شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_و_چهارم من که حالا با دیدن او #جان تازه ای گرفته بودم، م
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_پنجم
هیچ کس جرات نداشت کلامی بگوید و من در برابر چشمان #بهت_زده پدر و عبدالله و بقیه و بالای #سر مجید که از شدت #گریه_های بیصدایش به سرفه افتاده بود، همچنان ضجه میزدم: "مفاتیح داد دستم، گفت این دعا رو بخون #مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! گفت این ذکر رو بگو مامان #شفا میگیره، ولی مامان مُرد! مامانم مُرد..."
سپس با چشمانی غرق اشک و #نگاهی که از آتش خشم میسوخت، به صورتش که هنوز رو به زمین مانده و قطرات اشک از رویش #میچکید، خیره شدم و فریاد زدم: "مگه نگفتی به امام علی (ع) متوسل شم؟ مگه نگفتی با #امام_حسین (ع) حرف بزنم؟ پس چرا امام علی (ع) جوابمو نداد؟ پس چرا امام حسین (ع) مامانو شفا نداد؟ مگه نگفتی امام حسن (ع) #کریم_اهل_بیته؟ پس چرا مامانم مُرد؟"
پدر که تازه #متوجه ماجرا شده بود، پیراهن عربی اش را بالا کشید و سنگین از جا بلند شد. محمد کنارم روی تخت #خشکش زده و عبدالله فقط به مجید نگاه میکرد که ابراهیم از جا پرید، با غرّشی پر #غیظ و غضب، پیراهن مجید را کشید و از جا #بلندش کرد. با چشمانی که از #عصبانیت سرخ شده بود، به صورت #خیس از اشک مجید خیره شد و با صدایی بلند #اعتراض کرد: "بی وجدان! با خواهر من چی کار کردی؟!!!"
مجید با چشمانی که جریان اشکش #قطع نمیشد، نگاهش به زمین بود و قفسه سینه اش از حجم #سنگین نفسهایش، بالا و پایین میرفت که عبدالله از کنارم بلند شد و خواست دست ابراهیم را از #یقه مجید جدا کند که ابراهیم باز فریاد زد: "میخواستی خواهرم رو زجرکُش کنی #نامرد؟!!! می خواستی الهه رو دق مرگ کنی؟!!! هان؟!!!" که محمد هم برخاست و با مداخله عبدالله و محمد، بلاخره #مجید را رها کرد و با خشمی که در سراپای وجودش #شعله میکشید، از اتاق بیرون
رفت.
مجید همانطور که سرش #پایین بود، از پشت آیینه اشکهایش، نگاهی به صورت مصیبت زده ام کرد و دیدم که چشمانش از سوز گریه هایم آتش گرفته و دلش از داغ #جگرم به خون نشسته، ولی در قلب یخ زده و بی روحم، دیگر از گرمای #عشقش اثری نمانده بود که دلم را در برابر این همه تنهایی اش نرم کند.
احساس میکردم #دریایی که در دلم همیشه به عشق مجید موج میزد، حالا به صحرای #نفرتی بدل شده که در پهنه خشکش جز #بوته_های خشم و کینه، چیزی نمیروید و چون همیشه حرف دلم را به خوبی احساس کرد که نگاه #غریبانه_اش را از چشمان لبریز از نفرتم، پس گرفت و با قدمهایی که دیگر توانی برایشان نمانده بود، به سمت #در اتاق حرکت کرد که پدر مقابلش ایستاد و راهش را سد کرد.
مستقیم به چشمان مجید #خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: "تو به من قول ندادی که دخترم رو #اذیت نکنی؟ قول ندادی که در مورد #مذهبش آزاد باشه؟" و چون سکوت #مظلومانه مجید را دید، فریاد کشید: "قول دادی یا نه؟!!!" مجید جای پای #اشک را از روی گونه اش پاک کرد و زیر لب پاسخ داد: "بله، قول دادم." که جای پای اشکهای گرمش، کشیده #محکم پدر روی صورتش تازیانه زد و گونه گندمگونش را از ضرب سیلی سنگینش سرخ کرد.
