💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_اول
با لحن گرم #مجید که به اسم صدایم می کرد، چشمانم را گشودم، اما شیرینی خواب سحرگاه دستبردار نبود که باز صدای #مهربانش در گوشم نشست: "الهه جان! بیدار شو! وقت نمازه." نگاهم را به دنبالش دور اتاق گرداندم، ولی در اتاق نبود. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنک و خوشبوی صبح 31 فروردین ماه سال 92، به چشمان خمار و خواب آلودم، دست میکشید.
از اتاق خواب که بیرون آمدم، صدای تکبیرش را شنیدم و دیدم #نمازش را شروع کرده که من هم برای گرفتن وضو به دستشویی رفتم. در این چند روزی که از شروع زندگیمان میگذشت، هر روز من او را برای نماز #صبح بیدار کرده بودم، اما امروز او راحتتر از من دل از خواب کَنده بود. نمازم را خواندم و برای آماده کردن صبحانه به #آشپزخانه رفتم.
آشپزخانه ای که بعد از رفتن محمد و عطیه تا یکی دو هفته پیش، جز یک گاز رومیزی رنگ و رو رفته و یخچالی دست دوم و البته چند تکه ظرف #کهنه چیزی به خود ندیده بود و حالا با جهیزیه زیبا و پُر #زرق و برق من، جلوه ای دیگر پیدا کرده بود. از میان ظروف زیبا و رنگارنگی که در کابینتها چیده بودم، پیش دستی انتخاب کرده و #قطعات کره و پنیر را با سلیقه خُرد کردم.
کاسه مربا و عسل و شیره خرما را هم روی #میز گذاشتم تا در کنار سبد حصیری نان، همه چیز مهیای یک صبحانه #نوعروسانه باشد که مجید در چهارچوب درِ آشپزخانه ایستاد و با لبخندی تحسین آمیز گفت: "چی کار کردی الهه جان! من عادت به این صبحونه ها ندارم!"
در برابر لحن شیرینش لبخندی زدم و گفتم: "حالا شیر میخوری یا چایی؟" صندلی #فرفورژه قرمز رنگ را عقب کشید و همچنان که مینشست، پاسخ داد: "همون چایی خوبه! دستت درد نکنه!" فنجان چای را مقابلش گذاشتم و گفتم: "بفرمایید!" که لبخندی زد با گفتن "ممنونم الهه جان!" #فنجان را نزدیکتر کشید و من پرسیدم: "امشب دیر میای؟" سری جنباند و پاسخ داد: "نه عزیزم! إنشاءالله تا غروب میام." و من با عجله سؤال بعدی ام را پرسیدم: "خُب شام چی میخوری؟"
لقمه ای را که برایم پیچیده بود، مقابلم گرفت و با شیرین زبانی جواب داد: "این یه هفته همه غذاها رو من #انتخاب کردم! امشب بگو خودت دلت چی میخواد!" با لبخندی که به نشانه قدردانی روی صورتم نشسته بود، لقمه را از دستش گرفتم و گفتم: "من همه غذاها رو دوست دارم! تو بگو چی #دوست داری؟" و او با مهربانی پاسخم را داد: "منم همه چی دوست دارم! ولی هنوز مزه اون خوراک #میگو که مامانت اونشب پخته بود، زیر زبونمه!"
از انتخاب سختی که پیش پایم گذاشته بود، به آرامی خندیدم و گفتم: "اون غذا فقط کار مامانه! اگه من بپزم به اون خوشمزگی نمیشه!" به چشمانم خیره شد و با لبخندی #شیطنت_آمیز گفت: "من مطمئنم اگه تو بپزی خیلی خوشمزه تر میشه!" و باز خلوت سحرگاهی خانه از صدای خنده های شاد و #شیرینش پُر شد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجم عقربه #ثانیه_شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_ششم
سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع میکرد که چادرم را سر کردم و به تماشای #طلوع آفتاب به بالکن رفتم. باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهر آمده و با حس گرمایی که در دل داشت، خبر از سپری شدن #اردیبهشت ماه میداد. آفتاب مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد، صورت نورانی اش را با ناز از بستر دریا بلند میکرد و درخشش گیسوان #طلایی اش از لابلای شاخه های نخلها به خانه سرک میکشید.
هرچه دیشب بر #قلبم سخت گذشته بود، در عوض این صبحگاهِ انتظار آمدن مجید، بهجت آفرین بود. هیچ گاه گمان نمیکردم نبودش در خانه این همه #عذابم دهد و شاید تحمل یک شب دوری، ارزش این قدردانی حضور گرم و پُر #شورش را داشت!
ساعت هفت #صبح بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نرده های #بالکن به انتظار ایستاده بودم که صدای پای کسی را در حیاط شنیدم. کمی خم شدم و دیدم #عبدالله است که آهسته صدایش کردم. سرش را به سمت بالا برگرداند و از دیدن من خنده اش گرفت. زیر بالکن آمد و طوری که مادر و پدر بیدار نشوند، پرسید: "مگه تو #خواب نداری؟!!!" و خودش پاسخ داد: "آهان! منتظر #مجیدی!"
لبم را گزیدم و گفتم: "یواش! مامان اینا بیدار میشن!" با #شیطنت خندید و گفت: "دیشب تنهایی خوش گذشت؟" سری تکان دادم و با گفتن "خدا رو شکر!"، تنهایی ام را پنهان کردم که از جواب #صبورانه ام سوءاستفاده کرد و به شوخی گفت: "پس به مجید بگم از این به بعد کلاً #شیفت شب باشه! خوبه؟" و در حالی که سعی میکرد صدای خنده اش بلند نشود، با دست خداحافظی کرد و رفت.
دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم، چای دم کردم و دوباره به بالکن برگشتم. آوای آواز #پرندگان در حیاط پیچیده بود که صدای باز شدن در حیاط هم اضافه شد و مژده آمدن #مجید را آورد. مثل اینکه مشتاق حضورم باشد، تا قدم به حیاط گذاشت، نگاهش به دنبالم به سمت بالکن آمد، همانطور که من مشتاق رسیدنش چشم به در #دوخته بودم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهاردهم #نبش_قبر یک شخصیت بزرگ اسلامی در سوریه به دست تروریسته
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پانزدهم
با آمدن ماه #خرداد، خورشید هم سرِ غیرت آمده و بر سر نخلها آتش میریخت، هرچند نخلهای صبور، #رعناتر از همیشه قد برافراشته و خم به ابرو نمی آوردند و البته من هم درست مثل نخلها، بیتوجه به #تابش تیز آفتاب بعد از ظهر، لبِ آبِ حوض نشسته و با سرانگشتانم آب را لمس میکردم. نگاهم به آبی حوض بود و خیالم در جای دیگری میگشت. از #صبح که از برنامه های تلویزیون متوجه شده بودم امشب چه مناسبتی دارد، اندیشه ای به ذهنم راه یافته و اشتیاق عملی کردنش در دلم #بیتابی میکرد.
فردا سالروز ولادت #امام_علی (ع) بود و من برای امشب و مجید، خیالی در سر داشتم. خیالی که شاید میتوانست نه به شیوه مجادله چند #شب پیش که به آیین مهر و محبت دل او را نرم کرده و ذهنش را متوجه مذهب اهل تسنن کند که صدای باز شدن در ساختمان مرا از اعماق #اندیشه هایم بیرون کشید و نگاهم را به پشت سر دوخت.
مادر دمپایی لا انگشتی اش را پوشید و با حالی نه چندان مساعد قدم به #حیاط گذاشت. به احترامش بلند شدم و همچنانکه به سمتش میرفتم، گفتم: "فکر کردم #خوابیدید!" صورت مهربانش از چین و چروک پُر شد و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، پاسخ داد: "خواب کجا بود مادرجون؟ از وقتی نهار خوردم دلم بدجوری درد گرفته! چند بارم #حالم به خورده!"
