eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_هشتم دلم #بیتاب تماشای پاسخ خدا شده و #بیصبرانه نگاه
💠 | من دیگه اصلاً به خودم نبود. اصلاً نمیدونم چجوری خودمو رسوندم اینجا..." اشک پای چشمم شده و باورم نمیشد چه میگوید که با زبانی که از به لکنت افتاده بود، پرسیدم: "یعنی... یعنی ما الان باید بریم خونه اونا؟!!!" که چشمانش به نشانه به رویم خندید و من حیرت زده تر سؤال کردم: "یعنی ازمون هیچ پولی نمیخوان؟!!!" باید باور میکردم به بهای دل من و مجید و به حرمت گریه هایی ، معجزه ای در رخ داده که مجید با لبخندی لبریز پاسخ داد: "حاج آقا گفت تا هر وقت که رو به راه میشه، میتونیم اونجا زندگی کنیم. بدون هیچ پول پیش و کرایه ای!" میکردم خواب میبینم و نمیتوانستم باور کنم در دل این گرم و ، دری از بهشت به رویمان باز شده که دیگر نبودیم در این اتاق تنگ و بمانیم. چادرم را سر کردم، مجید با دست چپش ساک را از روی زمین بلند کرد و دیگر با چه شتاب و با چه شوق و شوری از اتاق بیرون زدیم و از پله های بلند و طولانی سرازیر شدیم. به هیجانزده بودیم که فراموشمان شده بود مدارک را از مسافرخانه بگیریم و خودش صدایمان کرد تا فرم را تکمیل کنیم. مثل اینکه به یکباره از حبس ابد شده باشیم، به سمت خیابان اصلی میرفتیم تا هرچه زودتر به بهشت برسیم. نه من با کمردردی که داشتم میتوانستم راحت قدم بردارم، نه پهلوی مجید اجازه میداد به سرعت راه برود، اما هر دو به قدری و هیجانزده بودیم که همه دردهایمان را فراموش کرده و تنها به اشتیاق خانه جدیدمان می رفتیم. حالا پس از چندین ساعت کز کردن در محض و گرمای ، به هوای تازه و خیابانهای رسیده بودم که با ولعی ، گرمای مطبوع شب بندر را نفس میکشیدم. سرِ خیابان تاکسی گرفتیم و آدرس را به دست راننده داد تا ما را به مقصد برساند. تاکسی کهنه و فرسوده ای که روی هر دست انداز، تکانی میخورد. هرچه به خانه حاج آقا نزدیکتر میشدیم، اضطرابم میشد که میخواستم تا دیگر به میهمانی افرادی رفته و فقط یک ساده نبود که برای اقامتی به نسبت طولانی به این خانه دعوت شده بودم. ولی هرچه بود، از نشستن در گوشه اتاق مسافرخانه بهتر بود که ناگهان چیزی به رسید و بند دلم پاره شد. همانطور که روی عقب تاکسی کنار مجید نشسته بودم، زیر گوشش زمزمه کردم: "مجید! اینا میدونن من سُنی ام؟" به سمتم چرخید و با جواب داد: "نه عزیزم! من چیزی نگفتم، چطور مگه؟" هرچند ما سالها در این شهر بدون هیچ مشکلی با زندگی کرده بودیم، ولی باز هم میترسیدم که این شیعه بفهمد میهمان خانه اش یک دختر است و مسبب همه این آوارگیها، پدر همین دختر بوده که دعوت سخاوتمندانه اش را پس بگیرد و باز هم سهم ما شود که با لحنی تمنا کردم: "میشه بهشون حرفی نزنی؟" زد و با مهربانی پاسخ داد: "چشم، من نمیزنم. ولی از چی میترسی الهه جان؟" سرم را پایین انداختم و بلندی کشیدم که خودش فهمید در دلم چه میگذرد. دستهای را با همان یک گرفت تا قلبم به حمایت مردانه اش گرم شود و با لحنی دلم را آرام کرد: "الهه! من کنارتم ! نگران چی هستی؟ هر بیفته، من پشتت وایسادم!" ولی میدید دل به لرزه افتاده که با آهنگ صدایش دلداری ام میداد: "اون خدایی که جواب گریه های من و تو رو داد، بهتر از هرکسی میدونست رو به کی کنه! پس خیالت راحت باشه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_دوم حاج آقا فهمیده بود که ما در بُهت این فضای دل انگیز
💠 | نه تنها زبان که نفس من هم از باران محبتی که بی منت بر سرمان میبارید، آمده بود که حاج آقا به سمت آمد، هر دو را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانی اش را بوسید. میدیدم نفس مجیدم به افتاده و دیگر نمیدانست چه بگوید که حاج آقا دست چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت: "پسرم! من برای شما کاری نکردم، امشب متعلق به ، حضرت موسی بن جعفر! همه ما امشب ایشونیم! سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره ام؟!!!" به نیمرخ مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به امامش شده که پیشانی بلندش از بارش عرق نَم زده و دستانش آشکارا میلرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من میدانستم که یک سمت پیشانی اش به از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر صورت و بدنش به جان جوادالائمه، غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت از دست با برکت اهل بیت پیامبر بگیرد. حاج آقا شده بود من و مجید همچنان هستیم که به ساک دستیمان نگاهی کرد و به پرسید: "چرا انقدر سبک بال اومدید؟" مجید کمی خودش را جمع و جور کرد و هنوز از پرده بیرون نیامده بود که با صدایی گرفته جواب داد: "این فقط چند دست و وسایل شخصیه. وسایلمون رو گذاشتیم تو همون خونه ای که قبلاً زندگی میکردیم." و حاج آقا با دنبال حرف مجید را گرفت: "خُب پس مهمون خونه ما باشید! چون اون ساختمون ، فقط یه موکت داره. هر وقت اسباب خودتون رو اُوردید، ببرید اون طرف!" که با صدایی آهسته تذکر داد: "آسید احمد! چرا این خداها رو انقدر سرِ پا نگه میداری؟" و بعد با خوش زبانی رو به من و کرد: "بفرمایید! بفرمایید داخل!" که بلاخره کردیم تا از میان این حیاط گذشته و در میان تعارف گرم و بی ریای صاحبخانه وارد ساختمان شویم. خانه ای با فضایی مطبوع و که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را میبُرد. اتاق هال و نسبتاً بزرگی پیش رویمان بود که با فرشی پوشیده شده و دور تا دور اتاق، پشتی های کوچکی برای نشستن میهمانان تعبیه شده بود. در خانه ای به این و دل انگیزی، خبری از نبود و همه اسباب ، همین فرش و پشتی بود و البته چند قاب بزرگ و با طرح کعبه و کربلا و اسماء که روی دیوار نصب شده بودند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_هشتم استکانها را با #زینب_سادات میشستم و تمام #حواسم
💠 | و چه کشتی سخنرانی اش را بر موج عشق و این دلهای آماده سیر میداد تا به لنگر و نصیحت، را به ساحل و دوری از برساند که آهسته زمزمه کرد: "بیا از دیگه گناه نکن! بیا به خاطر آقا دیگه نکن! از هر وقت خواستی گناه کنی، فکر کن امام زمان(عج) بابت این گناه تو، از خجالت میکشه! فکر کن آقا باید به خاطر گناه تو کلی کنه تا خدا تو رو ببخشه!" و میدیدم که اکسیر محبت با قلب این چه میکند که به امام خود، دست به دعا بلند کرده و از اعماق قلبشان از درگاه خدا طلب میکردند و میان گریه هایی پُر از ، با عهد می بستند که دیگر دست و را به گناهی آلوده نکنند! حالا میتوانستم باور کنم که اگر اثر این شور و شوق و ابراز عشق و علاقه، همین باشد که قلب انسان را به سوی بکشاند، دیگر بیارزش نخواهد بود که پلی بین و خدایش میشود! آسید احمد با همین حال خوشی که بر فضا حاکم کرده بود، از مردم خواست رو به بنشینند و قرائت دعای کمیل را آغاز کرد که امسال شب بر منطبق شده و به گفته خودش از اعمال هر دو شب، خواندن دعای است که امام علی(ع) به یکی از اصحابش آموخته است. جمعیت با همان حال تضرع و انابه ای که به عشق امام زمان(عج) دلشان را بُرده بود، با نغمه امام علی(ع) هم نفس شده و همه با هم استغفار را زمزمه میکردند. نام این را بسیار شنیده بودم، ولی یکبار هم توفیق خواندنش را پیدا نکرده و امشب میدیدم امام علی(ع) در این مناجات چه عاشقانه هنرنمایی کرده که در پیچ و خم کلمات ، دل من هم به تب و تاب افتاده و با به درگاه خدا گریه میکردم تا مرا هم و چه شب جمعه ای شد آن شب !!! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتادم ساعت از یازده #شب گذشته بود که مراسم #تمام شد و جز یک
💠 | از چند ساعت پشت سر هم کردن، شده بودم و روی مبل که مجید لبخندی به رویم زد و با لحنی گرم و با ، از زحماتم تشکر کرد: "خیلی خسته شدی جان! دستت درد نکنه!" و همانطور که روبرویم بود، با کف دست چپش، و ساعد دست راستش را میداد که با دلسوزی نگاهش کردم و پرسیدم: "خیلی درد میکنه؟" لبخندی زد و با جواب داد: "نه الهه جان! چیزی نیس." پلکهای بلندش از بارش بی وقفه اشکهایش شده و آیینه چشمانش میدرخشید و هنوز محبت امام زمان(عج) در نگاهش میجوشد که زیر لب کردم: "مجید! شما اعتقاد دارید امام زمان(عج) زنده اس، درسته؟" از سؤال بی مقدمه ام جا خورد و من با صدایی گرفته کردم: "آخه ما... یعنی اکثریت