پدر مثل اینکه با این #سیلی دلش قدری قرار گرفته باشد، خودش را از سرِ راه مجید کنار کشید و با تندی به رویش خروشید: "از خونه من برو #بیرون! دیگه هیچ کس تو این خونه نمیخواد چشمش به #چشم تو بیفته!"
مجید لحظه ای مکث کرد، شاید میخواست برای بار آخر از احساسم مطمئن شود که آهسته سرش را به سمتم چرخاند و نگاهم کرد. ولی قلب #غمزده_ام طوری از خشم و نفرت پُر شده بود که نگاه #دل_شکسته و عاشقانه اش هم در دلم اثر نکرد و زیر لب #زمزمه کردم: "ازت متنفرم..." و آنچنان تیر #خلاصی بر قلب عاشقش زدم که وجودش در هم شکست و دیدم دیگر #جانی برایش نمانده که قدمهای #بی_رمقش را روی #زمین میکشید و میرفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتم دقایقی به همان #حال بودم تا سرگیجه ام فروکش کرد و دردهایم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتم
درد عجیبی در سرم #پیچید و برای چند لحظه احساس کردم گوشهایم هیچ #صدایی نمیشنود که هنوز باورم نمیشد چه کلامی از دهان #پدرم خارج شده و نمیفهمیدم چه میگوید و با زنی #ناشناس به نام نوریه چه ارتباطی دارد که همانطور که سرش پایین بود، در برابر #چشمان بُهت زده ما، توضیح داد: "خواهر یکی از همین چند تا تاجریه که باهاشون قرارداد دارم. اینا اصالتاً #عربستانی هستن، ولی خیلی ساله که اینجا زندگی میکنن..."
که ابراهیم به میان #حرفش آمد و با صورتی که از #عصبانیت کبود شده بود، اعتراض کرد: "لااقل میذاشتی کفن #مامان خشک شه، بعد! هنوز سه ماه نشده که مامان مُرده..." و پدر با صدایی بلند #جواب داد: "سه ماه نشده که #نشده باشه! میخوای منم #بمیرم تا خیالت راحت شه؟!!!" چشمان عطیه و لعیا از حیرت گرد شده و محمد در #سکوتی سرد و سنگین سر به زیر انداخته بود.
#ابراهیم همچنان میخروشید، صورت غمزده #عبدالله در #بغض فرو رفته بود و میدیدم که مجید با چشمانی که به غمخواری و دلداری من به غصه نشسته، تنها نگاهم میکند و سوزش #قلبم را به خوبی حس کرده بود که با نگاه مهربانش التماسم میکرد تا #آرام باشم، ولی با نمکی که پدر بر زخم دلم #پاشیده بود، چطور میتوانستم آرام باشم که چه #زود میخواست جای خالی مادرم را با حضور یک زن غریبه پُر کند و هنوز مات و مبهوت سخنان سرمستانه اش مانده بودم که با شعفی که زیر #نگاه حق به جانبش پنهان شده بود، مشتلق داد:
"من الان دارم میرم #نوریه رو عقد کنم! البته #قرارمون امروز نبود، ولی خُب قسمت #اینطوری شد. خلاصه من امشب نوریه رو میارم خونه." پدر همچنان میگفت و من #احساس میکردم که با هر کلمه #سقف اتاق در سرم کوبیده میشود.
از شدت سردرد و #سرگیجه، حالت تهوع گرفته و آنچنان رنگ #زندگی از چهره ام رفته بود که نگاه مجید لحظه ای از چشمانم جدا نمیشد و با دلشوره ای که برای حالم به #جانش افتاده بود، نمی توانست سر جایش بنشیند که پدر #نگاهی گذرا به صورت گرفته عبدالله کرد و ادامه داد:
"من میخواستم #زودتر بهتون بگم تا عبدالله برای خودش دنبال یه جایی باشه، ولی حالا که اینجوری شد و باید همین امشب یه #فکری بکنه. من نظرم این بود که مجید و #الهه از اینجا برن و عبدالله بره بالا بشینه، ولی حالا هر جور #خودتون میخواید با هم #توافق کنید."
