eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهل_و_ششم سطح پوشیده از خُرده شیشه ی آشپزخانه را #محتاطانه پیم
💠 | نمازم که تمام شد به رفتم و دیدم میز را چیده که به آرامی و گفتم: "دیگه صبحونه رو بذار خودم آماده کنم." و او همانطور که مخلوطی از شیر و موز و و چند نوع مغز را در مخلوط کن میریخت، لبخندی زد و با شیرین زبانی جواب داد: "گفتم امروز خوب نیس، کمکت کنم." پس از چند لحظه با لیوان که برایم کرده بود، سر میز غذاخوری مقابلم نشست و با لحنی محبت شروع کرد: "الهه جان! باید خودت رو کنی! خیلی ضعیف شدی. ببین دیشب دوباره فشارت افتاده بود." مقداری از معجون را نوشیدم و بعد با پُر ناز پاسخ دادم: "من که همه و قرص ویتامین هایی که دکتر برام نوشته، میخورم!" سری جنباند و مثل اینکه دیشب پیش چشمانش شده باشد، با ناراحتی داد: "الهه جان! دیشب باید رنگ خودتو میدیدی! حالت خیلی بد بود!" و بعد به خیره شد و با دلشوره ای که به نام یک به دلش افتاده بود، اصرار که نه، التماسم کرد: "الهه! تو رو خدا بیشتر خودت باش! یادته اون هفته که رفته بودیم دکتر، چقدر کرد که نباید استرس و اضطراب داشته باشی!" و من هم دلم میخواست خودم را برایش لوس کنم که زدم و با حالتی معصومانه پاسخ دل نگرانیهایش را دادم: "چَشم! از امروز آب تو دل پسرم تکون بخوره!" از اشاره پُر خنده اش گرفت و همانطور که لقمه ای برایم میکرد، با زیرکی جواب داد: "حالا بذار وقتی رفتی سونوگرافی، میبینی چقدر خوشگله!" از رندانه اش، صدای خنده ام بلند شد و لقمه ای را که با از محبت برایم پیچیده بود، با دو انگشت گرفتم و بار دیگر با همه طعم شیرین عشقش را چشیدم. هنوز این عادت را ترک نکرده بودم که برای بدرقه اش به بروم و از همانجا برایش دست بدهم که دیدم کیفش را روی تخت کنار حیاط گذاشت و همانطور که با نگاه به کف حیاط نگاه میکرد، جارو دستی را برداشت و به سمت شیر آب رفت. از رفتار پیدا بود که شک کرده کسی را شسته که آهسته صدایش کردم و وقتی سرش را بالا آورد، طوری که پدر و نوریه از بیدار نشوند، گفتم: "من دیروز حیاط رو شستم." ابرو در هم کشید و با مهربانی تشر زد: "مگه نگفته بودم نمیخواد حیاط رو ! آخه تو با این وضعیت..." که از حالت که به شوخی به خودم گرفته بودم، خنده اش گرفت. جارو دستی را سر جایش گذاشت، کیفش را به شانه انداخت و با احساسی که از چشمانش میبارید، برایم دست داد و رفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_نهم از اینکه اینچنین بی باکانه قدم به میدان #مناظره گ
💠 | عروسک پشمی کوچکی را که همین صبح با مجید از بازار بودم، بالای تخت سفید و صورتی اش آویزان کردم تا خواب حوریه را تکمیل کرده باشم که هنوز دو هفته از تشخیص دختر بودن کودکم نگذشته، تختخواب و تشک و پتویش را خریده بودم و چقدر دلم میخواست در دل این روزهای رؤیایی، زنده بود تا سیسمونی نوزاد تنها دخترش را با دستان مهربان خودش آماده میکرد. اتاق خواب کوچکی که کنار اتاق خودمان بود و تا پیش از این جز برای نگهداری وسایل استفاده نمیشد، حالا مرتب شده و اتاق خواب دختر شده بود. به سلیقه خودم، پارچه ساتن رنگی تهیه کرده و پنجره کوچکش را پرده زده بودم و درست زیر پنجره، تخت لبه دارش را گذاشته بودم؛ همان که از دو ماه پیش مجید برای دخترمان نشان کرده و من به اینکه کودکم پسر است، از خریدش طفره میرفتم و حالا همان تخت را با ِست تشک و صورتی اش خریده و به انتظار لحظات خواب ناز دخترمان، کنار اتاق خوابش چیده بودیم. همانطور که گوشه روی زمین نشسته بودم، به اطرافم نگاه میکردم و برای تهیه بقیه وسایل نقشه میکشیدم که امشب بودم و باید به هر روشی این تنهایی را پُر