خوب میدانستم که مادر تا جایی که بتواند و #درد امانش دهد، از بیماری شکایت نمی کند، پس حالش آنقدر ناخوش بود که اینچنین لب به شکوه گشوده و ابراز ناراحتی میکرد. به سختی لب تخت گوشه #حیاط نشست و من هم کنارش نشستم، دستش را گرفتم و با نگرانی سؤال کردم: "میخوای بریم #دکتر؟"
سری به علامت منفی جنباند و من باز اصرار کردم: "آخه مامان! این دل درد شما الان #چند ماهه که شروع شده! بیا بریم دکتر بلاخره یه دارویی میده بهتر میشی!" آه بلندی کشید و گفت: "الهه جان! من خودم درد خودم رو میدونم! هر وقت #عصبی میشم این دل دردم شروع میشه!" و من با گفتن "مگه چی شده؟" سرِ درد دلش را باز کردم:
"خیلی از دست بابات حرص میخورم! هیچ وقت #اخلاق خوبی نداشت! همیشه تند و تلخ بود! حالا هم که داره همه محصول خرما رو از الآن پیش فروش میکنه، اونم به یه تاجر #ناشناس که اصلاً معلوم نیس چه اصل و نسبی دارن! هر وقت هم میخوام باهاش حرف بزنم میگه به تو ربطی نداره، من خودم #عقلم میرسه! می گم ابراهیم و محمد دلواپس نخلستون هستن، میگه غلط کردن، اونا فقط دلواپس جیب خودشون هستن!... یه عمر تو این شهر با #آبرو زندگی کردیم، حالا سرِ پیری اگه همه سرمایه اش رو از دست بده..."
نمیدانستم در جواب #گلایه هایش چه بگویم که فقط گوش میکردم تا لااقل دلش قدری #سبک شود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفدهم مادر مثل اینکه با دیدن محمد و عطیه روحیه اش باز شده و در
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هجدهم
سایه آفتاب #کوتاه شده و در حال غروب بود که محمد و عطیه رفتند. مادر را تا اتاق همراهی کردم و گفتم : "مامان! اگه کاری نداری من برم که الان #یواش یواش مجید میاد." و مادر همچنانکه آستینهایش را برای وضو بالا میزد، جواب داد: "نه مادرجون! کاری ندارم! برو به کارت برس!" و من با دلی که پیش غصه های مادر جا مانده بود، به خانه خودمان #بازگشتم.
برنج را دم کرده بودم که درِ اتاق با صدای کوتاهی باز شد. از آشپزخانه #سرک کشیدم و مجید را مقابل چشمانم دیدم، با جعبه شیرینی که در دستانش جاخوش کرده و چشمانی که همچون همیشه به من #میخندید. حالا این همان فرصتی بود که از صبح خیالش را در سر پرورانده و برای رسیدنش لحظه #شماری کرده بودم.
از آشپزخانه خارج شدم و جواب سلامش را با روی خوش دادم. میدانستم به مناسبت #امشب شیرینی میخرد و خودم را برایش آماده کرده بودم که جعبه را از دستش گرفتم و با لبخندی شیرین شروع کردم: "عید شما هم #مبارک باشه!"
نگاهش از #تعجب به صورتم خیره ماند و گفت: "من که حرفی نزدم!" به آرامی خندیدم و همچنانکه جعبه را روی اُپن میگذاشتم، گفتم: "ولی من میدونم امشب شب تولد #امام_علی (ع)»!
از حرفی که از دهان من شنیده بود، تعجبش #بیشتر شد. کیفش را کنار چوب لباسی روی زمین گذاشت و من در برابر سکوت پُر از شک و تردیدش، ادامه دادم: "مگه تو برای همین شیرینی نگرفتی؟ خُب منم از شادی تو #شادم! تازه امام علی (ع) خلیفه همه مسلمونهاست!"
از دیدن نگاه #مات و مبهوتش خنده ام گرفت و پرسیدم: "مجیدجان! چرا منو اینجوری نگاه میکنی؟" و با این سؤال من، مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، لبخندی زد و #پاسخ داد: "همینجوری..."
درنگ نکردم و جمله ای را که از #صبح چندین بار با خودم زمزمه کرده بودم، به زبان آوردم: "مجید جان! من به امامِ تو علاقه دارم، چون #معتقدم ایشون یکی از خلفای پیامبر (ص) هستن! پس چرا تو به بقیه خلفا علاقه ای نداری؟" سؤالم آنقدر بیمقدمه و غیر منتظره بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. از رنگ چشمانش فهمیدم که گرچه معنای حرفم را خوب فهمیده، ولی نمیداند چه نقشه ای در #سر دارم که روی مبل نشست و با نگاه مشکوکش وادارم کرد تا ادامه دهم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیست_و_یکم یک بسته ما کارونی و یک #شیشه دارچین تمام خریدی بود
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_بیست_و_دوم
سپس سرم را بالا آوردم و #قاطعانه پرسیدم: «پس تکلیف امر به معروف و نهی از منکر چی میشه؟» در برابر سؤال #مدعیانهام، تسلیم شد و گفت: «الهه جان! مجید همسرته! نباید باهاش #بحث کنی! باید با محبت باهاش راه بیای! اون باید از رفتارت، جذب مذهبت بشه! به قول شاعر که میگه مُشک آن است که #ببوید، نه آن که عطار بگوید!»
و همین جمله کافی بود تا به #ادامه حرفهایش توجه نکنم که میگفت: «در ضمن لازم نیس خیلی عجله کنی! شما تازه دو ماهه که با هم #ازدواج کردید! اون باید کم کم با این مسائل روبرو بشه!»
و برای فردا صبح که مجید به خانه باز میگشت، نقشهای #لطیف و زنانه تعبیه کنم که به میان حرفش آمدم و گفتم: «عبدالله! میشه اگه زحمتی نیس تا چهارراه بریم؟ میخوام #گل بخرم!» متعجب نگاهم کرد و من مصمم ادامه دادم: «خُب میخوام برای فردا گل تازه بذارم تو گلدون!»
از شتابزدگیام #خندهاش گرفت و گفت: «الهه جان! من میگم عجله نکن، اونوقت تو برای فردا صبح نقشه میکشی؟ تازه گل تا فردا صبح #پلاسیده میشه!»
قدمهایم را به سمت چهار راه #تندتر کردم و جواب دادم: «من نقشهای نکشیدم! میخوام گل بخرم! تا صبح هم میذارم تو آب، خیلی هم تازه و خوب میمونه!» حالا از طرحی که برای صبح فردا ریخته بودم، #شوری تازه در دلم به راه افتاده و سپری کردن این شب طولانی را برایم #آسانتر میکرد.
با سه شاخه گل #رُز سرخی که خریده بودم، به خانه بازگشتم، در برابر اصرارهای مادر و عبدالله برای صرف شام مقاومت کردم و به طبقه بالا رفتم. برای فردا صبح حسابی کار داشتم و باید هرچه زودتر #دست به کار میشدم.
پیش از هر کاری، گلدان کریستال کوچکم را تا نیمه آب کرده و شاخههای #نازک گل رز را به میهمانیاش بردم. سپس مشغول کار شدم و تمیز کردن خانه و #گردگیری وسایل ساعتی وقتم را گرفت.
شاید هم دل به دل راه داشت که از پسِ مسافتی طولانی، بیقراریام را حس کرد و زنگ #هشدار موبایلم را به صدا در آورد. #پیامک داده و حس و حال دلتنگیاش را روایت کرده بود. هرچند من از پیامش، حتی از پیامی که نماهنگ تنهاییاش بود، #جانی تازه گرفته و با شوقی دوچندان خانه را برای جشن فردا صبح مهیا میکردم.
جشنی که میبایست به قول #عبدالله پیامآور محبت و زیبایی مذهبم باشد و به خواسته خودم مجالی باشد تا با همسرم درباره حقانیت مذهب #اهل_سنت صحبت کنم! خیالی که تا هنگام نماز صبح، چشمانم را به خوابی شیرین فرو بُرد و با بلند شدن صدای اذان، همچون چکاوک از خواب بیدارم کرد.
نماز #صبح را خواندم و دعا کردم و بسیار دعا کردم که این روش تازه مؤثر بیفتد. #تأثیری که تنها به دست پروردگار عالم محقق میشد، همان کسی که هر گاه بخواهد دلها را برای هدایت آماده میکند و اگر #اراده میکرد، همین امروز مجید از اهل تسنن میشد! بعد از نماز سری به گلهای رُز زدم که به ناز درون گلدان نشسته و به انتظار آمدن مجید، #چشم به در دوخته بودند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۴۱)
🔹تمام روز خودم را مشغول نگه داشته بودم تا #دلتنگی نبودن همسرم را کمتر احساس کنم و در طول شب باید با دوتا #نوزاد که هردو با هم گریه میکردند، گرسنه میشدند، خوابشان میگرفت، مرتب باید برایشان شیرخشک درست میکردم و در حالی که هم گیج از خواب بودم و هم از دیسک کمر و کمر دردی که از عوارض بارداری بود رنج میبردم در خانه تنها میماندم و به همه چیز رسیدگی میکردم.
😓بچهها تا نزدیک #صبح نمیخوابیدند و مجبور میشدم بغلشان کنم و مدام توی خانه راهشان ببرم. تا میخواستم بخوابم یا #بهتر بگویم نزدیک بود از خستگی بیهوش شوم تازه متوجه میشدم یکی از بچهها تب دارد و حرارت بدنش در حال بالا رفتن است و باید #حتماً او را به دکتر ببرم.