از شنیدن جمله آخر #پدر، چهارچوب جانم به لرزه افتاد که من تاب #دوری از خانه و خاطرات مادرم را نداشتم و عبدالله اضطراب #احساسم را فهمید که در برابر نگاه منتظر پدر، زیر لب #پاسخ داد: "من میرم یه جایی رو اجاره میکنم."
و مثل اینکه دیگر نتواند #فضا را تحمل کند، از جا بلند شد که پدر #تشر زد: "هنوز حرفام #تموم نشده!" و باز عبدالله را سرِ جایش نشاند و با #لحنی گرفته ادامه داد: "اینا #وهابی هستن! باید رعایت حالشون رو بکنین، با همه تون هستم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_دهم به پیراهن #سیاهش نگاه میکردم و مانده بودم با این عشقی که د
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_یازدهم
سجاده ام را پیچیدم و خواستم از جا بلند شوم که احساس حالت #تهوع در سینه ام چنگ انداخت و وادارم کرد تا همانجا روی #زمین بنشینم. دلم از طنین قدمهای زنی که میخواست به خانه #مادرم وارد شود، به تب و تاب افتاده و #حالم هر لحظه آشفته تر میشد که صدای پدر تنم را لرزاند: "الهه! کجایی الهه؟"
شاید منتظر کمکی از جانب مجید بودم که #نگاهی کردم و دیدم تازه نماز #عشاء را شروع کرده است. مانده بودم چه کنم که نه #سرگیجه و حالت تهوع، توانی برایم باقی گذاشته و نه #تحمل دیدن همسر تازه پدر را داشتم که باز صدای بلندش در راه پله پیچید: "پس کجایی الهه؟"
با بدنی لرزان از جا بلند شدم و همچنانکه با یک دست سرم را #فشار میدادم و با دست دیگرم کمرم را گرفته بودم، از #خانه بیرون رفتم. میشنیدم که #مجید با صدای بلند "تکبیر" میگفت و لابد میخواست مرا از رفتن منع کند تا #نمازش تمام شده و به یاری ام بیاید، ولی فریادهای پدر #فرصتی برای ماندن نمیگذاشت.
نگاه تارم را به راه #پله دوخته بودم تا تعادلم را از دست ندهم و #پله_ها را یکی یکی طی میکردم که در تاریکی پله آخر، هیبت #خشمگین پدر مقابلم #ظاهر شد: "پس کجایی؟ خودت عقلت نمیرسه بیای خوش آمد بگی؟" سرم به قدری #کرخ شده بود که جملاتش را به سختی میفهمیدم که #دستم را کشید تا زودتر از پله پایین بیایم و با لحن تندی عتاب کرد: "بیا خوش آمد بگو، ازش پذیرایی کن!"
و برای من که تازه #مادرم را از دست داده بودم، پذیرایی از این زن #غریبه، چه نمایش #تلخی بود که پدر همچنانکه دستم را میکشید، در را گشود و مرا به او معرفی کرد. چند بار پلک زدم تا تصویر #مات پیش چشمانم واضح شده و سرگیجه بیش از این #هوش از سرم نبرد که نگاهم به دختر جوانی افتاد که بالای اتاق روی مبلی نشسته و با #لبخندی پُر ناز و #کرشمه، به انتظار ادای احترام، به من چشم دوخته بود. باورم نمیشد که این دختر که از من هم کوچکتر بود، #همسر پدر شصت ساله ام باشد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_نهم عبدالله متحیر #نگاهم میکرد که چرا اینچنین بیصدا #ا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود
مجید همانطور که کنارم نشسته بود، به غمخواری دردهایم #بیصدا گریه میکرد و باز میخواست دلم را به #شیطنتی عاشقانه شاد کند که با آهنگ دلنشین صدایش برایم #شیرین زبانی میکرد.
میدیدم که ساحل چشمانش از هجوم موج #اشک سرریز شده و دریای نگاهش از غصه به خون نشسته و باز با صدای بلند #میخندید تا روی طوفان غمهایش سرپوش بگذارد و من که دیگر #توانی برای پنهان کاری نداشتم، پیش محرم اسرار دلم #بی_پروا گریه میکردم.