میکردم. خیلی تلاش کرده بود در دوران بارداری ام، شیفتهای شبی که برایش میشد با همکارانش عوض کرده و هر شب کنارم بماند، ولی امشب نتوانسته بود کسی را برای تغییر پیدا کند و ناگزیر به رفتن شده بود و حالا باید پس از مدتها، را تنهایی سَر میکردم که بیش از اینکه به کمکش نیاز داشته باشم، محتاج حضور گرم و با محبتش بودم. وقتی به خاطر می آوردم که لحظه ، چقدر نگران حالم بود و مدام میکرد تا مراقب باشم و با چه حالی تنهایم گذاشت که پیش من و دخترش مانده بود و ما را به خدا و رفت، دلم بیشتر برایش تنگ میشد و بیشتر هوای را میکردم. هر چند این روزها دخترم از خواب خوشش بیدار شده و از چند روز پیش که برای نخستین بار در بدنم خورده بود، حرکت وجود را همچون پرواز پروانه در بدنم احساس میکردم و همین حس حضور حوریه، لحظات تنهایی ام میشد. ساعت هفت بود که بلاخره از اتاق خواب کودکم دل کَندم و سنگین از جا بلند شدم که زنگ درِ به صدا در آمد. پدر و نوریه ساعتی میشد که از خانه بیرون رفته و حتماً کلید داشتند. با قدمهایی کُند و کوتاه به سمت میرفتم که صدای باز شدن در حیاط، خبر از بازگشت پدر داد. خودم را پشت پنجره های رساندم تا از پشت پرده های حریرش نگاهی به حیاط انداخته باشم که حضور چند مرد در حیاط توجهم را جلب کرد. پدر و نوریه همراهشان نبودند و خوب که کردم متوجه شدم برادارن نوریه هستند و مانده بودم که کلید خانه ما دست اینها چه میکند! داخل شدند و در را پشت سرشان بستند و همین که در حیاط با صدای بلندی به هم خورد، دل من هم ریخت که حالا با این چهار مرد غریبه در خانه تنها بودم. خودم را از پشت عقب کشیدم که از حضور عده ای در خانه مان سخت به وحشت افتاده و مانده بودم به اجازه چه این چنین گستاخانه وارد شده اند که صدای درِ ساختمان طبقه پایین پرده گوشم را لرزاند. یعنی پایشان را از هم فراتر گذاشته و وارد خانه شده بودند که تنها به رسید درِ خانه را از قفل کنم. تمام بدنم از آتش گرفته بود که برادران نوریه، همچون صاحبخانه، در را گشوده و بی هیچ اجازه ِ ای وارد ما شده بودند. بند به بند بدنم به لرزه افتاده و بی آنکه بخواهم از حضورشان در این خانه به شدت بودم و آرزو میکردم که ای کاش مجید هم در خانه کنارم بود تا اینچنین جانم به ورطه اضطراب نیفتاده و دل نازک دخترم، از ترس ریخته در وجود مادرش، این همه نلرزد. رویِ کز کرده و فقط زیر لب ذکر را میگفتم تا قلبم قدری قرار گیرد که صدای قدمهای کسی که از پله ها بالا می آمد، در و دیوار را به هم کوبید و سراسیمه از جا بلندم کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصتم عروسک پشمی کوچکی را که همین #امروز صبح با مجید از بازار #
💠 | از که به یکباره به جانم افتاده و هر لحظه میشد، ضربان قلبم به شدت بالا رفته و سرم از درد میکشید که کسی محکم به در چوبی خانه ام کوبید. قلبم از جا کَنده شد و مثل اینکه دیگر توان ایستادن نداشته باشد، زیرِ پایم خالی شد که دستم را به دیوار گرفتم تا نخورم. گوشم به صدای درِ بود تا پدر بازگردد و چشمم به در خانه، تا غریبه ای که آنطرف ایستاده بود، زودتر برود و دلم به هوای بودن مجید، پَر پَر میزد. از ترسی که وجودم را گرفته بود، بیصدا میکشیدم تا متوجه حضورم در خانه نشوند و فقط را صدا میزدم تا به برسد که صدای نخراشیده اش، پرده گوشم را پاره کرد: "کسی خونه نیس؟!!!" صدایم در نمی آمد و او مثل اینکه شده باشد کسی در خانه نیست، سر به مسخره بازی گذاشته بود: "آهای! صابخونه؟!!! کجایی پس؟!!! ما اومدیم !" و بعد همچنانکه صدای پایش می آمد که از پله ها پایین میرفت، با لحنی ادامه داد: "برادرا! کسی اینجا نیس! از خودتون کنید تا این عبدالرحمنِ برگرده ببینیم میخواد چه غلطی بکنه!" و صدای خنده های شیطانیشان راهرو را پُر کرد و دیگری میان پاسخ داد: "میخوای چه غلطی بکنه؟ عبدالرحمن خرِ خودمونه! هر سازی براش بزنی، برات ! فقط باید تا میتونی خَرِش کنی! بعد رو بنداز گردنش و هی!!!!" و باز هیاهوی خنده هایشان، خانه را پُر کرد. حالا قلبم کُند تر شده که خیالم از بابت خودم و راحت شده بود و در عوض با هر که به پدرم میکردند، خنجری در سینه ام فرو میرفت که دیگر توانم را از دست دادم و خودم را روی کاناپه رها کردم و شنیدم یکیشان میپرسید: "من که سر از کار این و داماد عبدالرحمن در نیاوردم! اینا بلاخره چی کارن؟" و دیگری پاسخش را داد: "نوریه میگه دامادش خیلی مارموزه! نَم پس نمیده! ولی دختره بی بخاره! فقط فکر خونه زندگی خودشه! میگه کلاً بچه های همه شون بی بخارن! حالا این کتابهایی رو که اُوردی بده نوریه که بینشون کنه، شاید یه اثری کرد! ولی من بعید میدونم از اینا آبی گرم شه!" که یکی دیگر با صدای بلند خندید و در جوابش گفت: "آب از این گرمتر میخوای؟ تو مُشت ! هر چی درمیاره، صاف میریزه تو جیب ما! دیگه چی میخوای؟" و باز خنده های مستانه شان در خانه بلند شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_پنجم میدیدم که چشمان ریز و گود رفته پدر از عصبانیت مثل
💠 | به هر بود، خودم را از زمین کَندم و با قدمهای بی رمقم به سمت خواب رفتم. چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم و برای دیدار مجید، ناتوانم را روی زمین میکشیدم تا به رسیدم. از ضرب در زدن های مجید، در بزرگ و فلزی حیاط به افتاده و شاید حضورم را در بالکن احساس کرد که قدمی عقب رفت و نگاهی به طبقه بالا انداخت. دستم را به نرده گرفته بودم تا تعادلم را حفظ کنم و در برابر نگاه و مشتاقش، لبخند کمرنگی نشانش دادم تا قدری قرار بگیرد. با اشاره دستم میکردم که از اینجا برود و او مدام چیزی میگفت که نمیفهمیدم و دیگر توان سرِ پا ایستادن نداشتم که از چشمان دل کَندم و به اتاق بازگشتم. با نگاه کف اتاق را میپاییدم تا روی خُرده شیشه ها پا نگذارم و بلاخره خودم را به رساندم و همانجا دراز کشیدم که دیگر جانی برایم نمانده بود. ظاهراً امشب با همه درد و رنجهای بی پایانش شده و حالا باید منتظر فردای این خواب وحشتناک میماندم که پدر برای و زندگی ام چه میدهد و به کدام شرط از شرایط ظالمانه پدر نوریه راضی میشود. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و از درد استخوانهای شانه ام میزدم که دیگر کمردرد و فراموشم شده و تنها به یاد مجیدم، اشک میریختم و باز بیش از همه دلم برای حوریه میسوخت. میتوانستم احساس کنم که پا به پای من، چقدر کشیده و باز خدا را شکر میکردم که صدمه ای ندیده و همچنان با نرمش در بدنم، همدم این لحظات ام شده است. با چشمانی لبریز حسرت به تماشای جهیزیه ام بودم که روزی مادر مهربانم با چه شوق و برایم تهیه کرد و به سلیقه خودش این خانه را برای تنها آماده کرد و هنوز ده ماه از این زندگی نگذشته، همه اسباب نوعروسانه ام بخاطر نامادری ام در هم شکست، همسر عزیزم از خانه خودش شد و پدرم حکم به طلاق یا طرد همیشگی ام از این خانه داد و چقدر بودم که مادرم نبود و ندید پدرم بخاطر زن جوان و طنازش، دختر را چطور زیرِ لگدهای سنگینش میکوبید. درِ بالکن باز و من نه از خنکای شب بندر که از هجوم و غصه، لرز کرده و توانی برای بلند شدن و بستن در نداشتم که همانطور روی در خودم شده و بیصدا گریه میکردم که بار دیگر صدای در به گوشم رسید. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_پانزدهم عبدالله که از پدر #نتیجه نگرفته بود، برگشت و کنار
