شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_هفتم از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هشتم
یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلوله؛ نمیدانستم اینهمه ساز و برگ #جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد : «سریعتر بیاید!»
تا رسیدن به خانه، در کوچههای سرد و ساکت شهری که #آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد.
به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم.
در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم #خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد : «شما اینجا چیکار میکنید؟»
شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی #جنگ به این شهر آمدهایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید : «چرا نرفتید بیمارستان؟»
صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست #مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید : «اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!»
سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد : «دکتر تو #مسجد بود...» و مصطفی منتظر همین #اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست : «کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟»
برادرش اهل #درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیهاش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت : «دو هفته پیش #عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد : «البته قبلش #وهابیها خودشون رو از مرز #اردن رسونده بودن درعا و اسلحهها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!»
سپس از روی تأسف سری تکان داد و از #حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد : «دو ماه پیش که اعتراضات تو #سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!»
از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود : «اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو #دمشق و #حمص و #حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد : «میدونی کی به زنت #شلیک کرده؟»
سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد : «نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی #ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.»
من نمیدانستم اما انگار خودش میدانست #دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت : «اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی #امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟»
سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج #آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از #خنجری که روی حنجرهام دیده بود، #غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد : «فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون #شیعه، چه بلایی ممکنه سر #ناموست بیاد؟»
دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد : «من زنم رو با خودم میبرم!»
برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون #غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید : «پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینهتونه!»
برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد : «این شبا شهر قُرق #وهابیهایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت #ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونهها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود_و_نهم ساعتی به #غروب آفتاب مانده بود که عبدالله به خانه با
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_صدم
و بعد مثل اینکه نگاه #مشتاق مجید پیش چشمانش جان گرفته باشد، نفس بلندی کشید و گفت: "مجید هر روز با من #تماس میگیره. هر روز اول #صبح زنگ میزنه و حال تو رو از من میپرسه. حتی چند بار اومده مدرسه و مفصل باهام حرف زده."
و در برابر چشمانم که به اشتیاق شنیدن شرح #عاشقی های مجید به وجد آمده بود، لبخندی زد و ادامه داد: "الهه! باور کن که مجید تو این #مدت حتی یه لحظه هم فراموشت نکرده! هر شب آخر شب از همون طبقه بالا اس ام اس میده و ازم میپرسه که الهه چطوره؟ حالش بهتره؟ #آروم شده؟ خوابش برده؟" سپس چین به پیشانی انداخت و با صدایی گرفته #اعتراف کرد:
"اگه من این چند روزه بهت #چیزی نگفتم، بخاطر اینه که هر بار که اسم مجید رو میارم، حالت #بدتر میشه. ولی تا کی می خوای #مجید رو طرد کنی؟ تا کی میخوای با این رفتار #سردت عذابش بدی؟ خواهر من! باور کن مجید اگه حالش #بدتر از تو نباشه، بهتر نیس!"
و حالا نرمی #ماسه_های زیر قدمهایمان، آوای آرام امواج #خلیج_فارس و رایحه آشنای #دریا هم به ماجرای #شیدایی مجید اضافه شده و بعد از روزها حالم را خوش میکرد که نگاهم کرد و گفت: "همین #بعدازظهری بهم زنگ زده بود. حالش اصلاً خوب نبود. به روی خودش نمی اُورد، ولی از صداش #معلوم بود که خیلی به هم ریخته!"
از تصور حال #خراب مجیدم، دلم لرزید و پایم از ادامه راه #سُست شد که به اولین #نیمکتی که رسیدم، نشستم و عبدالله همانطور که رو به من، پشت به #دریا ایستاده بود، مثل اینکه #پژواک پریشانی مجید در گوشش تداعی شده باشد، خیره نگاهم کرد و گفت: "خیلی #نگران حالت شده بود. هرچی میگفتم الهه حالش خوبه، #قبول نمیکرد. میخواست هرجوری شده باهات #حرف بزنه، میخواست خودش از حالت باخبر بشه..."