پرده از جای جراحتهای جانم کنار زده و از اعماق قلب #غمدیده_ام ضجه میزدم و مجید مثل همیشه با همان #سکوت سرشار از احساس همدردی، دلداری ام میداد. سخت محتاج #گرمای عشقش شده بودم و دست دراز کردم تا دستش را بگیرم که نیاز #انگشتانم روی تن سرد و سفید تشک ماسید و گریه روی گونه هایم #خشک شد.
مجید کنارم نبود، من در تاریکی اتاق تنها روی تخت خزیده بودم و از آن #رؤیای شیرین فقط بارش #اشکهایم حقیقت داشت که هنوز ملحفه سفید تشک از گریه های دلتنگی ام خیس بود. روی تختخواب نیم خیز شدم و هنوز نمیخواستم #باور کنم حضور مجید در این کنج تنهایی فقط یک #خواب بوده که چند بار دور اتاق #چشم چرخاندم تا مطمئن شوم امشب سومین شبی است که دور از مجیدم با #گریه به خواب میروم و با خیالش از خواب میپرم.
با چشمان خمارم #نگاهی به ساعت رومیزی کنار #تختم کردم. چیزی تا ساعت پنج صبح نمانده و باید مهیای نماز میشدم که از این بد #خوابی طولانی دل کَندم و با بدن سنگینم از روی تخت #بلند شدم. یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگر روی دیوار خانه دست میکشیدم که دست دیگری برای #یاری_ام نمیدیدم تا بلاخره خودم را به #بالکن رساندم و به یاد آخرین دیدار مجید، روی چهارپایه ای که در #بالکن گذاشته بودم، نشستم.
حالا سه روز میشد که در این #خانه حبس شده و پدر نه تنها همه درها را به رویم قفل میکرد که حتی به #عبدالله هم به سختی #اجازه ملاقات با این زندانی انفرادی را میداد و عبدالله هر بار باید ساعتی با پدر #مجادله میکرد تا بلاخره دل سنگش نرم شده و در را برای عبدالله باز کند.
ابراهیم و لعیا و محمد و عطیه هم از ماجرا #خبر داشتند، ولی جز عبدالله کسی #جرأت نمیکرد به دیدارم بیاید. شاید ابراهیم و محمد میترسیدند که به ازای برقراری ارتباط با این #مجرم، کارشان را از دست بدهند که هیچ سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند.
در عوض، عبدالله هرچه میتوانست و به #فکرش میرسید برایم می آورد؛ از میوه های نوبرانه ای که به #توصیه مجید برایم میگرفت تا گوشی موبایل و یک #سیم کارت اعتباری که دور از چشم پدر آورده بود تا بتوانم با مجید صحبت کنم و حالا این گوشی کوچک و #دست_دوم، تنها روزنه روشنی بود که هر لحظه دوای دلتنگی هایم میشد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_نوزدهم تمام توانم را #جمع کردم تا بتوانم در پاسخ دل لبریز
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیستم
ساعت از هفت #شب گذشته بود که از درمانگاه خارج شدیم و من به همان چند قدم که طول #حیاط درمانگاه را طی کردم، #نفسم بند آمد و باز کمرم خشک شد که دیگر نتوانستم #ادامه دهم. به سختی خودم را کناری کشیدم و به نرده درمانگاه در #حاشیه پیاده رو تکیه زدم.
مجید به اطرافش #نگاهی کرد و شاید به دنبال مغازه اغذیه #فروشی میگشت که چین به پیشانی انداختم و گفتم: "من الان نمیتونم چیزی بخورم. ماشین بگیر بریم یه جایی..."
و تازه به خودم آمدم که #امشب دیگر سرپناهی ندارم که با #ناامیدی پرسیدم: "باید بریم استراحتگاه پالایشگاه؟" ولی مجید #فکر همه جا را کرده بود که در برابر صورت خسته و جان به لب رسیده ام، لبخندی زد و با #محبت همیشگی اش پاسخ داد: "نه الهه جان! #پالایشگاه که جای زن و بچه نیس! یکی از بچه های پالایشگاه همین #دیروز رفت تهران، کلید خونه اش رو داده به من، میریم اونجا."