💠 | از نگاه میخواندم از شرایط پدر چندان هم نیامده که خودش هم به زبان آمد و برای به پدر هم که شده، دلم را به طعنه تلخش تازیانه زد: "از اول هم کردیم الهه رو دادیم به این پسره! من یکی که دیگه نمیخوام چشمم بهش بیفته!" ولی محمد برایم سوخته بود که در سکوتی فرو رفته و هیچ نمیگفت. سپس پدر به سراغ ساک دستی ام رفت و طوری زیپش را کشید که زیپ پاره شد و عمداً همه وسایلم را روی ریخت تا مبادا چیزی از خانه اش بیرون ببرم که عبدالله از جا پرید و با ناراحتی اعتراض کرد: "بابا چی کار میکنی؟ وسایل خودش رو که میتونه ببره!" و دیگر نمیشنیدم پدر در جوابش چه فحشهای به من و مجید میدهد که دستم را به گرفتم و بدن سُست و سنگینم را از لب پله بلند کردم. با قدمهای کُند و کوتاهم از کنار و محمد گذشتم تا بالای سر پدر رسیدم که هنوز داشت وسایلم را به هم و برای اینکه زحمتش را کم کنم، خم شدم و فقط کیف را برداشتم تا بفهمد چیز دیگری با خودم نمیبرم. میشنیدم محمد و عبدالله به وساطت جلو آمده و هر کدام حرفی میزنند و هیچ کدام از دل من نداشتند که ساعتی پیش، پدرم به طمع با برادر نوریه و وصلتی دیگر با این طایفه، پیشنهاد قتل کودکم را داده بود. با هر دو دست بندری ام را دور سرم محکم پیچیدم که نگاهم به صورت سرد و بی احساس ابراهیم افتاد. هیچ وقت روی خوشش را ندیده بودم و در عوض بارها از جملات پُر نیش و کنایه اش بودم و باز محبت خواهری ام برایش میتپید. ای کاش لعیا و را هم با خودش آورده بود تا الاقل با آنها هم خداحافظی میکردم. محمد با چشمان اندوهبارش نگاهم میکرد و دیگر صورت گرد و سبزه اش مثل شاد و نبود. هنوز از خانه نرفته، دلم برای طبعی های شیرینش تنگ شده و چقدر دلم هوای یوسف و را کرده بود و نمیدانستم تا چه زمانی از دیدارشان خواهم شد. چشمانم از صورت ابراهیم و محمد دل کَند و به نگاه عبدالله رسید، ولی میدانستم که او مثل و محمد ترسی از پدر ندارد و به زودی به دیدارم خواهد آمد که با کمتری از نگاه مهربانش گذشتم و نه اینکه نخواهم که نمیتوانستم بار دیگر به صورت پدرم کنم که امروز چشمانش شبیه چاهی از جهنم زبانه میکشید و جام ترس را در جانم پیمانه میکرد. با دلی که میان و خانواده ام جامانده بود، از در فلزی ساختمان خارج شدم و قدم به گذاشتم. هرچند هوای تازه برایم به معنای آزادی بود، ولی دیگر رمقی برایم نمانده و با هر قدمی که به سمت در حیاط برمیداشتم، احساس میکردم به لبم میرسد. کمرم از درد بیحس شده و سرم به قدری گیج میرفت که دیگر دردش را فراموش کرده بودم. مثل اینکه سنگینی روی قفسه سینه ام مانده باشد، نفسم به بالا می آمد که فریاد پدر بار دیگر در گوشم شکست: "جلوی برادرهات دارم میگم! تو دیگه هیچ سهمی تو این خونه نداری! اگه از این در رفتی بیرون، برای من دیگه مُردی!" که به سمتش برگشتم و کردم در منتهای قلبش چیزی برای به افتاده و شاید میخواهد تا آخرین لحظه هم که شده، مرا از رفتن منصرف کند. ولی برای من در این ماندن هیچ نبود که باید به هرچه نوریه و خانواده اش برای پدرم میکردند، تن میدادم و اول از همه باید از عشق زندگی ام می گذشتم و پدر هم می دانست دیگر به سمتش برنمیگردم که آخرین را با نهایت بیرحمی بر سرم کوبید: "به اون هم بگو که برای گرفتن پول پیش خونه، نیاد! من پول رو بهش پس نمیدم. چون من با کافر معامله نمیکنم! اون هم پیش من میمونه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_نوزدهم تمام توانم را #جمع کردم تا بتوانم در پاسخ دل لبریز