اهل اعتقاد دارن که امام زمان(عج) هنوز متولد نشده و هر وقت زمان برسه، به دنیا میاد." گمان کرد میخواهم دوباره سر و را باز کنم که در آرامشی ناشی از ناچاری، شد تا حرفم را بزنم، ولی من نه قصد داشتم، نه خیال و حقیقتاً میخواستم به حضورش پی ببرم که با صداقتی سؤال کردم: "خُب شما چرا فکر میکنید الان امام زمان(عج) حضور داره؟" سپس مستقیم کردم و برای اینکه کتب و اصول شیعه و سُنی را تحویلم ندهد، با حالتی توضیح دادم: "خُب حتماً علمای اهل سنت دلائل رو دارن، علمای شیعه هم برای خودشون دلائلی دارن." و برای اینکه قضاوت کرده باشم، هم زدم: "البته از بین علمای اهل هم یه عده اعتقاد دارن که امام زمان(عج) الان در قید حیات هستن، ولی اکثریتشون اعتقاد دارن بعداً متولد میشن." و حالا حرف دل خودم را زدم: "ولی من میخوام بدونم تو چرا فکر میکنی الان امام زمان(عج) حضور داره؟" چشمانش به زیر افتاد، برای لحظاتی طولانی به فکر فرورفت و من چیزی برای گفتن نداشتم که شمه ای از عطر حضورش را کرده و باز نمیتوانستم باور کنم که عقیده ام چیز دیگری بود. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با آرامش جواب داد: "نمیدونم چرا فکر میکنم ایشون الان هستن! خُب یعنی هیچ به این قضیه نکردم! چون اصلاً این قضیه نیس! یه جورایی احساس کردنیه!" و من نشدم که باز کردم: "خُب چرا همچین میکنی؟" که لبخندی روی صورتش و با دلربایی جواب داد: "خُب حس کردم دیگه! چه جوری، ولی مثلاً همین امشب حس میکردم داره میکنه!" سپس از روی احساسش سری تکان داد و زمزمه کرد: "یا مثلاً همون شبی که ما تو این خونه، کردم هوامون رو داره!" و به عمق تشنه ام، چشم دوخت تا کنم چه میگوید: "الهه! از وقتی که خدا آدم رو کرده، همیشه یه کسی بالای سرش بوده تا هواشو داشته باشه! تا یه جورایی واسطه رحمت خدا به بنده هاش باشه! تا وقتی آدمها میگیره، یکی روی زمین باشه که بوی خدا رو بده و آرومشون کنه! حالا از که خودش بوده تا بقیه پیامبران الهی. از زمان حضرت محمد(ص) هم همیشه بالا سرِ این یه کسی بوده که هواشون رو داشته باشه! اگه قرار باشه امام زمان(عج) چند سال قبل از قیام، تازه به بیاد، از زمان شهادت امام حسن عسکری(ع) تا اون زمان، هیچ کسی نیس که واسطه خدا باشه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_هفتم [مجید] صورتش به چه #لبخند شیرینی گشوده شد و من
💠 | با اینکه از اهل بودم، برای جان جواد الائمه(ع) به قدری قائل بودم که از ماجرای حبیبه خانم به میان نیاوردم تا خیرخواهیمان نشود و تنها به آخر قصه اشاره کردم: "ولی یه اتفاقی افتاد که مجبور شدیم سرِ دو ماه اون خونه رو کنیم. رفته بود بنگاه که قرارداد اجاره یه خونه دیگه رو کنه، ولی پولش رو تو راه زدن، پولی که همه سرمایه زندگیمون بود..." و من هنوز از تصور بلایی که میتوانست جان کسم را بگیرد، چهارچوب بدنم به لرزه می افتاد که با نفسهایی به فدایش رفتم: "ولی همه سرمایه زندگیمون فدای ..." مجید محو چشمان شده و بی آنکه بزند، تنها نگاهم میکرد که پا به پای من، همه این را به چشم دیده و چه میگویم و من حوریه را در این فصل از رنجهایم از داده بودم که بغض کهنه ام شکست و زدم: "ولی وقتی به من خبر دادن، خیلی ، هول کردم، بچه ام از بین رفت، از دستم رفت..." و مصیبت از دست حوریه چنان آتشی به زد که چشمانم را از داغ دوری اش در هم کشیدم و بعد از مدتها بار دیگر از اعماق ضجه زدم. مجید مثل اینکه دوباره جراحت جانش سر کرده باشد، چشمانش از خونابه اشک پُر شده و نمیتوانست برای دل کاری کند که تنها نگاهم میکرد. مامان خدیجه با هر دو دست در کشیده و هرچه ناز و نوازشم میکرد، آرام نمیشدم و هنوز میخواستم لکه ننگ را از دامنم پاک کنم که میان هق هق ، صادقانه گواهی میدادم: "من نیستم، من سُنی ام! من خودم به خاطر از شوهر شیعه ام این همه کشیدم! من به خاطر اینکه پشت مجید وایسادم، بچه ام رو از دست دادم! به خدا من نیستم..." مامان به سر و دست میکشید و چقدر مادرم را میداد که در میان دستان مهربانش، همه مصیبتهای این مدت را میزدم و او مدام زیر گوشم نجوا میکرد : "آروم باش دخترم! آروم باش عزیز دلم! آروم باش مادر جون!" تا سرانجام دل بیقرارم دست از پر و بال زدن کشید و در آغوش مادرانه اش آرام شدم که آسید احمد کرد: "دخترم! اگه تا رو تخم چشم من و حاج خانم جا داشتی، از جات رو سرِ ماست!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود_و_پنجم #خدا میخواست نعمتش را بر ما تمام کند که حالا با ر