و باز به انتهای #خیابان نگاهی کرد و ادامه داد: "ولی اول بریم یه چیزی بخوریم، یه کم #جون بگیری، بعد بریم." و من از شدت حالت تهوع حتی نمیتوانستم به #غذا خوردن فکر کنم که صورت در هم کشیدم و گفتم: "نه! من چیزی نمیخوام! #زودتر بریم!"
و باید به هر حال فکری برای #شام میکردیم که از #سوپر گوشتی که چند قدم پایین تر بود، مقداری #گوشت چرخ کرده خرید و با یک تاکسی به آدرسی که همکارش داده بود، رفتیم. طبقه اول
یک #آپارتمان نوساز که با استفاده از وسایل تزئینی مختلف، چهره یک خانه زیبا را به خود گرفته و بی آنکه بخواهم #حسرت زندگی از دست رفته ام را به رخم میکشید.
#مجید با عجله چراغهای آپارتمان را روشن کرده و کوسنهای روی #کاناپه را جمع کرد تا بتوانم دراز بکشم که نگاهی به ساعت کردم و گفتم: "مجید! من نماز نخوندم، اگه بخوابم دیگه حال ندارم بلند شم."
و با همه ناتوانی به سمت #دستشویی رفتم و وضو گرفتم. به اتاق که برگشتم، سجادهای را برایم #پهن کرد که با مُهری که داخل جانمازش بود، فهمیدم همکارش از اهل #تشیع است و پیش از آنکه حرفی بزنم، مُهر را از روی جانماز برداشت و گفت : "تا تو نماز بخونی، منم #شام رو درست میکنم."
و منتظر پاسخم نشد و بلافاصله به #آشپزخانه رفت. از شدت ضعفی که تمام بدنم را گرفته بود، نمیتوانستم #دستانم را بالا بیاورم و تکبیر نمازم را بگویم و خدا میداند با چه #حالی نماز مغرب و عشاء را به پایان رساندم که سلام نمازم را دادم و همانجا کنار #سجاده روی زمین دراز کشیدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_یازدهم مجید به سمتم چرخید و با مهربانی #تذکر داد: "الهه جان!
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_دوازدهم
باورم نمیشد که خانه بزرگ و #قدیمیمان به همین #سادگی به تاراج این جماعت نامسلمان رفته و خواستم باز اعتراض کنم که #مجید مستقیم نگاهم کرد و با لحنی مردانه توبیخم کرد: "الهه! یادت رفت دکتر #بهت چی گفت؟!!! چرا به
خودت رحم نمیکنی؟!!! به من و تو چه ربطی داره که بابا داره چی کار میکنه؟ بذار هر کاری #دلش میخواد بکنه! تو چرا حرص میخوری؟"
و نگذاشت #جوابی بدهم و با عصبانیت رو به عبدالله کرد: "اومدی اینجا که #اعصاب خواهرت رو خورد کنی؟!!! نمی بینی چه #وضعیتی داری؟!!! اینهمه از دست بابا عذاب کشیده، بس نیس؟!!! بازم میخوای #زجرش بدی؟!!!"
عبدالله مات و #متحیر مانده و خبر نداشت که این آتش #خشم بی سابقه، از لرزش قلب #عاشق مجید برای همسر و دخترش شعله میکشد که #نگاهی به من کرد و میخواست با حالتی منفعلانه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید: "اگه قراره بیای اینجا و الهه رو #آزار بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، #تو هم رو همه!"
سپس بلند شد و به #دلداری دل بیقرارم، کنار #کاناپه روی زمین نشست. نگاهم به عبدالله بود و دلم برایش #میسوخت که بیخبر از همه جا، اینطور تنبیه شده و دل #مجید پیش من بود که آهسته صدایم کرد: "الهه جان! تو رو خدا آروم باش! اصلاً بهش فکر نکن! بخاطر #حوریه آروم باش!"
