبت مردها از آن طرف شنیده میشد که نورالهدی با دقت گوش کشید و زیرکانه حدس زد: «صدا ابومهدی میاد!»
ظاهراً حاج قاسم و ابومهدی هم امشب مهمان همین موکب بودند و شنیدم جوانی ایرانی به سختی عربی صحبت میکند و ظاهراً خطابش به ابومهدی بود: «حاجی یکی از تهران زنگ زده میگه شنیدیم حشدالشعبی با تانکهاشون تا خوزستان اومدن و شادگان رو هم گرفتن!»
همهمه آرام خنده در سمت مردان پیچید و لحن نرم ابومهدی در گوشم نشست: «بگو اگه جز لودر و بیل مکانیکی چیزی همراه ما دیدن، غنیمت بگیرن، آهنش رو بفروشن خرج سیل زدهها بکنن!»
از نمک نشسته در لحن شیرین ابومهدی، صدای خنده مردها بلند شد و من با دلخوری پرسیدم: «یعنی چی؟»
نورالهدی میان خنده نفسی گرفت و با صدایی آهسته پاسخ داد: «از وقتی حشدالشعبی برا کمک اومده خوزستان، بعضیا شایعه کردن که ما اومدیم اینجا سرکوب ایرانیها!»
اما حکایت به همینجا ختم نمیشد که کمکم رنگ خنده از صورتش رفت، دردی در نگاهش پیدا شد و انگار قلب صدایش شکست: «حتی ابوزینب عصری میگفت بعضیا توئیت زدن که چرا عراقیهایی که جوونای ما رو کشتن باید بیان کمک سیلزدههامون!»
از سنگینی حرفهایی که از زبان نورالهدی میشنیدم خستگی امروز مثل آواری روی دلم خراب شد و لحن نورالهدی غرق غم بود: «آخه مگه شهدای ایرانی تو جنگ رو ما کشتیم؟ ما شیعههای عراق که خودمون بیشترین ظلم رو از صدام دیدیدم! حتی تو جنگ ایران و عراق، صدام جوونای ما رو به جرم حمایت از ایران اعدام میکرد!»
و دیگر فرصت نشد بیشتر شرح این شایعه را بدهد که دوباره طنین کلام ابومهدی در فضا پیچید: «زمان داعش ملت ایران خالصانه و بیتوقع به ملت عراق کمک کردن! الانم که تو کشور شما سیل اومده ما احساس وظیفه کردیم برا جبران قسمت کوچیکی از محبتهاتون بیایم کمک.»
صدای تشکر میزبانان ایرانی میان صحبتهای ابومهدی شنیده میشد و او همچنان با مهربانی و آرامش میگفت: «البته ما فقط وسایل مهندسی اوردیم برا کمک به جلوگیری از پیشرفت سیل. گروههای بهداری هم اوردیم برا اینکه مریضیهای بومی ما با منطقه شما یجوره! از طرفی پزشک و پرستار ما عربزبانه و راحتتر با مردم عربزبان شادگان و سوسنگرد ارتباط برقرار میکنه!»
تلخی طعنههای فضای مجازی با شیرینی کلام ابومهدی کمتر میشد و دلم میخواست باز هم بگوید که لحن محجوب حاج قاسم به دلم نشست: «ما با اینهمه نیرو درست نیس مزاحم صاحبخونه باشیم، پس عزیزان حرکت!»
شاید دل دریایی او هم از تیرهایی که به سمت رفقای عراقیاش هدف گرفته بودند، شکسته و میخواست با ابومهدی خلوت کند که به نیت بازدید از مناطق سیل زده از موکب خارج شدند و من تا صبح از غصه قصه غریبانهای که شنیده بودم، خوابم نبرد.
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف یافتگان محضر امام زمان(عج) #تعریف_کن_اسماعیل #قسمت_سوم اسب ها به او رسیدند. دو نفر از آن ها
💠 تشرف یافتگان محضر امام زمان(عج)
#تعریف_کن_اسماعیل
#قسمت_چهارم
عرقِ سردی روی پیشانی اسماعیل نشست. صورتش داغ و سرخ شد. مانده بود که چه کند. داشت سرش سنگین می شد. نزدیک بود از حال برود. به پای امام (عج) افتاد. اسبِ امام (عج) راه افتاد.