💠 | مثل اینکه از یک روز آتش باری بر سرِ بندر خسته شده باشد، به روی بستر دریا دراز کشیده و کم کم میخواست بخوابد که از چشمانش به زیر دریا رفته و با نیم دیگری از نگاه و پُر حرارتش همچنان برای کودکانی که در ساحل میدویدند و بازی میکردند، دست تکان میداد که من و مجید هم از روی بلند شدیم تا با این غروب زیبا خداحافظی کرده و راهی شویم، ولی نمی آمد از این صحنه رؤیایی دل بکنیم که به جای منتهی به خیابان، به سمت دریا رفتیم و درست جایی که بر روی ساحل میخزیدند تماشای غروب پُر ناز و خورشید و باز میکشیدند، برای لحظاتی به تماشا ایستادیم. شانه به هم، رو به دریا ایستاده و در دل وزش باد خوش جنوب، چشم به افق سرخ خلیج فارس سپرده و به قدری دل از دست داده بودیم که بوسه نرم آب بر را حس نمیکردیم تا لحظه ای که احساس کردم پایم در آب فرو رفت که خودم را عقب کشیدم و با صدایی هیجانزده، مجید را صدا زدم: "وای مجید! خیس شدم!" موج آخری شیطنت کرده و قدمهایمان را بیشتر در آب فرو برده بود، ولی مجید که جوراب به نبود، خیسی آب را از زیردمپاییهای لاانگشتی اش به خوبی کرده و به روی خودش نیاورده بود که به آرامی خندید و گفت: "حالا خوبه بندری هستی و انقدر از آب میترسی!" ابرو در هم و همانطور که پاهایم را تکان میدادم تا دمپاییهایم خارج شود، با لحنی کودکانه گلایه کردم: "نمیترسم! برم مسجد! حالا خیس شد!" و دیگر خیسی از یادم رفت و هر دو به خیره شدیم که با آمدن نام مسجد، هر دو به یک موضوع افتاده و من زودتر به زبان آمدم: "حالا چی کار کنیم؟" و مجید دقیقاً چه میگویم که با پاسخ داد: "خُب میریم همین مسجد که اونطرف خیابونه!" ولی من از که به خانه آسید احمد آمده بودم، نمازهایم را در خوانده یا به همراه خدیجه به مسجد شیعیان محله رفته و به امامت آسید احمد اقامه کرده بودم. حتی پس از آن شب که اهل بودنم بر ملا شد، باز هم چند نوبت با مامان خدیجه و زینب سادات به همان رفته و در بین صفوف شیعیان و بدون کاری، نمازم را به شیوه اهل سنت خوانده بودم که با ناراحتی گفتم: "آخه آسید احمد میشه! میفهمه ما سرِ اذان بیرون بودیم و نرفتیم مسجدشون!" فکری کرد و با آرامشی که از آسید احمد آب میخورد، پاسخ دل نگرانی ام را داد: "خُب حالا بغل مسجد اهل سنت هستیم، چه کاری اینهمه راه تا اونجا بریم؟ خُب همینجا میخونیم! مطمئن باش نمیشه! مهم نماز اول وقته!" و برای اینکه را راحت کند، اشاره کرد تا حرکت کنیم. حسابی شده و ماسه های ساحل را به خودش میگرفت و تا وقتی به رسیدیم، نه فقط دمپایی که جورابم غرق ماسه شده و میکشیدم با این وضعیت داخل مسجد شوم که از مجید جدا شده و یکسر به وضوخانه رفتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود_و_ششم #خورشید مثل اینکه از یک روز آتش باری بر سرِ بندر خ
💠 | در تمام زمانی که وضو میگرفتم، فکرم پیِ مجید بود که میتوانست هم مثل شبهای دیگر به مسجد آسید برود و نمازش را به شیعیان بخواند، ولی خودش پیشنهاد داد تا به مسجد اهل سنت بیاییم و با اینکه حالا عضوی از اعضای مسجد شده بود، بی هیچ اکراهی به اهل تسنن آمده و نداشت که او را در این محل ببیند و همین برایم بس بود تا باز هم هوای تبلیغ تسنن برای همسرم به سرم بزند، هر چند در این مدت تند و تیز علاقه ام به سُنی شدن مجید تا حدودی شده و تیغ مناظره هایم هر روز کُندتر میشد که دیگر چون تب و تابی برای هدایت مجید به مذهب اهل در دلم نبود و احساس میکردم او در همین مذهب هم مثل یک مسلمان سُنی به خدا نزدیک است. حالا بیش از یک بود که در خانه عده ای مقید زندگی کرده و شب و روزم را با ذکر و مناجاتهای میگذراندم و هیچ و کاستی در اعتقاداتشان نمیدیدم که بخواهم به ضرب و مباحثه، زندگی را بر خودم سخت و کنم تا از همسرم یک مسلمان سُنی بسازم. هر