و تازه متوجه احساس #غریبی شدم که با نفسی که میان سینه ام بند آمده بود، پرسیدم: "مجید چه ساعتی بهت زنگ زد؟" در برابر #سؤال ناگهانی ام، فکری کرد و با تعجب پاسخ داد: "حدود ساعت #سه. چطور مگه؟"
و چطور میتوانستم باور کنم درست در همان لحظاتی که من در #کنج غربت خانه، از مصیبت مرگ مادر و اوج تنهایی ام ضجه میزدم و از منتهای بی کسی به در و دیوار خانه #پناه میبردم، دل او هم #بیقرارِ حال آشفته ام، پَر پَر میزده و #بیتاب الهه اش شده بوده که دیگر در هاله ای از هیجانی شیرین حرفهای عبدالله را میشنیدم: "هرچی میگفتم به الهه یه مدت #مهلت بده، دیگه زیر بار نمیرفت. میگفت دیگه نمیتونه #تحمل کنه و باید هر جوری شده تو رو ببینه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_بیستم با دستمال سفیدی که در دستم بود، #آیینه و شمعدان های روی
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_بیست_و_یکم
یک مشت #مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به درِ #اتاق زد. به یکباره دلم ریخت که اگر #نوریه باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و #احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم.
مویزها را در #بشقاب روی میز ریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت #مهربانش، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده #تعارفش کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز #تاسوعا، فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از #خواهرش بپرسد.
برایش #شربت آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد: "قربون دستت الهه جان!" و بعد با تعجب پرسید: "مجید خونه نیس؟" مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: "نه. امروز #شیفته، ولی فردا خونه اس."
بعد با #خنده ادامه دادم: "چه عجب! یادی از ما کردی!" سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا." و برای او که #خانواده و خانه ای دیگر نداشت و مثل من دلش به خبر #شورانگیزی هم خوش نشده بود، تحمل این زن #غریبه در جای مادرش چقدر #سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم: "حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟"
لبخند #تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده #غمگین است و برای اینکه دلم را #خوش کند، پاسخ داد: "خدا رو شکر! بد نیس، هم خونه ام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس میخونه." سپس به چشمانم خیره شد و پرسید: "تو چی؟ خیلی بهت #سخت میگذره؟"
نفس عمیقی کشیدم تا همه غصه هایی که از حضور #نوریه در این خانه کشیده ام، فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی #خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید: "مجید چی؟ اون چی کار میکنه؟" و در برابر نگاه #عمیق من، با ناراحتی ادامه داد: "دیدی اونشب بابا چطوری براش خط و #نشون میکشید؟"
سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: "خودش #بهت چیزی نگفت؟" سرم را پایین انداختم و مثل اینکه نگاه #لبریز از ایمان و یقین #مجید پیش چشمانم جان گرفته باشد، #پاسخ دادم: "گفت تا آخر عمرش پای #اعتقادش میمونه و کاری به حرف کسی نداره." و او بی درنگ پرسید: "پیرهن #مشکی_اش رو هم عوض نکرد؟"
و من با #لبخندی که انگار از آرامش قلب مجید آب میخورد، پاسخ دادم: "نه!" سپس به آرامی #خندیدم و ادامه دادم: "هر روز صبح که مجید میخواد بره، باید کلی #نگهبانی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و #مجید رو نبینه. تا شب هم دعا میکنم که وقتی مجید بر میگرده، نوریه تو #حیاط نباشه. البته مجید براش #مهم نیس، ولی خُب من میترسم، اگه بابا بفهمه #حسابی اوقات تلخی میکنه!"
از شنیدن #جوابم، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با #تعجبی آمیخته به ناراحتی #اعتراف کرد: "من فکر میکردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسلهایی که #جواب نداده بود، به خودش میاد! خیال میکردم میفهمه یه جای اعتقاداتش #اشتباهه! ولی انگار نه انگار!"
و من با باوری که از حالات #عاشقانه مجید پیدا کرده بودم، در جوابش #زمزمه کردم: "عبدالله! مجید عاشقه!" که من میدانستم پس از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان #تند پدر شنیده و آن همه بغض و نفرتی که از قلب #شکسته من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش به مذهب #تشیع خاموش نشده که گرمتر از گذشته به پای عزاداریهای محرم #گریه میکرد که گویی دل شکسته تر از پیش، دردهای پنهان در سینه اش را برای امام حسین (ع) بازگو میکرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهل_و_یکم اگر مجید هم مثل من از #اهل_سنت بود، رفتار امشب پدر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_دوم
و من منتظر شنیدن همین #اعتراف صادقانه بودم که به چشمان شکسته اش خیره شدم و با #قاطعیتی که از اعماق اعتقاداتم قوت میگرفت، پاسخ کلمات پُر از احساس و جملات #دریایی_اش را دادم: "نتونستی سکوت کنی، چون اعتقاد داری این عزاداریها باید انجام بشه! نتونستی #هیچی نگی، چون نمیخوای قبول کنی که این گریه و سینه زنی هیچ فایده ای نداره!"