👌این فقط یک شب از شبهایی بود که در آن دوران #سپری کرد و هر روز ماجرای خاص خودش را داشت و نبودن همسرم #سختیها را بیشتر میکرد.
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سی_و_سوم هر چند [مادر] مثل همیشه کوتاه نیامد و برای اینکه لااق
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_سی_و_چهارم
بوی کتلتهای سرخ شده فضای #خانه را پر کرده و نوید یک شام رؤیایی به میزبانی ساحل خلیج فارس و میهمانی من و مجید را میداد. خیارشور و #گوجه_ها را با سلیقه خُرد کرده و نانهای باگت را برای پیچیدن #ساندویچ آماده کرده بودم. از قبل با مجید قرار گذاشته بودیم امشب شام را کنار ساحل #زیبای بندرعباس نوش جان کنیم، بلکه خستگی و دلخوری این مدت بیماری مادر و اوقات تلخیهای پدر را به دل دریا بسپاریم.
همچنانکه وسایل شام را #مهیا میکردم، خیالم پیش یوسف بود. دومین نوه خانواده با تولد اولین فرزند محمد و عطیه قدم به این دنیا گذاشته و امروز صبح، من و مادر را برای دیدن روی #ماهش به آپارتمان نوساز و شیک محمد کشانده بود. صورتش زیبایی لطیف و معصومانه ای داشت که نام #یوسف را بیشتر برازنده اش میکرد.
در خیال شیرین #برادرزاده عزیزم بودم که مجید در را گشود و با رویی باز سلام کرد. جواب سلامش را دادم و با اشاره ای به سبد وسایل شام که روی اُپن قرار داشت، گفتم: "همه چی آماده اس، بریم؟" #نفس بلندی کشید و با شیطنت گفت: "عجب بوی خوبی میده! نمیشه شام رو همینجا بخوریم بعد بریم؟ آخه من #طاقت ندارم تا ساحل صبر کنم!"
و صدای خنده شاد و #شیرینش اتاق را پُر کرد. لحظه های همراهی با حضور گرم و پرشورش، آنقدر شیرین و رؤیایی بود که حیفم می آمد باز هم با بحث و جدل حتی در مورد مسائل #اعتقادی خرابش کنم، هر چند به همان شدتی که قلبم از عشقش میتپید، دلم برای هدایتش به مذهب اهل تسنن پَر پَر میزد، اما شاید بایستی بیشتر حوصله به خرج داده و با #سعه_صدر فراختری این راه طولانی را ادامه میدادم.
از خانه که خارج شدیم، سبد را از دستم گرفت و با نگاهی به صورتم، گفت: "خداروشکر امشب خیلی سرحالی!" لبخندی زدم و #پاسخ دادم: "آره خدا رو شکر! آخه امروز چند تا اتفاق خوب افتاده!" و در مقابل نگاه کنجکاوش، با لحنی لبریز هیجان ادامه دادم: "اول اینکه مامان بلاخره راضی شد و #صبح زود رفتیم همه آزمایشها رو انجام داد و عکس هم گرفت. خدا رو شکر حالش هم بهتر شده. بعد رفتیم خونه محمد. مجید! نمیدونی #یوسف چقدر ناز و خوشگله!"
همانطور که با #اشتیاق به حرفهایم گوش میداد، با شیرین زبانی به میان حرفم آمد: "خُب به عمه اش رفته!" در برابر تمجید هوشمندانه اش خندیدم و گفتم: "وای! اگه من به خوشگلی یوسف باشم که خیلی #عالیه!" با نگاه عاشقش به عمق چشمانم خیره شد و با لبخندی شیرین جواب داد: "الهه! باور کن #جدی میگم، برای من تو #قشنگترین و نازنینترین زنی هستی که تا حالا دیدم!"
و آهنگ صدایش آنقدر بی ریا و صادقانه بود که باور کردم در نگاه پاک و زلال او، چهره #معمولی من این همه زیبا و دیدنی جلوه میکند. شاید عطر کلامش به قدری #هوشرُبا بود که چند قدمی را در سکوت برداشتیم که پرسید: "حالا جواب آزمایش مامان کی میاد؟"
فکری کردم و پاسخ دادم: "دقیقاً نمیدونم، ولی #فکر کنم عبدالله گفت شنبه باید بره دنبال جواب." حرفم که به آخر رسید، لبخندی زد و گفت: "همه مادرا عزیزن، ولی خدایی مامان تو خیلی #دوست داشتنیه!" با شنیدن این جمله، جرأت کردم و سؤالی که مدتها بود ذهنم را به خود مشغول کرده بود، پرسیدم: "مجید! تو هیچ وقت از پدر و مادرت چیزی برام #نگفتی."
لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غرق غم پاسخ داد: "از چیزی که خودم هم #نمیدونم، چی بگم؟!!!" در جواب جمله لبریز از اندوه و افسوسش ماندم چه بگویم که خودش با #صدایی که رنگ حسرت گرفته بود، ادامه داد: "من از مادر و پدرم فقط چند تا عکس تو آلبوم عزیز دیدم. عزیز میگفت قیافم بیشتر شبیه مامانمه، ولی #اخلاقم مثل بابامه."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_و_نهم میشنیدم که [لعیا] #مخفیانه به عبدالله میگفت: "آقا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود
نخلهای حیاط خانه به #بهانه وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تابستانی، برایم دست تکان میدادند تا لااقل #دلم به همراهی این دوستان قدیمی خوش باشد. یک هفته از رفتن مادر #مهربانم میگذشت و از دیروز که مراسم #هفت مادر برگزار شده بود، همه به خانه هایشان بازگشته و امروز پدر و عبدالله هم به سر کارشان رفته بودند و من مانده بودم با خانه ای که همه جایش بوی مادرم را میداد.
همانطور که لب تخت #گوشه حیاط نشسته بودم، چشمانم دور حیاط میگشت و هرچه بیشتر #نگاه میکردم، بیشتر احساس میکردم خانه چقدر سوت و کور شده و دیگر صفای روزهای #گذشته را ندارد. دلم میسوخت وقتی یاد غصه هایی می افتادم که مادر در #جگرش میریخت و دم بر نمی آورد.
جگرم آتش میگرفت وقتی به خاطر می آوردم روزهایی را که روی همین #تخت از دل درد به خودش می پیچید و من فقط برایش قرص معده می آوردم تا دردش #تسکین یابد و نمیدانستم روزی همین دردها خانه #خرابم میکند.
چقدر به #دعای_توسل دل بسته بودم و چقدر به گریه های #شب_قدر امید داشتم و چه ساده امیدم ناامید شد و مادرم از دستم رفت. چقدر به وعده های مجید دل #خوش کرده بودم و چقدر انتظار روز #موعودی را میکشیدم که بار دیگر مادر به خانه برگردد و چه آسان آرزوهایم بر #باد رفت...
با سر انگشتانم اشکم حسرت کشیدم، بلکه قدری #قلبم سبک شود را از صورتم پاک کردم و آهی از سر
که نمیشد و به این سادگیها غبار #غصه از قلبم رفتنی نبود. نگاهم به طبقه بالا افتاد؛ یک هفته ای میشد که قدم به خانه #نوعروسانه و زیبایم نگذاشته بودم که دلم نمیخواست حتی قدم به جایی بگذارم که #خیال روزهای بودن با مجید را به خاطرم بیاورد. از کسی #متنفر شده بودم که روزی با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان احساس تلخی بود که بعد از #مصیبت مادر، قلبم را در هم شکسته بود.
من شبی را نمیتوانستم بدون #مجید تاب بیاورم و حالا هفت روز بود که حتی #صورتش را ندیده و صدایش را نشنیده بودم که حتی حس حضورش در طبقه بالا #عذابم میداد. عطیه میگفت بعد از آن شب باز هم چند باری به #طبقه پایین آمده تا مرا ببیند و هر بار یکی او را #طرد کرده و اجازه نداده که داخل بیاید.
لعیا میگفت هر روز #صبح که میخواهد از خانه برود، مقداری در حیاط معطل میکند بلکه مرا #ببیند و هر شب که از سر کار باز میگردد، در راه پله کمی این پا و آن پا میکند، شاید من از در #خارج شوم و فرصت صحبتی پیدا کند و من خوب زمان رفت و آمدش را میدانستم که در آن ساعتها، #پایم را از خانه بیرون نگذارم.