چند شاید هم اگر روزی میرسید که مجید مذهب اهل را میپذیرفت، خوشحال میشدم، اما دیگر از بودنش هم نبودم که به چشم خود میدیدم شیعه در ، کمتر از اهل سنت نیست، مگر عشقی که در چشمه برای خاندان پیامبر(ص) میجوشید و من هنوز فلسفه اش را نمیفهمیدم و گاهی به حقیقت چنین ارتباط پُر رمز و رازی شک میکردم. وقتی میدیدم شبی به مناسبت یکی از ائمه، جشن به پا میکنند و چند روز بعد به هوای شهادت کسی دیگر، لباس به تن کرده و از اعماق جانشان ضجه میزنند، میشدم که هنوز یکسال از گریه های شب قدر و توسلهای عاجزانه ام به دامان نگذشته و فراموش نکرده بودم که مادرم بعد از این همه ضجه و ناله، چه ساده از رفت. هنوز هم نمیدانستم وقتی به خاطر امام جواد(ع) دلم برای خانم و به رحم آمد و به تخلیه خانه رضایت دادم، از مصیبت بر سر زندگی ام خراب شد که دخترم از رفت، مجید تا پای کشیده شد و همه سرمایه زندگیمان به رفت، ولی این همه نشانه هم نمیتوانست حقیقت توسل به اهل بیت پیامبر را لکه دار کند که در شب شهادت امام کاظم(ع) و به خاطر گریه های من و دست نیازی که به دامن این امام بلند کرد بود، معجزه ای در زندگیمان رخ داد که غرق چنین نعمت و شدیم و وقتی جاده افکارم به اینجا میرسید، میشدم که باز هم حقیقت این شیدایی های شیعیان را نمیفهمیدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_یکم من هم میدانستم همه امور #عالم بر اراده #حکیمانه پرو
💠 | از روزی که برای پیدا کردن پدر به رفته و محمد جواب سلامش را هم نداده بود، دلش گرفته و هم نمی توانست با رویی خوش پاسخش را بدهد که محمد دستش را گرفت و زیر زمزمه زد: «آقا مجید! !» و به قدری عذرخواهی کرد که مجید هم برادرانه دستش را و با گفتن «دشمنت !» محمد را میان دستانش گرفت و پیشانی اش را بوسید تا کمتر بکشد. نمیدانم چقدر مقابل در خانه معطل شدیم تا بلاخره غليان مان فروکش کرد و تعارف کردیم تا میهمانان وارد خانه شوند. آسید احمد و خانواده اش در خانه نبودند که یکسر به خودمان رفتیم و من مشغول پذیرایی از میهمانان عزیزم شدم. از سرگذشت دردناک و مجید در این چند ماه داشت و نمی دانست با چه زبانی از این همه بی وفایی اش کند که عطيه با گفتن یک جمله کار شوهرش را راحت کرد: «الهه جون! من نمیدونم چقدر دلت از دست ما ، فقط میدونم ما چوب کاری رو که با کردیم، خوردیم!» نمی دانستم چه بلایی به سرشان آمده که می کنند آتش آه من دامان زندگی شان را ، ولی می دانستم هرگز لب به برادرم باز نکرده ام که شهادت دادم: «قربونت بشم عطيه! به خدا من هیچ وقت بد شما رو نخواستم! لال شم اگه بخوام زندگی داداش وزن داداشم، شه! من فقط دلم براتون تنگ شده بود!» عبدالله در سکوتی سرش را انداخته و کلامی حرف نمی زد که مجید به تسلای دل ، پاسخ داد: «محمد جان! چرا انقدر ناراحتی؟ بلاخره شما تویه بودید که نمی تونستید حرفی بزنید. من همون موقع هم شما رو درک میکردم. به جون الهه که از همه دنیا برام عزیزتره، هیچ وقت از تو و هیچ توقعی نداشتم!» ولی محمد میدانست با ما چه کرده که در پاسخ نجیبانه ، آهی کشید و گفت: «بلاخره منم یه بودم، انقدر چشمم به دست بابا بود که نمیکردم چه داره سر خواهر پا به ماهم میاد...» و شاید دلش بیش از همه برای شدن می سوخت که نگاهم کرد و با صدایی غرق بغض، عذر تقصیر خواست: «الهه! به خدا ! وقتی خبر آورد این بلا سربچه ات اومده، جیگرم برات گرفت! ولی از ترس بابا نمیکردم حتی اسمت رو بیارم! همون شب مامان رو دیدم! خیلی از دستم ناراحت بود! فقط بهم میگفت: "بی غیرت! چرا به داد نمی رسی؟ ولی من بازم سر غیرت نیومدم!» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_هشتم هرچند مثل گذشته نسبت به #راز و نیازهای #عاشقانه شی
