شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_یکم از چند ساعت پشت سر هم #کار کردن، #خسته شده بودم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_دوم
نمیفهمیدم #امت_اسلامی چه نیازی به حضور #واسطه رحمت #خدا دارد و مگر رحمت الهی جز به #طریق واسطه به بندگانش نمیرسید که بایستی حتماً کسی واسطه این #خیر میشد و صدای همهمه زنی که در #حیاط با مامان خدیجه صحبت میکرد، #تمرکزم را بیشتر به هم میزد که با #کلافگی سؤال کردم: "خُب چرا باید حتماً یه #کسی باشه تا واسطه رسیدن نعمت خدا بشه؟"
فهمیده بود قصد #لجاجت ندارم و تنها برای گرفتن پاسخ سؤالم، #صادقانه اصرار میکنم که به آرامی خندید و با لحنی #متواضعانه پاسخ داد: "الهه جان! من که کاره ای نیستم که جواب این سؤالها رو بدونم، ولی یه #وقتهایی میرسه که آدم #حس میکنه انقدر داغونه یا انقدر #گناه کرده و وضعش خرابه که دیگه خجالت میکشه با خدا #حرف بزنه! دنبال یه کسی میگرده که براش وساطت کنه، که خدا به احترام اون یه نگاهی هم به تو بندازه..."
و حالا صدای زن #بلندتر شده و فکر مجید را هم پریشان میکرد که دیگر نتوانست #ادامه دهد. از اینکه چنین بحث #خوب و معقولی با این سر و صدا به هم ریخته بود، #ناراحت از جا بلند شدم تا پنجره اتاق را ببندم بلکه صدای شکایتهای #زن، کمتر #آزارمان بدهد، ولی چیزی شنیدم که همانجا پشت پنجره خشکم زد: "حاج خانم! چرا حرف منو باور نمیکنید؟!!! من این دختر رو میشناسم! همه کس و کارش رو میشناسم! اینا #وهابیَند! به خدا همه شون وهابی شدن!"
و نمیدانم از شنیدن این #کلمات چقدر ترسیدم که #مجید سراسیمه به سمتم آمد و با نگرانی سؤال کرد: "چی شده الهه؟ چرا رنگت پریده؟" و هنوز کنارم نرسیده بود که او هم #صدای زن را شنید:
"حاج خانم! به خدا راست میگم! به همین شب #عزیز راست میگم! شوهر بدبختم کارگرشون بود! تو انبار #خرمای بابای گور به #گورش کار میکرد! به جرم اینکه شوهرم #شیعه_اس، #اخراجش کرد! حتی حقوق اون #ماهش هم نداد! تهدیدش کرد که اگه یه دفعه دیگه #پاشو بذاره تو انبار، #خونش رو میریزه! شوهر بیچاره منم از ترس جونش، دیگه دنبال حقوقش هم نرفت!"
و مجید #احساس کرد پایم سُست شده که دستم را گرفت تا #زمین نخورم. او هم مثل من مات و #متحیر مانده بود که نمیتوانست به کلامی آرامم کند و هر دو با #قلبهایی که به تپش افتاده بود، به شکوائیه زن گوش میکردیم. هرچه مامان خدیجه تذکر میداد تا آرامتر صحبت کند، #گوشش بدهکار نبود و طوری جیغ و #داد میکرد که صدایش همه حیاط را پُر کرده و به وضوح شنیده میشد:
"باباش #وهابیه! همه شون با یه عده عرب وهابی ارتباط دارن! الانم یه مدته که باباش #غیبش زده و رفته #قطر!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_سوم از اینکه روح #مادر مهربانم برای تنهایی من به تب و ت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_چهارم
نمی توانستم #باور کنم تمام سرمایه خانوادگی مان به همین راحتی به تاراج رفته که کاسه #سرم از درد پر شده و #قلبم سخت به تپش افتاده بود و محمد همچنان ادامه می داد:
"راستش من خیلی #ترسیدم! گفتم حتما نوریه و #برادرهاش یه بلایی تو قطر سر بابا آوردن و مال و #اموالش رو بالا کشیدن! #فوری زنگ زدم به بابا، دیدم حالش از همیشه بهتره! #دیوونه شدم! فقط داد و بیداد می کردم! اونم سرم داد کشید و گفت:
"مال خودمه! به شماها هم هیچ ربطی نداره!" من دیگه التماسش میکردم! میگفتم #حداقل سهم ما رو بده، خودت هر کاری می خوای بکن! می گفتم من و #ابراهیم دستمون به هیچ جا بند نیس! اونم گفت: "دیگه شماها سهمی ندارید! همه چی به اسم نوریه بوده، اونم همه رو فروخته و پولش مال خودشه!" دیگه گریه ام گرفته بود. بعد که دید خیلی التماس میکنم، گفت: بلند شو بیا قطر!"
که مجید حیرت زده تکرار کرد: "قطر؟!!!" و محمد به نشانه #تأیید سر تکان داد و گفت: "آره ! گفت: "تو و ابراهیم بیاید #قطر، این جا به کار خوب #براتون سراغ دارم!"" ومن بلافاصله سؤال کردم: "حالا میخوای بری؟" و به جای محمد، عطیه با #دستپاچگی جوابم را داد: "نه! برای چی بره؟!!! زندگی مون رفت به درک، دیگه نمیخوام #شوهرم رو از دست بدم ! مگه تو این #مملکت کارنیس که بره قطر؟!!!"
و يوسف را که از صدای بلند #مادرش به گریه افتاده بود، #محکم در آغوش کشید و به قدری #عصبی شده بود که به شدت تکانش میداد و همچنان #اعتراض می کرد: "من دیگه به بابا اعتماد ندارم! اگه اینا رفتن اونجا، چند سال #حمالی کردن و باز همه #سرمایه_شون رو بالا کشید، چی؟!!! از وقتی من #عروس این خونواده شدم، محمد و ابراهیم توو #نخلستون عرق می ریختن و بابا فقط دستور می داد، به کجا رسیدن ؟!!!"
میدیدم مجید دلش برای #وضعیت محمد به #درد آمده و کاری از دستش برنمی آمد که سنگین سر به زیر انداخته و محمد نگران #ابراهیم بود که زیرلب زمزمه کرد: "ولی ابراهیم خرشد و رفت!» و #عطیه نمی خواست به سرنوشت لعيا دچار شود که #باز خروشید: "ابراهیم هم #اشتباه کرد. برای همینه که لعیا #قهر کرده رفته خونه باباش! میگه یا ابراهیم برگرده یا #طلاق میگیرم!" از خبری که #شنیدم بند دلم پاره شد و #وحشتزده پرسیدم: "چی میگی عطيه؟!!!"
#یوسف را که کمی آرام شده بود، روی زمین گذاشت و دلش #حسابی برای لعیا #سوخته بود که با ناراحتی توضیح داد: "لعیا خیلی به ابراهیم #اصرار کرد که نره، ولی ابراهیم #گوشش بدهکار نبود. میگفت میرم اونجا هم #حقم رو میگیرم، هم کار میکنم. حالا لعيا با #ساجده رفته خونه باباش. #تهديد کرده اگه ابراهیم برنگرده، طلاق می گیره لعيا هم می دونه که دیگه #نمیشه رو حرف بابا حساب کرد. با با دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره، همه کاره اش اون دختره #وهابیه!"
عبدالله #نفس بلندی کشید و با حالتی دردمندانه از این همه #بدبختی پدر ابراز #تأسف کرد: "بابا همون یه سال پیش که با این جماعت قرارداد بست، همه اختیار خودش رو از دست داد!"
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