باز کمر دردم شدت گرفته و دست و پا زدن های #دخترم را احساس میکردم که انگار او هم از غمی که از بردگی پدرم به جانم افتاده بود، بیتاب شده و با بیقراری پر پَر میزد. از شدت سر درد #چشمانم سیاهی میرفت که #پلکهایم را روی هم گذاشتم و شنیدم مجید با لحنی ملایمتر رو به عبدالله کرد:
"امروز دکتر به الهه گفت باید خیلی #مراقب باشه. میگفت ممکنه بچه زودتر به دنیا بیاد. میگفت #نباید هیچ استرسی داشته باشه. فشارهای این مدت به اندازه کافی #اذیتش کرده، تو رو خدا تو دیگه یه چیزی #نگو که بیشتر اذیت شه."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_نهم کار چیدن وسایل #خانه تا بعد از ظهر طول کشید و ما ج
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتادم
صدای "یا الله!" #آسید_احمد مرا هم از جا بلند کرد. با عجله #چادرم را سر کردم و آسید احمد با تعارف #مجید وارد خانه شد. #نگاهی به دور و برش کرد و همچنانکه روی مبل مینشست، خندید و گفت: "ماشاءالله! چقدر خونه تون قشنگه!" و هر بار به بهانه ای بر #لفظ "خونه تون!" تأکید میکرد تا خیالمان از هر جهت #راحت باشد.
من و مجید گرچه به یاد #تلخی و سختی این همه #مصیبت همچنان غم زده بودیم، اما میخواستیم به روی خودمان نیاوریم و با #خوشرویی تشکر میکردیم که سرش را پایین انداخت و با صدایی آهسته پاسخ داد:
"ببینید بچه ها! من دیشب هم بهتون گفتم، اینجا مال شماس! من که #بهتون ندادم، هدیه موسی بن جعفر(ع)! پس از من #تشکر نکنید! این دو تا خونه هیچ وقت اجاره ای و پولی نبوده! تو #خونواده دست به دست میچرخیده، تا دیروز دست اون #پسرم بود، از امروز دست شماس!"
سپس به صورت #مجید نگاه کرد و با حالتی پدرانه گفت: "پسرم! من همون دیشب به یه نظر که تو رو دیدم، فهمیدم اهل کار و #زندگی هستی! خودتم که گفتی تو پالایشگاه کار میکردی، ولی فعلاً که با این #وضعیت نمیتونی #برگردی سر کارِت..."
نمیدانستم چه میخواهد بگوید و میدیدم مجید هم #منتظر نگاهش میکند که لبخندی زد و با #مهربانی ادامه داد: "البته کارهای #سبکتری هم هست که خیلی #اذیتت نکنه، ولی اینجور که من میبینم باید فعلاً تو خونه #استراحت کنی تا إن شاءالله بهتر شی!"
سپس نگاهش را به زمین انداخت و همچنانکه به #محاسن سپید و انبوهش دست میکشید، با #ناراحتی زمزمه کرد: "من خودم یه مَردم! میدونم برای یه #مرد هیچی #سختتر از این نیس که مجبور بشه تو خونه بشینه! ولی توکلتون به #خدا باشه! بلاخره خدا بنده هاش رو به هر وسیله ای #آزمایش میکنه!"
از جدیت کلامش، #قلبم به تپش افتاده و احساس میکردم #مجید هم کمی #مضطرب شده که دستش را به زیر عبایش بُرد، پاکتی از جیب #پیراهنش درآورد، مقابل #مجید روی میز گذاشت و فرصت نداد مجید حرفی بزند که به شوخی #تَشر زد: "هیچی نگو! فقط اینو فعلاً داشته باش! هر وقت هم #چیزی خواستی به خودم بگو!"
زبان من و #مجید بند آمده و نمیدانستیم چه #پاسخی بدهیم که با گفتن "یا مولا علی!" از جایش #بلند شد و دیگر نمیخواست بیش از این #خجالت بکشیم که به سمت در رفت.
من و مجید مثل اینکه از #خواب پریده باشیم، تازه به خودمان آمدیم و سراسیمه از #جا بلند شدیم. مجید به دنبالش رفت و در #پاشنه در، دستش را گرفت: "حاج آقا! این چه کاریه؟" که با دست سرِ شانه #مجید زد و با اخمی شیرین توبیخش کرد: "بازم که گفتی حاج آقا! به من بگو بابا!"