💠 | تکیه اش را از برداشت و فهمید چقدر دلم شکسته که به آمد، هر دو دستم را میان دستانش گرفت و با دلی که به پای این لحن لبريز آتش گرفته بود، دلداری ام داد و گفت «قربونت بشم الهه جان ! به خدا میدونم خیلی کشیدی، ولی همین که الان من و تو کنار هم هستیم بزرگترین نعمتها اتفاق بدتر این بود که من تو رو از دست بدم...» و طنین تپش های قلب عاشقش را از لرزش احساس کردم و زمزمه کرد: «الهه! هرچی تو این مدت سرم اومد، مهم نیست همين که تو الان اینجایی، برای من ! همین که هنوز میتونم با تو کنم. از سرم هم زیاده!» ولی من از آن همه و ناله انتظار بیش از این داشتم که حداقل از بین نرود که باز هم نشدم و او از یخ وجودم که هنوز آب نشده بود، نگاهش را از چشمانم پس گرفت و مثل این که برای ابراز با من غریبه باشد، با صدایی گرفته گفت: «ما اگه حاجت هم نگیریم، بازم میریم! چون به همچین شب هایی دیگه نمیشه! چون لذتی که از عزاداری برای حضرت علی(ع) می بریم هیچ جای دیگه نمی بریم.» سپس زد و با شیدایی عجیبی اوج عاشقی اش را به کشید: «اصلا همین که میری تومجلس حضرت علی(ع) و براش گریه می کنی، خودش روا شدنه، حالا اگه حاجت شو هم بدن که دیگه نور على نور میشه، ولی اگه جواب ندن، ما بازم میریم.» از آتش که به جان نگاهش افتاده بود. باور کردم می گوید، ولی دست خودم نبود که معنای این همه را نمی فهمیدم. وقتی مطمئن شد به مسجد نمی روم، چقدر اصرار کرد کنارم بماند و نپذیرفتم که من هم بودم و دلم نمی خواست به خاطر همسر اهل ، حسرت مناجات و عزاداری برای امام علی(ع) به دلش بمانند که با رویی خوش، راهی اش کردم. آسید احمد و مامان خدیجه و سادات هم رفتند تا من بمانم و تنهایی این خانه بزرگ. حالا من هم می توانستم به سبک و سیاق اهل سنت این شب با عظمت از ماه مبارک را به عبادت و ذکر دعا و استغفار سپری کنم که وضو گرفتم و روی سجاده ام عبادت شدم. گاهی قرآن می خواندم، گاهی قضا به جا می آوردم و گاهی سر به سجده، طلب از خدای خودم می کردم. هر چند سکوت خانه، خوشی برای راز و نیاز با پروردگارم فراهم آورده بود، ولی فضای امشب کجا و حال و هوای آن شب نیمه کجا که به بهانه سخنان لطیف آسید احمد و به یمن یاد امام زمان به چشمانم در دریای اشک دست و پا می زد و دلم بی پروا به پیشگاه پروردگارم پر و بال میکشید! شاید دست خدا با بود که آن شب در میان گریه های خالصانه مردم، به من هم حال مناجاتی عنایت شده بود و شاید هم باید می پذیرفتم که امام زمان که اینک در این دنیا حاضر است که به رایحه ، دلها همه مست شده و جان ها به تلاطم افتاده بود! هرچه بود، حسرت بارش بی دریغ اشک های آن شب به مانده و چقدر دلم می خواست امشب هم به چنان حال خوشی دست یابم و هرچه می کردم نمیشد و می ترسیدم امشب سحر شود و دل من همچنان سرد و سخت مانده باشد که نه قلبم باشد، نه چشمم قطره اشکی مرحمت کند که هراسان از روی بلند شدم. نگاهی به ساعت کردم و دیدم چیزی تا دوازده شب نمانده و می ترسیدم فرصت از دست برود که چادر بندری ام را سرکردم و از خانه خارج شدم. حضور دوباره در مراسم قدر و قرآن به سر گرفتن برایم تلخ بود. ولی تحمل این دل که به هیچ ذکری نمی شد، تلخ تر بود که طول حیاط را به طی کردم و به امید باب فرجی که شاید در جایی جز اینجا به رویم گشوده شود، از در بزرگ حیاط بیرون رفتم. می دانستم در چنین شب های خیابان ها است و هراسی از طی کردن مسیر در نیمه شب که مردم مدام در رفت و آمد بودند و من هم به سرعت به سمت میرفتم. دلم نمی خواست مجید یا کسی از خانواده آسید احمد مرا ببیند و هوس کرده بودم یک شب را به دور از چشم آشنایی کنم! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_شانزدهم نمیدانم چقدر #طول کشید تا به #درمانگاه رسیدیم،
💠 | مامان چند توصیه دیگر هم کرد و بعد به خانه رفت تا من و مجید راحت باشیم. مجید شیر برنج را برداشت و کنارم لب تخت نشست تا خودش را بدهد، ولی تبم کمی فروکش کرده بود که بشقاب را از دستش گرفتم و از این همه مهربانی اش قدردانی کردم: «ممنونم ، خودم میخورم!» و میدیدم رنگ از پریده که با عاشقانه ای ادامه دادم. «خودتم بخور! کردی!» خم شد و همچنان که بشقاب دیگر برنج را از روی سفره برمی داشت، با مهربانی بی نظیری پاسخ داد: «الهه جان من ضعف کردم، ولی نه از گشنگی من از این حال و روز تو کردم» از شیرین زبانی اش بردم و رمقی برایم نمانده بود تا پاسخش را بدهم که تنها به خندیدم. هنوز تمام بدنم درد می کرد، آبریزش بینی ام نیامده بود و به امید اندکی بهبودی خوردن دستپخت خوش عطر و طعم