مجید زمانی مرا به بهانه #توسل به امامانش به شفای مادرم امیدوار کرد که همه از بهبودی اش قطع امید کرده و منتظر خبر #فوتش بودند و من تازه هر روز از شیعه ای ذکر توسلی یاد میگرفتم و با تمام وجودم دل بسته اثر بخشی اش میشدم و این همان #جنایت هولناکی بود که مجید با دل من کرده بود. جنایتی که دریای #عشقش را به آتش نفرتی بدل کرده بود که هنوز در سراپای وجودم شعله میکشید و تا مغز #استخوانم را میسوزاند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود_و_یکم چشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات #مادرم پ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود_و_دوم
گوشه اتاق در خودم #مچاله شده بودم تا صدایش را کمتر بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند: "الهه جان! من از همینجا باهات حرف میزنم، فقط تو رو #خدا به حرفام گوش کن!" سپس صدایش در بغضی #غریبانه شکست و با کلماتی که بوی غم میداد، آغاز کرد:
"الهه جان! اگه تا حالا دَووم اُوردم و باهات حرف نزدم، به خاطر این بود که عبدالله #قَسمم داده بود سراغت نیام. چون عبدالله گفت اگه #دوستت دارم، یه مدت ازت دور باشم. ولی من بیشتر از این #طاقت ندارم، بیشتر از این نمیتونم ازت دور باشم..."
و شاید نفسش بند آمد که #ساکت شد و پس از چند لحظه با نغمه نفسهای نمناکش نجوا کرد: "الهه جان! این چند شبی که تو خونه #نبودی، منو پیر کردی! صدای گریه هاتو از همونجا میشنیدم، میشنیدم چقدر تا صبح #جیغ میزدی! الهه! بخدا این چند شب تا #صبح نخوابیدم و پا به پات گریه کردم! الهه! من #اشتباه کردم، من بهت خیلی #بد کردم، ولی دیگه طاقت ندارم، بخدا دیگه صبرم تموم شده..."
و لابد گریه های #بیصدایم را نمیشنید که از سکوتی که در خانه #سایه انداخته بود، به شک افتاد و با لحنی لبریز تردید پرسید: "الهه جان! #صدامو میشنوی؟" و آنقدر #عاشقم بود که عطر حضورم را حس کرده و با اطمینان از اینکه حرفهایش را میشنوم، ادامه دهد:
"الهه! یادته بهت میگفتم چقدر دیدن #گریه_هات برام سخته؟ یادته میگفتم حتی برای یه لحظه #طاقت ندارم ناراحتی تو رو ببینم؟ حالا یه هفته اس که هر شب دارم هق هق گریه هاتو تا صبح میشنوم! الهه! میدونم خیلی اذیتت کردم، ولی به خدا نمیخواستم اینجوری بشه! باور کن منم مثل تو #امید داشتم حال مامان خوب شه..."
و همین که نام #مادر را شنیدم، شیشه اشکهای آرامم شکست و صدای گریه ام به #ضجه بلند شد و نمیدانم با دل مهربان #مجیدم چه کرد که #وحشت_زده به در میکوبید و با صدایی که از نگرانی به #رعشه افتاده بود، پشت سر هم صدایم میکرد:
"الهه! الهه جان!" دیگر نمیفهمیدم چه میگوید و حالا #اندوه از دست دادن مادر بود که دریای #صبرم را سر ریز کرده و نفسم را بند آورده بود و #مجید همچنان پشت درِ #بسته خانه، پَر پَر میزد: 'الهه! تو رو خدا درو باز کن! الهه جان..."
و هنوز با همه #احساس بدی که در قلبم بود، دلم نیامد بیش از این #شاهد زجر کشیدنش باشم و میان #ناله_های بی صبرانه ام، با صدایی که بین جیغ و گریه گم شده بود، جوابش را دادم: "مجید! از اینجا برو! تو رو خدا از اینجا برو! من نمیخوام ببینمت، چرا انقدر عذابم میدی؟"
و همین جواب #بیرحمانه_ام کافی بود تا دلش قرار گرفته و با بغضی #عاشقانه التماسم کند: "باشه الهه جان! من میرم، تو آروم باش! من میرم، تو رو #خدا آروم باش!" و میان #گریه_های بی امانم، صدای قدمهای خسته و شکسته اش را شنیدم که از پله ها بالا میرفت و حتماً حالا از همان طبقه بالا به شنیدن #مویه_های بی مادری ام مینشست و به قول خودش پا به پای چشمانم #گریه میکرد.
چقدر برایم #سخت بود که در اوج #بی_پناهی گریه هایم، دست رد به سینه کسی بزنم که همیشه #پناه همه غمِ هایم بود و #صبورانه به پای درد دلهایم مینشست. ای کاش دلم این همه از دستش گرفته نبود و میتوانستم همه #غصه_هایم را پیش چشمان مهربانش زار بزنم و بعد در حضور گرم و پُر مهرش به #آرامش برسم. چقدر به آهنگ #آرامبخش صدا و گرمای زندگی بخش نگاهش نیاز داشتم و #افسوس که قلب شکسته ام هنوز از تلخی #تنفرش خالی نشده و دل #رنجیده_ام به این آسانی حاضر به بخشیدن #گناه نابخشودنی اش نبود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود_و_نهم ساعتی به #غروب آفتاب مانده بود که عبدالله به خانه با
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_صدم
و بعد مثل اینکه نگاه #مشتاق مجید پیش چشمانش جان گرفته باشد، نفس بلندی کشید و گفت: "مجید هر روز با من #تماس میگیره. هر روز اول #صبح زنگ میزنه و حال تو رو از من میپرسه. حتی چند بار اومده مدرسه و مفصل باهام حرف زده."
و در برابر چشمانم که به اشتیاق شنیدن شرح #عاشقی های مجید به وجد آمده بود، لبخندی زد و ادامه داد: "الهه! باور کن که مجید تو این #مدت حتی یه لحظه هم فراموشت نکرده! هر شب آخر شب از همون طبقه بالا اس ام اس میده و ازم میپرسه که الهه چطوره؟ حالش بهتره؟ #آروم شده؟ خوابش برده؟" سپس چین به پیشانی انداخت و با صدایی گرفته #اعتراف کرد:
"اگه من این چند روزه بهت #چیزی نگفتم، بخاطر اینه که هر بار که اسم مجید رو میارم، حالت #بدتر میشه. ولی تا کی می خوای #مجید رو طرد کنی؟ تا کی میخوای با این رفتار #سردت عذابش بدی؟ خواهر من! باور کن مجید اگه حالش #بدتر از تو نباشه، بهتر نیس!"
و حالا نرمی #ماسه_های زیر قدمهایمان، آوای آرام امواج #خلیج_فارس و رایحه آشنای #دریا هم به ماجرای #شیدایی مجید اضافه شده و بعد از روزها حالم را خوش میکرد که نگاهم کرد و گفت: "همین #بعدازظهری بهم زنگ زده بود. حالش اصلاً خوب نبود. به روی خودش نمی اُورد، ولی از صداش #معلوم بود که خیلی به هم ریخته!"
از تصور حال #خراب مجیدم، دلم لرزید و پایم از ادامه راه #سُست شد که به اولین #نیمکتی که رسیدم، نشستم و عبدالله همانطور که رو به من، پشت به #دریا ایستاده بود، مثل اینکه #پژواک پریشانی مجید در گوشش تداعی شده باشد، خیره نگاهم کرد و گفت: "خیلی #نگران حالت شده بود. هرچی میگفتم الهه حالش خوبه، #قبول نمیکرد. میخواست هرجوری شده باهات #حرف بزنه، میخواست خودش از حالت باخبر بشه..."
و تازه متوجه احساس #غریبی شدم که با نفسی که میان سینه ام بند آمده بود، پرسیدم: "مجید چه ساعتی بهت زنگ زد؟" در برابر #سؤال ناگهانی ام، فکری کرد و با تعجب پاسخ داد: "حدود ساعت #سه. چطور مگه؟"
و چطور میتوانستم باور کنم درست در همان لحظاتی که من در #کنج غربت خانه، از مصیبت مرگ مادر و اوج تنهایی ام ضجه میزدم و از منتهای بی کسی به در و دیوار خانه #پناه میبردم، دل او هم #بیقرارِ حال آشفته ام، پَر پَر میزده و #بیتاب الهه اش شده بوده که دیگر در هاله ای از هیجانی شیرین حرفهای عبدالله را میشنیدم: "هرچی میگفتم به الهه یه مدت #مهلت بده، دیگه زیر بار نمیرفت. میگفت دیگه نمیتونه #تحمل کنه و باید هر جوری شده تو رو ببینه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهل_و_پنجم تمام سطح #آشپزخانه از خُرده های ریز و #درشت شیشه پُ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_ششم
سطح پوشیده از خُرده شیشه ی آشپزخانه را #محتاطانه پیمود و به سمت #یخچال رفت تا برای الهه ای که دیگر جانی به #تنش نمانده بود، چیزی تدارک ببیند و لحظاتی بعد با آب قندی که با دستپاچگی در یک لیوان #پلاستیک تهیه کرده بود، کنارم نشست.