و چقدر #قلبم به درد آمد وقتی دیدم مات منطق #سرد و بی احساسم، فقط نگاهم میکند و #باورش نمیشود در این منتهای تنهایی، برایش #کلاس درس برگزار کرده ام که چند پله از منبر موعظه پایین آمدم و با لحنی نرمتر ادامه دادم:
"مجید! منم وقتی اون حرفا رو از بابا و نوریه #شنیدم، خیلی ناراحت شدم. چون #اعتقاد دارم که نباید یه گروه از مسلمونا رو به خاطر اعتقادات مذهبی شون، لعن کرد."
و هدایتش به مذهب اهل #تسنن برایم به قدری عزیز بود که از همین فرصت #حساس استفاده کرده و پیش چشمانش که از شراب عقاید #عاشقانه_اش به خماری افتاده بود، فتوای عقلم را قاطعانه اعلام کنم: "ولی اعتقاد دارم که باید در برابر #عقاید غلط وایساد تا همه مسلمونا به راه #صحیح هدایت بشن!"
و تازه باورش شده بود که میخواهم امشب بار دیگر #بختم را برای کشاندنش به #مذهب اهل تسنن بیازمایم که از اوج #آسمان احساسش به زیر آمد و با صدایی گرفته پرسید: "عزاداری برای کسی که دوستش داری و حالا از دستت رفته، غلطه؟!!! گریه برای کسی که بهترین آدم روی #زمین بوده و #مظلومانه کشته شده، بَده؟!!!"
و حالا چه #فرصت خوبی به دست آمده بود تا گره های #اعتقادی_اش را بگشایم که دیگر نمیخواست به #بهانه محبتی که بین دلهایمان جریان دارد، بحث را خاتمه دهد و من در میدان #عقاید منطقی ام چه قاطعانه #رژه میرفتم که پاسخ دادم: "نه، این کارا بد نیس، ولی فایده ای هم نداره! این گریه و #سینه_زنی، نه به حال تو سودی داره، نه برای اون امام ارزشی داره. اگه واقعاً امام رضا (ع) رو #دوست داری، باید از رفتارش #الگو بگیری و ازش پیروی کنی! فقط همین!"
در سکوتی #ساده، طوری نگاهم میکرد که انگار پیش رساله #اعتقاداتش، مشق #الفبا میکنم که منتظر شد خطابه ام به آخر برسد و بعد با لحنی #لبریز آرامش و اطمینان آغاز کرد:
"فکر میکنی ما برای چی #گریه میکنیم؟ برای چی عزاداری میکنیم؟ فکر میکنی برای چه #مشکی میپوشیم؟ برای چی #هیئت راه میندازیم و غذای نذری پخش میکنیم؟ فکر میکنی ما برای این کارا هیچ #فلسفه_ای نداریم؟"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_هجدهم با نگاه #مضطرّش اطراف را می پایید و شاید به دنبال م
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_نوزدهم
تمام توانم را #جمع کردم تا بتوانم در پاسخ دل لبریز دردش، لبخندی #تقدیمش کنم که از اوج تأثر سری تکان داد و با حالتی #درمانده، تصویر خودم را نشانم داد: "با خودت چی کار کردی الهه؟ وسط کوچه برای یه لحظه مُردی! رو دستای #خودم از حال رفتی! رنگت اونقدر سفید شده بود که واقعاً فکر کردم از دستم رفتی..."
و هنوز دردنامه دلش به آخر نرسیده، #پرستار سالخورده ای وارد اتاق شد و همین که دید #بیدارم، با ترشرویی #عتاب کرد: "چند ساعته چیزی نخوردی؟" مجید مقابل پایش از روی صندلی #بلند شد و من از چشمان دلواپسش میترسیدم #اعتراف کنم چه جنایتی کرده ام که بلاخره زیر لب پاسخ دادم: "از دیروز"
و پرستار همان طور که مایع درون سرُم را #تنظیم میکرد، با #تمسخری عصبی پاسخم را داد: "اگه میخوای بچه ات رو بکشی چرا خودت رو اذیت میکنی؟ برو از بین ببرش!"