💠 | ساعت از هفت گذشته بود که از درمانگاه خارج شدیم و من به همان چند قدم که طول درمانگاه را طی کردم، بند آمد و باز کمرم خشک شد که دیگر نتوانستم دهم. به سختی خودم را کناری کشیدم و به نرده درمانگاه در پیاده رو تکیه زدم. مجید به اطرافش کرد و شاید به دنبال مغازه اغذیه میگشت که چین به پیشانی انداختم و گفتم: "من الان نمیتونم چیزی بخورم. ماشین بگیر بریم یه جایی..." و تازه به خودم آمدم که دیگر سرپناهی ندارم که با پرسیدم: "باید بریم استراحتگاه پالایشگاه؟" ولی مجید همه جا را کرده بود که در برابر صورت خسته و جان به لب رسیده ام، لبخندی زد و با همیشگی اش پاسخ داد: "نه الهه جان! که جای زن و بچه نیس! یکی از بچه های پالایشگاه همین رفت تهران، کلید خونه اش رو داده به من، میریم اونجا." و باز به انتهای نگاهی کرد و ادامه داد: "ولی اول بریم یه چیزی بخوریم، یه کم بگیری، بعد بریم." و من از شدت حالت تهوع حتی نمیتوانستم به خوردن فکر کنم که صورت در هم کشیدم و گفتم: "نه! من چیزی نمیخوام! بریم!" و باید به هر حال فکری برای میکردیم که از گوشتی که چند قدم پایین تر بود، مقداری چرخ کرده خرید و با یک تاکسی به آدرسی که همکارش داده بود، رفتیم. طبقه اول یک نوساز که با استفاده از وسایل تزئینی مختلف، چهره یک خانه زیبا را به خود گرفته و بی آنکه بخواهم زندگی از دست رفته ام را به رخم میکشید. با عجله چراغهای آپارتمان را روشن کرده و کوسنهای روی را جمع کرد تا بتوانم دراز بکشم که نگاهی به ساعت کردم و گفتم: "مجید! من نماز نخوندم، اگه بخوابم دیگه حال ندارم بلند شم." و با همه ناتوانی به سمت رفتم و وضو گرفتم. به اتاق که برگشتم، سجادهای را برایم کرد که با مُهری که داخل جانمازش بود، فهمیدم همکارش از اهل است و پیش از آنکه حرفی بزنم، مُهر را از روی جانماز برداشت و گفت : "تا تو نماز بخونی، منم رو درست میکنم." و منتظر پاسخم نشد و بلافاصله به رفت. از شدت ضعفی که تمام بدنم را گرفته بود، نمیتوانستم را بالا بیاورم و تکبیر نمازم را بگویم و خدا میداند با چه نماز مغرب و عشاء را به پایان رساندم که سلام نمازم را دادم و همانجا کنار روی زمین دراز کشیدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصتم راننده، اتومبیل را #متوقف کرد و رو به مجید گفت: "بفرما
💠 | انگار در این خبری از گرمای این شبهای بندر نبود که خوش سلیقه، سنگ فرش حیاط را آب و زده بود تا بوی خوش آب و در فضا پیچیده و خنکای لطیفی صورت پژمرده ام را نوازش دهد. روبرویم در صدر حیاط، ایوان و دلبازی بود که را به ساختمان متصل میکرد و تنها سه پله کوتاه از ردیفی از گلدانهای تزئین شده بود. ساختمان در تمام ایوان امتداد داشت و به نظرم دو ساختمان کاملاً حیاط ارتفاع میگرفت که آن هم با بودند که در یک طبقه و در کنار هم ساخته شده بودند. نگاهم از پله ها بالا رفت و چشمم به دو خانم افتاد که در نهایت حیا و روی ایوان ایستاده و از همانجا به ما آمد میگفتند. حاج آقا ساک کوچکمان را لب ایوان گذاشت و با خنده ای که صورتش را پوشانده بود، رو به کرد: "دیر کردی ! دیگه داشتم میاومدم سرِ خیابون دنبالتون. گفتم آدرس رو پیدا نکردید." و اگر بگویم زبان من و بند آمده بود که حتی نمیتوانستیم به از او تشکر کنیم، نکرده ام که به معجزه پروردگارمان در کمتر از یک ساعت از جهنمی و ظلمانی به بهشتی خنک و خوش دعوت شده بودیم. سپس دستش را به سمت خانم های ایستاده در گرفت و معرفی کرد: "حاج خانم و دخترم هستن." و بلافاصله مرا قرار داد : "دخترم! این حاج خانم و دختر ما، جای مادر و خواهر خودت هستن!" و شاید از چشمان فهمید چقدر احساس غریبگی میکنم که با مهربانی بیشتری ادامه داد: "اینجا خودته دخترم! منم مثل پدرت میمونم! بفرمایید!" و همسر حاج آقا از پایین آمد و با صدایی سرشار از متانت، پشت همسرش را گرفت: "خیلی اومدید! بفرمایید!" ولی من و مجید همانجا پای در زده و قدم از قدم بر نمیداشتیم که پس از ماهها آوارگی و زخم زبان شنیدن، محوِ این همه خوش خلقی تنها نگاهشان میکردیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_ششم نسیم خنکی به #صورتم دست میکشید و باز دلم نمیآمد از