یک دست پشت سر و گردنم گرفت تا #نفسم بالا بیاید و با دست دیگرش لیوان آب #قند را مقابل دهانم گرفته بود و میخواست به هر شکلی که میتواند، قطرهای به گلوی #خشکم برساند و مذاق جان من، نه از قند حل شده در آب، که از حلاوت #محبتی که در همه رفتارش خودنمایی میکرد، شیرین شد و خاطرم آسوده که هنوز #دوستم دارد که سرانجام لب از لب گشودم و با صدایی که دیگر شبیه ناله شده بود، #مظلومانه گواهی دادم:
"مجید! بخدا این مال #من نیس! باور کن برای من، روز #عاشورا، روز شادی #نیس! بخدا من این اعلامیه رو قبول ندارم!" و همانطور که سر و گردنم را روی دستان مهربانش گرفته بود، چشمانش در دریای #محبت غرق شد، نگاه عاشقش به #سمتم موج زد و پاسخ اعتراف صادقانه ام را به کلامی #شیرین داد: "میدونم الهه جان!"
و من که از رنگ پُر از اعتماد و #اطمینان چشمانش، جانی دوباره گرفته بودم، همچنان #برایش درد دل میکردم: "اینو #نوریه اُورده بود تا بخونم، ولی من اصلاً #قبولش ندارم! من اعتقادات #نوریه رو قبول ندارم، ولی ترسیدم جوابش رو بدم، از بابا #میترسم! بخدا منم امام حسین (ع) رو دوست دارم!"
اشک لطیفی پای #مژگانش نَم زده و صورتش به رویم #میخندید تا قلبم قرار بگیرد و زیر #لب تکرار میکرد: "میدونم عزیزم، آروم باش عزیز دلم!" نمیدانم چقدر در آن خلوت #عاشقانه، دردهای مانده بر دلم را برای همسر مهربانم زار زدم و او با #صبوری همه را به جان خرید تا سرانجام جان لبریز از تلاطمم پیش چشمان #زیبایش، به ساحل آرامش رسید و بلاخره چشمان خسته ام به #خواب رفت تا هنگام سحر که از نوازش نرم ندایش که در آوای زیبای اذان پیچیده بود، چشمانم را گشودم: "الهه جان..."
مثل روزهای گذشته با یک #پیش دستی کوچک از #رطب تازه بالای سرم لب تخت نشسته بود که #پزشکم تأکید کرده بود هر روز #صبح پیش از بلند شدن از جایم، از خوراکی #شیرینی استفاده کنم تا دچار افت #قند خون نشوم و مجید هر روز صبح با چند عدد #خرما یا یک مشت توت خشک، از خواب بیدارم میکرد.
رطوبت آب وضو هنوز به صورتش مانده بود که #سجاده_اش را پهن کرد و به #نماز ایستاد. با همان چشمان خواب آلودم دیدم که باز #پیراهن مشکی اش را به تن کرده و آماده اقامه عزای امام رضا (ع) شده که گرچه در این روز #تعطیل هم برایش در پالایشگاه #شیفت گذاشته بودند و فرصتی برای رفتن به مجلس عزا نداشت، ولی حالا پس از چند ماه زندگی در کنار دل #عاشقش میدانستم که در قلبش برای امامش #مجلس عزا به پا خواهد کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتاد_و_نهم باید باور میکردم مجید همه حرفهای #نوریه را شنیده و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتادم
فقط #گوشم به در حیاط بود و به انتظار صدای توقف اتومبیل پدر و خبر #آمدنش، همه تن و بدنم از ترس میلرزید و چقدر دلواپس حال دخترم بودم که به خوبی احساس میکردم با دل نازک و قلب #نحیفش، این همه اضطراب و #نگرانی را همپای من تحمل میکند و باز دست خودم نبود که ضربان قلبم هر لحظه تندتر میشد.
مجید دست سرد و #لرزانم را بین انگشتان گرم و با محبتش گرفته بود تا کمتر از وحشت #تنبیه پدر بیتابی کنم و لحظه ای پیوند نگاهش را از چشمانم قطع نمیکرد و با آهنگ دلنشین صدایش دلداری ام میداد: "الهه جان! #شرمندم! به خدا من خیلی #صبوری کردم که کار به اینجا نکشه ولی دیگه نتونستم!"
و من در جوابش چه میتوانستم بگویم که حتی نمیتوانستم #برخورد پدر را در ذهنم تصور کنم و فقط در دلم آیت الکرسی میخواندم تا این شب #لبریز ترس و تشویش را به سلامت به #صبح برسانیم.
تمام بدنم از گرسنگی ضعف میرفت، درد شدیدی بند به بند استخوانهایم را ربوده بود و از #شامی که با دنیایی سلیقه تدارک دیده بودم، حالا فقط بوی سوختگی تندی به مشامم میرسید که حالم را بیشتر به هم میزد.
مجید مدام التماسم میکرد تا از #کف زمین بلند شده و روی کاناپه دراز بکشم و من با بدن سُست و سنگینم انگار به #زمین چسبیده بودم و نمیتوانستم کوچکترین تکانی به خودم بدهم که صدای #کوبیده شدن در حیاط، چهارچوب بدنم را به لرزه انداخت.
نفهمیدم چطور خودم را پشت #پنجره بالکن رساندم تا ببینم در حیاط چه #خبر شده که دیدم برادران نوریه به همراه چند مرد غریبه و پیرمردی که به نظرم پدر نوریه بود، در حیاط جمع شده و با نوریه صحبت میکنند.
از همان پشت #پرده پیدا بود که نوریه با چه غیظ و غضبی برایشان حرف میزد و مدام به طبقه #بالا اشاره میکرد که دوباره پایم #لرزید و همانجا روی مبل افتادم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود مجید همانطور که کنارم نشسته بود، به غمخواری دردهایم #بیصدا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_یکم
عبدالله میگفت هرچه اصرار کرده تا مجید به خانه #مجردی او برود، نپذیرفته و شبها در استراحتگاه پالایشگاه میخوابد. بعد از عبدالله چه زود نوبت مجید شده بود تا از این #خانه آواره شود و میدانستم همین روزها نوبت من هم خواهد رسید.
در این دو سه روز، چند بار درِ این #خانه به ضرب باز شده و #پدر با همه کوه غیظ و غضبش بر سرم آوار شده بود تا طلاقم را از #مجید بگیرم و زودتر نوریه به این خانه برگردد و من هر بار در دریای اشک دست و پا #میزدم و التماس میکردم که مجید همه زندگی ام بود.
چند بار هم به سراغ #نوریه رفته بود تا به وعده #طلاق من هم که شده، او را به این خانه بازگرداند، ولی آتش #کینه نوریه جز به یکی از سه شرطی که پدرش گذاشته بود، #خاموش نمیشد. پدر هم به قدری از مجید #متنفر شده بود که حتی به سُنی شدنش هم رضایت نمیداد و فقط مصمم به #گرفتن طلاق دخترش بود.
دیشب هم که بار دیگر به اتاقم #هجوم آورده بود، تهدیدم کرد که فردا صبح باید کار را تمام کنم و حالا تا ساعاتی دیگر این #موعد میرسید.
نماز #صبح را با بارش اشکی که لحظه ای از آسمان دلتنگ #چشمانم بند نمی آمد، خواندم و باز خسته به #رختخوابم خزیدم که احساس کردم چیزی زیر بالشتم میلرزد.
از ترس پدر، #موبایل را در حالت ساکت زیر بالشتم پنهان کرده بودم و این لرزه، خبر از #دلتنگی مجیدم میداد و من هم به قدری هوایی اش شده بودم که موبایل را از زیر #بالشت بیرون کشیدم و پاسخ دادم: "جانم..."
و در این #صبح تنهایی، نسیم نفسهای همسر نازنینم از هر عطری خوش رایحه تر بود: "سالم الهه جان! #خوبی عزیزم؟ گفتم موقع نمازه، حتماً بیداری."
بغضی که از سر شب در #گلویم سنگینی میکرد، فرو خوردم و با مهربانی #پاسخ دادم: "خوبم! تو چطوری؟ دیشب خوب خوابیدی؟ جات راحته؟"
و شاید میخواست بغض صدایش را #نشنوم که در جوابم لحظه ای #ساکت شد، سپس زمزمه کرد: "جایی که تو نباشی برای من #راحت نیس..."