مجید از شدت ناراحتی سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد تا #پرستار همچنان توبیخم کند: "آخه دختر جون! تو باید مرتب یه چیزی #بخوری تا قند خونت حفظ شه! اونوقت بیست و چهار ساعت چیزی نخوردی؟ همینه که #غش کردی! هنوزم فشارت پایینه!" سپس به سمت #مجید چرخید و با لحن #تندی توبیخش کرد: "چه شوهری هستی که زن باردارت بیست و چهار ساعت #گشنگی کشیده؟ مگه نمیخوای بچه ات سالم به #دنیا بیاد؟"
و تا دستگاه #فشارخون را جمع میکرد، در برابر سکوت سنگین مجید زیر لب زمزمه کرد: "حاشا به #غیرتت!" و به نظرم به همان یک نظر، دهان #زخمی و صورت کبودم را دیده بود که دیگر #نتوانست خودش را کنترل کند و با زبان تندش، سر به #سرزنش مجید گذاشت:
"این صورت هم تو براش درست کردی؟ #میدونی هر فشاری که بهش وارد میکنی چه اثری رو #جنین میذاره؟ از دفعه بعد وقتی خواستی #کتکش بزنی، اول به بچه ات فکر کن! فکر کن وقتی دست روش بلند میکنی، اول بچه ات رو کتک میزنی، بعد زنت رو!"
و لابد به قدری دلش به حالم #سوخته بود که تا از اتاق بیرون میرفت، همچنان غُر میزد: "من نمیدونم اینا برای چی بچه دار میشن؟ اینا هنوز #خودشون بچه ان! اول زن شون رو #کتک میزنن، بعد میارنش #دکتر!"
با رفتنش، مجید دوباره روی صندلی نشست و با صدایی که به سختی از #سد سنگین ناراحتی بالا می آمد، سؤال کرد: "الهه! تو از دیروز چیزی نخوردی؟" نگاهم را از #صورتش برداشتم و همانطور که باسرانگشتم با گوشه #ملحفه سفید بازی میکردم، به جای جواب سؤالش، پرسیدم: "چرا بهش #نگفتی تو اذیتم نکردی؟ چرا نگفتی کار تو نبوده؟"
که مردانه نگاهم کرد و #قاطعانه پاسخ داد: "مگه دروغ میگفت؟ راست میگه! اگه #غیرت داشتم همون شب باید دستت رو میگرفتم و از اون #جهنم نجاتت میدادم! ولی منِ بیغیرت تو رو تو اون #خونه تنها گذاشتم تا کار به اینجا برسه!"
که باز صدای کفش پاشنه #بلندی، حرفش را #نیمه تمام گذاشت. خانم دکتر به نسبت #جوانی وارد اتاق شد و با نگاهی به سرُم خالی ام، لبخندی زد و پرسید: "بهتری؟" که مجید مقابل پایش بلند شد و با گرد غصه ای که همچنان روی #صدایش مانده بود، به جای من که توانی برای حرف زدن نداشتم، #پاسخ داد: "خانم دکتر رنگش هنوز خیلی پریده اس، #دستش هم سرده!"
دکتر با صورت #مهربانش به رویم خندید و در پاسخ نگرانی مجید، سر #حوصله توضیح داد: "شنیدم خانمتون بیست وچهار #ساعته چیزی نخورده، خُب طبیعیه که #اینطوری باشه! حالا ما بهشون یه سرُم زدیم، ولی باید خودتون هم #حسابی تقویتش کنید تا کمبود مواد غذایی این یه روز جبران شه!"
سپس صدایش را #آهسته کرد و طوری که خیلی نگرانم نکند، با مهربانی هشدار داد: "ولی حواست باشه! این فشاری که به خودت اُوردی، روی جنین #تأثیر میذاره! پس سعی کن دیگه کوچولوت رو اذیت نکنی! استرس برای بچه ات مثل سم میمونه! پس سعی کن #آروم باشی! رژیم غذایی ات هم به دقت #رعایت کن تا مشکلی برای جنین پیش نیاد."
که پرستار بار دیگر وارد اتاق شد و با اشاره دکتر، سرُم را باز کرد. دکتر #نسخه داروهایی را که برایم نوشته بود، به دست #مجید داد و با گفتن "شما میتونید برید." از اتاق #بیرون رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_ام بلاخره شماره #مجید را رقم به رقم به خاطر آورده و با صد
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_یکم
نمیدانم چقدر در آن #خواب عمیق فرو رفته بودم تا باز از شدت #درد بیدار شدم. به قدری گریه کرده بودم که پلکهایم #ورم کرده و مژه هایم به هم چسبیده بودند و به #سختی توانستم چشمانم را باز کنم.