اسماعیل با گریه بر دست و پای امام بوسه زد و گفت : کجا بودید مولای من، من سال هاست که دنبال شما هستم! امام زمان(عج) لبخند زنان گفت : برگرد!
اسماعیل که پریشان بود، گفت : هرگز از شما جدا نمی شوم، مولا جان!
امام (عج) گفت : مصلحت در این است که برگردی!
اسماعیل با ناله گفت : نه، از شما جدا نمی شوم!
پیرمرد اسبش را جلو راند و به او گفت : اسماعیل، شرم نمی کنی که امام زمانت دو مرتبه فرمود برگرد و تو فرمانش را اطاعت نمی کنی؟
اسماعیل ایستاد و با التماس دست سوی امام(عج) گرفت. زبانش بند آمده بود. اسب ها چند قدم از او دور شدند.
امام سر چرخاند و گفت : به بغداد که رسیدی، خلیفه که اسمش منتصر است، تو را می طلبد. وقتی نزدش رفتی و به تو چیزی داد، قبول نکن و به پسر ما که علی بن طاووس است، بگو نامه ای برایت به علی بن عوض بنویسد. من هم به او می سپارم که هرچه می خواهی به تو بدهد!
اسب ها خیلی زود دور شدند. اسماعیل تنها ماند. با دستِ خالی و دلی پر از بغض. او با همان بی حالی سمت حرم رفت. خادمِ پیرِ حرم که او را می شناخت، جلویش دوید و با تعجب پرسید: چه شده مردِ غریب؟ چرا آشفته ای؟ کسی تو را آزار داده؟!
اسماعیل با صدایی گرفته، گفت : نه!
خادم های دیگر دور او جمع شدند. خادمِ پیر پرسید: پس چرا پریشانی؟
اسماعیل راه رودخانه را به آن ها نشان داد و گفت : شما آن چند سوار را آن جا دیدید؟
خادم ها گفتند : آری... انگار از بزرگان عرب بودند!
اسماعیل آه بلندی کشید و بر سکویی سنگی نشست و گفت : نه ... یکی از آن ها امام عصر (عج) بود!
خادم ها با هم پرسیدند : آن پیرمرد با آن مردِ میان سال؟
اسماعیل گفت : آن مردِ میان سالِ مهربان!
خادم صورتش را جلو برد و گفت : زخمِ سیاه ات را نشانش دادی؟
اسماعیل یادِ زخم لاعلاج خود افتاد و با حیرت گفت : آری ... آری! او با دستِ مبارکش آن را گرفت و فشار داد!
سپس با عجله پیراهنش را بالا زد و پارچه ی دورِ زخم را باز کرد. از زخمِ سیاه اثری نبود. چشم هایش سیاهی رفت و بی حال شد. خادم ها با شوق اسماعیل را در آغوش گرفتند و او را به اتاق شان بردند.
صبح روز بعد، خادم ها اسماعیل را راهی بغداد کردند. اسماعیل اسبش را به تاخت هِی کرد تا به بغداد رسید. مردم زیادی روی پُلِ بزرگ شهر جمع شده بودند. با تعجب به میان جمعیت رسید. چند مرد او را دوره کردند. یکی از مردها پرسید: آهای، تو از بغداد می آیی؟
اسماعیل گفت : آری!
مردان دیگر پرسیدند : اسمت چیست؟
اسماعیل بی درنگ جواب داد : اسماعیل ... اسماعیل هِرقلی!
جمعیتِ روی پل به طرف او هجوم بردند و به سر و رویش دست کشیدند و عبا و عمامه اش را برای تبرک برداشتند. آن ها شیعیانِ بغداد بودند.
بالاخره مأمورانِ حکومتی از راه رسیدند و اسماعیل را از مردم جدا کرده، او را سمت دارالاماره بردند. در راه ، مردی اسماعیل را صدا زد. اسب ها ایستادند. اسماعیل سمت صدا برگشت. سید بود که می خندید!