و من چه خوب میفهمیدم چه میگوید که این #شبها خانه خودم برایم از هر زندانی تنگتر شده بود، ولی در #جوابش چیزی نگفتم و سکوتم نه از سرِ بیتفاوتی که از منتهای #دردمندی بود و نمیدانستم با همین سکوت ساده با دل #عاشقش چه میکنم که نفسهایش به تپش افتاد و با دلواپسی پرسید: "میخوای چی کار کنی الهه جان؟ عبدالله بهم گفت که بابا پاشو کرده تو یه کفش که باید #طلاق بگیری..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سوم از نفسهای خیسش فهمیدم که #آسمان احساسش بارانی شده و ب
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_چهارم
دستم را به نرده #بالکن گرفتم و پیش از هر حرفی، به دو طرف کوچه نگاه کردم که میترسیدم #پدر از راه برسد و حیرت زده پرسیدم: "مگه تو پالایشگاه نبودی؟!"
که خندید و همانطور که چشم از نگاهم برنمیداشت، #پاسخ داد: "نه عزیزم! از همون اول که بهت #زنگ زدم، تو راه بندر بودم. الانم که دیگه خدمت شما هستم!"
سپس صدایش به رنگ #غم نشست و آهسته زمزمه کرد: "الهه جان! به خدا دلم خیلی برات #تنگ شده بود! اگه نمی اومدم، دیگه امشب خوابم نمیبُرد!" و این فرصت دیدار #عاشقانه و البته غریبانه چقدر شیرین بود که من هم #دلم نمی آمد لحظه ای نگاهم را از چشمان کشیده و زیبایش بردارم که با #سوزی که در انتهای کلامش پیدا بود، تمنا کرد: "الهه جان! میشه یه لحظه بیای دمِ در؟"
نمیدانستم چه بگویم که من #کلید درِ خانه خودم را هم نداشتم چه برسد به کلید درِ حیاط و او #دوباره اصرار کرد: "من حواسم هست بابا نیاد. وقتی بیاد، ماشینش از سرِ کوچه پیداس."
جگرم #آتش گرفته بود که یک سال پیش مجید #مستأجر خانه ما بود و هر بار که برای کاری به در خانه ما می آمد، اگر سفره پهن بود مادر اجازه نمیداد از درِ خانه برگردد و به هر #زبانی، این جوان غریبه را #میهمان سفره مهربانش میکرد و امسال مجید شوهر من بود و باید از پشت در برای دیدن #همسرش، التماس میکرد که اشک حسرتم را با سرانگشتم پاک کردم و با صدایی #شرمنده پاسخ دادم: "مجید! من میترسم، اگه بابا ببینه خیلی عصبانی
میشه!"
و بهانه ای جز این نداشتم که اگر میفهمید درهای #خانه خودش به روی همسرش قفل شده، دیگر کوتاه نمی آمد. نفس #بلندی کشید و مثل همیشه دلش نیامد به کاری وادارم کند که دوست ندارم و در عوض با لحنی لبریز #عطوفت پاسخ شرمندگی ام را داد: "باشه الهه جان! هر طور راحتی! همین یه نظر هم که دیدمت، #غنیمته!"
و از همان فاصله دور، شکوه #لبخند مهربانش را دیدم و صدای مهربانترش را شنیدم: "برو بخواب الهه جان! برو خوب استراحت کن!" و شاید همچون من، نمیتوانست از این ملاقات #رؤیایی دل بکند که آهی کشید و باز زمزمه کرد: "تا فردا #صبح هم که اینجا وایسم، از دیدنت سیر نمیشم الهه جان! برو عزیزم، برو آروم بخواب!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_دوم سر در نمی آورد چه میگویم و میدانستم آسید #احمد و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_سوم
لب ایوان نشسته و #گوش به صدای چَه چَه پرندگان، دلم را به گرمای تنگ #غروب روزهای آخر #خرداد ماه سپرده بودم. گرمای به نسبت شدیدی که حالا در #خنکای خانه زیبا و خیال مهربان خانواده آسید احمد، برای من و #مجید از هر بهاری #دلپذیرتر بود. با رسیدن 22 خرداد ماه، #بیست روز بود میهمان که نه، به جای عروس و #پسر این خانواده، روی چشم آسید احمد و مامان خدیجه، شاهانه زندگی میکردیم.
هر چند #داغ غصه حوریه بر دل من و مجید همچنان #بی_قراری میکرد، اما در این خانه و در سایه رحمت پروردگارمان، آنچنان غرق دریای نعمت و #برکت شده بودیم که به #امید آینده و تولد کودکی دیگر، با غم #حوریه هم کنار آمده و راضی به رضایش بودیم.
به لطف نسخه های #حکیمانه مامان خدیجه و محبتهای #مادرانه_اش، وضع جسمی ام هم #حسابی رو به راه شده و بار دیگر سلامتی و #شادابی_ام را بازیافته بودم. مجید هم هر چند هنوز نمیتوانست با دست راستش کار #سنگینی انجام دهد، ولی #جراحت پهلویش به نسبت بهتر شده و کمتر درد میکشید.
حالا یکی دو #روزی هم میشد که آسید حمد در دفتر #مسجد، برایش کار #سبکی در نظر گرفته و از #صبح تا اذان مغرب #مشغول بود تا در انتهای ماه با حقوق اندکی که میگیرد #بتواند درصدی از #قرض آسید احمد را پس داده و ذره ای از #خجالتش در بیاید که در طول این مدت از همان پول #مرحمتی آسید احمد خرج کرده بودیم و به این هم #راضی نمیشد که هر روز به هر بهانه ای برایمان تحفه ای می آورد تا کم و #کسری نداشته باشیم، ولی مجید به دنبال حق خودش بود که #مرتب به خانه و #نخلستان پدر سر میزد بلکه بتواند پول پیش خانه را پس بگیرد.
ولی پدر و #نوریه هنوز از ماه عسلی که به گفته عبدالله در قطر میگذراندند، بازنگشته و تمام امور #نخلستان را هم به ابراهیم و محمد سپرده بودند و این دو #برادر، باز هم سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند و شاید از فال گوش برادران نوریه #میترسیدند که آخرین باری که مجید به دنبال پدر به نخلستان رفته بود، حتی #جواب سلامش را هم نداده بودند.
در عوض، عبدالله همچنان با من و #مجید بود و وقتی #ماجرای معجزه این خانه را شنید، چه حالی شد و #نمیتوانست باور کند که به #دیدارمان آمد تا به چشم خود ببیند که ما نه چوب #گناهانمان که اجر شکیبایی عاشقانه مان را از #خدا گرفته ایم و نمیدانست با چه زبانی از آسید احمد تشکر کند که #خواهر غریبش را پناه داده و در حقش پدری را تمام کرده است، هرچند #هنوز هم ته دل من میلرزید که آسید احمد و #مامان خدیجه از سرگذشت من و #مجید چیزی نمیدانستند و اینچنین #بی_منت به ما محبت میکردند.
میترسیدم #بفهمند من از اهل #سنت هستم و پدرم با #وهابیون ارتباط دارد که به ننگ نام پدر وهابی ام، از #چشمشان بیفتم و دست محبتشان را از سرم بردارند، ولی #مجید مدام دلداری ام میداد و تأ کید میکرد خدایی که ما را در این خانه #پناه داده و دل اهل #خانه را به سمت ما #متمایل کرده، تنهایمان نخواهد گذاشت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_دوازدهم
ساعت از سه #صبح گذشته بود که مراسم پایان یافت و من چه #حال خوشی یافته بودم که #سبک و سرحال از جا #بلند شدم و نمی خواستم کسی مرا ببیند که بی سروصدا از #حیاط مسجد #خارج شدم، ولی خیالم پیش مجید بود و می دانستم اگر بفهمد من به مسجد آمده ام، چه حالی می شود که دلم نیامد بروم.
می خواستم #شیرینی این حضور شورانگیز را با مجید #مهربانم هم #تقسیم کنم که کنار نرده های حیاط مسجد، منتظر ایستادم تا #بیاید. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که مجید و آسید احمد با هم از #ساختمان مسجد #خارج شدند و به سمت سالن وضوخانه رفتند که مجید با صدایی آهسته رو به آسید احمد کرد: «اگه اجازه میدید من دیگه برم خونه.»
در #تاریکی نیمه شب #متوجه حضور من پشت #نرده_ها نشده بود و برای بازگشت به خانه #بی_قراری می کرد که آسید احمد با تعجب پرسید: «مگه #سحری نمیخوری؟ الان مسجد سحری میده. تا بری خونه که دیگه به سحری خوردن نمی رسی #باباجون!»