احساس میکردم روی نگاهم پرده ای از گرد و #غبار افتاده که همه جا را تیره و تار میدیدم. هنوز #خماری دارو به تنم مانده و نمیدانستم چه بر #سرم آمده، ولی بی اختیار #اشک از گوشه چشمانم جاری شد که میدانستم دیگر #دختری ندارم و منتظر خبری از همسرم بودم که با همان صدای ضعیف و لرزانم، زیر لب ناله میزدم: "مجید... مجید زنده اس؟"
که دستی روی #دستم نشست و صدایی شنیدم: "الهه..." سرم را روی بالشت چرخاندم و از پشت نگاه #تاریکم، صورت غمزده و #خیس از اشک عبدالله را دیدم و پیش از هر حرفی با پریشانی پرسیدم: "از مجید خبر داری؟ پیداش کردی؟ زنده اس؟"
از هر دو #چشمش، قطرات اشک روی #صورتش جاری بود و نگاهش بوی غم میداد و پیش از آنکه از #مصیبت مجید، جانم به لبم برسد با صدایی آهسته پاسخ داد: "آره الهه جان! #پیداش کردم، تو یه بیمارستان بستری شده."
و من باور نمیکردم که با گریه ای که #گلوگیرم شده بود، باز پرسیدم: "حالش خوبه؟" و ظاهراً #حالش خوب نبود که عبدالله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: "آره..."
سپس سرش را بالا آورد و میدانست تا #حقیقت را نگوید، قرار نمیگیرم که با لحنی گرفته ادامه داد: "فقط دست و پهلوش #زخمی شده." و خدا میداند به همین خبر چقدر آرام گرفتم که لبهای خشکم به ذکر "الحمدالله!" تکانی خورد و قطره اشکی به #شکرانه سلامتی شوهرم، پای چشمم نشست.
برای اولین بار پس از رفتن #حوریه، لبخندی زدم و خودم #دلتنگ هم صحبتی اش بودم که از عبدالله پرسیدم: "باهاش حرف زدی؟" و هول حال خودم به دلم افتاد که بلافاصله با دل #نگرانی سؤال کردم: "میدونه من اینجوری شدم؟"
سرش را به نشانه #منفی تکان داد و همانطور که اشکش را پاک میکرد، پاسخ داد: "من وقتی رفتم اونجا، #بیهوش بود. نتونستم باهاش حرف بزنم." که باز بند دلم #پاره شد و #وحشتزده پرسیدم: "چرا بیهوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟"
دستم را میان انگشتانش گرفت و با #مهربانی پاسخ داد: "گفتم که حالش خوبه، #نگران نباش!" و دل بیقرار من دست بردار نبود که بلاخره #اعتراف کرد: "نمیدونم، دکتر میگفت اعصاب دستش #آسیب دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیه اش #صدمه زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر میگفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتادم ساعت از یازده #شب گذشته بود که مراسم #تمام شد و جز یک
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_یکم
از چند ساعت پشت سر هم #کار کردن، #خسته شده بودم و روی مبل #نشستم که مجید لبخندی به رویم زد و با لحنی گرم و با #محبت، از زحماتم تشکر کرد: "خیلی خسته شدی #الهه جان! دستت درد نکنه!"
و همانطور که روبرویم #نشسته بود، با کف دست چپش، #بازو و ساعد دست راستش را #فشار میداد که با دلسوزی نگاهش کردم و پرسیدم: "خیلی درد میکنه؟" لبخندی زد و با #خونسردی جواب داد: "نه الهه جان! چیزی نیس."
پلکهای بلندش از بارش بی وقفه اشکهایش #سنگین شده و آیینه چشمانش میدرخشید و #میدیدم هنوز محبت امام زمان(عج) در نگاهش
میجوشد که زیر لب #صدایش کردم: "مجید! شما اعتقاد دارید امام زمان(عج) زنده اس، درسته؟"
از سؤال بی مقدمه ام جا خورد و من با صدایی گرفته #اعتراف کردم: "آخه ما... یعنی اکثریت اهل #تسنن اعتقاد دارن که امام زمان(عج) هنوز متولد نشده و هر وقت زمان #ظهورش برسه، به دنیا میاد."