و به سرعت از در بیرون رفت و همانطور که دستش را به #چهارچوب گرفته بود تا دمپایی اش را بپوشد، سرش را به #سمت من چرخاند و با #مهربانی صدایم زد: "دخترم! داشت یادم میرفت! حاج خانم واسه #شام براتون قلیه ماهی تدارک دیده! فراموش نشه که #قلیه ماهی های مامان خدیجه خوردن داره!" و وارد ایوان شد و به سمت خانه خودشان رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_سوم دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که دستم د
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
چشمان مهربان #مجید به پای حال خرابم، به #خون نشسته و انگار میخواست بار دیگر روزگار #بدبختی و در به دریمان آغاز شود که دوباره روبروی هم #عزا گرفته و هیچ کدام جرأت
نداشتیم حرفی بزنیم.
هر لحظه #منتظر بودیم کسی به در اتاق بزند و به جرم #گناه نکرده، احضارمان کند که با #نگاهی وحشتزده #چشم به در دوخته و حتی #نفس هم نمیکشیدیم، ولی کسی به سراغمان نیامد و در عوض آسید احمد و مامان خدیجه در #سکوتی ساده به خانه خودشان رفتند که صدای در اتاقشان به گوشمان رسید و نفس حبس شده در سینه هایمان را بالا آورد.
من این زن را نمیشناختم، ولی از حرفهایش فهمیدم #همسر یکی از آن دو #کارگری است که چند ماه پیش، محمد خبر اخراجشان از انبار #رطب را برایم آورد و به استناد همین اقدام پدر، به من مجید #هشدار داد تا زودتر از خانه پدر برویم، ولی من به #هوای خانه و خاطرات مادر، تذکرش را نپذیرفتم تا کارمان به این همه #مصیبت کشید و حالا هم هنوز چند قطره ی #آب خوش بیشتر از گلویمان #پایین نرفته، باید دوباره رخت آوارگی به تن میکردیم.
مجید دستهایم را #محکم میان دستانش گرفته و آنچنان با محبت نگاهم میکرد که در برابر بارش #بی_دریغ احساسش، اشکم جاری شد و زیر لب ناله زدم: "مجید! ما که #کاری نکردیم! ما که خودمون هرچی #مصیبت بود از دست بابا کشیدیم! من که بچه ام به خاطر همین در به دری از دستم رفت..."
و دیگر نتوانستم #ادامه دهم که پای حوریه به میان آمد و احساس #مادری_ام در هم شکست که همه وجودم غرق #اشک و ناله شد و میشنیدم مجید با آهنگ #دلنشین کلامش، آهسته نجوا میکرد: "الهه جان! آروم باش #عزیزم! من خودم همه چی رو برای آسید احمد #تعریف میکنم! نترس عزیز دلم! صبح خودم میرم پیشش و همه چی رو بهش میگم!"
و من به قدری #ترسیده بودم که نمیتوانستم این شب تلخ و #طولانی را با این همه پریشانی #سپری کنم که از جا پریدم. چادرم را از روی چوب #لباسی کشیدم و در برابر #مجید که مقابلم ایستاده و مدام اصرار میکرد تا دست نگه دارم، ضجه زدم: "بذار اگه می خوان بیرونمون کنن، همین الان بکنن!"
دستم را گرفته و #التماسم میکرد تا آرام باشم و من #تحمل آوارگی دیگری را نداشتم که با صدای بلند #گریه میکردم. می دانستم صدای گریه های بیقرارم تا خانه شان میرود و #مجید هم فهمید دیگر کار از کار گذشته و حتماً صدای ضجه هایم را شنیده اند که از سرِ راهم کنار رفت تا با پای خودم به #محکمه جدیدم بروم.
در اتاق را #گشودم و طول ایوان را تا پشت در #خانه آسید احمد دویدم. مجید هم بیتاب این همه #بیقراری_ام، پا برهنه به دنبالم آمد و میدید دستم به شدت میلرزد که #دستش را جلو آورد، با سر انگشتش آهسته به در زد و #صاحبخانه انتظار آمدن ما را میکشید که بلافاصله در را گشود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