💠 | از پریشانی قلب مجید خبر داشتم، ولی از حاج خانم کشیدم که سرم را انداختم و خدا میداند به همین کوتاه، چقدر دلم برای تنگ شده و دوباره بیتاب دیدنش شده بودم. صبحانه ام که تمام شد، با که حالا پس از روزها با کاچی گرم و شربت به بدنم بازگشته بود، از جا بلند شدم و خالی را به آشپزخانه بُردم که حاج خانم شد و با مهربانی کرد: 'تو چرا با این حالت شدی دخترم؟ خودم می اومدم!" سینی را روی گذاشتم و با شیرین زبانی پاسخ دادم: "حالم خوبه حاج خانم!" را گرفت و کرد تا روی صندلی کنار بنشینم و خودش مقابلم ایستاد تا نصیحتم کند: "مادرجون! تازه یه هفته اس مرخص شدی! باید خوب کنی! بیخودی هم نباید سبک کنی!" سپس خم شد، رویم را بوسید و با لحنی مهربانتر ادامه داد: "تو هم مثل میمونی، نمیخواد به من بگی حاج خانم! دخترم بهم میگه خدیجه! تو هم اگه دوست داری مامان خدیجه صدام کن!" و من در این مدت به بی مهری دیده بودم که از این محبت بی منت، پرده پاره شد و قطره اشکی روی گونه ام و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که اشکم را پاک کردم و در عوض، من هم دخترانه تقدیمش کردم، ولی باز هم نمی خواست در زندگی ام کند که نپرسید چرا گریه میکنم و چرا با اینکه اهل بندرم، در این شهر و برای اینکه حال و هوایم را عوض کند، همچنانکه مشغول کارهای بود، برایم از هر دری حرف میزد تا کند که صدای زنگ در بلند شد. مجید بود که با کامیون وسایل آمده و به کمک آسید احمد و دو ، اسباب زندگیمان را داخل میگذاشت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_پنجم در جلسات #صبحگاهی قرآن مامان خدیجه شرکت میکردم،
💠 | من و مامان و زینب سادات، از نبودن آسید احمد و مجید در خانه استفاده کرده و بدون و با خیالی راحت در کار میکردیم تا بساط جشن امشب شود و دقایقی به اذان مانده بود که همه کارها تمام شد. دیس را روی میز فلزی کنار حیاط چیده و بسته های کوچک میوه و شکلات را کف گذاشته بودیم تا در هنگام ختم مراسم از میهمانان پذیرایی شود. اتاقها را هم کرده و کارهای سخت تر را به عهده گذاشته بودیم تا بعد از نماز مغرب و که به خانه باز میگردند، کمکمان کنند. ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که آسید احمد و مجید از برگشتند و از همانجا مشغول کار شدند. کف را فرش انداختند تا مردها در حیاط بنشینند و زنها در ، روی هم برای آسید احمد میز و صندلی تعبیه کردند تا هنگام و قرائت دعا، منبر مناسبی داشته باشد. مامان هم غذای تدارک دید و در فرصتی که تا آمدن میهمانان بود، با شام را خوردیم و من و زینب سادات شستن ظرفها بودیم که اولین وارد شد. میدیدم زینب سادات دست و را گم کرده که با صمیمی پیشنهاد دادم: "تو برو کمک مامان ! من میشورم!" و همین جمله بود که با شیرین، دستهایش را کرد و با عجله از بیرون رفت. فقط دو سال از من کوچکتر بود و در مدت به قدری مهربانی های خالصانه اش شده بودم که همچون خواهری که هرگز محبتش را نچشیده بودم، دوستش داشتم و نه فقط زینب سادات، که تمام اعضای این خانواده با چنان و مرحمتی با من و مجید برخورد میکردند که غم غربت و بی وفایی خانواده ام، فراموشمان شده بود. ظرفها را شستم و برای از بانوانی که وارد میشدند، مشغول ریختن شدم که مراسم با تلاوت آغاز شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_یکم از چند ساعت پشت سر هم #کار کردن، #خسته شده بودم