گمان کرد میخواهم دوباره سر #بحث و #مناظره را باز کنم که در آرامشی ناشی از ناچاری، #منتظر شد تا حرفم را بزنم، ولی من نه قصد #ارشاد داشتم، نه خیال #مباحثه و حقیقتاً میخواستم به #حقیقت حضورش پی ببرم که با صداقتی #معصومانه سؤال کردم: "خُب شما چرا فکر میکنید الان امام زمان(عج) حضور داره؟"
سپس مستقیم #نگاهش کردم و برای اینکه کتب #فقه و اصول شیعه و سُنی را تحویلم ندهد، با حالتی #منطقی توضیح دادم: "خُب حتماً علمای اهل سنت دلائل #خودشون رو دارن، علمای شیعه هم برای خودشون دلائلی دارن."
و برای اینکه #منصفانه قضاوت کرده باشم، #تبصره_ای هم زدم: "البته از بین علمای اهل #سنت هم یه عده اعتقاد دارن که امام زمان(عج) الان در قید حیات هستن، ولی اکثریتشون اعتقاد دارن بعداً متولد میشن."
و حالا حرف دل خودم را زدم: "ولی من میخوام بدونم تو چرا فکر میکنی الان امام زمان(عج) حضور داره؟" چشمانش به زیر افتاد، برای لحظاتی طولانی به فکر فرورفت و من چیزی برای گفتن نداشتم که #امشب شمه ای از عطر حضورش را #احساس کرده و باز نمیتوانستم باور کنم که عقیده ام چیز دیگری بود. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با آرامش #عجیبی جواب داد:
"نمیدونم چرا فکر میکنم ایشون الان #زنده هستن! خُب یعنی هیچ #وقت به این قضیه #فکر نکردم! چون اصلاً این قضیه #فکر_کردنی نیس! یه جورایی احساس کردنیه!"
و من #قانع نشدم که باز #سماجت کردم: "خُب چرا همچین #حسی میکنی؟" که لبخندی #مؤمنانه روی صورتش #درخشید و با دلربایی جواب داد: "خُب حس کردم دیگه! #نمیدونم چه جوری، ولی مثلاً همین امشب حس میکردم داره #نگام میکنه!"
سپس از روی #تأثر احساسش سری تکان داد و زمزمه کرد: "یا مثلاً همون شبی که ما #اومدیم تو این خونه، #احساس کردم هوامون رو داره!" و به عمق #چشمان تشنه ام، چشم دوخت تا #باور کنم چه میگوید:
"الهه! از وقتی که خدا آدم رو #خلق کرده، همیشه یه کسی بالای سرش بوده تا هواشو داشته باشه! تا یه جورایی واسطه رحمت خدا به بنده هاش باشه! تا وقتی آدمها #دلشون میگیره، یکی روی زمین باشه که بوی خدا رو بده و آرومشون کنه! حالا از #حضرت_آدم که خودش #پیغمبر بوده تا بقیه پیامبران الهی. از زمان حضرت محمد(ص) هم همیشه بالا سرِ این #امت یه کسی بوده که هواشون رو داشته باشه! اگه قرار باشه امام زمان(عج) چند سال قبل از قیام، تازه به #دنیا بیاد، از زمان شهادت امام حسن عسکری(ع) تا اون زمان، هیچ کسی نیس که واسطه #رحمت خدا باشه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_پنجم خود #آسید_احمد بود، با همان چهره خندان و چشمان
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_ششم
آسید احمد سرش را #پایین انداخته و با سر #انگشتانش با تار و پود #فرش بازی میکرد و میدیدم جگر #مامان_خدیجه برایم #آتش گرفته که اینچنین دلسوزانه نگاهم میکند.
چشمان مجید از همان سمت اتاق، از صورتم دل نمیکَند و از #نگرانی حالم پَر پَر میزد که #آسید_احمد هم تپشهای قلب عاشقش را #حس کرد و با لبخندی پُر مهر و محبت، دلداریش داد: "نترس باباجون! خانمت یه خورده دلش گرفته! زینب سادات ما هم همینجوره! یه وقتایی دلش میگیره و گریه میکنه!"
هنوز #دست مامان خدیجه پشتم بود و با دست دیگرش، دستهای #لرزانم را از زیر #چادر گرفته بود تا از گرمای محبتش آرام شوم و من همچنان #بیصدا گریه میکردم و دیگر #نفسهایم به شماره افتاده بود که صدا زد: "زینب سادات! مادر یه #لیوان آب بیار!"
و زینب سادات مثل اینکه تا آن لحظه #جرأت نمیکرد از اتاقش بیرون بیاید، با عجله به سمت #آشپزخانه رفت و برایم لیوانی #آب آورد. مامان خدیجه لیوان آب را از دستش گرفت و #اشاره کرد تا دوباره به اتاقش برود.
