💠
#جان_شیعه_اهل_سنت|
#فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_پنجم
هیچ کس جرات نداشت کلامی بگوید و من در برابر چشمان
#بهت_زده پدر و عبدالله و بقیه و بالای
#سر مجید که از شدت
#گریه_های بیصدایش به سرفه افتاده بود، همچنان ضجه میزدم: "مفاتیح داد دستم، گفت این دعا رو بخون
#مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! گفت این ذکر رو بگو مامان
#شفا میگیره، ولی مامان مُرد! مامانم مُرد..."
سپس با چشمانی غرق اشک و
#نگاهی که از آتش خشم میسوخت، به صورتش که هنوز رو به زمین مانده و قطرات اشک از رویش
#میچکید، خیره شدم و فریاد زدم: "مگه نگفتی به امام علی (ع) متوسل شم؟ مگه نگفتی با
#امام_حسین (ع) حرف بزنم؟ پس چرا امام علی (ع) جوابمو نداد؟ پس چرا امام حسین (ع) مامانو شفا نداد؟ مگه نگفتی امام حسن (ع)
#کریم_اهل_بیته؟ پس چرا مامانم مُرد؟"
پدر که تازه
#متوجه ماجرا شده بود، پیراهن عربی اش را بالا کشید و سنگین از جا بلند شد. محمد کنارم روی تخت
#خشکش زده و عبدالله فقط به مجید نگاه میکرد که ابراهیم از جا پرید، با غرّشی پر
#غیظ و غضب، پیراهن مجید را کشید و از جا
#بلندش کرد. با چشمانی که از
#عصبانیت سرخ شده بود، به صورت
#خیس از اشک مجید خیره شد و با صدایی بلند
#اعتراض کرد: "بی وجدان! با خواهر من چی کار کردی؟!!!"
مجید با چشمانی که جریان اشکش
#قطع نمیشد، نگاهش به زمین بود و قفسه سینه اش از حجم
#سنگین نفسهایش، بالا و پایین میرفت که عبدالله از کنارم بلند شد و خواست دست ابراهیم را از
#یقه مجید جدا کند که ابراهیم باز فریاد زد: "میخواستی خواهرم رو زجرکُش کنی
#نامرد؟!!! می خواستی الهه رو دق مرگ کنی؟!!! هان؟!!!" که محمد هم برخاست و با مداخله عبدالله و محمد، بلاخره
#مجید را رها کرد و با خشمی که در سراپای وجودش
#شعله میکشید، از اتاق بیرون
رفت.
مجید همانطور که سرش
#پایین بود، از پشت آیینه اشکهایش، نگاهی به صورت مصیبت زده ام کرد و دیدم که چشمانش از سوز گریه هایم آتش گرفته و دلش از داغ
#جگرم به خون نشسته، ولی در قلب یخ زده و بی روحم، دیگر از گرمای
#عشقش اثری نمانده بود که دلم را در برابر این همه تنهایی اش نرم کند.
احساس میکردم
#دریایی که در دلم همیشه به عشق مجید موج میزد، حالا به صحرای
#نفرتی بدل شده که در پهنه خشکش جز
#بوته_های خشم و کینه، چیزی نمیروید و چون همیشه حرف دلم را به خوبی احساس کرد که نگاه
#غریبانه_اش را از چشمان لبریز از نفرتم، پس گرفت و با قدمهایی که دیگر توانی برایشان نمانده بود، به سمت
#در اتاق حرکت کرد که پدر مقابلش ایستاد و راهش را سد کرد.
مستقیم به چشمان مجید
#خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: "تو به من قول ندادی که دخترم رو
#اذیت نکنی؟ قول ندادی که در مورد
#مذهبش آزاد باشه؟" و چون سکوت
#مظلومانه مجید را دید، فریاد کشید: "قول دادی یا نه؟!!!" مجید جای پای
#اشک را از روی گونه اش پاک کرد و زیر لب پاسخ داد: "بله، قول دادم." که جای پای اشکهای گرمش، کشیده
#محکم پدر روی صورتش تازیانه زد و گونه گندمگونش را از ضرب سیلی سنگینش سرخ کرد.
پدر مثل اینکه با این
#سیلی دلش قدری قرار گرفته باشد، خودش را از سرِ راه مجید کنار کشید و با تندی به رویش خروشید: "از خونه من برو
#بیرون! دیگه هیچ کس تو این خونه نمیخواد چشمش به
#چشم تو بیفته!"
مجید لحظه ای مکث کرد، شاید میخواست برای بار آخر از احساسم مطمئن شود که آهسته سرش را به سمتم چرخاند و نگاهم کرد. ولی قلب
#غمزده_ام طوری از خشم و نفرت پُر شده بود که نگاه
#دل_شکسته و عاشقانه اش هم در دلم اثر نکرد و زیر لب
#زمزمه کردم: "ازت متنفرم..." و آنچنان تیر
#خلاصی بر قلب عاشقش زدم که وجودش در هم شکست و دیدم دیگر
#جانی برایش نمانده که قدمهای
#بی_رمقش را روی
#زمین میکشید و میرفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