💠 | نمیفهمیدم چه نیازی به حضور رحمت دارد و مگر رحمت الهی جز به واسطه به بندگانش نمیرسید که بایستی حتماً کسی واسطه این میشد و صدای همهمه زنی که در با مامان خدیجه صحبت میکرد، را بیشتر به هم میزد که با سؤال کردم: "خُب چرا باید حتماً یه باشه تا واسطه رسیدن نعمت خدا بشه؟" فهمیده بود قصد ندارم و تنها برای گرفتن پاسخ سؤالم، اصرار میکنم که به آرامی خندید و با لحنی پاسخ داد: "الهه جان! من که کاره ای نیستم که جواب این سؤالها رو بدونم، ولی یه میرسه که آدم میکنه انقدر داغونه یا انقدر کرده و وضعش خرابه که دیگه خجالت میکشه با خدا بزنه! دنبال یه کسی میگرده که براش وساطت کنه، که خدا به احترام اون یه نگاهی هم به تو بندازه..." و حالا صدای زن شده و فکر مجید را هم پریشان میکرد که دیگر نتوانست دهد. از اینکه چنین بحث و معقولی با این سر و صدا به هم ریخته بود، از جا بلند شدم تا پنجره اتاق را ببندم بلکه صدای شکایتهای ، کمتر بدهد، ولی چیزی شنیدم که همانجا پشت پنجره خشکم زد: "حاج خانم! چرا حرف منو باور نمیکنید؟!!! من این دختر رو میشناسم! همه کس و کارش رو میشناسم! اینا ! به خدا همه شون وهابی شدن!" و نمیدانم از شنیدن این چقدر ترسیدم که سراسیمه به سمتم آمد و با نگرانی سؤال کرد: "چی شده الهه؟ چرا رنگت پریده؟" و هنوز کنارم نرسیده بود که او هم زن را شنید: "حاج خانم! به خدا راست میگم! به همین شب راست میگم! شوهر بدبختم کارگرشون بود! تو انبار بابای گور به کار میکرد! به جرم اینکه شوهرم ، کرد! حتی حقوق اون هم نداد! تهدیدش کرد که اگه یه دفعه دیگه بذاره تو انبار، رو میریزه! شوهر بیچاره منم از ترس جونش، دیگه دنبال حقوقش هم نرفت!" و مجید کرد پایم سُست شده که دستم را گرفت تا نخورم. او هم مثل من مات و مانده بود که نمیتوانست به کلامی آرامم کند و هر دو با که به تپش افتاده بود، به شکوائیه زن گوش میکردیم. هرچه مامان خدیجه تذکر میداد تا آرامتر صحبت کند، بدهکار نبود و طوری جیغ و میکرد که صدایش همه حیاط را پُر کرده و به وضوح شنیده میشد: "باباش ! همه شون با یه عده عرب وهابی ارتباط دارن! الانم یه مدته که باباش زده و رفته !" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_نهم تکیه اش را از #کابینت برداشت و فهمید چقدر دلم شکسته
💠 | مسیر منتهی به حسابی شلوغ شده و دو طرف خیابان پر از و ماشین های پارک شده بود. نزدیک در که رسیدم، صدای آشنای آسید احمد را شنیدم که مشغول بود. ظاهرا داخل مسجد پر شده بود که جمع زیادی از بانوان در نشسته بودند و برای من هم که می خواستم کمردر باشم، کنج جای مناسبی بود. جایی به اندازه یک نفر پیدا کردم و هم با خود نیاورده بودم که همانجا روی نشستم و دل سپردم به حرف های آسید احمد که مجلس را گرم کرده و با شوری از امام علی له سخن می گفت. سرم را به دیوار حیاط مسجد تکیه داده و مثل این که سر به غم نهاده باشم، با تمام دل به عشق بازی های روی منبر سپرده بودم بلکه مثل شب نیمه دلم را با خودش ببرد و طولی نکشید که قفل قلبم را به حیله ی عارفانه در هم شکست: «آی مردم! فکر نکنید شه فقط پدر کوفه بود انه! آقا پدر همه اس، پدر من و هم هست! اینو من نمیگم، شهادت داده که علی که پدر همه اما اونجا که رسول اکرم فرمودند "من و علی که پدران این امت هستیم پس پیامبر و حضرت على(ع) پدر من و تو هم هستن!» لحظاتی سکوت کرد و بعد با نغمه شورانگیزی ناله زد: «پس چرا ؟ با پدرت کاری نداری؟ بیا امشب اینجوری کن بگو بابا ! بگو بابا دستم رو بگیر بگو بابا امشب تو پیش خدا کن تا منو ببخشه» و چرا باید او برای ما طلب آمرزش می کرد؟ مگر خودمان كفایت نمی کرد و خدا چه زیبا پاسخ سوالم را بر زبان آسید احمد جاری کرد: «بگو يا على من خیلی کردم، من وضعم خیلی روم نمیشه با خدا حرف بزنم! تو برو ضمانت منو پیش خدا بکن» همهمه جمعیت به بلند شده و من با دلی که به تب و تاب افتاده بود، جاده صحبت آسید احمد را می کردم تا ببینم به کجا می رسد و او همچنان در این نیمه شب، با چراغ میگشت: «اگه آقا پیش خدا برات کنه، کار ! بذار برات به چیزی تعریف کنم که ببینی امشب با چه آقایی طرف هستی! ابن ابی الحدید بزرگ اهل سنت نقل می کنه که یه روز حضرت علی (ع) از میخواد که براش طلب مغفرت کنه. پیامبر میشن، دو رکعت نماز میخونن، بعد دست مبارکشون رو به سمت آسمون بلند می کنن، اینجوری دعامیکنن: "خدایا! به حق اون مقامی که علی در پیشگاه تو دارد، على(ع) رو ببخش" حضرت علیهم میپرسه: "یا رسول الله! این چه دعایی بود؟ پیامبر جواب میدن: مگه گرامی تر از علی به کسی هست که به درگاه خدا واسطه کنم؟" یعنی پیامبر خدا رو به حق علی(ع) قسم داد تا على(ع) رو ببخشه! یعنی این قسم ردخور نداره، یعنی وقتی خدا رو به حق علی قسم بدی، دیگه خدا نمیکنه! اینو من نمیگم، دانشمند مشهور اهل سنت از قول نقل میکنه! یعنی پیغمبر خدا ضمانت کرده این قسم خور نداره یعنی می خواسته به من و تویاد بده که به اسم مبارک علی له بریم در خونه خداتا دست خالی برنگردیم! دیگه گر كاهل بود، تقصیر صاحب خانه چیست؟» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ساعت از سه گذشته بود که مراسم پایان یافت و من چه خوشی یافته بودم که و سرحال از جا شدم و نمی خواستم کسی مرا ببیند که بی سروصدا از مسجد شدم، ولی خیالم پیش مجید بود و می دانستم اگر بفهمد من به مسجد آمده ام، چه حالی می شود که دلم نیامد بروم. می خواستم این حضور شورانگیز را با مجید هم کنم که کنار نرده های حیاط مسجد، منتظر ایستادم تا . چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که مجید و آسید احمد با هم از مسجد شدند و به سمت سالن وضوخانه رفتند که مجید با صدایی آهسته رو به آسید احمد کرد: «اگه اجازه میدید من دیگه برم خونه.» در نیمه شب حضور من پشت نشده بود و برای بازگشت به خانه می کرد که آسید احمد با تعجب پرسید: «مگه نمیخوری؟ الان مسجد سحری میده. تا بری خونه که دیگه به سحری خوردن نمی رسی !» و دلش پیش من بود که با لبخندی لبریز پاسخ داد: «آخه الهه تنهاس، میرم خونه رو با هم می خوریم!» چشمان پیر سید احمد به خنده ای غرق چین و چروک شد، دستی سرشانه مجید زد و با مهربانی پاسخ داد: «برو باباجون! برو که پیامبر هرچی آدم کامل تر باشه، بیشتر به اظهار محبت میکنه! برو پسرم!» و با این جملات دل مجید را کرد و من همچنان پشت نرده ها پنهان شده بودم که حالا از آسید احمد خجالت میکشیدم. مجید با از حیاط خارج شد و من هم به دنبالش به راه افتادم. نزدیکش که رسیدم، آهسته صدایش کردم: «مجید!» شاید نمی شد این صدای من باشد که ایستاد و به پشت سرش نگاهی کرد. که به من افتاد، از تعجب به صورتم خیره ماند و پیش از آنکه چیزی بپرسد، خودم کردم: «هرچی خواستم تو خونه بمونم، نتونستم! همش این جا بود!» از لحن معصومانه ام، صورتش به خنده ای شیرین شد و قدمی به سمتم آمد. نگاهش از شادی حضورم به درخشش افتاده و نمی دانست احساسش را چگونه بیان کند که آهسته زمزمه کرد: «قبول باشه الهه جان!» چشم از برنمی داشت و شاید گره گریه را روی و پود مژگانم می دید که حال خوشم شده و پلکی هم نمی زد که خودم دادم: «مجید من امشب گریه نکردم که حاجت بگیرم، فقط می کردم که خدا منو به خاطر امام علی(ع) ببخشه فقط گریه می کردم چون از این کردن لذت می بردم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