اصرار میکرد تا ذره ای #آب بخورم و من فقط میخواستم #خودم به همه چیز #اعتراف کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به #چشم آسید احمد نیفتد و اشک #چشمم بند نمی آمد که میان
گریه های مظلومانه ام با صدایی #لرزان شروع کردم: "من وهابی نیستم، من سُنی ام! خونواده ام همه #اهل_سنت هستن. فقط بابام... اونم سُنی بود..."
و نمیتوانستم بی مقدمه بگویم چه بر سرِ پدر #اهل_سنتم آمد که به یک #وهابی افراطی بدل شد، پس قدمی #عقب_تر رفتم: "ولی مجید شیعه اس. برای کار تو پالایشگاه اومده بود بندر و مستأجر طبقه بالای #خونه ما بود. یکسال و یکی دو ماه پیش با هم #ازدواج کردیم و تو همون طبقه #زندگیمون رو شروع کردیم. ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونواده هامون، همه چی خوب بود..."
و همه چیز از جایی #خراب شد که پدرم پیمان شراکتی شوم با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشتهای سردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی #لبریز حسرت ادامه دادم:
"تا اینکه بابام با چند تا #تاجر ناشناس قرارداد بست. خودش میگفت #اصالتاً عربستانیان، ولی خیلی ساله که اومدن ایران و اینجا #زندگی میکنن. ما همه مخالف بودیم، ولی بابام کار خودش رو کرد..." و پای #نوریه با مرگ مادرم به خانه ما باز شد که #آهی کشیدم و ناله زدم:
"به یکی دو ماه نکشید که مادرم #سرطان گرفت و مُرد... بعد سه ماه بابام با یه دختر #نوزده ساله ازدواج کرد. نوریه خواهر یکی از همون شرکای عرب بابام بود. تازه اون موقع بود که بابا گفت اینا #وهابیان. از اون روز #مصیبت ما شروع شد! بابا میگفت اینا شیعه رو قبول ندارن و نباید بفهمن مجید شیعه اس!"
که بلاخره سرم را #بالا آوردم و به پاس صبوریهای #سختش در برابر #نوریه، نگاهی عاشقانه به صورت محزون و #مظلومش کردم و با لحنی لبریز افتخار ادامه دادم: "مجید اون مدت خیلی اذیت شد! خیلی #عذاب کشید! بابا از عشق نوریه #کور و #کر شده بود! بابا حتی به خاطر نوریه #وهابی شده بود و خودش هم مجید رو زجر میداد! ولی مجید به خاطر من و برای اینکه آرامش زندگیمون به هم نخوره، همه رو تحمل میکرد تا نوریه نفهمه که شیعه اس..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_دوازدهم
ساعت از سه #صبح گذشته بود که مراسم پایان یافت و من چه #حال خوشی یافته بودم که #سبک و سرحال از جا #بلند شدم و نمی خواستم کسی مرا ببیند که بی سروصدا از #حیاط مسجد #خارج شدم، ولی خیالم پیش مجید بود و می دانستم اگر بفهمد من به مسجد آمده ام، چه حالی می شود که دلم نیامد بروم.
می خواستم #شیرینی این حضور شورانگیز را با مجید #مهربانم هم #تقسیم کنم که کنار نرده های حیاط مسجد، منتظر ایستادم تا #بیاید. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که مجید و آسید احمد با هم از #ساختمان مسجد #خارج شدند و به سمت سالن وضوخانه رفتند که مجید با صدایی آهسته رو به آسید احمد کرد: «اگه اجازه میدید من دیگه برم خونه.»
در #تاریکی نیمه شب #متوجه حضور من پشت #نرده_ها نشده بود و برای بازگشت به خانه #بی_قراری می کرد که آسید احمد با تعجب پرسید: «مگه #سحری نمیخوری؟ الان مسجد سحری میده. تا بری خونه که دیگه به سحری خوردن نمی رسی #باباجون!»
و #مجید دلش پیش من بود که با لبخندی لبریز #حیا پاسخ داد: «آخه الهه تنهاس، میرم خونه #سحری رو با هم می خوریم!» چشمان پیر سید احمد به خنده ای #شیرین غرق چین و چروک شد، دستی سرشانه مجید زد و با مهربانی پاسخ داد: «برو باباجون! برو که پیامبر #فرمودن هرچی #ایمان آدم کامل تر باشه، بیشتر به #همسرش اظهار محبت میکنه! برو پسرم!»