اسماعیل از اسبش پایین پرید. سید هم از اسب پایین آمد. آن دو هم دیگر را در آغوش گرفتند. اسماعیل پیراهنش را با گریه بالا زد و گفت : نگاه کن سرورم... نگاه کن... مولایم شفایم داد. امام عصر(عج) بیماری ام را درمان کرد!
سید به پای اسماعیل خیره شد. بی درنگ دست بر پیشانی اش گذاشت. سرش گیج رفت و بی هوش شد. وقتی مأمورها او را به هوش آوردند، گونه های اسماعیل را چند بار بوسید و گفت : تعریف کن اسماعیل... بگو چه دیدی ... تعریف کن...!
هر دو سوارِ اسب های شان شدند و اسماعیل لب گشود و تعریف کرد....
پایان🌱
📚منبع: کتاب آفتاب خانه ی ما/نویسنده مجید ملامحمدی
خدایا نصیبمان کن دیدار آقاجان را....💔
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 💠 محاصره و اشغال شهر بوکان توسط نیروهای ضدانقلاب دموکرات در تاریخ تیر ماه سال ۶۱، و مجر
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
💠 محاصره و اشغال شهر بوکان توسط نیروهای ضدانقلاب دموکرات در تاریخ تیر ماه سال ۶۱، و مجروحیت جناب نویدی مقدم
#قسمت_چهارم
👤 برادر امجدیان رو دیدم که روی سر توکلی بود، هرچه داد میزدم که چه شده؟ چه خبره؟
چیزی نمیگفت... تا اینکه دیدم توکلی مجروح
شده است و حالش مناسب نبود.
🏹 تیر به گلویش اصابت کرده بود و خونریزی شدیدی داشت. تا اینکه برادران امدادگر رسیدند و به بهداری شهر بوکان انتقال دادند.
🔸 داخل کوچه سردار سرلشکر شهید قمی و محراب و چند تن از فرماندهان رو دیدم که ناگهان چندین گلوله به دور و برم اصابت کرد و یک لحظه فکر کردم که زدنم، اما چنین نبود و از طرف شهید قمی شنیدم که فرمودند بنده به اتفاق برادر امجدیان و یک دو نفر دیگه بطرف جلو چند منزلی رو پیشروی کنیم.
👤 برادر امجدیان پایین آمدند. با همراهی هم وارد منزلی شدیم که از طریق راه پله به طرف پشت بام رفتیم وقتی در راه پله مستقر شدیم، گویا میدانستند که ما وارد آنجا شدیم و شدیدا موضع ما رو زیر رگبار گلوله قرار دادند.
بنده یک لحظه قصد داشتم بروم روی پشت بام که تیراندازی به حدی بود که نتوانستم وارد پشت بام شوم. راحت صدای ضدانقلابها رو میشنیدیم. بنابراین تصمیم گرفتیم همزمان با هم بطرف آنها نارنجک پرتاب کنیم. اگر چنین اقدامی نمیکردیم باید وارد پشت بام میشدیم و این حرکت بسیار سخت و تقریبا غیر ممکن بود.
در اثر تیراندازیها تمامی شیشههای خرپشت یا راهپله خورد شده بودند، از هر سوی تیر مثل باران بطرفمان میامد و مهلت نمیداد جابجا شویم.
🤔 یادم نمیره که ساعت یازده بود که یکی از بچهها از کوچه داشت عبور میکرد ما هم از طریق راه پله او رو میدیدیم که ناگهان بطرفش تیراندازی کردند. تیر همینطور به دیوار میخورد و همچنان او خیلی راحت از کوچه عبور میکرد ما هم هرچه سروصدا میکردیم که متوجه تیراندازی شود صدایمان را نمیشنید...
✍رزمنده و #جانباز_شیمیایی گرامی جناب آقای #یدالله_نویدی_مقدم
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف محضر امام زمان(عج)/تشرف علی بن مهزیار اهوازی(ره) #قسمت_سوم ابن مهزیار می گوید: با این سخن رو
💠 تشرف محضر امام زمان(عج)/تشرف علی بن مهزیار اهوازی(ره)
#قسمت_چهارم
وارد خیمه شدم. دیدم ارباب عالم هستی، محبوب عالمیان، مولای عزیزم، حضرت بقیة الله الاعظم امام زمان مهربانم روی نمدی نشسته اند. چرم سرخی بر روی نمد قرار داشت، و آن حضرت بر بالشی از پوست تکیه کرده بودند. سلام کردم.