و #مجید دلش پیش من بود که با لبخندی لبریز #حیا پاسخ داد: «آخه الهه تنهاس، میرم خونه #سحری رو با هم می خوریم!» چشمان پیر سید احمد به خنده ای #شیرین غرق چین و چروک شد، دستی سرشانه مجید زد و با مهربانی پاسخ داد: «برو باباجون! برو که پیامبر #فرمودن هرچی #ایمان آدم کامل تر باشه، بیشتر به #همسرش اظهار محبت میکنه! برو پسرم!»
و با این جملات دل مجید
را #گرم_تر کرد و من همچنان پشت نرده ها پنهان شده بودم که حالا #بیشتر از آسید احمد خجالت میکشیدم. مجید با #عجله از حیاط خارج شد و من هم به دنبالش به راه افتادم. نزدیکش که رسیدم، آهسته صدایش کردم: «مجید!»
شاید #باورش نمی شد این صدای من باشد که ایستاد و به پشت سرش نگاهی کرد. #چشمش که به من افتاد، #نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و پیش از آنکه چیزی بپرسد، خودم #اعتراف کردم: «هرچی خواستم تو خونه بمونم، نتونستم! همش #دلم این جا بود!» از لحن معصومانه ام، صورتش به خنده ای شیرین #گشوده شد و قدمی به سمتم آمد. نگاهش از شادی حضورم به درخشش افتاده و نمی دانست احساسش را چگونه بیان کند که آهسته زمزمه کرد: «قبول باشه الهه جان!»
چشم از #چشمم برنمی داشت و شاید گره گریه را روی #تار و پود مژگانم می دید که #محو حال خوشم شده و پلکی هم نمی زد که خودم #شهادت دادم: «مجید من امشب گریه نکردم که حاجت بگیرم، فقط #گریه می کردم که خدا منو به خاطر امام علی(ع) ببخشه فقط گریه می کردم چون از این #گریه کردن لذت می بردم...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_پنجم چیزی به اذان #ظهر نمانده و مشغول تهیه #نهار بودم ک
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_ششم
گوشه اتاق روی #زمین چمباته زده و سرم را به #دیوار گذاشته بودم که دیگر کاری جز این از #دستم بر نمی آمد. نه میتوانستم #عزاداری کنم که داشتن چنین پدری مایه #شرمم بود، نه میتوانستم روی #غلیان غمم سرپوش بگذارم که به هر حال #پدرم را از دست داده و حالا حقیقتاً #یتیم شده بودم.
مات و #مبهوت اخبار هولناکی که از میان دو لب خشک و #سفید عبدالله شنیده بودم، از #صبح لب به چیزی نزده و حتی #قطره اشکی هم نریخته و #تنها به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودم.
در روزگاری که مردم #عراق و سوریه برای دفاع از کشورشان در برابر خون آشامهای #تکفیری قیام کرده و حتی مسلمانانی از #ایران و #لبنان و افغانستان به حمایت از مقدسات اسلامی رهسپار مناطق #جنگ با داعش و دیگر گروههای تروریستی شده بودند، پدر من به هوای #هوس عشقی شیطانی و برادرم به طمع روزی صد دلار، عازم سوریه شده و به بهانه #مزدوری برای این حیوانات #درنده، دنیا و آخرت خودشان را تباه کرده بودند.
هر چند نه ابراهیم به #دستمزد آدمکشی اش رسیده و نه پدر بهره ای از این عشوه گریهای #نوریه بُرده بود؛ #ابراهیم اعتراف کرده بود که نوریه سر به فرمان کثیف جهاد #نکاح سپرده و همچنانکه در عقد پدر بوده، خودش را در اختیار دیگر #تروریستها قرار میداده و وقتی پدر پیرم از این همه تن فروشی اش به ستوه آمده و #اعتراض میکند، به جرم مخالفت با فتوای #مفتیهای تکفیری، کشته شده و اگر غلط نکنم یکسر به #جهنم رفته است.
ابراهیم هم که با چشم خودش شاهد این همه #جنایات وحشتناک بوده، از اردوگاه #تکفیریها میگریزد و شاید خدا به #لعیا و دختر خردسالش رحم کرده بوده که #جانش را نگرفته بودند که خودش اعتراف کرده هرکس قصد خروج از #گروه را میکرده، اعدام میشده و معجزه ای میشود که #برادر من خودش را به #ترکیه رسانده و از آنجا قصد بازگشت به وطن را داشته که در مرز #بازداشت میشود. لعیا هم به گمانم دیگر تمایلی به ادامه زندگی با ابراهیم نداشت که وقتی فهمید #شوهرش چه کرده، دیگر حرفی نزد و لابد رفت تا تقاضای طلاقش را بدهد.
بیچاره #عبدالله به چه #حالی از این خونه بیرون رفت که حتی توان #دلداری دادن به من هم برایش نمانده بود و رفت تا شاید در #خلوتی مردانه، این همه درد و مصیبت را فریاد بزند. حالا من مانده بودم و جان #پدرم که چه ساده از دستش رفت و زندگی #برادرم که چه راحت #فنا شد و اینها همه غیر از سرمایه زندگی و یک عمر #قناعت ورزیهای #مادرم بود که به چنگ #برادران نوریه به #تاراج رفت؛ ابراهیم خبر داده بود #نوریه تمام پول حاصل از فروش نخلستانها و خانه قدیمیمان را برای قتل #عام مسلمانان بیگناه #سوریه، در جیب تروریستها #ریخته و خرج #ریختن خون مشتی #زن و بچه بی دفاع کرده است.
دلم #میسوخت که پدرم با همه #کج خلقیها و #خودسریهایش، یک مسلمان #مقید بود و با همسری با زنی #شیطان صفت، نه فقط #سرمایه سالها زحمت که به همه داشته هایش چوب #حراج زد و با ننگ مسلمان #کُشی از این دنیا رفت!
جگرم آتش میگرفت که #ابراهیم با همه نیش و کنایه های زبان #تلخ و دل پُر حرص و #طمعش، مرد زندگی بود و در هم کاسه شدن با مزدوران #دشمنان اسلام، زندگی و همسر و دخترش را از دست داد و هنوز هم نمیدانستم چه سرنوشتی #انتظارش را میکشد که تازه باید #مکافات جنایتهایش را پس میداد.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_هفتم با نوای گرم #مهربان مجید سرم را از روی دیوار برداش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_هشتم
ساعتی از #اذان مغرب میگذشت و مثل اینکه سینه #آسمان هم مثل دل من سنگین شده باشد، مدام #رعد و برق میزد که سرانجام #بغضش ترکید و طوری به تب و تاب افتاد که در کمتر از چنددقیقه، زمین بندر را در #آب فرو برد.
مجید هم از این #هیبت غمزده ام نفسش بند آمده بود که ناامید از حال #خرابم، کنارم #کز کرده و او هم دیگر چیزی نمی گفت که کسی به در #خانه زد. حدس می زدم کسی از خانه #آسید_احمد به دیدارمان آمده و هرچند هنوز از فضاحت پدر و #برادرم بی خبر بودند، اما من دیگر روی نگاه کردن در #صورتشان را نداشتم که نزدیک ترین افراد خانواده ام به بهای #شهوت و لذتی حرام، خون شیعه را مباح دانسته و کمر به #قتل برادران مسلمان خود بسته بودند.
آسید احمد و مامان #خديجه آمده بودند تا به یک شب #نشینی صمیمی، #میهمان من و #مجید باشند. مجید بهتر از من می توانست ظاهرش را #حفظ کند که دستی به #موهایش کشید و برای استقبال از میهمانان از اتاق بیرون رفت و من با همه علاقه ای که به این #پدر و مادر #مهربانم داشتم، نمی توانستم از جایم تکانی بخورم که بلاخره پس از چند دقیقه و چند بار نفس #عمیق کشیدن، چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم.
نه می توانستم #لبخندی نشانشان دهم و نه حتی می توانستم به کلامی #شیرین، پاسخ احوالپرسیشان را بدهم که بلافاصله به بهانه #مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه رفتم.
صدای آسید احمد را می شنیدم که با #مجید گرم گرفته و با اینکه دو سه هفته از تاسوعا و #عاشورا می گذشت، همچنان از زحمات من و مجید در پختن و پخش غذای نذری در حیاط خانه #تشکر می کرد.
یاد صفای آن روزها به خیر که با همه #عدم اطمینانی که به فلسفه گریه و سینه زنی برای #امام_حسین(ع) و داشتم، باز چه شور و
حال #خوشی بود که از #صبح تا غروب گوش به نغمه نوحه هایی #عاشورایی، در رفت و آمد برای تدارک سفره پذیرایی از #عزاداران بودم و خبر نداشتم به این زودی به چنین خاک #مصیبتی می نشینم!