مامان خديجه شدم که همه مزه خوبش نه به خاطر آشپزی که از سرانگشتان مادرانه اش سرچشمه می گرفت. همان طور که روی نشسته و تکیه ام را به داده بودم و هر قاشق از شیر برنج را با تحمل گلودرد شدید فرو میدادم که نگاهم به افتاد. چیزی به ساعت نه شب نمانده و مراسم تا ساعتی دیگر آغاز می شد که را روی تخت گذاشتم و با ترسی کودکانه رو به کردم: «مجید یه ساعت دیگه مراسم شروع میشه من هنوز هم نخوندم!» و مجید بود تا امشب رفتن من به مسجد شود که با قاطعیت پاسخ داد: «الهه جان! تو که نمیتونی بری مسجد همین چند قدم تا حیاط هم به زور اومدی! حالا میخوای تا مسجد بیای و چند ساعت اونجا بشینی؟!!!» از تصور اینکه نتوانم به مسجد بروم و از احیاء جا بمانم، آنچنان رنگ از پرید که مجید محو شد و من زیر لب زمزمه کردم: «مجید! آسيد احمد میگفت امشب خیلی ! اگه امشب بیام...» و حسرت از دست دادن احياء امشب طوری به سینه ام زد که صدایم در گلو شد. چشمانم را به زیر انداختم و نمی توانستم بپذیرم امشب به مسجد نروم که از این همه كم سعادتی خودم به افتادم، خودم هم می دانستم حال خوشی ندارم که از شدت چرک خوابیده در گلویم، به نفس می کشیدم و مدام می کردم، ولی شب فقط همین یک شب بود. مجید بشقابش را روی گذاشت، دستم را گرفت و با لحن گرم و گیرایش صدایم کرد: «الهه! داری گریه میکنی؟» شاید باورش نمیشد دختر اهل که تا همین چند شب پیش، پایش برای شرکت در مراسم پیش نمی رفت، حالا برای جا ماندن از قافله الهی، اینچنین مظلومانه گریه می کند که با صدای به پای دل شکسته ام افتاد: «الهه جان! قربون اشک هات بشم! غصه نخور عزیزم! تو خونه با هم احیا می گیریم.» ولی دل من پې شور و مسجد و مجلس آسید احمد بود که میان بی صدایم شکایت کردم: «نه! من میخوام برم ...» ولی حقیقتا توانی برای رفتن نداشتم که سرانجام تسليم شده و به ماندن در خانه رضایت دادم و چقدر آتش گرفته بود که مدام گریه می کردم. ده دقیقه ای به ساعت ده مانده بود که مامان خديجه آمد تا حالی از من بپرسد. او هم می دانست نمی توانم به بروم که با لحنی رو به مجید کرد: «پسرم! شما برو مسجد، من پیش الهه می مونم!» ولی کسی نبود که مرا با این حالم تنها بگذارد، حتی اگر مهربان و دلسوزی مثل مامان خديجه بالای سرم باشد که سر به زیر انداخت و با نجیبانه ای پاسخ داد: «نه حاج خانم شما بفرمایید، من خودم پیش الهه می مونم!» و هرچه مامان اصرار کرد، نپذیرفت و با دنیایی تشکر و دعا، راهی اش کرد تا با خیال راحت به مسجد برود و من چقدر دلم سوخت که از مراسم جاماندم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_هفدهم مامان #خدیجه چند توصیه دیگر هم کرد و بعد به خانه
💠 | زمین و با صدایی آهسته دعا میخواند. حالا پس از چند بار شرکت در مراسم شب قدر ، کلمات این دعای برایم آشنا بود و فهمیدم دعای جوشن میخواند. کمی روی تخت شدم و آهسته صدایش کردم: «مجید...» را بالا آورد و که دید بیدار شده ام، با سرانگشتانش را پا ک کرد و پرسید: «بیدار شدی الهه جان؟ بهتری عزیزم؟» کف دستم را روی عصا کردم، به روی تخت شدم و همزمان پاسخ دادم: «بهترم...» و من همچنان بیتاب شب امشب بودم که با دل شکستگی کردم: «چرا بیدارم نکردی با هم احیاء بگیریم؟» هنوز هم باورش نمیشد یک دختر سُنی برای احیای امشب این همه کند که برای تنها نگاهم کرد و بعد با پاسخ داد: «دیدم حالت خوب نیس، گفتم یه کم استراحت کنی!» و من امشب پی نبودم که رواندازم را کنار زدم و با درمانده التماسش کردم: «مجید! کمکم میکنی وضو بگیرم؟» و تنها خدا می داند به چه سختی خودم را از روی تخت کردم و با هر آبی که به دست و میزدم، چقدر لرز می کردم و همه را به مناجات با پروردگارم به جان میخریدم. هنوز سرم بود و نمی دانستم باید چه کنم که مجید با شور و حال شیعیانه به یاری ام آمد، سجاده ام را تا رو به بنشینم و با لحن لبریز محبتش دلداری ام داد، «الهه جان! من فقط جوشن کبیر خوندم. اونم به نیت هر دومون خوندم.» نمی دانستم چه کنم که من در گذشته با نوای و پرشور سید احمد وارد حلقه مراسم شب قدر شده و حالا در کنج تنهایی این خانه نشسته و تمام بدنم از ناله می زد. مجید