بهتر از سلام من، جواب دادند. در آن جا چهره ای مشاهده کردم مثل ماه شب چهارده، پیشانی گشاده با ابروهای باریک کشیده و به هم پیوسته. چشمهایش سیاه و گشاده، بینی کشیده، گونه های هموار و برنیامده، در نهایت حسن و جمال. بر گونه راستش خالی بود مانند قطره ای مِشک که بر صفحه ای از نقره افتاده باشد.
موی عنبر بوی سیاهی داشت، که تا نزدیک نرمه گوش آویخته و از پیشانی نورانی اش نوری ساطع بود مانند ستاره درخشان، نه قدی بسیار بلند و نه کوتاه؛ اما کمی متمایل به بلندی، داشت.
آن حضرت روحی الفداه را با نهایت سکینه و وقار و حیاء و حسن و جمال، زیارت کردم، ایشان احوال یکایک شیعیان را از من پرسیدند. عرض کردم: آنها در دولت بنی عباس در نهایت مشقت و ذلت و خواری زندگی می کنند.
فرمودند: اِن شاءالله روزی خواهد آمد که شما مالک بنی عباس شوید و ایشان در دست شما ذلیل گردند.
بعد فرمودند: پدرم از من عهد گرفته که جز، در جاهایی که مخفی تر و دورتر از چشم مردم است، سکونت نکنم؛ به خاطر این که از اذیت و آزار گمراهان در امان باشم تا زمانی که خدای تعالی اجازه ظهور بفرمایند.
ادامه دارد...
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/ عنایت امام زمان به خانم ملکه #قسمت_سوم ملکه رویای مسرت بخش خود را بدینگو
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/ عنایت امام زمان به خانم ملکه
#قسمت_چهارم(آخر)
سپس حضرت علی علیه السلام بانوئی را که آنجا نشسته بود به نام خواندند و فرمودند: ای خدیجه برخیز و دستت را بر دو چشم این زن بیچاره بکش.
آن بانو فرمان امام را امتثال کرد و بی درنگ برخاست. نزد من آمد، دستش را روی دیدگانم کشید که ناگهان به هوش آمدم و حال طبیعی ام را بازیافتم.
وقتی به خود آمدم متوجه شدم شفا پیدا کرده ام و چنان دیدگانم پرنور و سالم گشته که از سابق بیناتر شده و همه جا را بهتر از اول می بینم. آنگاه دیدم زنها دورم را گرفته و هلهله کنان، فریاد شادی سر داده اند.
ملکه شفا یافت. او با توسل به امام عصر از درد جانکاه و کوری رنج آور نجات پیدا کرد و مورد لطف حضرت بقیة الله علیه السلام قرار گرفت.
پس از ظهور این کرامت، ملکه با شوهر و زنان همراهش در حالیکه آهنگ درود بر محمد و آل محمد سر می دادند، رهسپار نجف شدند تا تربت پاک و مرقد تابناک امیر مومنان علیه السلام را زیارت کنند.
آنها در حالیکه صدایشان را به صلوات بلند نموده و خوشحال و مسرور بر پیامبر و آل رسول الله درود می فرستادند وارد حرم مطهر شدند و به زیارت حضرتش مشرف گردیدند.
این کرامت که در جلد دوم کتاب «عبقری الحسان» نیز نوشته شده نشانگر آن است که هرگاه درمانده ای به اهل بیت روآورد و از امام زمان حاجت بخواهد، این بزرگواران با مهر و عطوفتی که نمایانگر رحمانیت خداوند است به یاری اش شتافته و با قدرتی که از جانب خدا به آنان موهبت گردیده خواسته اش را برآورده می سازند.