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سی_و_یکم #دختران جوان خانواده کنارما نشسته و می خواستند
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سی_و_دوم
نماز #صبح را خواندم و حتی حال رو در رو شدن با مامان خدیجه و زینب سادات را هم نداشتم که هوای #گرفته اتاق را بهانه کردم و با پوشیدن کفش هایم، به حیاط #موکب رفتم.
جایی دور از جمع #مردانی که دیشب را در حیاط خوابیده بودند، نشستم و تازه فهمیدم کف #پاهایم تاول زده و حالا که دوباره کفش هایم را پوشیده بودم، سوزش تاول ها سرباز کرده بود، ولی حال من ناخوش تراز آنی بود که به این جراحت ها خم به ابرو #بیاورم و غرق دریای طوفان زده غم هایم، خیره به سیاهی #شب بودم که صدای سلام مجیدم را شنیدم.
کوله پشتی اش را #بسته و آماده حرکت، بالای سرم ایستاده بود و باچشمان #مهربانش نگاهم میکرد که به زحمت لبخندی نشانش دادم و #فهمید حال خوشی ندارم که با دلواپسی سؤال کرد: «چیزی شده الهه جان؟»
میدیدم #چشمانش از شادی این حرکت عاشقانه، هر روز بیشتر از روز #پیش می درخشد و #دلم نمی آمد این حال خوشش را خراب کنم که برای #دل خوشی اش بهانه آوردم: «نه، چیزی نشده.» که دلش خوش نشد و باز پرسید: «خسته ای؟»
و اگر یک #لحظه دیگر اینطور با محبت نگاهم میکرد، نمی توانستم #دردهای مانده بر دلم را #پنهان کنم که آسید احمد رسید و خلوتمان را پر کرد. به احترامش از جا #بلند شدم و
#جواب سلامش را دادم که مامان خدیجه و زینب سادات هم آمدند و به راه افتادیم. میدیدم مجید می خواهد از آسید احمد فاصله بگیرد و بیشتر با من #قدم بردارد، بلکه از راز دلم با خبر شود و من نمی خواستم از بار رنج هایم، چیزی بر دلش بگذارم که از مامان #خدیجه و زینب سادات جدا نمی شدم تا دوباره در حصار مهربانی اش گرفتار نشوم.
حالا درد و #سوزش تاول های پایم هم بیشتر شده و به #وضوح می لنگیدم که مامان خديجه متوجه شد و پرسید: «چی شده مادرجون ؟ #پات درد میکنه؟» لبخندی زدم و خواستم پاسخی بدهم که زینب سادات هم سؤال کرد: «کفشت #اذیتت میکنه؟» و من حوصله صحبت کردن هم نداشتم که با #لحنی ساده پاسخ دادم: «نه، خوبم!»
و سرم را #پایین انداختم تا دیگر چیزی نپرسند و سعی می کردم قدم هایم را محکم و #مستقیم بردارم تا خیالشان راحت شود. هر لحظه بر #انبوه جمعیت در جاده #افزوده می شد و به قدری مسیر شلوغ شده بود که حرکت به گندی انجام می شد و همین قدم زدن های آهسته، لنگیدن پایم را #پنهان میکرد.
هرچه به #کربلا نزدیک تر می شدیم، شور و نوای نوحه های #عزاداری که با صدای بلند از سمت موکب ها پخش می شد، #بیشتر شده و فضای پخش نذری گرمتر میشد و نه فقط عراقی ها که هیئت هایی از ایران، #افغانستان، لبنان و کویت هم #موکبی برپا کرده و هر کدام به تناسب سنت خود، از عزاداران اربعین پذیرایی می کردند.
کار به جایی رسیده بود که #موکب داران میهمان #نواز عراقی، به میان جاده آمده و با حضور گرم و مهربان خود، مسیر زائران را می بستند، بلکه مفتخر به میزبانی از میهمانان
امام حسین می شوند و به هر زبانی #التماسمان می کردند تا از #طعام نذری شان نوش جان کنیم.
چه همهمه ای در #فضا افتاده بود که باد شدیدی گرفته و پرچم های دو طرف جاده را به #شدت تکان می داد. غرش غلطیدن پرچم ها در دل باد، در #نغمه نوحه های حسینی پیچیده و با زمزمه زائران یکی می شد و در آسمان بالا می رفت تا #نشانمان دهد دیگر چیزی تا کربلا نمانده که بانگ اذان هم قد کشید و فرمان اقامه نماز داد. در بسیاری از موکب ها، نماز به #جماعت اقامه می شد و دیگر زائران برای رسیدن به کربلا سر از پا نمی شناختند که بی آنکه در خنکای #خیمه_ای معطل شوند، باز به راه می افتادند که بنا بود #امشب سر بر تربت کربلا به زمین بگذاریم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_چهل_و_دوم گاهی #جمعیت تکانی می خورد و به سختی قدمی #پیش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_چهل_و_سوم
تا اذان #صبح چیزی نمانده و هنوز آشوب عاشقانه #عشاق حسین(ع) به #آرامش نرسیده و من بی آنکه لحظه ای به خواب رفته باشم، با امام شهیدم، راز و نیاز می کردم. حالا در مقام یک مسلمان اهل سنت، نه تنها برایم عزیز و محترم بود که #معشوق قلب بی قرارم شده و به پیروی از امامتش افتخار میکردم که شبی را با حضور بهشتی اش سحر کرده و بی خیال های و هوی دنیا و بی خبر از همسر و #همراهانم، به هم صحبتی کریمانه اش خوش بودم.
ساعتی می شد که آسمان #کربلا هم دلتنگ حسین(ع) شده و در سوگ شهادت غریبانه اش، ناله می زد و گریه می کرد تا پس از قرن ها، #زمین کربلا را از خجالت آب کند و روی زمان را شرمنده که
#طفل شیرخوار خاندان پیامبر(ص) در همین صحرا با لب تشنه به #شهادت رسید و ندای «العطش» کودکان حسین همچنان دل آب را آتش می زد و من به پای همین روضه های جگرسوز تا سحر #ضجه زدم و عزاداری کردم تا طنين «الله اکبر» در آسمان قد کشید و چه شوری به پا کرد که امام حسین(ع) به بهای برپایی #نماز، در این سرزمین مظلومانه به شهادت رسید.
نماز #صبح را با همان حال خوشی که پرورگارم #عنایت کرده بود، خواندم و باز محو تماشای خورشید #درخشان کربلا، به دیوار حرم حضرت ابالفضل (ع) تکیه دادم و غرق #احساس خودم، به حرکت پیوسته #زائران نگاه می کردم.
حتی بارش شدید #باران و هوای به نسبت #سرد سحرگاهی هم شور و حرارت این عاشقان کربلا را خنک نمی کرد که در مسیر بین الحرمین #پریشان می گشتند و گاهی به هوای این حرم و گاهی به #حرمت آن حرم بر سر و سینه می زدند. زیر سقف یکی از کفشداری های زنانه حرم حضرت عباس (ع) #پناه گرفته بودم تا کمتر خیس شوم، ولی آنجا هم جای نشستن نبود که دو ردیف پله و راهروی کفشداری هم مملو از زنان و کودکانی بود که شب را همینجا سحر کرده و حالا از خستگی به
خوابی سبک فرورفته بودند.
به چهره های پاک و #معصومشان نگاه میکردم و دیگر می فهمیدم چرا این همه به خودشان #زحمت می دهند تا برای امام حسین ایم عزاداری کنند که پسر فاطمه نام #عزیزتر از این حرف هاست! حالا من هم هوای پیراهن سیاه و رخت عزایش را کرده و #دلم می خواست نه فقط در و دیوار خانه ام که همه حریم دلم را به #مصیبت شهادت سید الشهدا پرچم عزا زده و تا نفس دارم به عشقش عزاداری کنم!
حالا ایمان آورده بودم که این شب رؤیایی در این سرزمین #بهشتی، اجرکریمانه ای بود که پروردگارم در عوض #شفای مادرم، به پاس گریه های شب قدر امامزاده به من عنایت کرده و امام زمان اسلام به دستان مبارکش امضاء نموده بود تا در چنین شبی بر پسر پیامبر وارد شده و #میهمان کربلایش باشم و حالا چه خستگی شیرینی بر تنم مانده بود که سرم را به دیوار حرم حضرت اباالفضل نهادم و همچون کودکی که در دامان مادرش به آرامشی #عمیق رسیده باشد، چشم در چشم گنبد حرم امام حسین (ع) به خوابی #خوش فرو رفتم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