کنار نشست و شاید می خواست های دلم را در ساحل دریای امشب به آب بزند که با آهنگ دلنشين صدايش آغاز کرد: «الهه جان ما اعتقاد داریم تو این شب همه معلوم میشه! نه فقط انسان ها، بلکه مقدرات همه موجودات امشب میشه» سپس به عشق امام زمان صورتش میان لبخندی آسمانی درخشید و زمزمه کرد: «ما اعتقاد داریم امشب سرنوشت هرکسی به امضای امام زمان(عج) میرسه. به قول به آقایی که میگفت امشب (عج) هم با خدا کلی چونه میزنه با خدا بدی های ما رو بگیره و به خاطر گل روی امام زمان(عج) هم که شده، ما رو ببخشه که اگه امشب کسی بشه، خدا بهترین مقدرات رو براش مینویسه و امام زمان و هم براش میکنه... الهه! امشب بیشتر از هر دیگه ای، میتونی حضور امام زمان که رو حس کنی!» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سی_و_یکم #دختران جوان خانواده کنارما نشسته و می خواستند
💠 | (آخر) نماز را خواندم و حتی حال رو در رو شدن با مامان خدیجه و زینب سادات را هم نداشتم که هوای اتاق را بهانه کردم و با پوشیدن کفش هایم، به حیاط رفتم. جایی دور از جمع که دیشب را در حیاط خوابیده بودند، نشستم و تازه فهمیدم کف تاول زده و حالا که دوباره کفش هایم را پوشیده بودم، سوزش تاول ها سرباز کرده بود، ولی حال من ناخوش تراز آنی بود که به این جراحت ها خم به ابرو و غرق دریای طوفان زده غم هایم، خیره به سیاهی بودم که صدای سلام مجیدم را شنیدم. کوله پشتی اش را و آماده حرکت، بالای سرم ایستاده بود و باچشمان نگاهم میکرد که به زحمت لبخندی نشانش دادم و حال خوشی ندارم که با دلواپسی سؤال کرد: «چیزی شده الهه جان؟» میدیدم از شادی این حرکت عاشقانه، هر روز بیشتر از روز می درخشد و نمی آمد این حال خوشش را خراب کنم که برای خوشی اش بهانه آوردم: «نه، چیزی نشده.» که دلش خوش نشد و باز پرسید: «خسته ای؟» و اگر یک دیگر اینطور با محبت نگاهم میکرد، نمی توانستم مانده بر دلم را کنم که آسید احمد رسید و خلوتمان را پر کرد. به احترامش از جا شدم و سلامش را دادم که مامان خدیجه و زینب سادات هم آمدند و به راه افتادیم. میدیدم مجید می خواهد از آسید احمد فاصله بگیرد و بیشتر با من بردارد، بلکه از راز دلم با خبر شود و من نمی خواستم از بار رنج هایم، چیزی بر دلش بگذارم که از مامان و زینب سادات جدا نمی شدم تا دوباره در حصار مهربانی اش گرفتار نشوم. حالا درد و تاول های پایم هم بیشتر شده و به می لنگیدم که مامان خديجه متوجه شد و پرسید: «چی شده مادرجون ؟ درد میکنه؟» لبخندی زدم و خواستم پاسخی بدهم که زینب سادات هم سؤال کرد: «کفشت میکنه؟» و من حوصله صحبت کردن هم نداشتم که با ساده پاسخ دادم: «نه، خوبم!» و سرم را انداختم تا دیگر چیزی نپرسند و سعی می کردم قدم هایم را محکم و بردارم تا خیالشان راحت شود. هر لحظه بر جمعیت در جاده می شد و به قدری مسیر شلوغ شده بود که حرکت به گندی انجام می شد و همین قدم زدن های آهسته، لنگیدن پایم را میکرد. هرچه به نزدیک تر می شدیم، شور و نوای نوحه های که با صدای بلند از سمت موکب ها پخش می شد، شده و فضای پخش نذری گرمتر میشد و نه فقط عراقی ها که هیئت هایی از ایران، ، لبنان و کویت هم برپا کرده و هر کدام به تناسب سنت خود، از عزاداران اربعین پذیرایی می کردند. کار به جایی رسیده بود که داران میهمان عراقی، به میان جاده آمده و با حضور گرم و مهربان خود، مسیر زائران را می بستند، بلکه مفتخر به میزبانی از میهمانان امام حسین می شوند و به هر زبانی می کردند تا از نذری شان نوش جان کنیم. چه همهمه ای در افتاده بود که باد شدیدی گرفته و پرچم های دو طرف جاده را به تکان می داد. غرش غلطیدن پرچم ها در دل باد، در نوحه های حسینی پیچیده و با زمزمه زائران یکی می شد و در آسمان بالا می رفت تا دهد دیگر چیزی تا کربلا نمانده که بانگ اذان هم قد کشید و فرمان اقامه نماز داد. در بسیاری از موکب ها، نماز به اقامه می شد و دیگر زائران برای رسیدن به کربلا سر از پا نمی شناختند که بی آنکه در خنکای معطل شوند، باز به راه می افتادند که بنا بود سر بر تربت کربلا به زمین بگذاریم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