وقتی حضرت بقیة الله علیه السلام نسبت به یک زن غیر شیعه چنان کرامت روا داشته و امیر مومنان علیه السلام یک فرد عامی مسلک را چنین شفا بخشند، مسلم است نسبت به شیعیان و پیروانشان لطف بیشتری داشته و هرگز آنان را محروم نمی سازند.
📚منبع: ملاقات در صاریا. سید جمال الدین حجازی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_سوم ▪️پنجرۀ اتاق رو به درختها و محوطۀ پوشیده از برف دانشگاه بو
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻 #قسمت_چهارم
▫️همان شب برایش ایمیل زدم و به یک ساعت نکشید که در پاسخم، تعداد زیادی سند و مقاله و اسلایدهای متنوع و مختلف ارسال کرد و متن ایمیلش تنها یک جمله بود: «امیدوارم مفید باشه.»
▪️میفهمیدم خواسته با هرآنچه داشته کمکم کند و نمیفهمیدم چرا نمیخواهد من را ببیند یا حتی به اندازۀ یک جلسه، همصحبتم شود.
▪️حالا امروز و پس از چند ماه، بین تمام دانشجویانی که در محاصرۀ پلیس قرار گرفته بودند، فقط میخواست من را نجات دهد؛ همانطور که در این مدت بین تمام شاگردانش فقط نمیخواست روی خوش به من نشان دهد.
▫️حتی فرصت نشد بپرسم چطور من را بین جمعیت پیدا کرده و چرا میخواهد فراریام دهد و نمیدانستم امشب خودش چه وضعیتی دارد؟
▪️دوست نداشتم با کسی در موردش صحبت کنم که نه به دوستانم چیزی میگفتم و نه حتی به مردی که بنا بود همین تابستان که به ایران برمیگردم، با هم عقد کنیم.
▫️حامد، پسرعمویم؛ از سالها پیش خواستگارم بود و حالا هر دو خاطرخواه همدیگر و همچنان پای کار فلسطین بودیم که من در تحصن دانشگاه کلمبیا و او در بحبوحۀ تک و پاتکهای اسرائیل و حزبالله در ضاحیۀ بیروت، کار رسانهای میکرد.
▪️هنوز نامحرم بودیم و به حرمت محبتی که بینمان بود، هر شب به هوای شنیدن صدایم تماس میگرفت و هر بار میپرسید دقیقاً چه روزی برمیگردم.
▫️اما با اینهمه نزدیکی دلهایمان حتی به او هم نتوانستم بگویم استادی که جواب سلامم را به اجبار میداد، امروز برای نجاتم، جانپناهم شده بود.
▪️حامد از ماجرای حملۀ پلیس به دانشگاه باخبر شده بود، تأکید میکرد بیشتر مراقب باشم و من دلواپستر از او سؤال کردم: «تهرانی یا دوباره رفتی لبنان؟»
▫️خندید و از همین خنده پاسخم را گرفتم؛ با برادرم محمد برای تهیۀ مستند مرتب به لبنان سفر میکردند و من نگران حملات گاه و بیگاه اسرائیل به جنوب لبنان، با دلشوره پاپیچش شدم: «کِی برمیگردی؟»
▪️چند لحظه مکث کرد، نفس کوتاهی کشید طوریکه عطر دلتنگیاش را از همین فاصلۀ دور حس کردم و با صدایی گرفته طعنه زد: «هر وقت تو برگشتی، منم برمیگردم!»
▫️دوباره با صدای بلند خندید که انگار حجم دلتنگیهایش جز با خنده سبک نمیشد و در برابر سکوتم، حرف دلش را با خجالت زد: «بلاخره وقتی تو نیستی باید یجوری سر خودم رو گرم کنم تا کمتر به نبودنت فکر کنم!»
▪️قلب من هم برایش گرفته بود و هنوز محرم نبودیم که پشت پردۀ حیا ساکت مانده بودم و دور از چشمش، نه فقط روزها که حتی ساعتها و ثانیهها را میشمردم تا زودتر به ایران برگردم.
▫️یک شب برای فکر کردن به آنچه امروز گذشته بود، کفایت میکرد و هیچ نتیجهای دستگیرم نشده بود که بیخیال رفتار عجیب و غریب استادم، دوباره فردا راهی دانشگاه شدم...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