و با این جملات دل مجید
را #گرم_تر کرد و من همچنان پشت نرده ها پنهان شده بودم که حالا #بیشتر از آسید احمد خجالت میکشیدم. مجید با #عجله از حیاط خارج شد و من هم به دنبالش به راه افتادم. نزدیکش که رسیدم، آهسته صدایش کردم: «مجید!»
شاید #باورش نمی شد این صدای من باشد که ایستاد و به پشت سرش نگاهی کرد. #چشمش که به من افتاد، #نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و پیش از آنکه چیزی بپرسد، خودم #اعتراف کردم: «هرچی خواستم تو خونه بمونم، نتونستم! همش #دلم این جا بود!» از لحن معصومانه ام، صورتش به خنده ای شیرین #گشوده شد و قدمی به سمتم آمد. نگاهش از شادی حضورم به درخشش افتاده و نمی دانست احساسش را چگونه بیان کند که آهسته زمزمه کرد: «قبول باشه الهه جان!»
چشم از #چشمم برنمی داشت و شاید گره گریه را روی #تار و پود مژگانم می دید که #محو حال خوشم شده و پلکی هم نمی زد که خودم #شهادت دادم: «مجید من امشب گریه نکردم که حاجت بگیرم، فقط #گریه می کردم که خدا منو به خاطر امام علی(ع) ببخشه فقط گریه می کردم چون از این #گریه کردن لذت می بردم...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_هجدهم ساعتی تا اذان #ظهر مانده و ما همچنان در جاده #نجف
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_نوزدهم
و مگر اربعین چه
#اعجازی دارد که به #انتظار آمدن و #اشتیاق برپایی اش، اینچنین خاصه #خرجی میکنند و من که از فلسفه پوشیدن یک پیراهن #سیاه سر در نمی آوردم، حالا در این اقیانوس #عشق و عاشقی حقیقتأ سرگردان شده و در نهایت درماندگی تنها #نگاهشان می کردم.
نه می فهمیدم چرا این همه پر و بال می زنند و نه می توانستم #شیدایی شان را سرزنش کنم که وقتی دختری از اهل تسنن، رهسپار #چهار روز پیاده روی برای رسیدن به کربلا می شود، از شیعیان #انتظاری جز این نمی رود که برای معشوق شان اینچنین بر سر و سینه بزنند!
#مجید به نیم رخ صورتم نگاه کرد و شاید مشتاق بود تا ببیند در #دلم چه میگذرد که با لحنی #لبریز حیاء سؤال کرد: «الهه! تو اینجا چی کار میکنی؟»
به سمتش #صورت چرخاندم که به عمق چشمان مات و متحیرم، خیره شد و باز سؤال كرد: «الهه جان! تواین #جاده این همه زن و مرد #شیعه دارن به عشق امام حسین هم میرن! ولی تو چی کار کردی که طلبیده شدی؟ تو چی کار کردی که باعث شدی من بعد از ۲۹ #سال که از خدا #عمر گرفتم، بیام کربلا؟»
در میان همهمه #جمعیت و صدای پر شور مداحی های #عراقی که از بلندگوهای موکب ها پخش می شد، صدایش را به #سختی می شنیدم و به دقت نگاهش میکردم تا بفهمم چه می گوید که #لبخندی زد و در برابر سکوت بی ریایم، صادقانه #اعتراف کرد:
«من کجا و کربلا کجا؟!!! اگه تو نبودی من کی لیاقت داشتم بیام اینجا و این مسیر رو پیاده برم؟» در برابر #نجابت مؤمنانه اش زبانم بند آمده و او همچنان می گفت:
«الهه! اگه از من بپرسی، این #جواب گریه های #شب_قدر امامزاده اس! من و تو پارسال توامامزاده اونهمه خدا رو #صدا زدیم تا مامان رو #شفا بده! خب حکمت خدا چیز دیگه ای بود و مامان رفت، اون دختره #وهابی جاشو گرفت و هر کدوم از ما رو یه جوری #عذاب داد! عبدالله رو همون اول از خونه بیرون کرد، من و تو رو چند ماه بعد در به در کرد و اونهمه بلا سرمون اومد! بعد هم #نوبت محمد شد تا اموالش رو از دست بده و آواره غربت بشه! آینده #ابراهیم هم نابود شد و زن و بچه اش اون همه اذیت شدن! همه سرمایه بابا حرومِ #ریختن خون یه مشت زن و بچه بیگناه شد و آخر سر به خود بابا هم رحم نکردن!»
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